ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

سرگذشت مهناز قسمت دوم

چشمم رو بازکردم.مدتی بود خوابیده بودم نفهمیدم.نگاهی بساعت کردم10صبح بود.سعی کردم ازجام بلندشم ولی کمرم درد میکرد.نگاهی تو آینه بخودم انداختم.وحشت کردم.آدمیکه تو آینه بمن نگاه میکرد من نبودم یه مرده از قبر در رفته بود که بمن زل زده بود.سرمو برگردوندم و رفتم تا یه لقمه ای بخورم.تا شب دور خودم میگشتم و مثل دیوونه ها با خودم حرف میزدم.شب تلفنم زنگ زد.برداشتم صاحب خونم بود گفت:خانم ببخشین ولی باید از آپارتمان پاشین چون.....نذاشتم حرفشو تموم کنه گفتم:چشم همین هفته جای دیگه ای رو پیدا میکنم و پا میشم و گوشی رو قطع کردم.نگفته مشخص بود که این موضوع پیش میاد.رفتم سراغ لباسام و ریختموشون تو یه ساک.چیز زیادی نداشتم و جمع کردنشون خیلی وقت نمیگرفت.باید از فردا دنبال یه جای دیگه میگشتم.رویا زد رو شونه ام و بهم گفت:خب چی میگی؟؟؟ توهم میایی؟؟؟گفتم:آخه.گفت:آخه نداره توهم که بیایی میشیم 4 نفر و کلی بهمون خوش میگذره.فقط باید اوکی بدی؟؟گفتم:اوکی.خندید و رفت تو اتاقش.تلفنشو برداشت تا با بقیه هم هماهنگ کنه.گفت:الو بنفشه قبول کرد مهنازم میاد تو فقط به مژگان اطلاع بده.آره.آره.پس ساعت 7 دم خونتونم و گوشی رو قطع کرد.اومد بیرون و گفت:همه چی هماهنگه.پس برو زود بخوا ب که صبح باید زود پاشی.رفتم تو اتاقم و روی تختم افتادم.اسکی فردا جزو برنامه هام نبود ولی دیگه بخاطر رویا قبول کردم.البته عیبی هم نداشت الان 3 سال بود که مدام کار میکردم شب و روز بی هیچ استراحتی و یه آنتراک چیز بدی نمیتونست باشه.از اون اتفاق کذایی به بعد مسیر زندگیم عوض شد بطوریکه به هیچ مردی دیگه نزدیک نشدم.خونه رو که عوض کردم.کا رمو هم مجبور بودم که عوض کنم.به جستجوی کار به همه جا سرک کشیدم تا اینکه رویا رو پیدا کردم.همکلاسی قدیمم بود که ناباورانه تو تهران میدیدمش.اون هم بعد از طلاق از شوهرش اومده بود تهران و تنها زندگی میکرد.متوجه شد که دنبال کا ر میگردم ازم قول گرفت که جایی میبرتم که هر چی رو که دیدم شتر دیدم ندیم باشه و برد منو به یه گاراژ قدیمی دیدن مردی که بعد فهمیدم جز قاچاقچیهای بزرگه که از ترکیه و عراق جنس میاورد.بعداز سبک سنگین کردن من اجازه دادند که وارد تشکیلاتشون شم و قرار شده بود که بالا دست من رویا باشه و من فقط از اون حرف شنوی داشته باشم.تو این سه سال جوری خودمو نشون دادم که کلی از کردهای لب مرز حرفمو میشنیدند و اطاعت میکردند چون فقط اظها رنظر من باعث میشد که اونا پیش چشم رئیس عزیز شن یا خار و خفیف.اون تجاوز منوخیلی عوض کرده بود.زخم عمیقی رو قلبم افتاده بود که جز با خون پاک نمیشد.7 صبح مژگان و بنفشه رو هم سوار کردیم راهی دیزین شدیم.