ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

رمان دو روی عشق35

پاشو. برو گورت رو گم کن.
ص : کامی یه فرصت دیگه بهم بده.من دخترم آبرو دارم.
ک : خفه شو و از آبرو دم نزن که بی آبرو تر از خودت خودتی. پاشو از جلو چشمم دور شو. حالم داره ازت به هم میخوره.
دست انداختم تو گیسهاش و کشیدمش به سمت در اتاق و از اتاق پرتش کردم بیرون. لباساش رو انداختم روش تا تنش کنه.
ک : اگر تا یک دقیقه دیگه لباسات تنت نباشه لخت میندازمت وسط خیابون.میدونست تو حالت عصبانیت حرفی رو بزنم حتما اجرا میکنم. سریع لباساش رو پوشید. رفتم به سمتش وایسادم روبروش و یه لب ازش گرفتم. بعد از اینکه لبم رو از لبش جدا کردم یه کشیده محکم بهش زدم که با صورت خورد زمین.
ک : کثافت بی همه چیز زندگیم رو تباه کردی. من از ته دلم دوستت داشتم. تو منو خورد کردی پس منتظر باش خوردت کنم.
از یقه مانتوش گرفتم و از در آپارتمان پرتش کردم بیرون. از در ساختمون هم انداختمش تو کوچه به طوری که چهار چنگولی کف پیاده رو ولو شد.نمیدونم چیشد که برگشتم سمتش و یه لگد محکم زدم زیر کونش. از جاش بلندش کردم و هولش دادم تا راه بیافته.با یه فضاحتی تا دم در آژانس بردمش و یه ماشین گرفتم و فرستادمش بره.بچه های آژانس با دیدن سر و وضعم میخواستن حرف بزنن که با اشاره من لالمونی گرفتن.برگشتم تو خونه و شکستم.تمام حیصیتم از بین رفت با آبروم بازی شد.غرورم شکست.نابود شدم و از بین رفتم. حالا تقاص کدوم گناهم بود این قضیه که خدا داشت ازم میگرفت نمیدونم.به اینجا که رسیدم بغضم ترکید و صدام سکوت خونه رو در هم شکست. مریم من رو در آغوش گرفت و همزمان با من شروع کرد به گریه کردن.چقدر گذشت نمیدونم ولی از دردی که تو سرم پیچیده بود و امانم رو بریده بود به خودم اومدم. مریم هم پیشم بود, طفلی چشاش کاسه خون بود از بس گریه کرده بود.
ک : مریم من رو ببخش.
م : تو که کاری نکردی, چرا همچین حرفی میزنی؟؟؟
ک : بخاطر این من رو ببخش که به حرفت گوش ندادم و رابطه ام رو با ص بیشتر و بیشتر کردم.مریم من رو در آغوش خودش کشید و گفت : عزیز دلم اگر حرفی هم میزدم به خاطر خودت بود. این وسط فقط خودت ضرر کردی مگه نه؟؟؟
ک : آره. اونم چه ضرری.
م : حالا میخوای چیکار کنی ؟
ک : نابودش میکنم, زندگیشون رو به گه میکشم.
م : چیزی درست میشه با این کار ؟
ک : نه ؛ ولی این کار رو میکنم. تن خانوادش رو میلرزونم.
م : مگه اونا بهت بد کردن پسر خوب. اونا هم مثل تو متضرر شدن. کامی این رو درک کن.
مریم راست میگفت. بابای بیچاره یا مادر بدبختش چه تقصیری داشتن؟؟؟ ولی چیکار میتونستم بکنم؟؟؟ چه شکلی باید غرور شکسته شدم رو بازسازی کنم ؟ آبی که ریخته نمیشه جمعش کرد. حالا جواب دور و بریها رو چی باید بدم ؟ بابا, داداشم, زن داداشم, دوستام و... وای تصور کردنش هم برام سخت بود چه برسه به این که بخوام براشون توضیح هم بدم. همین فکر و خیالها باعث شد که سر دردم بیشتر از قبل بشه. باور کنید بد جوری فشار عصبی روم بود.
م : پاشو برو حمام یه دوش بگیر شاید یکم بهتر شدی. ببین چه به روز خودت آوردی.
