ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

رمان دو روی عشق34

بعداز صحبتهاییکه بین بابا و بابای ص رد و بدل شد قرار براین شد که فردای اونروز یه نفربیاد و یه صیغه محرمیت برای ما بخونه تا بعداز ایام ماه محرم و صفر و طبق تقویم مراسم عقد و عروسی رو برگذار کنیم و بریم سر خونه و زندگیمون.بعداز تمام شدن صحبتها و گذاشتن قرار فردای اونروز از خانواده ص خداحافظی کردیم و از خونه اشون اومدیم بیرون. طبق پیشنهاد بابا میخواستیم بریم دربند شام بخوریم که تیمسار بهانه بچه هاش رو آورد که من به دستور بابا رفتم دم در خونه تا دختر های تیمسار رو بردارم و ببرم دربند پهلوی بقیه. من به سمت خونه حرکت کردم و بابا اینا هم رفتن به سمت دربند. به محض اینکه رسیدم خونه زنگ خونه تیمسار رو زدم و دختر ها که آماده بودن اومدن پایین و سوار ماشین شدن و حرکت کردیم به سمت دربند. تو پوست خودم نمیگنجیدم. رو ابرها بودم تو ی مسیر صحبتی رد و بدل نشد و من با فراغ خاطر رانندگی کردم و به مقصد رسیدم. به داداشم زنگ زدم و پرسیدم که تو کدوم کافه نشستن. اونجا رو بلد بودم چند باری با رفقا رفته بودیم اونجا. ما هم به اونها ملحق شدیم و سفارش شام رو دادیم و شروع کردیم به گپ زدن با همدیگه. بعد از شام هم راه افتادیم سمت خونه و بعدش هم قرارها گذاشته شد و همه رفتن سوی خونه خودشون. قرار بود خانواده ص فردا بیان خونه من تا هم خونه رو ببینن و هم اینکه همونجا صیغه محرمیت خونده بشه. زود خوابیدیم و فردا صبحش من رفتم برای هندل کردن کارها. میوه و شیرینی رو سفارش دادم و بعدش هم کارهای جزئی رو انجام دادم و بالاخره حاج اقایی که تو محل دفتر خونه داشت رو پیدا کردم و قرار بعد از ظهر رو گذاشتیم. بابا هم به داداشم سفارش کرده بود که به تعداد نفرات احتمالی شام سفارش بده. خودش هم زنگ زده بود به دایی و بعد از اینکه با همدیگه از پشت تلفن آشتی کرده بودن دعوتشون کرده بود برای مراسم امروز. بالاخره بابای مریم هم از این قضیه باید مطلع میشد و حضور پیدا میکرد.خیلی زود زمان میگذشت. من بعد از جمع و جور کردن کارها بالاخره فرصتی پیدا کردم که یه دوش بگیرم و بعدش هم استراحت کنم. زن داداشم و زن تیمسار و دختر هاش مشغول هماهنگ کردن باقی کارها شده بودن. بالاخره زمان سر رسیدن خانواده ص فرا رسید و سر و کله اشون پیدا شد. اونها هم تقریبا 8 نفر بودن با کسایی که آورده بودن با خودشون. از نگاه همشون میشد فهمید که از شکل و شمایل خونه خوششون اومده و پسندیدن. بالاخره دایی و زن دایی و مریم هم اومدن و آخونده هم پیداش شد. ( چون شناسنامه ص مشکل داشت نمیتونستیم عقد کنیم برای همین به صیغه محرمیت بسنده کرده بودیم ) افسانه هم به دعوت من وص اومده بود.آخونده اینگاری چوب نیم سوز کرده بودن تو ماتحتش خیلی سرعتی صیغه رو خوند و بعدش هم با گرفتن اجرتش از خونه فلنگ رو بست. باورم نمیشد به این سرعت من و ص تا یکقدمی ازدواج رفته بودیم و فقط یک قدم مونده بود به اینکه زندگیه مشترکمون رو شروع کنیم. مریم اشک تو چشاش جمع شده بود و گریه میکرد. دایی من رو به آغوش کشیده بود و برام آرزوی خوشبختی میکرد. بعد از پذیرایی که از مهمونها شد بابام بهم اشاره کرد و من هم حلقه ای که سفارش داده بودم رو از جیبم درآوردم و بعد از دست زدن حاضرین به دست ص کردم. چشمای