ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

عاقبت داشتن شوهر خسيس1

نزدیک ظهر بود که از خونه زدم بیرون می خواستم برای خودم لباس مهمونی بخرم و اگه پولم بس کرد یکی دو تا لباس زیر ، چند روز دیگه عروسی برادرم بود. دوست داشتم یک لباس شیک و با حال بخرم و حسابی جلو خواهرام و مهمونها پز بدم. خیلی زور زدم تا حمید شوهرم حاضر شد سی هزار تومان برای خرید بهم بده. بیچاره زیاد خسیس نبود ولی به قول خودش زورش می آمد زیاد پول واسه لباس خرج کنه. رفتم تو مغازه که چسبیده به خونه بود. حمید مشغول کارش بود سرش رو بلند کرد و وقتی منو دید نگاهی به ساعتش انداخت و گفت : دیگه ظهر شد چرا حالا ، اون هم تو این هوای گرم ، می خوای بزار بعد از ظهر برو
لبخندی زدم و گفتم : تا کارامو راست و ریست کردم دیر شد ولش کن مهم نیست الان می رم و سعی می کنم زود برگردم. تو نمی خوای یک خورده بیشتر پول بهم بدی ؟
نگاهی به من کرد و اخم اشو هم کشید و گفت : نه همون هم زیادیه ، نمی خوای پسش بده بزار برای یک موقع دیگه
لبخندی زدم و در حالی که داشتم از مغازه بیرون می رفتم. گفتم : خسیس
به طرف ایستگاه اتوبوس راه افتادم کمی که جلو رفتم اتوبوس رو که تو ایستگاه ایستاده بود از دور دیدم در اون لحظه آرزو کردم کاش مرد بودم و می تونستم بدوم برم بهش برسم. کمی قدم هامو تند تر کردم. کثافت نرسیده بهش راه افتاد دیگه چاره ای نبود اگه می خواستم صبر کنم تا اتوبوس بعدی خیلی دیر می شد
کنار خیابون ایستادم. کمی بعد یک ماشین که راننده اش یک مرد جا افتاده ای بود و یک مرد جوان کنار دستش نشسته بود جلو پام ترمز زد کمی سرمو خم کردم و گفتم : شهدا ؟
راننده نگاهی به من کرد و گفت : بفرمایید
در عقب رو باز کردم و نشستم تو ماشین سر گرم حساب کتاب پولم شدم و با خودم نقشه می کشیدم چقدر باید واسه خرید لباس هزینه کنم که واسه لباس زیر چیزی تش بمونه
یک خورده که رفتیم راننده جلو دو تا مسافر دیگه سرعتش رو کم کرد
- شهدا
و با شنیدن شهدا دو تا بوق زد و ماشین رو نگه داشت من کمی خودم رو کنار کشیدم مسافر ها که دوتا جوان بیست تا بیست و پنج ساله بودن نشستن تو ماشین. من دوباره تو خودم رفتم و فکر می کردم چه جور لباسی انتخاب کنم که جالب تر باشه و با پولم بتونم لباس زیر هم بخرم
سرمو چرخوندم که بیرون رو نگاه کنم که دیدم هر دوی جوان ها دارن منو نگاه می کنند ، رو مو برگردوندم یک طرف دیگه و از پنجره سمت خودم به خیابون نگاه کردم ولی همش تو دلم دعا می کردم بتونم یک خرید خوب بکنم. کیفم رو باز کردم تا پول برای دادن کرایه بردارم
زیر چشمی متوجه جوان بغل دستیم شدم که تو دفتر چه جیبیش یک چیزایی می نوشت و بعد کاغذ رو از دفترچه جدا کرد. پول کرایه رو از کیفم در آوردم و در کیفم رو بستم
در یک لحظه که راننده جلو یک عابر که داشت بی هوا و با عجله از عرض خیابون می گذشت ترمز تندی گرفت و با عصبانیت سرشو از پنجره کرد بیرون داد زد : آهای خانم مگه از جونت سیر خوردی ؟
عابر که یک زن نسبتا مسن بود برگشت و به راننده یک چیزی گفت که من متوجه نشدم. راننده هم غر غر کنان دوباره ماشین رو به حرکت در آورد