با کمک مریم رفتم حمام ولی پاهام یارای نگه داشتن بدنم رو نداشتن. مریم هم با من داخل حمام شد و برام شیر آب رو تنظیم کرد و همونجا وایساد تا من دوش بگیرم. لباسای مریم هم خیس شده بود. بعد از اینکه من اومدم بیرون مریم لباساش رو در آورد و و رفت تو اتاق و بعد از اینکه اومد بیرون یه دست از لباسایی که ص اغلب مواقع تو خونه من میپوشید رو تنش کرده بود. با دیدن چهره من سریع متوجه شد و رفت یه دست از لباسای خودم رو تنش کرد. رو مبل نشسته بودم و داشتم سیگار میکشیدم.
ک : مریم جان از تو یخچال یه لیوان برام مشروب بریز بیار اگر زحمتی نیست برات.
م : باشه الان برات میارم.
مریم با یه لیوان که نصفش از مشروب پر شده بود برگشت پیشم. همونجور یه نفس رفتم بالا. یه سوزش وحشتناک تو بدنم پیچید. تازه یادم افتاد که معده ام خالیه خالیه. بلند شدم و با مشقت رفتم سمت آشپزخونه. مریم هی میگفت : بشین هر چی میخوای من برات بیارم.
ک : نه خودم میتونم. رفتم سر یخچال یه کم کالباس تو یخچال بود برداشتم و شروع کردم به خوردن. تو همون حال هم برای خودم دوباره مشروب ریختم و رفتم بالا. تازه یه نگاهی تو آشپزخونه انداختم. بعله دیشب حسابی با هم دیگه عشق و حال داشتن مادر جنده ها. ظرفهای غذا ولو بود تو آشپزخونه. میخواستم بشورمشون که مریم نذاشت. من رو نشوند روی صندلی و خودش مشغول به کار شد. داشتم فکر میکردم که چیکار باید بکنم. یه نخ دیگه سیگار روشن کردم و رفتم تو فکر. یکم که گذشت تونستم فکرم رو متمرکز کنم رو کارایی که باید انجام میدادم. یه زنگ زدم به رضا و بهش گفتم کارت تموم شد بیا در خونه کارت دارم. بنده خدا شک کرد که اونوقت روز تو خونه ام و میدونست که الان باید مشهد باشم نه تهران. سریع خودش رو رسونده بود به من. نیم ساعتی نگذشته بود که زنگ در به صدا در اومد. مریم در رو باز کرد و رضا اومد داخل.
ر : سلام ابجی خانم. چه عجب ما شما رو زیارت کردیم.رضا خیلی با مریم مهربون بود.نه اینکه بهش چشم داشته باشه.خداییش مثل خواهرهاش باهاش رفتار میکرد.بعد از یه سلام و علیک که بینشون رد و بدل شد مریم رضا رو راهنمایی کرد به سمت آشپزخونه.رضا تا من رو دید وارفت.
ر : کامی ؟ این چه وضعیه ؟ چی شده داداش ؟
م : هیچ چی به قول خودش خون به مغزش نرسیده و بلا سر خودش آورده.
ر : کامی خودزنی کردی ؟
ک : آره.
ر : چرا ؟
مریم نذاشت من حرف بزنم. همه چیز رو برای رضا تعریف کرد. لرزش دست رضا نشونه این بود که الانه که کسخل بشه.
ر : به خاک بابام مادر جفتشون رو میگام. رامین ننت گاییده است.
ک : رضای بیشعور یه دختر اینجا وایساده ها.
ر : آخ آخ. آبجی ببخشید ولی دست خودم نیست.
راه افتاد بره سمت در که صداش کردم.
ک : رضا ؟ رضا ؟ ولی گوشش بدهکار نبود. باید جلوش رو میگرفتم.
ک : رضا بیا اینجا کارت دارم کثافت.
بازم نمیدونم با چه نیرویی این صدا از حلقوم من خارج شد.سرم دوباره تیر کشید و داغ شد.رضا برگشت تو آشپزخونه.
ر : چیه ؟ چی میگی ؟ کاری که تو نکردی رو من میکنم. مادرشون رو به عذاشون میشونم.
ک : بیا بشین کارت دارم. من مثلا صدات کردم که کمکم کنی. حالا تو میخوای نمک رو زخم من بپاشی. الاغ اگر به لات بازی و این حرفها بود که خودم هم میتونستم حل و فصلش کنم. حالا هی تو فحش بده بهشون و شاخ و شونه بکش.
ر : پس میخوای چیکار کنی کامی ؟ مریم یه دستمال بیار.
م : چی شده آقا رضا ؟
ر : هیچ چی, الاغ از سرش داره خون میاد.
مریم با یه پارچه تمیز اومد و گذاشتش روی سرم. رضا هم دست خودم رو گرفت گذاشت روی دستمال تا فشار بدم خونریزی قطع بشه.
