ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

اشتباه من1

فرزاد تنها پسر عموی من هست. ما از بچگی با هم بزرگ شدیم وچون خونه هامون کنار هم بود کاملاً مثل خواهر وبرادر بودیم. اما در نظر خانواده ها ما می توانستیم زوج مناسبی برای هم باشیم. فرزاد از من چهار سال بزرگتر بود و بیشتر دوران بچگی ما دو تا با هم گذشت تا اینکه فرزاد برای تحصیل وفرار از سربازی رفت دبی و بعد هم مجارستان تا هم درس بخواند هم اینکه سربازی نره. از اون به بعد هم دیگه نمی توانست برگرده وهر شش ماه یک بار عمو و خاله زری با هم می رفتند اونجا تا فرزاد رو ببینند.این جریان بود تا اینکه کم کم کار سربازی فرزاد رو درست کردند و دیگه برای برگشتن مشکلی نداشت تا بلاخره یک روز عمو گفت که : فرزاد داره کارهاش رو درست می کند که برگردهمن خوب خوشحال شدم چون هرچند که فرزاد رو خیلی همسر اینده من می دونستند اما هر دو ما در کنار اینکه نقش دختر عمو و پسر عمو رو برای هم ایفا کنیم بیشتر مثل دو تا دوست یا شایدم خواهر وبرادر برای هم بودیم.بلاخره شبی که قرار بود که فرزاد برگرده رسید من تا اون ساعت که می خواستیم به استقبالش بریم هیچ احساسی نداشتم اما وقتی که سوار ماشین شدیم که بریم فرودگاه یک احساس خواست به من دست داد یک استرس عجیب تو وجودم از یک طرف یک انتظار دوست داشتنی بود که هر لحظه هم بیشتر می شد.موقعی که فرزاد رفت هم تو فرودگاه و هم تو خونه دور از چشم دیگران کلی گریه کردم. بین من و اون هیچ چیز نبود جز یک احساس پاک و مقدس بین خواهر ویک برادر و شایدم عاشق شده بودم ولی خودم متوجه نبودم.توی فرودگاه خیلی ها برای استقبال امد بودند و خیلی از دختر های فامیل امده بودند ولی نوع نگاه ها باز هم به من یک نوع دیگر بود و شاید منتظر بودند که واکنش من بودندبلاخره پرواز نشست و بعد از تشریفات گمرک دیگه استرس من بیشتر از هر لحظه دیگه بود.بلاخره فرزاد امد و درحالی که من داشتم به این نگاه می کردم که تو این مدت چقدر تعقیر کرده شروع کرد به روبوسی که از پدر و مادرش شروع شد تا خاله و...نمی دانم چرا بهش خیره شده بودم و متوجه نشدم که جلوی من ایستاده و دارد من رو نگاه می کرد.وقتی صدام کرد که : سارا خوبی ؟ناخداگاه نگاهش کردم و برام مهم نبود که دیگران چه فکری خواهند کرد و مثل یک برادر یا یک دوست یا... بغلش کردم و هرچی سعی کردم که جلوی گریه ام رو بگیرم نتونستم و اشک رو صورتم رو گرفت که فرزاد با یک بوسه که رو گونه هام کرد مثل اینکه تمام استرسی که داشتم از من گرفتچند روز بود که فرزاد امده بود و از نوع حرکاتش و رفتارش دیگه احساس می کردم که اون هم به رابطه بینمون جدی تر نگاه می کند و این از یک جهت باعث شد که من خوشحال بشم و از یک جهت هم باعث بشه که دوباره ترس وجودم رو بگیره.اخه با وجود اتفاق های که بین من وعموم افتاده بود عمو حاضر به این ازدواج می شد یا نه ؟ تصمیم گرفتم که در اولین اقدام دیگه با عمو سکس نداشته باشم تا ببینم که چی می خواهد بشهخیلی زود جواب سوالم رو گرفتم و متوجه شدم که عموم با این ازدواج مخالفهعموم که تا چند وقت پیش هرجا که بودیم من رو عروس خودش معرفی می کرد و با هزار باز تذکر دادن مادرم و زن عموم این عادت رو ترک کرد حالا من رو برای ازدواج با پسرش مناسب نمی دید. البته این رو به شکل روشن نمی گفت چون پای خودش هم گیر بود ولی خوب هر طوری که می توانست سعی می کرد که جلوی این کار رو بگیره اما خوب فرزاد تصمیم خودش رو گرفته بود و زندگی که این چند سال خارج از کشور داشت باعث شده بود که تو کارش مصمم باشه و تسلیم تصمیم پدر نشهامـــــــــــــا این همه ماجرا نبودبله این همه ماجرا نبود و عموم از تمام قدرتش سعی می کرد که استفاده کنه تا من و فرزاد به هم نرسیمیک موقع سعی می کرد که به فرزاد بگه که من اون رو دوست ندارم و با کسه دیگه