ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

مادرجون حشري2

اینم بگمااا فکر نکنید من از اون مادربزرگهایی بودم که کیفشون مثل دارو خونه می مونه و همیشه یه مشت قرص پا درد و کمردرد و کون درد و ازاینا تو کیفشونه هاا.. نه خیر..من خیلی هم سرو حال بودم. تازه با نوه هام فوتبال بازی می کردم و اساسهای خونه ام رو خودم جابه جا می کردم و هیچ جای بدنم هم درد نمی کرد.. اوایل شاید یه ذره لباسام یا به قول شما جوونا تیپم بد بود اما یواش یواش با گذشت زمان منم دیگه مثل جوونا تیپ می زدم.. یه مانتو شلوار کرمی می پوشیدم و یه روسری خوشگل گلدار که دخترم واسه خریده بود سرم می کردم.. هیچ کس جرات نداشت واسه من چیزای سن بالا بخره..همیشه رنگهای روشن و خوشگل مشگل می پوشیدم.بر عکس من رستم بود که اصلا به خودش نمی رسید. من تو خونه یه پیرهن کوتاه می پوشیدم و موهامو همیشه مرتب می بستم و شیک و پیک می کردم اما اون هی سربه سرم می ذاشت و می گفت دختر خانوم ندزدنت. اون قدر کفری می شدم وقتی اون پیژامه های گل و گشادشو می پوشید. دوست داشتم اونم مثل جوونا تیپ بزنه. صبح ها ی زود بیدار می شدم و چایی دم می کردم و خودم می رفتم توی پارکی که نزدیکمون بود می دویدم. آخه اشکان می گفت ورزش آدمو جوون نگه می داره. خودشم باشگاه می رفت و ماشاالله خیلی خوش هیکل بود. روز اولی که لباس ورزشیهایی که اشکان واسم خریده بود و پوشیدم و اومدم به رستم نشون دادم اون قدر خندید که نزدیک بود خودشو خیس کنه. یه پیرهن ورزشی با شلوارش بود که به مغز پسته ای می زد و بغلاش هم خط های سفید داشت خودم که خیلی خوشم اومده بود. اشکان سلیقه اش خیلی خوب بود یه جفت کتونی سفید هم واسم گرفته بود که با پوشیدن اونا احساس جوونی می کردم. هر چه قدر رستم بهم خندید تو تصمیم من هیچ اثری نذاشت. تصمیم خودمو گرفته بودم می خواستم ورزش کنم. دفعه اول که توی پارک شروع به دویدن کردم یه کمی معذب بودم همش فکر می کردم خنده دار شدم. ولی اهمیت ندادم و شروع کردم به آرومی دویدن... دور دوم بود که چند تا پسر جوون رو دیدم که دارن می دون از کنار من که رد شدن هم می خندیدن هم تعجب کرده بودن یکی شون برگشت بهم گفت جوووووون چه کشمش سر حالی.. اومدم برم دنبالش گوششو بگیرم که با خنده های بلندشون ازم دورشدن.. روزای اول از این چیزا زیاد می دیدم اما دلسرد نمی شدم. خدا رو شکر می کردم که خوبه حالا از این مادربزرگای قلمبه سلمبه نیستم که شکمم از خودم جلوتر باشه. تازه کمبود وزن هم داشتم باید یه 4 کیلویی چاق می شدم. هر چه قدر تو جوونی به قول نوه هام کمبود داشتیم می خواستم جبران کنم. مگه ما چند سال زنده ایم ؟ چرا نباید از زندیگمون لذت ببریم؟ سعی کردم رستم رو هم با خودم ببرم اما اون یه دنده تر بود و نمیامد می گفت بمیرم هم با این تیپ نمیرم بیرون.