تو راه اینها همه اش بگو بخند میکردند و مسخره بازی در میاوردند.بنفشه گفت:بچه ها شنیدین رشتیه نبود خونه زنش دختر دار میشه بهش خبر میدن میگه ولی اگه من بودم پسر میشد؟؟؟خندیدیم.مژگان گفت:رشتیه میخندید پرسیدن چرا میخندی گفت الان خونمون بودم پسرعموم افتاده بود رو زنم منو دید هول شد وایستاد تا حالا قیافش رو اینطوری ندیده بودم.خندیدیم.رویا رانندگی میکرد.گفت:قزوینیه زن میگیره برادر زنه به زنه میگه اگه یه روزی بهت گفت برگرد بیا بهم بگو پدرشو بسوزونم بعد چند ماه زنه به داداشش میگه که دیشب بمن گفت برگرد.داداشه میاد یقه قزوینیه رو میگیره میگه مرتیکه چرا به آبجی ام گفتی برگرد؟؟؟قزوینه با تعجب میگه:ببم جان یعنی ما بچه دارم نباید بشیم؟؟؟از خنده ریسه رفتیم.بعد از این که همه از غش و ضعف خارج شدند بنفشه گفت:مهناز حالا نوبت تو.گفتم:من بلد نیستم.گفت:لوس نشو دیگه یکی باید بگی بقیه هام اصرار کردند.گفتم:باشه میگم ولی خوب بلد نیستمهااااااا.همه باهم گفتند:تو بگو عیبی نداره.گفتم:فیله تو دریا بود موشه بهش میگه بیا بیرون ببینم.فیله میاد بیرون.موشه میگه برو تو.فیله میگه چیکار داشتی؟؟؟موشه میگه هیچی مایوم گمشده میخواستم ببینم تو پات نکردی؟؟؟مژگان گفت:یه دمپایی بدین من اینو بزنم با این جوک ننرش.همه ساکت شدند بعد ناگهان عین بمب ترکیدند.اینقدر خندیدند که رویا مجبور شد بزنه کنار.مژگان بعداز چندین دقیقه خنده گفت:رویا یه قهوه خونه وایستا یه صبحونه ای بخوریم.رویا هم تو اولین قهوه خونه ایستاد.بچه ها رفتن داخل من هم دنبالشون داشتم وارد میشدم که ناگهان برق تموم ستون فقراتمو گرفت خشکم زد.به کسی که پشت دخل نشسته بود دوباره نگاه کردم.خودش بود خود خودش.همون گندهه بود؟؟؟؟ با حرکتی غریزی خودمو کشوندم عقب و از پشت در دوباره نگاهش کردم.بله خودش بود که داشت با یه مشتری حسا ب میکرد.عقب عقب اومدم و ایستادم پشت ماشین.نمیدونستم که الان باید چه عکس العملی نشون بدم.مدتی تو فکر بودم که بنفشه اومد بیرون و دنبال من گشت.منو دید و داد زد:مهناز چرا پس نمیایی؟؟؟با دست اشاره کردم که بیاد پیش من.با تعجب اومد جلو و گفت:چیه؟؟ چی شده؟؟؟گفتم:ببخش میشه به رویا بگی بیاد بیرون یه دقیقه؟؟؟با تعجب گفت:چیزی شده؟؟/ گفتم:نه برو بگو بیاد.رفت تو و چند لحظه بعد با رویا اومد بیرون.مژگان هم تا دم در اومد بیرون و با تعجب به ماها نگاه میکرد.رویا با تعجب گفت:چی شده؟؟چرا نمیایی تو؟؟؟بنفشه رو هول دادم و گفتم:برو تو با مژگان.با دلخوری رفتند تو رویا گفت: جون بکن ببینم چی شده؟؟؟گفتم:او یارو رو پشت دخل دیدی؟؟؟گفت:نه؟؟گفتم:اونیکه الان پشت دخل نشسته همون یارویی که با دوتای دیگه ریختن تو خونم شبونه.چشماش گشاد شد.