ص برق میزد و خیلی خوشحال بود از بابت دریافت یه همچین هدیه ای. بعدش بابا یه پلاک طلا با زنجیرش به ص هدیه داد و بعدش داداشم و زنداداشم هرکدومشون نفری یه سکه طلا. دایی و خانوادش هم نفری یه سکه و در نهایت تیمسار هم یه سکه و همینطور هدیه بود که به سمت ص سرازیر شده بود. خانواده ص هم چند تا سکه و یه ساعت بهم هدیه دادن. زمان شام خوردن بود و پذیرایی. مریم و افسانه سنگ تموم گذاشتن و حسابی از مهمونها پذیرایی کردن. نزدیکای 12 بود که همه متفرق شدن و به سمت خونه هاشون به حرکت در اومدن.خوشبختانه دخترها خونه رو مرتب کرده بودن و کار زیادی نمونده بود برای انجام دادن. وقتی همه رفتن من یه دستی به سر و وضع خونه کشیدم و کارهای باقی مونده رو انجام دادم.حسابی خسته بودم و وقتی سرم رو گذاشتم رو بالشت به یه خواب عمیق فرو رفتم. صبح با صدای زنگ موبایلم از خواب بیدار شدم. ص بود که از شدت خوشحالی صبح زود از خواب بیدار شده بود بابت همه چیز تشکر کرد و یه کم دیگه هم با هم حرف زدیم و بعدش قطع کردیم و من تصمیم گرفتم که یه صبحانه جانانه برای بابای عزیزم حاضر کنم. از خونه زدم بیرون و بعد از گرفتن 2 تا نون سنگک داغ و یه دست کله پاچه برگشتم خونه. بابا بیدار شده بود و داشت تو خونه فر میخورد. بنده خدا چایی هم حاضر کرده بود. بعد از یکم شوخی و سر به سر گذاشتن من نشستیم پای صبحانه و حسابی از خجالت شکم نازنین در اومدیم. باقیه ایام تا زمانی که بابا برگرده توی تفریح و گردش گذشت و چند جایی هم ص با ما اومد . بالاخره روز رفتن بابا فرارسید و بعد از اینکه سفارشهای لازم رو کرد راه افتادیم که برسونیمش فرودگاه. دلم گرفته بود تازه داشتم با وجود بابا در کنارم اخت میشدم و عادت میکردم بهش. از فرودگاه تا خونه لام تا کام حرف نزدم و تو فکر بودم. بابا تو فرودگاه بهم گفته بود کامران یه امانتی گذاشتم روی تخت رسیدی برش دار. وقتی رسیدم خونه رفتم سر وقت تخت. یه پاکت اونجا بود بازش کردم. توش نوشته بود که خوشحاله میبینه برای خودم مردی شدم و دستم تو جیب خودمه و از این حرفها و بالاخره مقداری یورو داخل پاکت بود که برای روز مبادا ازش استفاده کنم. از یه طرف بابت اینکارش ناراحت شدم و از طرف دیگه خوشحال شدم چون یه گوشه کارم رو میگرفت.از اون روز به بعد من به خونه ص اینا رفت و آمد داشتم و حسابی با خانوادش جور شده بودم. روزها به سرعت سپری میشدن و به روز موعود نزدیک میشدیم. من هم تمام سعی خودم رو میکردم تا کاسبی رونق بهتری بگیره تا بتونم یه مراسم آبرومند برگزار کنم.داشتیم دنبال باغ میگشتیم برای برگزاری عروسی و مراسم. تو فکرم کارهایی که یه زمانی آرزو داشتم شب عروسیم انجام بدم رو مرور میکردم و سبک سنگینشون میکردم هرجا هم که گیر میکردم از بابا کمک میگرفتم و کارهایی که نیاز به مشورت حضوری داشت رو با تیمسار درمیون میذاشتم. تقریبا همه دوستان از قضیه با خبر شده بودن و منتظر بودن تمام بلایایی که تو مراسماشون سرشون در آورده بودم رو تلافی کنم. تو این میون مریم و افسانه هم بهم کمک فکری میدادن و سعی میکردن موانع رو از سر راهم بردارن.توی همین بگیر و ببندها یه روز یه اتفاق کاری برام افتاده بود و اعصابم خورد بود, من احمق هم دق دلی این اتفاق رو سر رامین پیاده کردم و یه درگیری کوچیک هم بینمون به وجود اومد.
