ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

رمان دو روی عشق قسمت آخر

کاملا از وجود من بهره میبردن به طوری که الان چند تا از شاگردهای اون زمانم مسئولیتهای عظیمی بر عهده اشونه. البته نه به خاطر اینکه من بهشون درس دادم بلکه به خاطر اینکه تا حدودی بهشون فهموندم که اگر عاشق کارشون نباشن هیچ وقت نمیتونن از طریق کار کردن ارضا بشن و این بدترین چیزیه که هر انسانی که کار میکنه خیلی از مواقع بهش دچار میشه. چند هفته ای گذشت تا اینکه از طریق تیمسار متوجه شدم مجوز حاضره و من میتونم برم برای دریافتش. بنا به توصیه دوست تیمسار با یه تیپ حزب الهی رفتم برای دریافت مجوز و بعد از تعهد دادن و این چیزها بالاخره تونستم مجوز رو بگیرم. از در اونجا که اومدم بیرون سریع به رضا زنگ زدم و خبر رو بهش دادم. خیلی ذوق داشتم. رفتم سروقت موتور که از سی کی دی در اومده بود و سر هم شده بود. سندش رو هم بعد از مجوز گرفتن میتونستیم تبدیل کنیم به ایران آخه سندش اماراتی بود.برق هیولا چشمم رو نوازش میداد. رنگ بادمجونیش خیلی زیبا و محسور کننده بود. داشتم بال در میاوردم. اصلا استایلش من و کشته بود.چند روزی گذشت و من بالاخره به آرزوی دیرینه ام رسیدم. تو ایام هفته که یا خودم کلاس داشتم و یا اینکه شاگرد داشتم. با اینکه پول ناچیزی از بابت تدریس میگرفتم ولی از این کار لذت میبردم و دوست داشتم با دیگران و سرو کله بزنم. یه مدتی جمعه ها میرفتم پیست و با هیولا پز میدادم. بعدش که کسل کننده شد با رضا مینداختیم بیرون شهر و عشق و حال میکردیم. یواش یواش برام جاذبه اش رو از دست داده بود. دیگه عادی شده بود برام. درسته که هر وقت تو خیابون سوار میشدم ملتی که با موتور حال میکنن یه جورایی نگاه میکردن ولی برای خودم دیگه عادی بود این قضیه و فقط صرفا به عنوان یه وسیله نقلیه نگاهش میکردم.روزها سپری میشد و من تا حدودی به ص فکر میکردم میتونم بگم بیشتر زمانهایی که میخواستم بخوابم. تا اینکه یه روز تلفن خونه زنگ خورد و من بر داشتمش.
ک : بفرمایید ؟
ص : سلام کامران.
قلبم داشت ازسینه ام میزد بیرون. خدای من این صدای ص بود که بعد از این مدت میشنیدم.
ک : گیرم که علیک. امرتون. ؟
ص : کامران منم ص.
ک : بله به جا آوردم. امرتون.
ص : تو رو خدا اینجوری صحبت نکن باهام.
ک : اگر میخوای اینجوری باهات صحبت نشه پس قطع کن و دیگه هم اینجا زنگ نزن.
گوشیو قطع کردم و همونجا رو زمین نشستم. بازهم خاطرات قدیمی هجوم آوردن به سمتم. دوباره گوشی زنگ خورد. سیمش رو جدا کردم از پریز. موبایلم زنگ خورد خاموشش کردم. دیگه داشت کلافه ام میکرد. حالم داشت از خودم به هم میخورد به خاطر اینکه با شنیدن صداش دوباره پاهام به لرزه افتاده بود. دیگه نمیخواستم دوباره شروع بشه. تا همون زمان هم خیلی صدمه دیده بودم. همیشه میخندیدم ولی ته دلم چیز دیگه ای بود. حالا دوباره این صدای نامفهوم برگشته بود. اسمش ریحانه بود ولی من اسمش رو گذاشتم صدا. چون مثل یه صدا اومد تو زندگیم و مثل یه صدا از زندگیم رفت بیرون. فقط خاطراتش بود که باهام مونده بود و حالا این خاطرات باعث سفیدی قسمتی از موهام بود که هر روز صبح تو آیینه میدیدمشون. دستام میلرزید نمیدونم چه نیرویی بود که بهم دستور داد دوباره سیم تلفن رو به پریز بزنم. چند دقیقه ای گذشت و دوباره صدای تلفن به گوشم رسید با ترس برداشتم. صدام از ته چاه میامد.