زندگیمون می گذشت و من با نوه هام خوش بودم و خیلی با اونا احساس خوبی داشتم.. نشست و برخاست با اونا باعث می شد سن و سالم یادم بره و من همین رو می خواستم.. نتایج خوبی هم گرفته بودم. واقعا سرحال و شاداب بودم و هر کی منو می دید سنم رو یه چند سالی کمتر حدس می زد و منم از خوشحالی سر گیجه می گرفتم. تازه داشتیم خوش می گذروندیم که اون اتفاق افتاد و زهرمارمون کرد. رستم چند سالی می شد که یکی از رگهای قلبش گرفته بود و هر کاری می کردیم نمی رفت عمل کنه و می گفت می ترسم زیر عمل بمیرم. بالاخره اون اتفاقی که دکترا پیش بینی کرده بودن افتاد یعنی خون توی رگش لخته شد و رستم رو کشت. بعد از مرگ رستم انگار هر چی رو جوون شدنم کار کرده بودم یهو فرو ریخت. همه چیز یهو به هم ریخت... همون جور که گفتم مرگ هم بخشی از زندگی آدماست و نمیشه باهاش سر ناسازگاری گذاشت. گریه زاری و غصه یه چند وقتی باهام بود..خدا واسه آدما یه چیز خوب گذاشته اونم قدرت فراموش کردنه... اگه این قدرت نبود ما آدما شاید با اولین غم و غصه می مردیم. خب منم مثل همه این قدرت رو داشتم که بعد از چند هفته به حالت نیمه عادی خودم برگشتم و سعی کردم با شرایط جدید کنار بیام و به فکر خودم باشم. یه مدت که از مرگ رستم گذشت بیشتر به خودم فکر کردم. به خودم گفتم خب بابا اون خدابیامرز که رفت و من موندم تنها... حالا من.. یه پیرزنه تنها چی کار باید می کردم... از همه لحاظ تامین بودم رستم دیگه مثل قبل یه شغل لنگ در هوایی نداشت که من نگران باشم بلکه خیلی سال پیش پسر داییش واسش یه کار دولتی جور کرده بود که من از لحاظ مالی و خورد و خوراک و پوشاک هیچ مشکلی نداشتم... تنهاییم هم چاره داشت.. بچه هامو نوه هام مثل پروانه دورم بودن.. شاید به نظر مسخره بیاد اما واقعیت داشت..من به اینم فکر می کردم که کی می تونست منو ارضا کنه؟ هیچ کس.. یه مدت که گذشت و روحیه ام یه ذره عادی شد به خودم گفتم دیگه از هفته ای یه بار هم خبری نیست... تا قبل از چهلم رستم یه روز هم تنها نبودم.. مدام بچه ها منو به نوبت می بردن خونشونو دور ورم رو شلوغ می کردن تا تنها نباشم... الحق که خوب بار آورده بودمشون و حسابی هوامو داشتن و چیزی واسم کم نمی ذاشتن... خدا حفظشون کنه..همه چیز این جوری پیش رفته بود تا امروز که چهلم رستم بود... بعد از مراسم دیگه حال راه رفتن هم نداشتم.. بچه ها دورمو گرفته بودن و دلداریم می دادن... به زور از سر خاک رستم بلند شدم. دوست و فامیل زیادی اومده بود ن و حسابی دور و ور رستم شلوغ شده بود. فامیلای نزدیک رسم بود بیان خونه و چند دقیقه ای بشینن و بعد برن. نا نداشتم قدم بردارم... فشارم انگار اومده بود پایین...بچه ها کمکم کردن تا سوار ماشین هادی پسر کوچیکم بشم... تا رسیدم کنار ماشین از توی آینه بغل ماشین یه نگاه به خودم انداختم... واااااااای چقدر روسری مشکی بهم میومد.. ولی یه ذره چشمام سرخ بود چون آبغوره گرفته بودم... دیگه روم نشد بیشتر از این خودمو تو آینه نگاه کنم سوار شدم و سرمو تکیه دادم به صندلی ماشین. هادی و زنش هم سوار شدن.. طفلیها اینقدر هوامو داشتن که نبود رستم رو احساس نمی کردم جز در بعضی مواقع !!!