ر : نگفتی میخوای چیکار کنی ؟
ک : اولین کار اینه که هیچ کس نباید از این موضوع با خبر بشه. دوم هم اینکه بری پهلوی رامین و حساب کتاب مغازه و سهم من رو بگیری ازش و بیای همین.
ر : ص چی پس ؟
ک : اون با من. تو کاری نداشته باش.
ر : نمیدونم چی بگم. ولی اگر من جای تو بودم تا الان دهنشون رو سرویس کرده بودم.
ک : باز که حرف خودت رو میزنی. کاری که من میگم بکن چون نمیخوام دیگه رامین رو ببینم.
ر : کی برم ؟
ک : همین الان. قرارداد مغازه رو هم بهت میدم تا خفه خون بگیره و زر زر نکنه برات.
ر : باشه.
ک : فقط یه چیزی.
ر : بگو.
ک : حق نداری دست روش بلند کنی. فهمیدی ؟
ر : آره.
ک : دمت گرم.
ر : نوکرتم داداش.
اشک تو چشاش حلقه زده بود و هی میخواست بغضش رو فرو بده. خودم هم اینجوری بودم و نمیتونستم نگهش دارم. اشک از گوشه چشمم سرازیر شد. رضا هم با من شکست و به گریه افتاد. مریم از تو آشپزخونه به یه گوشه خلوت پناه برد تا من اشکهای این دختر رو نبینم. میدونست که من هیچ وقت جلوی کسی گریه نمیکنم تا مثلا غرورم نشکنه. فکر کنم میخواست راحت خودم رو خالی کنم. رضا دستش رو شونه هام بود و با من اشک میریخت.با صدایی آکنده از غم و نالان گفت : کامی چه فکرایی که برای شب عروسیت نکرده بودم. میخواستم حسابی بتروکونم. چقدر خوشحال بودم که داری ازدواج میکنی.دیگه صدای ناله هاش به زجه تبدیل شده بود و من هم دست کمی از اون نداشتم. بد جوری با زندگیم بازی شده بود و میخواستم انتقام بگیرم. راستش تصمیم داشتم سهمی که تو مغازه برای شراکت گذاشته بودم رو بگیرم تا به عنوان دیه بهشون برگردونم. میخواستم جفتشون رو نابود کنم. اصلا اون پول برام ارزشی نداشت. فقط میخواستم بزنم جفتشون رو بتروکونم.بعد از تقریبا نیم ساعت آروم شدیم و یکم به خودمون مسلط شدیم. رضا به موبایل رامین زنگ زد و گفت که داره میره مغازه برای حساب و کتاب. رامین هم گفته بود که مغازه نیست که صدای عربده رضا رو شنیدم که گفت : تا نیم ساعت دیگه در مغازه ای وگرنه جلوی در خونه اتون آتیشت میزنم. من کامران نیستم کاری به کارت نداشت هواست باشه مادرتو نگام یه وقت.رضا گوشیو قطع کرد و راه افتاد به سمت مغازه. مریم هم تو خونه مثل مرغ سر کنده بالا و پایین میشد. بهش گفتم که بره خونه ولی گفت که شب رو میمونه پهلوم هرچی اصرار کردم فایده ای نداشت. البته دلم میخواست که اونجا باشه. وجودش برام مایه آرامش بود.بعد از تقریبا 40 دقیقه رضا زنگ زد و گفت که رامین میگه تا ص نباشه حساب کتاب رو نمیدم. دیگه داغ کردم و با هزار زحمت لباسام رو پوشیدم و راه افتادم سمت مغازه. مریم هم میخواست بیاد که مانعش شدم. بهش گفتم تا من برگردم هر چی که میبینی از ص ردی روشه جمع کن و بریز دور.به مغازه که رسیدم رامین با دیدن من رفت پشت پیشخون وایساد تا از گزند احتمالی مسون بمونه خیر سرش.
ک : مادر جنده مگه ص تو این مغازه سهمی گذاشته که تو الان میگی ص هم باید باشه ؟
ر : نه, ولی به عنوان یه شریک کاری باید حضور داشته باشه.
ک : ببین رامین دیگه دارم فکر میکنم که دیشب اشتباه کردم گذاشتم به سلامت در بری. باید همونجا میزدم مادرتو میگاییدم. زود حساب کتاب رو رو کن که کار دارم.
ر : من باید به ص زنگ بزنم و بهش بگم. رضا میخواست بپره بهش که نذاشتم.