ریحانه : کامران تورو خدا فقط گوش بده ببین چی میگم. قطع نکن خواهش میکنم. ( گریه میکرد )
ک : میشنوم. چرا برگشتی ؟ چرا نمیذاری به حال خودم باشم. ؟ مگه نمیخواستی زندگیم رو خراب کنی. خوب موفق شدی دیگه چی میخوای ؟ میخوای وایسی روی خرابه ها و به ریش من بخندی ؟ میخوای ببینی که چه صدمه ای دیدم از دست تو ؟
ر: من فقط یه چیزی میخوام ازت.
ک : چیو ؟ جونمو ؟
ر : نه. فقط من رو ببخش همین. به خدا شبها کابوس میبینم. آرامش ندارم. نمیتونم زندگی کنم.
ک : تازه شدی عین من. همه فکر میکنن که فراموشت کردم ولی اینطور نیست شبها با فکر تو میخوابم و هنوز هم نفهمیدم که چیکار کردم که شایسته این اتفاق بودم.
ر : کامران من نمیتونم تحمل کنم.
ک : مگه من میتونم تحمل کنم. تو زندگیه من رو ریدی توش. نابودم کردی. حالا زنگ زدی میگی من رو ببخش ؟ تو خودت جای من بودی این کار رو میکردی ؟
ر : آره. به خدا میکردم.
ک : ولی من نمیکنم. یه بار دیگه هم زنگ بزنی به خانوادت زنگ میزنم و میگم تا دوباره بزنن لهت کنه. فهمیدی ؟
ر : آره فهمیدم.
دیگه نذاشتم حرف بزنه و گوشیو قطع کردم. بدنم داشت میلرزید و دوباره دچار اون حالات قدیمی شدم. اعصابم به هم ریخته بود. رفتم تو حمام و یه دوش گرفتم که یکم بهتر بشم. از حمام که اومدم بیرون دو تا قرص اعصاب خوردم تا یکم آرومم کنه. دکتر مشاوری که پیشش رفته بودم برام تجویز کرده بود برای مواقعی که اینجوری به هم میریزم. بعد از نیم ساعتی آروم شدم و زنگ زدم به افسانه.
ا : سلام کامی. خوبی ؟
ک : به این مادر جنده زنگ بزن و بگو این بازی رو تموم کنه وگرنه ایندفعه دیگه مادرشو میگام.
ا : کیو میگی ؟ باز که قاط زدی پسر خوب.
ک : اون ریحانه مادر جنده رو میگم. الان زنگ زده بود اینجا و دوباره اعصاب من رو به هم ریخت.
ا : ای کثافت. میگم چرا چند روز پیش زنگ زده بود سراغت رو میگرفت. نگو دوباره هوایی شده. ولش کن اعصاب خودت رو خرد نکن.
ک : بهش زنگ بزن و بگو از من یکی بکشه بیرون بیخیال بشه. اصلا بگو کامران گفت من بخشیدمت. دیگه خودت میدونی و خدای خودت.صدام دوباره به عربده تبدیل شده بود
ا : باشه باشه بهش میگم تو آروم باش.
بدون خداحافظی گوشی رو قطع کردم و سیم تلفن رو هم از پریز کشیدم تا شاید بتونم یکم بخوابم تا دوباره یکم بهتر بشم. این شده بود بازی ریحانه با من تا همین چند وقت پیش هم ادامه داشت تا آخر سر در حضور رضا و افسانه ازش تعهد گرفتم که دیگه با من کاری نداشته باشه و بره گم بشه از زندگیه من بیرون.
××چند ماه بعد××