از ترمز ناگهانی اون من کمی به جلو خم شدم جوان بغل دستی من هم کمی به جلو خم شد و عمدا دست شو گذاشت رو پام و بعد رو کرد به من و درحالی که لبخند می زد و دست شو بر می داشت گفت : ببخشید
وقتی دست شو عقب کشید دیدم یک کاغذ رو پام جا گذاشته. از رو کنجکاوی تای کاغذ رو باز کردم روش نوشته شده بود { خوشگل خانم نفری ده هزار تومان می دیم اگه حاضری کاغذ رو بزار تو کیفت }. حسابی خجالت کشیدم. کاغذ رو پاره کردم و ریختم کف ماشین و اخمی کردم و نگاه تندی بهش انداختم ولی جرات نداشتم چیزی بگم. دوباره رو مو برگردوندم و از پنجره خیابون رو نگاه کردم
زیر چشمی حواسم بهش بود دوباره تو یک کاغذ از دفترچه اش یک چیزایی نوشت و اون رو از دفترش جدا کرد و آهسته گذاشت رو پام
خیلی عصبانی شده بودم کاغذ رو برداشتم و بدون آنکه نگاهی به نوشته هاش بکنم پاره اش کردم. یک خورده که گذشت جوان بغل دستیم رو کرد به دوستش و گفت : خدا کنه یارو با نفری بیست هزار تومن راضی بشه برسون مون تهران وگرنه بعید بدونم بلیط گیر مون بیاد ماشینشم خیلی روبرای خیلی چشمم رو گرفته
دوستش با خنده گفت : چرا نشه من هم بیست هزارتومن می دم می شه چهل هزار تومن از این بهتر چی می خواد ؟
معلوم بود طرف صحبتشون من بودم و احتمالا تو کاغذی که نخونده پارش کردم نفری بیست هزار تومن رو نوشته بودن و حالا می خواستن به من بفهمونن که با اون قیمت هم راضی هستند
راننده که تو بی خبری سیر می کرد از تو آیینه نگاهی به دو جوان کرد و گفت : برای شخصی صرف نمی کنه امکان نداره ببرتون با نفری سی هزار هم راضی بشه کلاتون رو بندازین هوا ، الان اتوبوس نفری ده ، دوازده تومن بلیطه شه کجای کاری ببینم سربازید ؟
دو جوان به هم نگاهی کردن و خندیدن و جوان بغل دستیم با خنده رو کرد به راننده و گفت : محض روی گل شما جهنم نفری سی هزار تومن هم بهش می دیم. فکر می کنید با این مبلغ راضی بشه ؟
راننده سری تکون داد و گفت : باید بشه نفری سی تومن دیگه عادلانه است ، مخصوصا اگه مسافر دیگه هم بتورش بخوره
جوان خندید و گفت : اگه بخواد می تونیم خودمون دو سه تای دیگه از دوستامو خبر کنیم که با ما بیان اون جوری پنج نفری می شه صدو پنجاه هزار تومن واقعا خره اگه این مبلغ رو رد کنه
راننده سری تکون داد و گفت : اینطوری حتما راضی می شه
تو دلم به احمقی راننده خندیدم و همون طور که به خیابون نگاه می کردم با خودم گفتم : صدو پنجاه هزار تومن هم کم پولی نیست ها چه کارها که نمی شه با این پول کرد و بعد از فکر شیطونی خودم خنده ام گرفت و لبخندی رو لبام نشست
جوانی که بغل دستم نشسته بود متوجه لبخند من شد و شاید این رو رضایت من برداشت کرد. دستاشو به هم مالید و دوباره یک چیزهایی تو دفترچه اش نوشت و کاغذ رو کند و آهسته گذاشت رو پام
آهی کشیدم و از این که بی موقع لبخند زده بودم از دست خودم حرصم گرفت. کاغذ رو برداشتم و کنجکاویم شدیدا تحریکم کرد که بخونمش طوری که نمی شد ، فوقش بعد پارش می کردم. لای کاغذ رو باز کردم {خوشگل خانم قربونت برم که راضی شدی بخدا کلی حال دادی رسیدم شهدا پیاده شو و با فاصله بیا دنبالمون. مرسی }