ک : زنگ بزن بهش بگو.داستان داشتم براشون.
بعد از اینکه با ص صحبت کرد گفت که : ص میگه نمیشه همه اش رو پول بدیم بالاخره جنس هم داریم.
ک : خیلی حرف خوبی زده اتفاقا.همین حرف باعث شد که یه فکر بزنه تو سرم. باید این شعله های انتقام رو که تو وجودم بود رو یه جایی خاموش میکردم و چه جایی بهتر از این مغازه که باعث همه بدبختیهای من بود.پس تا من برم مقدمات زدن اجاره نامه رو به نام تو فراهم کنم. حساب کتاب کن تا من سهمم رو بردارم برم.با رضا از مغازه زدم بیرون و بهش گفتم که بره یه چهار لیتری بنزین از یه جا پیدا کنه و بیاد.
ر : کامی بیخیال چیکار میخوای بکنی ؟
ک : برو و سوال نکن میفهمی خودت. یه کاری بکنم کارستون
ر : خدا به دادمون برسه.
رفتم تو دفتر مدیریت ساختمون و بهشون گفتم که میخوایم اجاره نامه رو تغییر بدیم به نام رامین. بعد از کمی کشمکش بالاخره موفق شدم که راضیشون کنم به این کار.خوشبختانه چک ضمانت مغازه به نام رامین بود و من گیر نبودم. بعد از نیم ساعت به رامین زنگ زدن که بیاد تو دفتر و اجاره نامه جدید رو امضا کنه. رامین که اومد بالا من هم یه تعهد نوشتم که با مغازه دیگه کاری ندارم و کاره ای نیستم اونجا. از در دفتر که زدم بیرون رضا هم رسیده بود. بنده خدا یه ظرف نوشابه خانواده بنزین پیدا کرده بود. همون هم بس بود برای کاری که میخواستم انجام بدم.تو مغازه سهم نقدیم رو به صورت چک کشیدیم ( چون حساب دو امضا بود ) رضا رو از مغازه فرستادم بیرون, خودم هم با رامین نشستیم تو مغازه تا رامین حساب جنسیم رو هم بده. یه مقدار از مانده حساب رو لوازم ارایشی برداشتم و باقیش رو هم عروسک. وسط مغازه پر شده بود از جنس. همه رو رامین بسته بندی کرد و گفت که این هم باقیش.به رضا گفتم برو بشین تو ماشین الان میام. ظرف بنزین رو برداشتم و ریختم رو جنسها. رامین هی میگفت کامی نکن. چیکار داری میکنی.
ک : سهم خودمه دخالت نکن مادر جنده.
تمام بنزین رو خالی کردم رو جنسها. رامین اومد به سمتم تا اعتراض کنه. ولی حیف که دیر جنبید. فندک زیپویی که ص برام هدیه خریده بود روشن شده بود و پرت شده بود رو جنسهای وسط مغازه.خوب شد تو فیلمها از این صحنه ها زیاد دیده بودم و این ایده تو اون لحظه به فکرم خطور کرده بود.شعله های آتش زبانه کشید و از دست رامین هم هیچ کاری بر نمیامد و مات و مبهوت آتیش گرفتن جنسها رو نگاه میکرد. با آب هم نمیتونستن خاموشش کنن فقط تنها راه خاموش کردنشون کپسول آتشنشانی بود که بعید میدونستم با سرعتی که تو اشتعال بود چیزی از جنسها باقی بمونه براش تا زمانی که کپسول بیارن. با عجله قبل از اینکه کسی بهم برسه سوار ماشین رضا شدم و از اونجا دور شدیم.
ر : کامی چیکار کردی اونجا ؟
ک : هیچ چی. سرمایه اشون رو به گا دادم, همین.
ر: خوب بچه کونی ازت شکایت کنن چی ؟
ک : اولا شکایت نمیکنن. دوما اگر هم شکایت کنن با پولی که سهم خودمه و دستمه خسارت بهشون میدم.
ر : تو خیلی خری به خدا. یعنی ارزشش رو دارن این دو تا.
ک : رضا من باید یه جایی خالی بشم. پس حرف نزن و بهش هم فکر نکن.
شعله انتقام روشن شده بود و من میخواستم که اون دوتا هم تو جهنم من بسوزن. تا خونه صحبتی بینمون ردو بدل نشد و هر دومون ساکت بودیم. همونجا بود که تصمیم گرفتم مغازه خودم رو هم جمع کنم

0 نظرات:

 

ابزار وبمستر