دوشیزه محترمه عروس خانم. خانم مریم.. آیا وکیلم شمارا به عقد دائم آقای کامران... به مهریه مقرر یک جلد کلام الله مجید. یک دست آیینه و شمعدان. 124 عدد سکه بهار آزادی و یک سفر حج عمره در بیاورم. آیا وکیلم؟؟؟
مریم : با اجازه پدر و مادرم و بزرگترها بله.
صدای ولوله تو تمام خونه پیچید.بالاخره با قلدری وزور و خایه مالی و همه چیز تونسته بودم که مریم رو برای خودم کنم. قرار بر این بود که اول عقد کنیم و بعد از تقریبا سه ماه بعد عروسی و بعدش هم نخود نخود هر که رود خانه خود. بعد از مراسم عقد که تو خونه داییم اینا برگزار شد من و مریم به عقد دائم هم در اومدیم و رسما نامزد همدیگه. یادش به خیر چه روزهای پر شوری بود تو زندگیه من. بابا چند روز بعد از مراسم عقد برگشت آلمان و قرار براین شد که چند روز قبل از روز عروسی بیاد ایران. من و مریم هر روز همدیگه رو میدیدم و به قول معروف نومزد بازی میکردیم. با همدیگه قرار گذاشته بودیم که تا شب عروسی با هم سکس نداشته باشیم. سخت بود ولی این که آدم له له این قضیه رو بزنه بیشتر حال میداد. من هم تو یکی از شرکتهای مطرح بازار کار پیدا کرده بودم و با اضافه کاری که میکردم تقریبا درآمد خوبی داشتم. به خاطر تجربه ام تو کار و کلاس تکمیلی که شرکت کرده بودم خیلی سریع جای خودم رو تو اون شرکت باز کرده بودم و شده بودم همه کاره اونجا. البته شرکت برای یکی از دوستانی بود که تو کار با هم آشنا شده بودیم و به خصوصیات و تواناییهای فردی من کاملا اطمینان داشت. روزها میگذشت و من و مریم برای شب عروسی لحظه شماری میکردیم ولی این لحظه شماری باعث میشد که فکر کنیم روزها چقدر دیر میگذرن.
××چند ماه بعد××
سه روز مونده به عروسیمون مریم خونه من بود. به سفارش بابای مریم با یکی از مجریان مراسم عروسی که تو تهران تقریبا شناخته شده بود قرار گذاشته بودیم و میخواستیم بریم وسایل مورد نیازمون رو از روی آلبوم و آرشیو اون شخص انتخاب کنیم. مراسم عروسی تو باغ یکی از دوستان بابا برگزار میشد. باغ قشنگی بود با علی و رضا رفته بودیم و دیده بودیم.
ک : مریم ؟ مریم ؟
م : جانم ؟
ک : کجایی پس دیر شدها ؟
م : حالا زوده از الان میخوای کجا بری ؟
رفتم تو اتاق خواب. مریم رو تخت دراز کشیده بود.
ک : پاشو تنبل. تا حاضر بشی دیر میشه.
م : کامی بیا ؟
ک : جانم ؟
لبهاش رو غنچه کرد که بوسش کنم. یدونه زدم آروم تو سرش و گفتم : پاشو خودت رو لوس نکن بچه پررو.
م : هوی. هنوز تو خونه ات نیومده دست بزن داری وای به حال اون موقعی که بیام تو خونه ات بخوام زندگی کنم.
ک : خیلی هم دلت بخواد. تا 10میشمرم اگر بلند شدی از جات که هیچ اگر نه که خودم میرم. 1 تا 10 رو تو سه سوت شمردم. راه افتادم که برم سمت در داد زد وایسا بابا اومدم. تیپ اسپرت زده بودم اونروزو حسابی خودم رو تحویل گرفته بودم. تتو روی بازوم افتاده بود بیرون و یه جلوه قشنگی بهم داده بود. درسته یادگاری از زمان ریحانه بود ولی خودم باهاش حال میکردم. مریم میگفت باید بری یه کاریش بکنی ولی من قبول نمیکردم. حلقه ای که مریم برای روز نامزدی انتخاب کرده بود برام خیلی زیبا بود و چشم رو خیره میکرد. چون پوستم سبزه است طلا سفید تو دستم خودنمایی میکرد. داشتم کتانی هام رو میپوشیدم که مریم هم اومد بیرون.
