ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

سكس مهندس شركت1

حدود 10سال پيش 30سالم بود كه تازه از دانشگاه تو انگليس فارغ التحصيل شده بودم و آومده بودم ايران و تو يه شركت بزرگ كه رئيسش از آشنايان دايي ام بود استخدام شدم.
آقاي ح رئيس شركت خيلي از من و كارم خوشش اومده بود و بعد از چند ماه كار كردن هميشه از من تعريف و تمجيد ميكرد. بارها شده بود كه جلوي ارباب رجوع هاي شركت كه عمدتا از سرمايه دارهاي بزرگ بودن و ديگر كارمنداي شركت از اينكه من تو شركتش بودم احساس خوشحالي ميكرد و يه جورائي پز ميداد.
آقاي ح 47 سالش بود. يه دختر داشت كه درسش رو تازه تموم كرده بود و داشت آماده ميشد كه براي دانشگاه بره آلمان..
زن آقاي ح از يه خانواده پولدار و اصل و نسب دار بود. نه تنها از سهامدار هاي اصلي شركت بود، بلكه ساختمان شركت هم كه 4 طبقه بود مال همين خانم بود. دو طبقه از اين ساختمان رو اجاره داده بود به شركت هايي دبگه و دو طبقه اش هم شركت ما بود.
خانم آقاي ح كه اسمش نسرين بود خيلي خوشگل و خوش هيكل بود. با اينكه 40سالش بود اما اصلا نشون نميداد و هر كي ميديد فكر ميكرد 33يا 34 سالشه.
بار اولي كه ديدمش رو هيچ وقت يادم نميره. من تازه سه ماه بود كه تو شركت استخدام شده بودم. تو همون مدت تونسته بودم نظر آقاي ح رو به خودم حسابي جلب كنم. يكروز صبح كه داشتم به سمت شركت رانندگي ميكردم. يك تويوتاي خاكستري پيچيد جلوي من. از اونجائي كه رانندش خانم بود هيچي نگفتم و رانندش هم يه نگاهي به من كرد و رفت.
وقتي رسيدم دفتر و پشت ميزم نشسته بودم. آقاي رئيس تلفني احضارم كرد كه خانمم از آلمان اومده و الان اينجاست. رفتم به اتاقش. يه خانم روي مبل كنار ميز رئيس نشسته بود. آقاي ح با چنان شور و اشتياقي من رو براي اولين بار به نسرين معرفي كرد و بعد از سلام و احوالپرسي هاي معمول كلي ازم تعريف كرد كه توي اين مدت كمي كه من اونجام خيلي تونستم كارها رو رله كنم و از اين حرفها.
بعد تعريفهاي رئيس. نسرين به آقاي ح گفت؛ آقاي ف به غير از اينكه تو كارشون وارد هستن خيلي هم جندلمن و با فرهنگن.
تعجب كردم از حرفش.... اين من رو از كجا ميشناسه؟!
نسرين هم متوجه تعجب من و رئيس شد. براي همين رو به رئيس گفت: امروز وقتي داشتم ميومدم تو راه حواسم رفته بود به موبايلم و نزديك بود بزنم به ماشين ايشون. اما آقاي فرهادي بدون اينكه حرفي بزنه و يا اعتراضي بكنه راه رو براي من باز كرد كه برم...
تازه فهميدم كه اون خانم كه داشت به من ميزد همين خانم نسرين بوده و چون عينك آفتابي زده بود نتونستم خوب بشناسمش اما اون من رو خوب يادش مونده بود.
خلاصه اولين ديدار من و نسرين باعث شد كه رو من حساب ديگه اي باز كنه و اصطلاحا با من حال كنه..., خيلي مواقع در اين حساب باز كردن ها خيلي بي ملاحظه هم بود.!!