×××××××
خونهای روی سرم خشک شده بود و مریم و ص با اضطراب به من نگاه میکردن. آتش غضب سراپای وجودم رو فراگرفته بود. از قیافه هردوشون معلوم بود که حسابی کپ کردن و هر لحظه منتظر یه عکس العمل از طرف من هستن.دلم به حال خودم میسوخت, دلم به حال ص میسوخت, و از همه مهمتر دلم به حال مریم میسوخت. این گند رو چجوری میخواستم سر پوش بزارم.چقدر زحمت کشیدم و عرق ریختم. چه شبهایی رو که با یاد این دختر لجن به خواب رفتم. چه آرزوها داشتم. چه فکرایی در مورد آینده کرده بودم. ولی افسوس که همه چیز به هم ریخته بود. همه چیز نابود شده بود. تمام آرزوهام به پوچی و تباهی کشیده شده بود. اونم به دست کی ؟؟به دست کسی که میخواستم آشیانه عشقم رو بر مبنای اون بنا کنم و تا آخر عمرم براش یه شوهر دلسوز و یه دوست فداکار باشم. حالا دیگه اون کامی مغرور و از خود راضی وجود خارجی نداشت. شده بود یه مجسمه که یه زمانی قیمتی بود و زیبا مینمود. حالا اون مجسمه سقوط کرده بود و نابودی رو باچشمای خودش به نظاره نشسته بود. دیگه اون کامی مرده بود. مرده.با فکر کردن به این چیزها دوباره حالت جنون بهم دست داد و از جام بلند شدم با سرعت به سمت ص حمله ور شدم. تا به خودشون بجنبن خرخره ص تو انگشتهای کینه جو ی من گم شده بود. صدای خس خسش بالا گرفته بود. التماس رو تو چشاش میدیدم. واقعا میتونم بگم قدرت کشتنش رو تو اون لحظه داشتم. دیگه چیزی برای از دست دادن نداشتم که بخوام غصه اش رو بخورم. این هم برگی از سرنوشت بود که برای من رقم خورده بود. برگی سیاه و البته تلخ.
م : کامی ولش کن داره خفه میشه.
ک : میخوام بکشمش. میخوام نابودش کنم. میخوام از هستی ساقطش کنم که من رو از هستی ساقط کرد.
م : کامی به خدا این راهش نیست. ارواح خاک عمه ولش کن.
ک : قسم نخور که فایده ای نداره.
م : کامی اگر ولش نکنی خودم رو میکشم باور کن راست میگم.
روم رو برگردوندم سمت مریم. با چشمانی اشک بار و خیس روبروی من وایساده بود. قمه ای که شب قبل باهاش خودزنی کرده بودم تو دستش بود و تیغه قمه روی رگ دستش. بلند گریه میکرد جوری که تمام بدنش تکانهای شدید میخورد. دستم بی اختیار شل شد و خرخره ص رو ول کردم. اصلا دلم نمیخواست به خاطر بیشعوری من و ص, مریم آسیب ببینه.ص دستش رو روی گلوش میکشید و ماساژمیداد هنوز نفسهاش از شماره نیافتاده بود و یه صدایی شبیه صدایی که وقتی گوسفند رو میکشی و خس خس میکنه از گلوش خارج میشد.
م : به من بگید چه اتفاقی افتاده بین شما. کامی تو رو خدا به من بگو.
روم رو کردم سمت ص.
ک : کلید ها رو بده به من.