م : چیه خوشگل کردی بچه پررو ؟
ک : با یه خانم خوشگل قرار دارم ببرمش بیرون بیاد خوشتیپ باشم دیگه.
م : خاک بر سرت. همون خانم خوشگله الان ازت یه بوس کوچولو خواست بهش ندادی.
ک : آخه ترسیدم پا روی قولم بزارم. تو که نمیخوای من عهد و پیمان بشکنم.
م : نه نمیخوام. این چند روز هم تحمل میکنم.
ک : آفرین دخمل خوب. بزن بریم که کار داریم.
م : به شرط اینکه زیاد تند نریا.
ک : نترس بابا. دست فرمون حاجیت حرف نداره.
م : بزن بریم.
رفتم تو پارکینگ و موتور رو روشن کردم. میخواستم موتور رو هم گل بزنم شب عروسی جلو رو ماشین عروس باشه. برای همین باید میبردمش به مجری برنامه شب عروسی نشون میدادمش تا فکری براش بکنه.فکر از این جوجه ای تر نوبر بود به خدا.راه افتادیم به سمت بلوار کاوه ( قیطریه ) از هفت تیر مدرس رو انداختم به سمت بالا و با سرعت میانگین 90 تا میرفتم. مریم هی میگفت کامی آرومتر. ولی من گوشم به این حرفها بدهکار نبود و هر چی مریم میگفت آرومتر من بیشتر گاز میدادم. اصلا ذات موتور سنگین همینه که هر چی بیشتر گاز بخوره تو تشنه تر میشی که دنده ها رو بیشتر پر کنی. کپسولهای موتور باز شده بود و صدای دلنشین همیشگیش تو گوشم بود.خیلی با این صدا حال میکردم و میکنم. آدم رو به سمت ابرها میکشونه. دوست داری پرواز کنی باهاش. خروجی صدر از مدرس زدم بیرون و انداختم تو صدر. از شیب مدرس تا خروجی شریعتی دو تا دنده پر کرده بودم و داشتم سومیش رو پر میکردم. از شدت بادی که تو صورتم میخورد با وجود عینکی که روی چشمم بود باز هم اشک از چشام سرازیر شده بود. یه لحظه پلک زدم و به محض باز شدن چشمم متوجه استپ عقب یه دوو ریسر شدم که روشن شده بودن. یه راننده مسافر کش مادر جنده دقیقا تو لاین بغل واساده بود و داشت مسافر پیاده میکرد. ماشین دوو هم برای همین در جا پاش رو گذاشته بود رو ترمز. کمتر ازچند ثانیه فرصت داشتم که موتور رو جمع کنم و بدترین تصمیم زندگیم رو گفتم.دو تا معکوس بد به موتور دادم که زوزه اش به هوا رفت و همزمان پام رو تا آخر رو ترمز پایی فشار دادم و ترمز جلو رو گرفتم. بر اثر معکوسی که داده بودم موتور به سمت جلو فرو رفته بود و بعد اززدن ترمز جلو دیگه حتی وزن مریم هم توان مقابله با بلند شدن پشت موتور رو نداشت. موتور از پشت اومد روی هر دومون و با شدت زیاد به ماشین جلویی و بعدش به زمین اصابت کردیم.صدای ترمز مهیبی از پشت سر به گوش رسید. گفتم کامی تموم شد اومد روت ماشین پشت سریه.همه چیز دور سرم میچرخید. چشام سیاهی میرفت و نمیتونستم تشخیص بدم کجام. دست چپم درد شدیدی داشت. میخواستم پاشم که پاهام یاریم نکردن. خودم رو به سمت مریم میکشوندم. یه لحظه یاد اون کلیپ منصور افتادم که با دختره تو تونل تصادف میکنن. از این فکرم یه زهر خند به لبم نشست و چند تا فحش و دری وری به خودم دادم. دیگه نزدیک بودم به مریم که یکی دست انداخت زیر بدنم و از رو زمین من رو کند.