ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

من و خواهرم سميرا2

بعد از شام عروس و داماد رقص را شروع کردند و کم کم همه وارد پیست رقص شدند.
اولین رقص معمولا یک رقص طولانی و آرام است. همه افراد سر میز ما بلند شدند و
یکی پس از دیگری برای رقص رفتند. من پس از کمی تردید از جایم بلند شدم دستم را
به طرف سمیرا دراز کردم و از او درست مانند یک دوست دختر تقاضای رقص کردم. به
من نگاه کرد ولی با لبخندی بسیار ملایم گفت با کمال میل و با متانتی که خاص
اوست از جایش بلند شد و باهم وارد پیست رقص شدیم.
نور بسیار ملایم وکمی پیست رقص را نیمه روشن کرده بود. به آرامی شروع به رقص
کردیم. بوی عطر موهای او مرا به دنیای دیگری برده بود. چشمانم را بستم و با
خودم گفتم در تمام زندگی اگرخوش شانس باشی به تعداد انگشتهای دست چنین شرایطی
برای انسان به وجود می آید که کسی که با تمام وجود عاشقش هستی در کنارت باشد و
او را درآغوش بگیری و بدنش را لمس کنی.
چشمانم را بستم.آهنگ اولی تازه تمام شده بود و آهنگ "در- ایز- لاو" شروع شده
بود که آهنگی است از "پیتر- پال اند مری" و آنروزها در همه عروسیها برای رقصهای
آرام از آن استفاده میکردند. خودم را به آهنگ سپردم و سعی کردم آن لحظات کوتاه
را برای خود جاودانه کنم. چقدر زندگی زیباست و خوشبختی در دسترس است ولی چه دور
و دست نیافتنیست. آهنگ بعدی آهنگی قدیمی از فیلم کازابلنکا بود به اسم "از تایم
گز بای" با صدای جادویی آرمسترانگ خواننده سیاه پوست قدیمی. این آهنگ فکر میکنم
که یکی از قشتگترین و در عین حال غمگینترین آهنگهای عشقی باشد. دلم میخواست با
آن آهنگ اشک بریزم شاید از غم شاید از شادی و یا هردو.
گرما و لطافت تن او را حس میکردم و انگار که بر روی ابرهای صبح هنگام نوشهر
دارم پرواز میکنم. به آرامی مانند دو پرنده در نسیم کوهپایه های البرز با نوای
موزیک آرام آرام اوج میگرفتیم و بالا و پایین میرفتیم به سوی شهر شادی زودگذر.
یکبار وقتی چشمم را باز کردم و به صورت او نگاه کردم دیدم که او هم چشمهایش را
بسته و درچهره اش آرامش و رضایت کم نظیری بود. دیدم کسی را که میپرستم غرق در
شادی و آرامش درکنارم دارم. چه چیزی بهتر و کدام خوشبختی بالاتر از این؟
آن شب تا پاسی از شب رقصیدیم. تا ساعت 12 شب "اوپن بار" بود. با اینکه من
معمولا از خوردن مشروبات الکلی لذت میرم آن شب غیر از یک لیوان شراب همان اول
شب همراه شام دیگر سراغ بار نرفتم. یکی از دلایلش این بود که می بایست رانندگی
میکردم. ولی دلیل اصلی این نبود. سمیرا هم میتوانست رانندگی کند. دلیل اصلی این
بود که نمیخواستم کنترل خودم را از دست بدهم و او را ناراحت کنم. او برایم
عزیزتر از آن بود که بتوانم دلگیریش را ببینم یا دلگیرش کنم.
همه چیز آن شب به خوبی پیش رفت و آنقدر زود گذشت که باورم نشد وقتی آخرین
آهنگهای آرام را شروع کردند. ما در آغوش یکدیگر با آرامی انگار که سالهاست با
هم رقصیده ایم تا آخرین لحظات روی سن بودیم. وقتی همه چراغهای سالن روشن شد
وبعد ازخداحافظی از عروس و داماد و دوستان سمیرا راهی خانه شدیم آرزو میکردم که
کاش آن شب هرگز تمام نمیشد. لحظات شاد چه زود میگذرند.
وقتی که به خانه رسیدیم کمی بعد از ساعت 2 نیمه شب بود. از ماشین که پیاده شدیم
دستم را دور شانه اش گذاشتم و با هم به طرف آسانسور که از گاراژ که از زیرزمین