ص کلید ها رو از کیفش در آورد و به سمت من گرفت. کلیدها رو از دستش قاپیدم و تو چشاش نگاه کردم. چشمهایی که یه زمان برای دیدنشون لحظه شماری میکردم و دنیای زیبایی رو براش تصور میکردم. دیگه دیدن اون چشمها لطفی برای من نداشت. بلکه عذابی علیم بود برام.
ک : همین الان از این خونه میری بیرون و دیگه حتی فکر اینکه یه نفر به نام کامی وجود داره رو هم حق نداری بکنی. فهمیدی ؟
با صدای آکنده از بغض و فشار و نالان گفت : جواب خانواده ام رو چی بدم ؟ چی بگم بهشون.؟
ک : حقیقت رو بگو. چون اگر تو نگی مطمئن باش من میگم. شک نکن.
ص : نمیتونم کامی. بابام من رو میکشه.
ک : بهتر. یه لجن از روی زمین کم میشه.
ص : کامی تو رو ارواح مادرت یه بار دیگه من رو ببخش. به خدا جبران میکنم.
ک : یه بار دیگه اسم مقدس مادر من به زبونت بیاد مطمئن باش دقیقه آخر زندگیته اون لحظه.
ص : به من رحم کن.
ک : تو مگه به من رحم کردی. تو مگه به فکر من بودی. مگه من چی برات کم گذاشتم. بگو لعنتی.
ص : هیچ چی کم نذاشتی. به خدا هیچ چی.
ک : پس برای همین اینکار رو انجام دادی نمک نشناس. پاشو گورت رو گم کن از این خونه. پاشو برو گم شو.
از صدای خودم ترسیدم. نمیدونم با کدوم قدرت این صدا از حلقوم من خارج شد. نعره ای بود که از زخمی که به قلبم وارد شده بود نشعت میگرفت.ص میخواست بیاد سمت من که مریم خیلی سریع اون رو از اتاق بیرون برد. میدونست ایندفعه دیگه من مجالش نمیدم.بالاخره مریم ص رو از خونه بیرون کرد و اومد تو اتاق با یه لیوان آب برای من. لیوان رو از دستش گرفتم و یه نفس رفتم بالا بعد از تمام شدن آب داخل لیوان با قدرت هر چه تمامتر لیوان رو کوبیدم تو دیوار روبروم, لیوان خرد شد مثل غرور من. لیوان خرد شد مثل ابروی من. لیوان نابود شد مثل من. مثل آرزوهای دورو دراز من.سرم رو گرفتم توی دستام و با تمام حسی که داشتم شروع کردم به گریه کردن. دیگه اشک امانم رو بریده بود باید خالیش میکردم این دل سگ مصب رو.مریم شروع کرد به مالش دادن شونه هام و تشویقم میکرد که گریه کنم تا خالی بشم تا راحت بشم. بعد ازگریه ای که کردم مقداری آروم تر شده بودم. فقط هق هق من توی اتاق سکوت اونجا رو به هم میزد.
م : کامی نمیخوای بگی چی شده. ؟
ک : نمیدونم از کجا بگم.
م : از هر جا که دوست داری. بگو.
باید با یکی دردل میکردم و چه کسی بهتر از مریم. بهترین دوستم. بهترین شخص زندگیم و بهترین سنگ صبورم تو ایام زندگیم. تصمیم داشتم همه چیز رو بهش بگم. پس سعی کردم به خودم مسلط باشم و شروع کردم به تعریف ماجرا.مریم پاکت سیگارم رو آورده بود برام, یه نخ از توش برداشتم و روشن کردم. معده ام خالی بود و با کامی که از سیگار گرفتم شروع کرد به سوزش. دستام محرز میلرزید و قادر نبودم که کنترلش کنم. سینه ام رو صاف کردم و بعدش به مریم نگاه کردم.
م : نمیخوای بگی ؟
ک : چرا میگم.و اینطور شروع کردم براش قضیه رو تعریف کردن.