چشام رو باز کردم. لامپهای مهتابی بالای سرم روشن بودن و سکوت وهم انگیزی همه جا حاکم بود. صدای بوق پشت سر همی میومد که برام خیلی آشنا بود. یه بار دیگه چشام رو باز و بسته کردم. احساس تشنگی میکردم. میخواستم یکی رو صدا کنم که بهم آب بده ولی زبونم تو دهنم نمیچرخید. صدام بیشتر شبیه خس خس بود تا صدای خودم. چند لحظه ای به همین منوال گذشت تا یکم هوشیار تر شدم. میخواستم بلند شم.دستهام رو گذاشتم پهلوی بدنم تا ستون بشن. خدایا دست چپم چرا سر شده. حتما خواب رفته. پام هم سنگین بود. چه بلایی سرم اومده بود. یدفعه یه دست اومد و من رو به سمت پایین هدایت کرد. تازه فهمیدم کجام. من تو بیمارستانم. دکتر بهم میگفت آروم باش پسرم. آروم باش.با صدایی که از ته چاه در میومد میگفتم من پسر تو نیستم. بزار برم.
د : آروم باش پسر جان. الان دوباره آروم میشی. چند لحظه بعد چشام سنگین شد و دوباره پلکهام سنگین شدن و بیهوش شدم.
نمیدونستم چند روزه که اونجام. هر وقت هم که بلند میشدم و هوشیار میشدم دوباره همون آش و همون کاسه. آرام بخش بود که به من میزدن. بعد از به گفته رضا چهار روز من رو بردن تو بخش. در حالی که تخت داشت حرکت میکرد چهره بابام رو دیدم بالای سر خودم و بعدش هم رضا و داداشم. چقدر پیر شده بود بابام. شاید هم من اینطور میدیدم. نمیدونم. وقتی وارد اتاق کردن منو یه صدایی به گوشم رسید که میگفت : لطفا بیرون باشید بذارید کامل سر حال بیاد بعدش برید داخل. شما ها باید مراعاتش رو بکنید.بعد از یک روز بالاخره بابام اومد تو اتاق. با دیدنش خیلی خوشحال شدم. میخواستم به پاس ادب از جام بلند شم ولی همین که فکر کردم دستام ستون تنم شده ولو شدم رو تخت. بابا با عجله اومد سمتم. یه نگاهی بهش کردم و گفتم : بابا من چم شده؟؟؟؟
ب : هیچ چی بابایی به قربونت بره آروم باش پسرم.
ک : چرا نمیتونم بلند شم.
ب : باید یکم دیگه استراحت کنی تا بتونی بلند بشی.
تو همین حین چشمم افتاد به گچ سفید رنگی که روی پای راستم بود. پس پام شکسته بود و خبر نداشتم. صدای در اومد برگشتم ببینم کیه ؟رضا بود که حسابی داغون بود. از وضعش میشد فهمید که حسابی به هم ریخته است. تو همین حین توجهم به دست چپم معطوف شد.یعنی چی؟؟؟ دارم خواب میبینم حتما. میخواستم با دست راستم پتو رو بزنم کنار که هم آنژیوکت تو دستم و هم بابام نذاشت اینکار رو بکنم. رضا سریع اومد جلو که هواس من رو پرت کنه. ولی من کنجکاو تر از این بودم که بیخیال بشم. التماسشون میکردم که بزارن ببینم چی شده ؟بابا دیگه نتونست طاقت بیاره و با چشمانی پر از اشک تسلیم شد و از در اتاق رفت بیرون. چی شده یعنی ؟
ک : رضا این پتوی لعنتی رو بزن اونور.
ر : کامی چیزی نشده که چیرو میخوای ببینی ؟
ک : رضا نزار خر بشمها. بزن کنار این سگ مصبو.