ساختمان به بقیه طبقات و لابی ساختمان میرفت به راه افتادیم. وقتی وارد آسانسور
شدیم او سرش را به آرامی روی شانه ام گذاشت و نفسی عمیق کشید. نفسی از اعماق با
رضایت و آرامش.
وقتی که کلید را در قفل در آپارتمان میچرخاندم او همچنان به من تکیه داده بود و
من گرمای تنش را حس میکردم. در را باز کردم و با هم وارد هال شدیم. من آرام
برگشتم و در را بستم. از پنجره اطاق نشیمن نور ماه کمرنگ و ملایم به درون
میتابید.
سمیرا با آرامی به زیپ اشاره کرد و لبخند زد. به آخر شبمان رسیده بودیم. به
پایان شبی به یاد ماندنی. من نمیخواستم که آن شب به پایان برسد. ولی شاید
زیبایی چیزهای زیبا در نبود پایندگیشان است. با تردید و با صدایی که به سختی
شنیده میشد از او پرسیدم که آیا خوابش می آید. به علامت منفی سرش را تکان داد.
پرسیدم اگر چای دم کنم می خورد. به آرامی جواب داد: "چرا که نه؟ نیکی و پرسش؟"
وارد آشپزخانه شدیم. او یک صندلی جلو کشید و نشست. من هم کتری را تا نیمه پر از
آب کردم و روی گاز کذاشتم. گفت تا آب جوش بیاید لباسها را عوض کنیم و لباس راحت
بپوشیم. با گفتن این حرف از جایش بلند شد و به طرف اطاقش به راه افتاد.
با اینکه میدانستم که برای باز کردن زیپ به کمک من نیاز دارد کمی در رفتن مکث
کردم وقتی به در اطاقش رسید برگشت وبا نگاه پرسید چرا هنوز ایستاده ام.
به دنبال او وارد اطاقش شدم. درست در یک قدمی من بود. با زدن کلید برق اطاق
روشن شد. موهایش چون آبشاری بر شانه های زیبایش ریخته بود. و قلب من به شدت
میتپید. دستهایم شروع به لرزیدن کرده بود. اول باید سنجاق را باز میکردم و بعد
زیپ را به پایین میکشیدم.
لرزش دستم کاملامشخص بود. برگشت و نگاهم کرد. در نگاهش نه ملامت بود و نه تعجب.
با لبخندی پر از مهر دستم را در دستش گرفت و به آرامی فشرد بعد آنرا بالا برد و
به لبش چسباند و در همان حال برای لحظاتی در میان بهت من بی حرکت ماند. بعد
دستم را رها کرد و گفت: "او کی حالا فکر میکنی بتوانی زیپ و سنجاق را باز کنی؟"
کمی لرزش دستم کم شده بود. اول سنجاق را باز کردم. بعد زیپ را پائین کشیدم.
دوباره دستم با لمس پوستش شروع به لرزش کرد. دوباره برگشت و با لبخندی دستهایم
را گرفت و به طرف خودش کشید. لبهایمان روی هم قفل شدند. یادم نیست که دست و
پاهایم کجا بودند. برای لحظاتی چند فقط لبهایم را میتوانستم حس کنم که لبان نرم
او را میفشردند. در ناباوری بودم و در اوج خوشبختی ممکن.
در این گیر و دار لباس بلند او از دو طرف شانه هایش به طرف پایین سرازیر شده
بود. تنها چیزی که آنرا نگهداشته بود و نمیگذاشت به زمین بیفتد فشار بدنهای ما
بود که هم را در آغوش میفشردیم. بی اختیار کمی از هم جدا شدیم و با پایین آمدن
دستتهای او لباس شبش به زمین افتاد. در میان بهت و شگفتی من سمیرا لخت بدون
کرست وشورت در آغوشم قرار گرفت.
میدانستم که لباسی که خریده بود نیازی به کرست ندارد ولی هرگز فکر نکرده بودم
که او شورت هم زیر لباسش نپوشیده باشد. همچنان که لبانمان روی هم قفل شده بود
ودر حالیکه اور ا با یک دست در آغوشم میفشردم با دست دیگرم شروع به باز کردن
کراوات و دکمه های پیراهنم کردم. حالا نوبت او بود که بلرزد. تمام بدنش در بغلم
میلرزید.
شاید هرگز در تمام زندگی به این سرعت لخت نشده باشم. شاید 30 ثانیه هم طول