اوایل هفته پیش بود که یکی از مشتریهای مشهدم به مشکل مالی خورده بود و من هم ازش طلبکار بودم چند باری بهش زنگ زدم و ازش خواستم که مبلغ بدهیش رو برام حواله بزنه ولی اون هر دفعه به دلایل مختلف من و میذاشت سر کار. بالاخره تصمیم گرفتم خودم برم مشهد و ببینم چیکار میتونم بکنم. برای 3 شنبه بعد از ظهر بود که بلیط رفت گرفتم و برای 5شنبه بعد از ظهر بلیط برگشت. 3 شنبه به ص برنامه ام رو گفته بودم و بهش گفته بودم که بره پیش رامین و یه جورایی قضیه دعوا رو سر هم بیاره و از طرف من ازش معذرت خواهی کنه. خودم هم ساعت 8.30 شب بود که تو فرودگاه هاشمی نژاد مشهد از هواپیما پیاده شدم و به سمت هتل همای قدیم که نزدیک بلوار سجاد قرار داره و نزدیک بود به مغازه این مشتریه حرکت کردم و برای دو روز اتاق گرفتم. شبش رو رفتم حرم امام رضا و یه زیارت کردم و برگشتم هتل. میخواستم بخوابم که همون مشتریه زنگ زد و گفت که مشکلش تقریبا حل شده و فردا برام حواله رو میزنه. چند تا فحش آبدار بهش دادم و گفتم که خوب زودتر میگفتی چون من اومدم مشهد و الان هم مشهد هستم. با اصرار آدرس ازم گرفت و اومد به هتل همونجا یه چک به تاریخ روز به مبلغ حسابمون بهم داد تا بقول خودش خیالم راحت باشه و شب راحت بخوابم. روز بعدش هم اومد دنبالم و با همدیگه رفتیم چک خودش رو پاس کردیم و بعدش هم با کمک اون برای بعد از ظهر همون روز بلیط برگشت گرفتم برای تهران چون دیگه کاری نداشتم اونجا انجام بدم و صلاح نبود که بمونم. روز رو با مشتریم رفتیم شاندیز و اطرافش و خوش گذروندیم و بعد از ظهر هم بعد از تسویه حساب هتل راه افتادیم سمت فرودگاه تا من برگردم تهران. چون تمام روز با پسره بودم پس در نتیجه وقتی نداشتم که به ص زنگ بزنم و بهش بگم که امروز برمیگردم. یه بار هم که اون زنگ زده بود فقط تونسته بودم بهش بگم حالم خوبه و از این حرفها.با خودم گفتم میرم تهران و بعدش بهش زنگ میزنم و میگم که زودتر برگشتم و از این حرفها.بالاخره پرواز تو فرودگاه مهر آباد نشست و من با تاکسیهای فرودگاه رفتم سمت خونه. از ماشین که پیاده شدم یه حس دلشوره بدی بهم دست داده بود. ساعت تقریبا 10,30 بود که کلید انداختم تو در ورودی و داخل ساختمون شدم. از پله ها که رفتم بالا دیدم درب گارد آپارتمانم باز هست. با خودم فکر کردم که در رو بسته بودم یا نه, وقتی نحوه بسته شدن قفل رو روی دستگیره درب آکاردئونی دیدم شکم به یقین تبدیل شد که کس دیگه ای به غیر از من درب رو باز کرده. گوشم رو گذاشتم روی در و آروم گوش دادم که ببینم چه خبره. صدا های مبهمی به گوش میرسید و واضح نبود. کیفم رو گذاشتم توی پارکینگ و خیلی آروم از گوشه تراس رفتم بالا و داخل رو سرک کشیدم. چراغهای هال خاموش بود و فقط از آباژور گوشه هال نور کمی فضای خونه رو روشن کرده بود. از اتاق خوابم نوری به بیرون میزد که نشون میداد چراغ اتاق خواب روشنه.