هستم حتی برای این کار به یکی از پول داده بود تا فرزاد رو تحدید کنند که دیگه به من فکر نکنه اما هیچ کدوم از این ها فرزاد رو قانع نکرد و عموم رو هر لحظه از هدفش دور تر می کردچندین بار عموم سعی کرد که دوباره با من سکس داشته باشه اما با مخالفت من روبرو می شدولی کاری که نباید می کردم رو کردم و این یکی از بزرگترین اشتباهات من بودصبح مادرم وقتی از خواب بیدارم کرد هنوز خسته بودم با اینکه تازه از خواب بلند شده بودم اما مثل اینکه استرس های داشتم باعث شده بود که خستگی تمام بدن رو سست و بدون حس کنهبعد از صبحانه مادرم اماده شد که بره بیرون و وقتی سوال کردم که کجا دارد می رود گفت : با خاله داریم خیاطی اگر تو هم میای کارهات رو سریع انجام بده بریممن هم که خسته بودم تصمیم گرفتم خونه بمونم و ای کاش که می رفتمچند دقیقه از رفتن مادرم گذشته بود که صدای زنگ در باعث شد که از فکر بیرون بیام و به سمت در رفتم و در رو باز کردمفرزاد بود. بعد از سلام و... دعوتش کردم که بیاد تو که قبول نکرد و گفت که کار داره و باید بره بیرون و از من خواست که بعد از ظهر کارهام رو بکنم که با هم بریم بیرون و من هم قبول کردم واون هم خداحافظی کرد و رفتدر رو بستم وامدم رو کاناپه نشستم که این بار صدای زنگ تلفن رشته افکارم رو پاره کرد.برخلاف میلم به سمت تلفن رفتم و گوشی رو برداشتم- بله- سلام دخترم خوبی؟- مرسی عمو جان شما خوبید؟- ای منم بد نیستم. عمو یک کار مهم باهات دارم یک سر بیا خونه ما.-شما مگه خونه هستید؟- اره عزیزم امروز زیاد حالم خوب نبود نرفتم بازار-عمو اخه من کار دارم اگرممکنه پای تلفن بگید.- نه عزیزم حتماً باید بیای اینجا می خواهم در مورد اینده تو و فرزاد باهات حرف بزنم- نمیشه همین حالا بگید؟- نه- چشم پس من میام-خداحافظ- خداحافظبا اینکه خیلی دلم شور می زد کارهام رو کردم و رفتم خونه عمو اینهادر رو که زدم خودش در رو باز کرد. کاملاً جدی به نظرمی رسید و خیلی رسمی دعوتم کرد که بشینم من هم همین کار رو کردمهمانطوری که فکرش رو هم می کردم شروع کرد در مورد فرزاد حرف زدن و اینکه من و اون به درد هم نمی خوریم و...جالب بود که تو این راه برای موفقیتش حتی پسرش رو هم زیر سوال می بردحدوداً نیم ساعت بود که داشت سعی می کرد که من رو از تصمیم که گرفتم منصرف کنه ولی موفق نشدولی برگ برندش رو که من ازش می ترسیدم رو رو کرد و بازی رو به نفع خودش کردبله جریان سکس رو مطرح کرد و اینکه این دلیل مخالفتش است و اگر فرزاد هم این ماجرا رو بفهمه مطمئن باشم که دیگه بهم نگاه هم نخواهد کرددیگه چیزی برای دفاع کردن از خودم نداشتم و عموم راستمی گفت ولی من هم به هیچ عنوان حاضر نبودم که فرزاد رو از دست بدهم به خاطر همین سعی کردم با خواهش و التماس عموم رو راضی کنم که این جریان پیش خودمون بمونههرچی من بیشتر التماس می کردم اون بیشتر خوشحال می شد و مقاوتش هم بیشتر می شدکم کم داشتم از این کار دلسرد می شدم که عموم از جاش بلند شد و به سمت اتاق خوابش رفت و در حالی که داشت دور می شد گفت : یک راهی هست اگر می خواهی بهش برسی دنبالم بیاو بد هم رفت توی اتاقشون من تا حدودی منظورش رو فهمیده بودم اما این کار درست بود؟ یعنی من باید برای رسیدن به فرزاد بهش خیانت می کردم ؟ ولی تو اون لحظه برام اول این مهم بود که دیگران چیزی نفهمند و دوم اینکه به فرزاد برسمبدون اختیار بلند شدم و به سمت اتاق خواب عموم رفتموقتی وارد شدم دیدم که عموم روی لبه تخت نشستهگفتم : عمو چه راهی هست ؟گفت : سارا نگاه کن من نمی خواهم تو رو از دست بدهم امامی دونم که نمی توان جلوت رو هم بگیریم پس اگر می خواهی من کوتاه بیام یک امروز هر کاری بگم باید بکنی قبوله ؟گفتم : عمو اخه...........- اخه نداره هستی یا نه ؟- مجبورم که باشم راه دیگه هم هست؟...ادامه دارد...

0 نظرات:

 

ابزار وبمستر