نکشید. و حال هر دو لخت بودیم و برای اولین بار بدن زنی زیبا را در آغوش داشتم.
کاش میدانستم که چه گذشت و دست و پاهایمان کجا بودند. ولی غیر از حس لمس کردن
بدنی عریان - حس لمس کردن سینه های رسیده با نرمی اسرار آمیز و غیر قابل توصیف.
بوسیدن سینه ها گردن و رانها. لرزیدن در اوج لذت. بوسیدن لبها و حس یافتن
زبانها و رقص گرم و خیسشان. حس گناه همان گناهی که ابراهیم با خواهرش سارا داشت
چیزهای زیاد دیگری به یادم نیست.
همه چیز با سرعت زیاد به طرف جلو در حرکت است. زندگی در جریانی است سیل وار و
این سیل ما را میبرد به سمت یکی شدن. هم زمان با هم به روی تخت میغلطیم. طبیعت
همه چیز را برنامه ریزی کرده است. دراز کشیدن غریزی برای استفاده بهتر و
راندمان بالاتر برای نهایت استفاده از انرژی برای ذوب شدن در یکدیگر.
صدای نفسهایمان اطاق را انباشته است. مانند دو "مهر گیاه" داستانهای هدایت به
هم پیچیده ایم و گره خورده ایم و چون امواج خروشان دریا حرکتی ریتمیک مانند یک
رقص را بدون آنکه تصمیم بگیریم انگار که هزاران سال است که آموخته ایم و تکرار
میکنیم.
نفسها به شماره افتاده. در گوشم میگوید دوستت دارم. و من به اوجها میروم و
فرشته ها می خوانند و ناقوسها به صدا در می آیند و من خدا را میبینم لبخندی بر
چهره سیمگون ماه.
به خود می آییم. صدای زنگ تلفن بلند است. از آشپزخانه هم صدای سوت کتری که
میگوید آب جوش آمده به گوش میرسد. من همچنان لخت به آشپرخانه میدوم. گاز را
خاموش میکنم و به اطاق بر میگردم. تلفن از زنگ زدن باز میماند و انسرینگ ماشین
جواب میدهد. لحظه ای بعد صدای مادرم را که دارد روی ماشین برایمان پیغام
میگذارد میشنویم: " بچه ها پس کجا هستید؟ دیر وقت است. چندین بار زنگ زدم
نیستید. نگران شدم. این موقع شب......."
سمیرا گوشی را بر میدارد: " مادر سلام. تازه از عروسی آمدیم...... آره حال او
هم خوبه. آره نگران نباش از پسرت هم خوب مواظبت میکنم......" و به من نگاه
میکند و چشمکی میزند..." باشه حتما.....دیروقته. خودمان زنگ میزنیم......."
و بعد از خداحافظی گوشی را میگذارد و روی تخت می افتد. نور ماه انعکاس زییایی
بر بدن لخت او دارد. می پرسم چای میخوری؟ در حالیکه با دست اشاره میکند که دراز
بکشم با حالتی پر از شیطنت میگوید: " شوخی می کنی؟ حالا چه وقته چای خوردن است
شاه پسر؟"
چراغ را خاموش میکنم. مهتاب بدن لختمان را دزدانه از پنجره نگاه میکند. پنداری
که هزاران سال است که در آغوش هم بوده ایم. در من احساس گناه نیست. در سکوت
مطلق شب تنها در اندیشه خوشبختی عزیزی هستم که در آغوشم میفشارم..دوستان عزيزم اين داستان جديد نبود اما يكي از زيباترين و رمانتيك ترين داستانهاست؛من خيلي از خوندنش لذت ميبرم حتي شده در روز بارها خوندمش؛به همين علت بود كه كذاشتم؛اميدوارم شماهم لذت ببريد؛باتشكر؛امير سكسي

3 نظرات:

shahban گفت...

are
romantic budan to sex kheili m0heme
hata khoshonat toye sex ham mit0ne romantic bashe
romantic serfan softo slow amal kardan nist.
merc amir jan

Unknown گفت...

با نظرت موافقم؛من خودم از اون دسته افرادي هستم كه عاشق سكس رمانتيكم؛از همجنس بازي خوشم نمياد به همين دليله كه سختمه داستان همجنس بازي بنويسم

ناشناس گفت...

I loved it

 

ابزار وبمستر