میخواستم از اونیکی پنجره اتاق خواب رو دید بزنم که دیدم وسیله زیاده اونجا و ممکنه باعث ایجاد سر و صدا بشه. منصرف شدم و از تراس اومدم پایین و برگشتم پشت در. خیلی آروم کلید انداختم توی در و به آرومی باز کردم در رو. حس فضولیم حسابی تحریک شده بود و میخواستم ببینم اونجا تو خونه من چه خبره. خدا خدا میکردم که زنجیر محافظ پشت در رو ننداخته باشن. از شانسم زنجیر باز بود و در به آرومی روی پاشنه چرخید و من خیلی آروم وارد آپارتمان شدم. بغل جا کفشی یه جفت کفش دخترونه بود و یه جفت کتونی که به نظرم خیلی آشنا میومد. مثل شبه از تاریکی هال استفاده کردم و به سمت پشت دیوار اتاق خوابم رسیدم. حالا دیگه بخشی از اتاق خواب رو کامل میدیدم و صداها برام مفهوم شده بود. صدای ساکسیفون بود که داشت تو اتاق پخش میشد و صدای ناله های ص که از شدت شهوت بود. قلبم داشت از سینه ام میزد بیرون. خدایا چیکار باید میکردم ؟ اینجا چه خبره ؟ نکنه دارم خواب میبینم؟؟ صدای پسر به گوش میرسید که با کلمات رکیک ص رو خطاب میکرد و ص که با صدای شهوتناکش از این دسته از کلمات استقبال میکرد و ناله های شهوانی سر میداد. یه لحظه فکری به سرم زد. گوشیو از جیبم در آوردم و بدون اینکه بزارم نور ال سیدیش تو اتاق پخش بشه شماره ص رو گرفتم. موبایل ص شروع کرد به زنگ خوردن. برای شماره من یه آهنگ مخصوص گذاشته بود. صدای موبایلش تو خونه پیچید. چه گندی زدم من. موبایلش تو هال بود و از داخل کیفش زنگ میخورد. صدایی از داخل اتاق شنیده شد. پسره گفت : کیه فکر میکنی ؟
ص : کامرانه.
پ : پس کون لقش ؛ ولش کن بعدا بهش زنگ میزنی. مگه نه ؟
ص : چرا که نه. خودت و عشق است بچه خوشگل.
پ : جون امشب چنان بکنمت که تا یه ماه به کامی نتونی بدی. میخوام پاره ات کنم جنده کوچولو.
ص : من در اختیار توام. هر کاری دوست داری بکن. پاره ام کن. جرم بده.
پ : مطمئن باش همینکار رو میکنم. کامی کجایی که ببینی دوست دخترت زیرم خوابیده و از من کیر میخواد. تو گوش من میزنی بچه کونی ؟ الان زیدت رو جر واجر میکنم که بفهمی با کی در افتادی. انتقامم رو میگیرم ازت.
دیگه هیچ چی نمیفهمیدم. حالا فهمیده بودم که کتونیهای جلوی در برای کیه ؟
رامین مادر جنده.
گوشیه موبایل از دستم سر خورد و افتاد کف اتاق. مسخ شده بودم و نمیتونستم از جام بلند شم. یه لحظه چهره تمام کسایی که به خاطر ص بهشون پشت کرده بودم اومد جلوی چشم, فرانک, مریم, سمیه, شقایق و... همشون داشتن با یه لبخند تمسخر آمیز من رو نگاه میکردن وبهم میخندیدن.آخه من چه اشتباهی مرتکب شده بودم که باید این اتفاق سرم میومد. دختری که اسمم روش بود و قرار بود در آینده نزدیک با من ازدواج کنه زیر یکی از دوستای قدیمیه خودم خوابیده بود و داشت به من خیانت میکرد. اونم کجا ؟ تو خونه خودم. تو رختخواب خودم. جایی که شبهایی که در کنار هم بودیم زمزمه های عاشقانه سر میدادیم و با هم عشق بازی میکردیم. جایی که این چند وقت اخیر من برای آینده خودمون اونجا اینقدر فکر میکردم تا به خواب برم. آره آقا کامران این نتیجه بخشش کردنه. این نتیجه اعتماد زیادیه. اینه نتیجه چشم و گوش بسته عاشق یه نفر شدن. یادم اومد سومین روزی رو که با ص دوست شده بودم و باهاش سکس داشتم. احمق بودم که به این قضیه فکر نکرده بودم. دختری که روز سوم دوستیش باهات سکس کامل میکنه پس حتما