یکم دیگه کل کل کردیم و بالاخره رضا مجبور شد اون کاری که من میخوام رو انجام بده. از دیدن صحنه ای که دیدم دلم غش رفت. حالم خیلی بد شد. خدایا دستم کجاست پس ؟از بازو به پایین دستم نبود. وحشت تمام وجودم رو گرفته بود. نمیدونستم چه بلایی سرم اومده ولی این رو میدونستم که دست چپم رو قطع کردن. تو دلم گفتم مریم به ارزوت رسیدی تتو پاک شد. از شدت ترس گریه ام گرفته بود. واقعا ترسیده بودم. حالا فهمیدم بابا و رضا چرا اینقدر درب و داغونن. تو عالم خودم بودم. تازه داشت یادم میومد که چرا اینجام. حافظه ام داشت دوباره اکتیو میشد.
ک : رضا مریم کجااااااااااست؟؟؟؟
ر : همین دورو برا. الان باید پیداش بشه. بذار ببینم بیرونه بگم بیاد تو.
گریه امانم رو بریده بود. رضا هم از دست من در رفته بود. یه پرستار اومد سروقتم و بعد از شنیدن چند تا فحش ناجور از من بالاخره کار خودش رو کرد و من رو برد تو هپروت. فردای اونروز تازه به هوش اومده بودم. با باز کردن چشام تیمسار رو بالای سر خودم دیدم.
ک : سلام عمو جان.
ت : سلام به روی ماهت عمو جون. خدا رو شکر که زنده ای و نفس میکشی.
ک : عمو دیدی دستم رو قطع کردن.
دوباره چشام از اشک خیس شد.
ک : عمو تو رو خدا بهم بگو چی شده ؟ تو رو خدا بگو چرا همه از من فرار میکنن. ؟ مریم کجاست عمو ؟
ت : کامران جان بزار حالت خوب بشه بعدش بهت میگیم که چی شده. مریم هم مثل خودت تو اتاق دیگه ای بستریه. خیالت راحت باشه عمو.
ک : کی میگید به من. عمو من رو ببرید خونه. نمیتونم اینجا بمونم.
ت : میبرمت عمو. به همین زودی میبرمت.
چند روزی به دستم فکر میکردم که دیگه ندارمش. کارم رو چیکار کنم ؟ چه شکلی زندگی کنم ؟ اصلا مریم با این شرایط من رو قبول میکنه یا نه ؟ هزاران سوال تو مغزم بود که باعث آزارم میشد.داشتن من رو ترخیص میکردن که ببرن خونه. از خانواده مریم خبری نبود. شبها رضا دورادور مراقب من بود و همراه من. با یه ویلچر من رو از راهروی بیمارستان عبور میدادن. تو این چند روز رضا و بابا و تیمسار, داداشم و خیلی های دیگه که میشناختمشون از قیافه هاشون غم میبارید. یه پروتز سفید دور گردنم بود و یه پام هم شکسته بود و تو گچ بود. آستین لباسم آویزون بود و جای خالی دستم رو به رخ میکشید. ترس عجیبی از آینده به وجودم رخنه کرده بود.تقریبا ده نفری میشدن کسانی که اومده بودن بیمارستان. هر کسی یه کاری رو انجام میداد. داش عل از دور بهم رسید. چشای پر اشکش اشک من رو هم دوباره سرازیر کرد.
ع : قربونت برم داداش. کاش من مرده بودم و این جوری ندیده بودمت. داداش خدا بهت صبر بده. غم آخرت باشه.
فکر کردم داره شوخی میکنه تا من روحیه ام بهم برگرده. ولی با برخوردی که رضا با علی کرد فهمیدم که قضیه چیز دیگه ایه.علی نمیدونست که من بیخبرم از ماجرا
ک : رضا علی چی میگه؟؟؟؟ غم آخر یعنی چی؟؟؟؟؟؟
ر : هیچ چی بابا. دیوونه یه حرفی زد دیگه بیخیال.
ک : من از اینجا تکون نمیخورم تا بهم نگین چی شده.
ت : کامران بریم خونه من بهت میگم.