کاغذ رو پاره کردم و انداختم کف ماشین ، حس می کردم اعصابشون حسابی بهم ریخت و رفتن تو لک. هیچ انتظار نداشتن کاغذ رو پاره کنم
رسیدیم شهدا و دو تا جوان پیاده شدن من هم بعد از اونها پیاده شدم و
جوانی که بغل دست من نشسته بود به تندی یک پانصدی داد به راننده و گفت : سه نفر کم کنید
من کرایه مو به سمت راننده گرفتم و گفتم : بفرمایید آقا
همون جوان لبخندی زد و گفت : حساب کردم خانم بفرمایید
اخمی کردم و گفتم : بی خود
سپس پول رو به راننده دادم و بقیه اش رو گرفتم و راه افتادم سمت پیاده رو ، مغازه ای که قبلا لباس رو اونجا دیده بودم و پسند کرده بودم یک خورده پایین تر تو یه پاساژ بود. بعد از ده دقیقه پیاده روی به پاساژ رسیدم
جلو پاساژ ایستادم و زیر چشمی پشت سرم رو نگاه کردم اون دو تا خیره دنبالم بودن اخمی کردم و رفتم تو پاساژ و وارد مغازه شدم و لباسی که قبلا دیده بودم تن یکی از مانکن ها جلو مغازه بود ولی الان یک لباس دیگه بهش پوشونده بودم از مغازه داره که پرسیدم فهمیدم اون رو فروختن و
دیگه از اون ندارن. خیلی حالم گرفته شد کمی لباسهای دیگه رو نگاه کردم یا قیمت شون خیلی بود و یا جالب نبودن با ناامیدی از مغازه زدم بیرون و با خودم گفتم یک چرخی تو مغازه های دیگه بزنم کمی که جلو رفتم یکی از پشت سر صدام کرد
- خانم ببخشید این از تو کیف تون افتاد
برگشتم همون جوان پر رو بود و تو دستش یک کاغذ دیده می شد. چند زن و مرد که از کنارمون می گذشتن متوجه ما شدن نمی خواستم ضایع بازی در بیارم به تندی کاغذ گرفتم و زورکی لبخندی زدم و گفتم : ممنون
کاغذ رو تو کیفم گذاشتم و به راهم ادامه دادم
جلو یک مغازه چشمم به یک پیراهن خیلی شیک که تو ویترین بود افتاد
بی اختیار پاهام شول شد. جلو رفتم و نگاهی به اطراف لباس انداختم هیچ برچسب قیمتی روش نبود وارد مغازه شدم کسی تو مغازه دیده نمی شد
برگشتم بیام بیرون که در کوچکی که عقب مغازه بود باز شد و جوان آراسته و خوش تیپی آمد بیرون و لبخندی به من زد و پرسید : بفرمایید خانم امری بود ؟
گفتم : ببخشید آقا ، این لباس مشکی تو ویترین قیمتش چنده ؟
نگاهی به لباس کرد و با خنده گفت : قابل نداره
گفتم : ممنون
با همون لبخند جواب داد : چهل و پنج تومن البته یک خورده تخفیف هم برای شما می دیم
بی اختیار آهی کشیدم و گفتم : خیلی زیاده
لبخندی زد و گفت : اختیار دارید خانم پارچه اش مخمل ایتالیاست ، متری دوازده تومن فقط پارچه برده دو سه تا مغازه پایین تر پارچه فروشیه قیمت بفرمایید متوجه می شید که با توجه به پول پارچه و اجرت دوخت و سنگ دوزی ای که داره قیمتش پایین هم هست
در این موقع اون دو جوان هم آمدن تو مغازه ، کفرم در آمده بود حسابی داغ کردم. آدم به این پر رویی تا بحال ندیده بودم
اون دوتا آمدن جلو و با جوان فروشنده دست دادن و مشغول حال و احوال شدن معلوم بود که همدیگه رو می شناختن
همون جوان که تو ماشین بغل دستم نشسته بود رو کرد به فروشنده و با خنده گفت : آقا کامران هوای این خانم رو داشته باش همسایه ماست یک خورده بهشون تخفیف بده
می خواستم داد بزنم تو غلط کردی کجا تو همسایه ما هستی ؟