در آینده با کس دیگه ای هم این کار رو میکنه. یاد تذکرهای افسانه و مریم افتادم که بهم گوش زد میکردن که هواسم باشه به ص. آخه با چه جراتی این دوتا اینکار رو دارن تو خونه من انجام میدن. میخواستم زنگ بزنم به 110 ولی بعدش از آبروی خودم ترسیدم. دلم نمیخواست تیمسار از این موضوع با خبر بشه. اگر یه ماشین پلیس جلوی در خونه وامیساد 100 تا از رفیقای خودم که تو اون محل داشتم میومدن ببینن چه خبر شده. آبروم برام مهمتر بود. ولی کدوم آبرو نمیدونم. با هزار زحمت از جام پاشدم. پاهام میلرزید. دستام به رعشه افتاده بود. از شدت عصبانیت چشمم همینجوری پلک میخورد. کنترل خودم رو از دست داده بودم. همزمان صدای اون دو تا هم به اوج رسیده بود و داشتن به قول خودشون از خجالت همدیگه در میومدن. به در نیمه باز اتاق که رسیدم با لگد در رو باز کردم رامین رو ص بود و داشت تلمبه میزد. هر دوشون عرق کرده بودن و داشتن تو هم میلولیدن. با صدای باز شدن در هر دوشون شوکه شدن. ص دیدش رو در خشک شده بود و رامین هم برگشته بود و داشت نگاه میکرد. ص با دست رامین رو پس زد و یه ملافه از روی تخت کشید روی خودش. مادر جنده داشت مثلا نشون میداد که دختر نجیبیه و از من خجالت میکشه. تا به خودشون بیان رسیده بودم به دیواری که قمه ها و شمشیرهام رو روش گذاشته بودم. دستم به سمت قمه دولب قدیمی ای رسید که خیلی دوسش داشتم. در حدود 70 سال قدمت داشت. قمه که تو دستم جا گرفت رامین میخواست در بره که مثل یه ببر زخمی دویدم به سمتش و از خروجش ممانعت کردم. تیغه سرد قمه زیر گلوی رامین بود و داشت با چشمای از حدقه در اومده تو چشای من نگاه میکرد.
ک : مادر جنده داشتی اینجا تو خونه من رجز میخوندی. حالا چرا لال مونی گرفتی.
ر : کامی اجازه بده توضیح بدم.
ک : چیو میخوای توضیح بدی. حرومی ؟ بگو بینم به کی داشتی میگفتی بچه کونی ؟
ر : به خدا با تو نبودم.
ک : الان که پلیس اومد اینجا معلوم میشه با کی بودی.
از شنیدن اسم پلیس هر دو تاشون ریدن به خودشون. ص داشت لباساش رو تنش میکرد که با داد من دست از این کارش برداشت.
ک : کس کشهای مادر جنده به من خیانت میکنید.
اولین ضربه قمه رو زدم روی سر خودم. رامین از این حرکت ترسید و در رفت به ته اتاق.
ک : چرا جواب نمیدید حرومزاده ها ؟ چرا به من خیانت کردید. مادر جفتتون رو به عذاتون میشونم.
گرمی خونی که از بالای پیشونیم به پایین سرازیر شده بود رو به خوبی حس میکردم.
ک : مگه کرید چرا جواب من رو نمیدید ؟
ضربه دوم رو با شدت بیشتری زدم. صدای قاچ خوردن سرم تو اتاق پیچید. اصلا نمیخواستم به هیچ کدومشون آسیب بدنی برسونم. چون میدیدم اون روزی رو که به خاطر همین کارم گیر بیافتم و به خاطر دو تا آدم حرومزاده تاوان دادن اصلا قابل قبول نبود برام. در نظر من هیچکدومشون ارزش اینکه بخوام تاوانی به خاطرش بدم رو نداشتن. یه لحظه چشمم افتاد به دست چپ ص که انگشتری که براش خریده بودم داشت تو نور خودنمایی میکرد.
ک : هو پتیاره اون چیزی که کردی تو انگشتت چیه ؟
ص : انگشتریه که خودت دادی بهم.صداش آکنده از ترسی بود که به وضوح تو چهره اش هم نمایان بود.