چییییییی؟؟؟؟ اشتباه نمیکنی؟؟؟گفتم:نه خود خودشه.گفت:اونم تو رو دید؟؟؟گفتم:نه.گفت:حالا چیکار میخواهی کنی؟؟؟گفتم:نمیدونم بذار کمی فکر کنم تو حالا برو تو یه چیزی بخورین تا من هم فکرامو کنم.رویا رفت تو فکر کردم که چیکار باید کنم؟؟یه جوری انتقاممو بگیرم؟؟؟ تا حالا خیلی تو این مورد فکر کرده بودم ولی حالا که جلوی روی طرف بودم فکرم قفل کرده بود.دلم میخواست میتونستم یارو رو بکشم ولی تو این چند وقت فکرهای بهتری به سرم زده بود.اخته کردن همچین مردی براش از مرگ بدتر بود.حالا تنها کاری که باید کنم این بودکه یه جوری بکشونمش به جایی خلوت و نقشه ام رو اجرا کنم.ولی کار دشواری بود بهترین جای کار این بود که جاشو پیدا کرده بودم.بنظر میومد که مالک اونجا باشه.دشوار ترینش هم این بود که چه جوری اینکار رو کنم؟؟؟؟ بچه ها بعد 10 دقیقه اومدند بیرون اومدند تو ماشین نشستند.رویا ماشین رو روشن کرد و راه افتاد.همه ساکت بودیم.رویا سکوت رو شکوند و خطاب بمن گفت:ببین بچه ها از این رفتارت دلخور شدن.اگه اجازه بدی موضوع رو بهشون بگم چون تا حالا چیزی بین ما مخفی نمونده.با تردید سرمو به علامت موافقت تکون دادم.تا برسیم به پیست رویا موضوع رو تعریف کرد براشون و جاهایی هم من کاملش کردم.رنج و عذاب من گریه جفتشون رو در اورده بود.بهشون هم گفتم که قصدم چیه و فقط باید فکر کنم که چه جوری اجراش کنم؟؟؟.اسکی کردن با فکرخراب چیز عجیبیه که ما همه انجامش دادیم و روی همین حساب هم زودتر راه افتادیم اومدیم تهران.برگشتنه دوباره جلوی همون قهوه خونه وایستادیم بچه ها رفتند تو تا دوباره یارو رو با دقت بیشتری ببینند.مدتیکه گذشت اومدند بیرون.نشستند تو ماشین و رویا راه آفتاد.یهویی همشون زدن زیر خنده.مژگان گفت:مهناز اینکار از اونیکه فکر میکردیم ساده تره.با تعجب گفتم چطو؟؟؟؟؟؟گفت:چون یارو بمن چشمک زد و منم با لوندی تموم شمارشو ازش گرفتم.حالا تو دست ماست خوبه؟؟؟خوشحال شدم پس فقط میمونه یه جای امن و یه اخته کن وارد.بنفشه گفت:جای امنش با من.رئیس جایی رو تو جاده قدیم قم داره که کاملا متروکه است و کلیدشو من دارم ولی اخته کن رو نمیدونم چیکار باید کنیم قرار شد که از اطرافیانمون بپرسیم و تا فردا خبر بدیم.خون جدیدی تو رگهام به گردش دراومده بود.فردا عصر رویا اومد تو خونه و کیفشو پرت کرد و گفت بیا اخته کنمون هم جور شد.گفتم:کیه؟؟؟؟گفت:یکی از بچه های لب مرز به نام کاک ابراهیمه هفته دیگه تهرانه.موضوع رو بهش گفتم و قبول کرد.گفتم:چی موضوع منم گفتی؟؟؟گفت:نه خره فقط گفتم که یه تسویه حساب شخصیه.اونم قبول کرد و با 2 نفر از رفیقاش میان ولی یه جورایی گفتم که چی کا رکرده ولی تو رو نگفتم.گفتم کس دیگه ای.