بعد از اون هر چند روز يكبار نسرين مي آومد شركت و چند ساعتي بود. به كارها سرك ميكشيد و با آقاي ح كمي صحبت ميكردن كه غالبا به جر و بحث ختم ميشد و بعد ميرفت تا چند روز بعد.... حدود 1 سال بود كه من تو شركت بودم. توي اين مدت بعضي مواقع كه نسرين مي آومد شركت به اتاق من هم سري ميزد و كمي مينشست و از احوال كار مي پرسيد. البته در حين اين كار كمي هم براي من خودنمائي ميكرد. نه از اون خودنمائي هاي معمول منظورم خودنمائي هاي بدني و سكسيه! يه بار دكمه مانتوش رو باز ميزاشت تا كاملا بتونم چاك سينه هاي توپولش رو ببينم. يه بار طوري پاهاش رو روي هم مي انداخت كه مانتوش بالا ميرفت و تقريبا پاش تا دم بالاي رون هاش بيرون بود.
زمستون بود. يكي دو هفته اي بود كه از نسرين خبري نبود و به شركت نمي آومد. مطمئن بودم كه مسافرت نرفته چون تقريبا آقاي ح از تمام جيك و پوك خونش براي من هر روز كلي تعريف ميكرد و من تقريبا تمام اعضاي فاميل و خونشون رو ميشناختم... نزديكهاي ظهر بود كه آقاي ح به اتاقم زنك زد. بهم گفت ناهار رو باهم بخوريم چون ميخواد يكم بامن صحبت كنه... معمولا اين كار رو ميكرد
يه رستوران نزديك شركت بود كه پاتق ما بود... باهم رفتيم اونجا.... در حين خوردن نهار از همه جا صحبت كرد تا رسيد به گفتن اينكه چند وقته با زنش يعني نسرين دعوا كرده و نسرين هم رفته خونه پدرش و ميخواد سهمش رو از شركت دربياره. و پيغام فرستاده كه ساختمون شركت رو هم بايد خالي كنم و طلاق هم بگيريم.
از قبل ميدونستم كه بين آقاي ح و نسرين هميشه بگو و مگو هست... حتي يكبار از دهن آقاي ح دررفت و گفت كه حدود 2 ،8 سال پيش ميخواستن از هم جدا شن اما به خاطر بچه كوتاه اومدن. البته اين رو هم بگم كه آقاي ح كلي براي خودش خانم باز بود و همين هم بيشتر به دعواهاشون دامن ميزد. و هميشه باعث تعجب من بود كه وقتي زن به اين كوسي داره براي چي با هر جند هاي حال ميكنه. !
اونروز بعد كلي حرف زدن و گلايه كردن، از من خواست كه زنگ بزنم به وكيلشون و برم اونجا و هر طور شده رضايت نسرين رو بگيرم كه توي اين موقع حساس كه شركت توي چند پروژه مختلف سرمايه گذاري كرده ، سرمايش رو از شركت بيرون نكشه. حتي آقاي ح از اين مسئله اينقدر ناراحت بود كه حاضر بود نسرين رو طلاق بده اما سرمايه اش رو از شركت لااقل تا 18 ماه ديگه درنياره.
به خاطر اصرار رئيس همون روز عصر با دفتر وكيلشون تماس گرفتم و ازش وقت ملاقات گرفتم.
فردا بعداز ظهر قرارمون بود. حدود 1ساعتي با وكيل نسرين صحبت كردم و از وضع شركت براش گفتم.
اونم از اين اوضاع راضي نبود براي اينكه بعد از مرگ پدر نسرين، كل سرمايه هاي پدرش رسيده بود به نسرين و از اونجائي كه وكيلش قبلا وكيل پدرش هم بوده. يه جورائي دوست نداشت كه اين سرمايه به خاطر لج و لج بازي به باد بره. آقاي وكيل از من خواست كه خودم مستقيما با نسرين صحبت كنم. چون اون هم از من يه چيزائي شنيده بود و ميدونست كه مورد اعتماد هر دو نفرشون هستم.
تلفن موبايل نسرين خاموش بود. براي همين تلفن منزل پدر نسرين رو از وكيل گرفتم و بهش تلفن كردم.
بنا به سفارش وكيلش تو تلفن در مورد اين موضوع چيزي نگفتم و فقط ازش خواستم كه اگر ممكنه همديگر رو ببينيم.
از صداش و طرز صحبتش معلوم بود كه چندان هم از اين موضوع بدش نيومده براي همين بهم گفت فردا شب ساعت 7 برم خونه پدرش و اونجا هم رو ببينيم.