ک : میدونم من بهت دادم اون رو. میخوام بگی بهم برای چی این انگشتر رو بهت دادم. ؟
ص : برای اینکه میخواستیم با هم ازدواج کنیم.
ک : پس مادر قهبه برای چی داشتی به من خیانت میکردی ؟
ص : کامی من بهت توضیح میدم.
ک : چیو میخوای توضیح بدی ؟ دادنت به این گرگ در لباس میش رو میخوای توضیح بدی.
ر : کامران ما اشتباه کردیم. تو رو خدا ببخش مارو.
ک : تو هر چه سریعتر از جلوی چشم من دور شو که اگر 10 دقیقه دیگه اینجا وایسی سرت رو گوش تا گوش میبرم.
ر : پس ص چی ؟
ک : به تو چه مربوطه کس ننه. راهت و بگیر و برو بچه پر رو.
رامین با عجله داشت لباس میپوشید.
ک : یه چیز دیگه. کافیه یه بار دیگه ببینمت. خدا شاهده از هستی ساقطت میکنم. خودت میدونی که از کون حرف نمیزنم پس سر راه من سبز نشو فهمیدی ؟
ر : پس تکلیف مغازه چی میشه.؟
ک : رضا رو میفرستم حساب کتابش رو باهاتون بکنه. گورتو گم کن.
رامین خیلی با عجله رفت.
درسته که تو عالم رفاقت کیر زده بود ولی به نظر من مقصر اصلی ص بود نه اون. رامین اگر هزاری هم کرم داشت و چشمش دنبال ص بود ولی اگر ص ریگی به کفشش نبود هیچ وقت حاظر نمیشد که با رامین سکس داشته باشه تو این شرایط. با توجه به اینکه تو خونه خودم داشت این اتفاق میافتاد پس ص خودش لاشی بازی درآورده بوده و رامین رو کشیده تو خونه من و رامین هم مثل هر جوون دیگه وسوسه شده بوده و این کار رو انجام داده.حالا من موندم و ص.هنوز رو تخت نشسته بود و داشت با وحشت من رو نگاه میکرد.
ک : برای چی به من خیانت کردی ؟ چیزی برات کم گذاشتم. عشقم رو ازت دریغ کردم. تو سکس نتونستم جوابگوت باشم. از لحاظ مالی و عاطفی تو تنگنا بودی. کدومش ؟ کدومش ؟
ضربه بعدی قمه روی سرم نشست. اصلا درد حس نمیکردم. اینقدر به مغزم فشار اومده بود که سیستم عصبیم هیچ گونه حرکتی از خودش نشون نده.
ص : کامی تو رو خدا بسه. دیگه نزن خودت رو.
ک : جواب سوال من این نیست.
ص : به خدا تو هیچ چیز واسه من کم نذاشتی. این قضیه هم یدفعه ای پیش اومد.
ک : یدفعه ای یعنی اینکه تو رفتی مغازه و بعدش هم رامین یدفعه ای اومده با تو تو خونه من و بعدش هم یدفعه ای رفتید تو بغل هم و بعدش هم یدفعه ای به من کیر زدید. مگه نه. ؟ به همین سادگی که من گفتم بوده.
ضربه بعدی گیجم کرد. به طوری که داشتم تلو تلو میخوردم.
ص : کامران من رو ببخش. غلط کردم.
ک : همین. به همین سادگی ببخشمت. حتما توقع داری بعدا هم بشی زن من و همین رامین تو دلش بگه کاش با ص بیشتر رابطه داشتم چه کسی بود.آره ؟ همین رو میخوای ؟
ص : کامی ببخش منو.
ک : زندگیت رو تباه میکنم. باور کن این کار رو میکنم شک نکن. حالا هم زود از جلو چشام دور شو. دیگه نمیخوام ببینمت.
ص : جواب خانوادم رو چی بدم ؟
ک : اون موقعی که لنگهاتو برای اون دزد ناموس باز کرده بودی و تشویقش میکردی کیرش رو تا دسته بهت فرو کنه این سوال رو از خودت میکردی.

0 نظرات:

 

ابزار وبمستر