زنگ زدم به مژگان و اونم طبق قرار رفت رو مخ یارو یه روز قبل از قرارمون بهمون گفت که یارو کاملا تو دستشه و حالا زمان رو بهش بدیم.رویا هماهنگیها رو کرد و جا و کاک ابراهیم و تیمش هم آماده شده بودند.فقط مانده بود انتقام من.مژگان با یارو تو میدون آزادی قرار گذاشته بود که بره سوارش کنه.ماهم از دور با یه ماشین دیگه قرار شده بود که تعقیبشون کنیم.رویا با مژگان میرفت و بنفشه هم با من.روز موعود رسیده بود.دلم میخواست خودم هم میرفتم تو ماشین ولی راهی به ذهنم نمیرسید.ساعت10 صبح رفتیم سر قرار.از دور یارو گندهه را دیدم که مرتب کرده و شیک ایستاده کنار خیابون.رویا و بنفشه براش بوق زدند و اونم سوا رشد.طبق قرارمون بنفشه موبالشو روشن کرد و منو گرفت تا بتونم گوش بدم.اولین چیزی که پیچید تو گوشم صدای نکره یارو بود.به به الهه خانم رفیقتم که اومده.خندم گرفت:بنفشه خودشو الهه معرفی کرده بود.الهه مجازی گفت:آره خب حسین جون.اینقدر که من ازت برای دوستم تعریف کردم ندیده عاشقت شده و دلش میخواست اونم امروز رو با ما باشه از نظر تو ایرادی که نداره؟؟؟؟گفت:نه چه ایرادی قدمش رو چشام.بعد سکوت شد.الهه مجازی گفت:بابا تو چه عجولی بذار برسیم بعد منو جرررررر بده دستتو از رو کوسم بردار.پیش خودم گفتم:یک دهنی ازت بگام یارو که بفهمی یه من ماست چه قدر کره داره.رویا رانندگی میکرد.بیچاره مژگان.زنگ زدم به رویا گفتم رویا چی شده؟؟؟؟ مژگان گفت:بیا مامانت باهات کار داره مژگان گوشی رو گرفت:بله مامان.چشم چشم شب نمیایم.به سرعت به انبار متروکه نزدیک میشدیم.رویا چشم بندی رو که آماده کرده بودیم رو به چشم یارو زد و گفت قرارمون که یادته.یارو گفت:آره اعتراضی نیست.وارد محوطه شدیم و سریع در رو پشتمون بستن.پیاده شدم و رفتم جلو.مژگان دست یارو رو گرفته بود و با خودش به سمت انبار میبرد.یارو هه هم هی سوال میکرد که اینجا کجاست و الان کجاییم؟؟ ماها هم دنبالشون.رفتن توی انبار و در رو نیمه باز گذاشتن.قرار بود که هر وقت اوضاع مساعد بشه به کاک ابراهیم اطلاع بدم که بیاین.یارو تو انباری چشم بندشو باز کرد و نگاهی به مژگان انداخت و نگاهی به انباری.خداییش انباریه شکل هرجایی بود الا جای سکس کردن.گفت:الهه جون جای بهتری سراغ نداشتی؟؟؟ بعد دست انداخت دور گردنش و کشیدش بسمت خودش.مژگان بهش گفت:حسین جون بهت گفته بودم که من چه جور سکسی رو دوست دارم که؟؟؟ پس بذار خودم شروع میکنم.اونم کله شو تکون داد.طنابی رو که آماده کرده بودیم مژگان برداشت و دو دست لندهور رو بست به دوطرف میله های روی دیوار.وقتی حسابی محکم شدند.صدا کرد بچه ها بیایین.در رو بشدت باز کردم و وارد انباری شدم.مستقیم رفتم جلوش.......

1 نظرات:

ناشناس گفت...

واااای
خیلی خوبه.زودی ادامه بده

 

ابزار وبمستر