ک : اصلا همین الان باید بهم بگید.
ب : پسرم میریم خونه بهت همه چیز رو میگیم.
ک : همین الان. اصلا ببینم این مریم کجاست. چند روزه من اینجا بستریم نیومده ملاقاتم.
ت : گفتم که مریم هم بستریه.
ک : باشه میخوام ببینمش.لج کرده بودم که مریم رو ببینم. حرف علی یه شک بدی به دلم نشونده بود.
ت : الان نمیشه. بعدا.
میخواستم از جام بلند بشم که رضا جلوم رو گرفت و گفت : کامی بیا بریم خونه من قول میدم همه چیز رو بهت بگم از سیر تا پیاز.
ک : قول ؟
ر : قول.
ک : بریم.
تا خونه نفهمیدم چقدر گذشت و بعد از اون رو هم نفهمیدم.صدای تیمسار به گوشم میرسید.به عزت شرف لااله الی الله لا اله الی الله---محمد رسول و علی است ولی الله لا اله الی الله.......لباس مشکی به تنم بود و روی ویلچر نشسته بودم. احمد دوستم شده بود مسئول نگهداری من تا کاری ازم سر نزنه. پشت صف تشییع کننده جنازه حرکت میکردیم.زیر لب زمزمه میکردم : این جسد مریمه منه که داره میره. این فرشته پاک منه. این زنه منه. صدام در نمیومد. اینقدر داد زده بودم که تارهای صوتیم یارای کمک نداشتن. یکی از دوستان تیمسار که دکتر بود اومده بود برای مراقبت از من.
ک : احمد به بابام بگو میخوام برای آخرین بار ببینمش.
ا : نمیشه. به خدا نمیشه.
ک : تو رو خدا نذارید تو حسرت دیدارش بسوزم. خواهش میکنم.
داشتم التماس میکردم ولی صدام تو صدای دوروبرم گم شده بود. یدفعه یه دست مردونه اومد رو شونه ام. برگشتم به سمت صاحب دست. آقای اشکان بود.
ک : آقای اشکان میخوام ببینمش. شما بگید بهشون شاید قبول کنن.
سیل اشک بود که از چشمان اشکان سرازیر شد. دوروبرم رو نگاه کردم. همه داشتن با یه نگاه ترحم انگیز نگاهم میکردن. بالاخره رسیدیم به سر قبر مادرم. قبر کناریه مادرم رو بابا برای خودش خریده بود ولی با اتفاقی که افتاد دایی رو مجاب کرده بود که مریم رو اونجا دفن کنن.نمیدونم چه نیرویی باعث شد که صدام دوباره دربیاد. داد میزدم و با مادرم صحبت میکردم.مادر ببین عروست رو آوردن. مادر ببین پاره تنم رو آوردن. مادر ببین تمام وجودم و زندگیم رو آوردن؟؟؟.اینقدر بیتابی کردم تا حالم بد شد.تموم جمعیت میگریستن برای هجرت این فرشته آسمانی. ستون زندگیم. کسی که باهاش برنامه ها چیده بودیم و کارهای بزرگ میخواستیم انجام بدیم. ولی جور زمانه قصی القلب تر از همه اینها بود که بخواد به من رحم کنه.تنها حسرتی که تو وجودمه و هیچ وقت فراموش نمیکنمش تا آخر عمر اون لحظه بود×× که مریم تمنای بوسه ای از من داشت و من با بی رحمی هر چه تمامتر ازش دریغ کردم ××.شبها که میخوابم قبل از خواب قاب عکس مریم نازنینم رو میبوسم شاید تلافی اون روز رو بکنم ولی افسوس و صد افسوس که دیر شده.پـایـان.دوستان اینم از رمان بسیار زیبای دو روی عشق منکه آخرش گریه کردم شمارو نمیدونم.امیدوارم خوشتون اومده باشه.کل این رمان رو براتون آپلود میکنم و لینکشو میذارم توی وبسایت تا دانلودش کنید و یه یادگاری از من حقیر داشته باشید.با تشکر امیر سکسی