شب همون روز موضوع رو به آقاي ح گفتم. اون هم ازم تشكر كرد و گفت حتما اينكار رو بكنم و هرطور شده راضيش كنم.
فرداي اون روز خيلي سرد بود و برف ميومد. ساعت 7 بعد از ظهر طبق قرار رفتم خونه پدر نسرين.
خونه خيلي بزرگي بود كه از دم در حياط تا خونه وسط باغ نزديك 100 قدم راه بود. وقتي زنگ در رو زدم خودش ايفون رو برداشت و در رو برام زد. جلوي در خونه هم منتظر من وايستاده بود.... از دور كه ديدمش خيلي تعجب كردم... تو اون سرما و برف و بارون با يه دامن ماكسي تقريبا روي زانو و يه تاپ مشكي و يه بلوز خيلي نازك كه كاملا تاپش از زيرش معلوم بود منتظر من بود.
خودم رو زودتر به در خونه رسوندم و بعد سلام و احوال پرسي معمول رفتم تو و روي يك مبل نزديك شومينه نشستم. اين رو هم بگم كه خود نسرين پالتوي من رو كمك كرد كه در بيارم و برد آويزون كرد. و اين باعث تعجب بيشتر من شد. چون بالاخره من كارمند اونا بودم.
برخوردش خيلي خودموني و راحت بود. انگار من از فاميلهاي نزديكشون بودم. البته تو اين چند وقتي كه تو شركت آقاي ح بودم خيلي به خانوادشون نزديك شده بودم اما نه به اينقدر.
اصلا توي چهرش خبري از ناراحتي و عصبانيت از اوضاعي كه پيش اومده بود نبود. برعكس خيلي هم خوش رو شده بود و با آرايش زيبائي كه كرده بود. جوون تر از هميشه هم بنظر ميرسيد.
رفت و با دو تا فنجون قهوه برگشت... تشكر كردم ازش و طبق تعارفهاي رايج گفتم: شما چرا زحمت كشيديد؟
نسرين گفت: خواهش ميكنم زحمتي نيست. شمسي خانم و شوهرش مستخدممون رفتن شهرستان به خونش سر بزنند. مادرم هم امشب رفته خونه خواهرش و يكي دو روزي اونجاست. براي همين كسي نيست و خودم تنهام.
نفهميدم چرا اينقدر توضيح كاملي براي سئوال من داد.
بعد خوردن قهوه خواستم صحبت رو شروع كنم كه نسرين بدون مقدمه پرسيد: براي شام كه جائي قول نداديد؟!
با تعجب كفتم نه! چطور مگه؟ گفت: پس شام رو با هم ميخوريم.!؟
براي اينكه زودتر برم سر اصل مطلب ازش عذر خواهي كردم و علت اينكه اومده بودم اونجا رو براش تعريف كردم...
در حين حرف زدن من ، انگار نه انگار كه حواسش به من بود. نه سري تكون ميداد نه حرفي ميزد. فقط چندبار بلند شد و رفت ظرف شيريني آورد و فنجون ها رو برد و آورد و هر دفعه هم يه مدلي پاهاش رو روي پاهاش مي انداخت و نمايششون مي داد و خلاصه اصلا نفهميد من دارم چي ميگم...
وقتي حرفام تموم شد گفت يه قهوه ديگه ميچسبه تو اين سرما.
ديگه داشتم كم كم عصباني ميشدم از طرز برخوردش. اما خودم رو كنترل كردم...
دو.باره با دوتا فنجون قهوه برگشت. و نشست كنار شومينه...
آتيش شومينه زياد بود و هواي دورش رو گرم كرده بود... در حين خوردن قهوهء دوم لباس روييش رو كه گفتم خيلي نازك بود از تنش درآورد و گفت: خيلي گرمم شده...
سينه هاي تقريبا تپلش زير اون تاپ تنگ مشكي خودنمائي ميكرد... چاك سينه هاش خيلي قشنگ بود و آقا دائي هر مردي رو تحريك مي كرد... دامن كوتاهش هم تقريبا موقع نشستن ميرفت تا بالاي زانوش. اما ايندفعه خودش عمدا اون رو بالاتر برده بود و ميشد رون هاي توپول و خوشگلش رو زير اون جورابهاي نازك حسابي ديد زد... پيش خودم به آقاي ح حسادتم شد كه همچين مالي زير دستاشه.