فروشنده که فهمیدم اسمش کامران است سری خم کرد و چاپلوسانه لبخندی زد و گفت : ای به چشم
سپس رو کرد به من و گفت : خانم چقدر نظرتون رو گرفته ، نمی تونم روی آقا یوسف گل رو زمین بزنم اگه خریدار باشید باهاتون راه می یام
اخمی کردم و گفتم : نه قیمتش زیاده ، نمی تونم چنین پولی بابتش بدم
همون جوان که اسمش یوسف بود لبخندی زد و گفت : می تونید تا شصت تومن رو من و دوستم حساب کنید. چند دقیقه بیشتر که طول نمی کشه
با ناراحتی گفتم : آقا اشتباه گرفتید ، لطفا مزاحم نشید
کامران لبخندی زد و گفت : معامله بدی نیست خانم من هم سی تومن خودمو تقدیم می کنم. اصلا سهم من همون لباس قبوله ؟
خیلی وسوسه شده بودم. لباس خیلی چشم مو گرفته بود و از طرفی شصت تومن دیگه هم بجز لباس گیرم می یومد
در این موقع کامران رو کرد به یوسف و با خنده گفت : یوسف خان یک زحمت بکش و اون لباسو از تن مانکن در بیار و بیارش تا برای خانم کادوش کنم
یوسف به سرعت به سمت مانکن رفت و دوستش هم رفت کمکش و با هم لباس رو بیرون آوردن
من گیج شده بودم و نمی فهمیدم چکار کنم. لباس رو گذاشتن رو میز و کامران لبخندی زد و گفت : بفرمایید خانم یک نگاهی از نزدیک بهش بکنید و بعد می تونید پرو کنید ببینید چطوریه
یوسف در حالی که می خندید از جیبش کیفشو در آورد و از توش یک بسته هزار تومنی در آورد و با سرعت مشغول شمارش شد و شصت هزار تومن جدا کرد و گذاشت رو لباس و با خنده گفت : این هم سهم من و آقا مجید دوستم
کامران لبخندی زد و گفت : تو رو خدا خانم دل ما جوان ها رو نشکنید بخدا معامله خوبیه من شخصا قول می دم اذیت نشید خواهش می کنم همین اتاق بغلی یک اتاقک درویشی هست بفرمایید اونجا قول می دم یک ساعتم وقت تون گرفته نشه
اخمی کردم و گفتم : آقا من این کاره نیستم ، اشتباه گرفتید
به سمت در برگشتم. یوسف لباس و پولها رو برداشت و دوید جلو و اونها رو رو دستم ول کرد بی اختیار اونها رو گرفتم. بازو مو به آرامی گرفت و خیلی مودبانه آهسته منو به طرف اتاق برد و در همون حال گفت : بخدا اگه یک ذره ناراحت شدید می تونید برید ، تو رو خدا یک موقع کسی می یاد تو مغازه بد می شه ، می دونم این کاره نیستید ولی یک حال کوچلو به ما بدید. این لباس و پولها رو کادو قبول کنید نه مزد کارتون ما غلط می کنیم در باره شما بد فکر کنیم
نمی دونم چطور شد که مثل آدم های بی اراده اجازه دادم منو به اتاق عقب مغازه ببره که کنار اتاقک پرو قرار داشت تو اون اتاق یک میز کوچک کنار دیوار که روش یک سماور برقی و و یک سینی که در اون چند لیوان و یک قوری چایی بود به چشم می خورد و یک گوشه اتاق یک در کوچک دیگه بود که ظاهرا باید دستشویی باشه و یک طرف دیگه یک تختخواب یک نفره به چشم می خورد. گیج شده بودم و نمی دونستم دارم چکار می کنم وقتی با تعارف اون رو لبه تخت نشستم یوسف لبخندی زد و یک لیوان از تو سینی برداشت و با خنده گفت : اجازه بدید یک چایی دبش با حال براتون بریزم که خستگی تون در بره
چایی رو تو سینی گذاشت و با خنده جلوم گرفت
گفتم :

1 نظرات:

ایرانی گفت...

نمیدونم این عاقبت داشتن شوهر خسیسه یازن کم قانع و بی اراده؟شایدم هردوتاش..ایرانی

 

ابزار وبمستر