12 نظرات:

ناشناس گفت...

بابا داداش امیر خیلی سخت تموم شد ، من که از ته دل اشک ریختم . واقعا تراژدی بی رحمی بود . ممنون که این رمانو گذاشتی . دوستدار تو M

ناشناس گفت...

امير جون دستت درد نکنه ميتونم بگم بهترين داستاني بود که خونده بودم و کلي تجربه به من داد ممنون.

امين گفت...

فقط ميتونم بگم فوق العاده بود...

ناشناس گفت...

اشک تو چشام حلقه زده و هيچي نميتونم بگم .
يه همچين داستان هايي که اين قدر قشنگ و اموزنده باشه کمه امير جون ازت ممنونيم.

ناشناس گفت...

این داستان منو تا یه هفته افسردم کرد

ناشناس گفت...

امیر جون دستت درد نکنه؛واقعا عالی بود من یکی که خیلی خوشم اومد، بازم از اینا واسمون بذار.
دوستدار تو محمد

مرتضی گفت...

امیر جان ممنون،واقعا عالی بود.من تازه این داستان رو خوندم ،از بس جذاب بود با وجود مشغله زیاد 2 روزه تمومش کردم.

امیدوارم بازم از این قبیل داستان ها، تو سایت بی همتات ببینیم.

ناشناس گفت...

bekhoda dash amir tu kheili saita gashtam 2nbale 1 romane bahal in az halme behtar bud.damet garm dadash.kheili mardi.alan darayam minalam.daram gereye mikonam.chiz tu zamune.movafagh bashi. MH

محمد رضا گفت...

سلام...آقا واقعا فوق العاده بود این داستان...من تمام صفحات این داستانو باز کردم و همه جا سر کار...رستوران...کافی شاپ...همه جا هر جا که وقت داشتم میخوندم...آخرش هم اینقدر گریه کردم...انگار خودم شخصیت واقعی بودم...
عالی عالی بود...

ایرانی گفت...

محمد رضای نازنین ! امیدوارم که که از این به بعد زندگی تو با شادی و خوشی همراه باشد . اشک اندوه از چشمانت جاری نگردد اگر هم با گریه رفیقی از سر شوق و شادی باشد . شاد و پیروز باشی . مرگ بر شکست , مرگ بر اندوه ..سلام بر عشق ..ایرانی

ناشناس گفت...

بعد از چند وقت گریه کردم
بانی خیر شد تا همه ی بغضی رو که تو گلوم جمع شده بود خالی کنم
خسته نباشی اقا امیر

ایرانی گفت...

دوست گل و آشنا و نازنینم ..الهی غمتو نبینم . من که این داستانو نخوندم . هرچند می دونم خیلی زیبا و با احساس و لطیف و پرمغز نوشته شده وعالی . چون از یه احساس درونی برخاسته شده از یک واقعیت غمبار .واقعیت زندگی یک دوست .. واقعیتی که در زندگی خیلی از آدما وجود داره . میشه بهش گفت غمنامه های جاودان ..ولی من دوست دارم که تو و همه آدما به زندگی امیدوار باشین . اون نیمه پرلیوانو ببینین . اگه غمی به شما رو آورد دنبال شادیها برین .هرچند بعضی از غمها و دمخور شدن با اونا اجتناب ناپذیره . ولی با همه اینها خیلی هنر می خواد که یه آدم از غم بنویسه . غمی که نهایت اون هم غم باشه . برات آرزوی شادی می کنم و این که این بار بخندی . بخندی و شاد باشی . واسه روز های باقیمونده زندگیت که امیدوارم طولانی باشه . شاد شاد شاد و باز هم شاد باشی ..ایرانی

 

ابزار وبمستر