حواسم رفته بود به نوك سينه هاش كه از زير تاپ معلوم بود... اون هم يه جورايي فهميد بود كه حواس من رو تونسته به خودش جلب كنه براي همين با هر حركتي سعي ميكرد بيشتر خودش رو نشون بده اما اصلا به روش هم نمي آورد و همينطور حرف ميزد....
حدود 1ساعتي بود كه من اونجا بودم. بدون اينكه جوابي در مورد اصل موضوع بده و فقط در مورد موضوع هاي بي ربط حرف زديم... داشت از داستان مسافرتش به آلمان تعريف ميكرد و من هم همون طور كه داشتم گوش ميكردم با چشمام داشتم سينه ها ش رو حسابي ديد ميزدم... يه دفعه حرفش رو قطع كرد...
من كه حواسم رفته بود به سينه هاش يك دفعه متوجه مكسش شدم. همون طور كه من رو نگاه مي كرد. خنديد و گفت قشنگه؟!
پرسيدم چي؟
گفت همونائي كه داري با چشات ميخوريشون!!؟!
قضيه لو رفته بود. منم براي اينكه كم نيارم گفتم: بله... بهترين و قشنگترين....
بدون مقدمه بلند شد و اومد مبل كنار من نشست و گفت تو كه همش رو نديدي چطوري فهميدي قشنگترينه؟؟
گفتم اختيار داريد. بعد چند سال زندگي تو انگليس و ديدن انواع و اقسامش ديگه ميتونم خوب و بدش رو از هم تشخيص بدم...
خندش گرفت از حرفم... گفت: اما به نظر من تا چيزي رو درست و حسابي نديدي در موردش قضاوت نكن.؟!؟
اين حرفش باعث شد آقا دائيه تكوني به خودش بده و پالس هاي حشري به سمت مغزم بفرسته...
شيطوني من هم عود كرد و گفتم: درست ميفرمائيد شما از اين به بعد همين كار رو ميكنم.
دوباره گفت: پس قشنگن؟؟
گفتم نمي دونم، بايد همه ش رو خوب ببينم بعد ميتونم نظر بدم.!
انگار فقط آقا دائي ما نبود كه حالش خراب شده بود.... نسرين هم خيلي حشري شده بود.
خودش بندهاي تاپش رو داد پائين و درش أورد. حالا اون سينه هاي بزرگ خوشگل تويه سوتين خيلي ماماني خودنمائي ميكرد.
سوتينش مشكي بود و تقريبا بيشترش طوري بود...
گفتم: اينطوري كه خيلي قشنكه، اما راستش رو بخواييد من يه عادت خيلي بدي دارم. گفت چيه؟
گفتم: مثل بچه ها بايد همه چيز رو مزه كنم تا بقهمم خوبه يا بده...
خنده اي كرد و گفت مي دونستم شيطوني، بيا مزه كن... سينه هاش رو داد طرف من... بندهاي سوتينش رو كشيدم پائين و هر دو سينه هاي خوشگلش افتاد بيرون. سايزشون 80 بود. خيلي گوشتالو و توپول اما خوش فرم. نوك قهوه اي سينه هاش خيلي بزرگتر از حدي بود كه من تا حالا ديده بودم. زبونم رو حسابي روي سينه هاش كشيدم و ليسشون زدم.. أقا دائيم خيلي حشري شده بود و داشت خودش رو سيخ ميكرد.. يه كم كه ليس زدم صداي ناله هاي حشري كننده نسرين بلند شد.
نوك بزرگ يكي از سينه هاش رو كردم تو دهنم و حسابي ميك زدمش... با ميك زدن هاي من ناله هاي نسرين هم بلندتر ميشد. در حين خوردن سينه هاش دست نسرين رو روي كيرم احساس كردم. از روي شلوار داشت كير سيخ شده من رو ميماليد.
يكي دو دقيقه اي حسابي سينه هاش رو خوردم و حالي به حليش كردم. يك دفعه من رو عقب زد و گفت راستي منم يه عادت بد دارم. پرسيدم چيه؟

0 نظرات:

 

ابزار وبمستر