مراسم چهلم رستم به خوبی تموم شد و من نشسته بودم روی مبل و داشتم به خودم فکر می کردم.. به اینکه حالا باید چی کار کرد.. جای رستم خیلی توی خونه خالی بود. هنوز هیچی نشده دلم واسش تنگ شده بود. بغض اومد توی گلوم خواستم گریه کنم که به خاطر بچه ها خودمو کنترل کردم. اشکای توی چشمم رو با گوشه دستم پاک کردمو چشمامو بستم. یه نفس عمیق کشیدم و چشمامو باز کردم. بعد از رفتن مهمونا آتنا زن محمود اومد طرفمو گفت مادرجون همه کارا تموم شد.. همه جا رو مرتب کردیم. آماده شید بریم خونه ما.. بچه ها همه اومدن دورمو نشستن.. غیر از هادی همشون بچه داشتن...به تک تکشون نگاه کردمو با چشمامو لبخندم ازشون تشکر کردم . ساناز اومد کنارمو دستمو گرفت و گفت پاشو دیگه مادرجون... باید بیای خونه ما. دستمو روی صورت خوشگلش کشیدمو گفتم نه عزیزم.. من خونه ام اینجاست..تو این مدت هم که پیش شما بودم روحیه ام خیلی بهتره شماها برید به امون خدا من اینجا می مونم.. محمود گفت : یعنی چی مادر من ؟ می خوای تنها تو این خونه بمونی که چی آخه ؟ شاید شبی نصفه شبی چیزی شد.. کاری داشتی... چه می دونم.. هزارو یک اتفاق میوفته... درست نیست با وجود ما همه بخوای تنها باشی.. به طبع محمود بقیه هم شروع کردن هر کی یه چیزی می گفت.. آره مادر جون محمود راست میگه.. پس ما چی هستیم.. مگه ما مردیم ؟ ما هم تنهاییم بهتره بیای پیش ما..سرم داشت گیج می رفت.. ااااااااااه ول نمی کردن.. اعصابم خورد شد و گفتم الهی من قربون همتون برم.. برید بذارید من تنها باشم عزیزای من.. من هیچ مشکلی ندارم از شماها هم روبه راه ترم..خیلی هم ممنونم به خاطر این مدت... دیگه چیزی نگید برید به امون خدا من اینجوری راحت ترم. دوباره لبها به اعتراض باز شد... انگار اینا حرف تو کله اشون نمی رفت. گفتم : بابا اگه ننتونو دوست دارید برید دیگه.. من اینجا راحتم.. مگه نمی خواید من راحت باشم؟ می دونستن اگه بخوان کفریم کنن بد می بینن چون من حرفم یکی بود اگه می گفتم نه یعنی نه. یه کمی تعارف کردن و آروم آروم هر کی رفت سمت وسایلش تا عزم رفتن کنن. موقع خدافظی هر کدوم بوسم کردن و کلی سفارش کردن انگار من بچه اونام.. حامد پسر معصومه می خواست پیشم بمونه تا تنها نباشم اما به هر زحمتی بود اونم فرستادم بره. بچه ها که رفتن برگشتم توی خونه سوت و کورم. رفتم کنار آینه و یه نگاه به خودم انداختم.. نه.. بد نبودم.. می شد گفت هنوز سر پا هستم و مشکلی ندارم.. یهو یه حس امیدواری عجیبی بهم دست داد.. هر چی بود باید به این تنهایی عادت می کردم. چون خواه نا خواه تنها شده بودم... هر چه قدر هم که بچه و نوه و اینا داشتم بازم شوهر و سایه سر نداشتم. رفتم سمت اتاق خواب و در رو که باز کردم چشمم به قاب عکس رستم افتاد. آهسته گفتم خدا رحمتت کنه.. رفتم طرف کمد و لباس خوابمو برداشتم که بپوشم.. هانیه دخترم اولین بارکه این لباس خوابمو دیده بود خیلی تعجب کرده بود. یه لباس حریر صورتی بود که تا زیر باسن بود و بالاش هم دو تا بند نازک بود که حالت توری داشت.. جلوی سینه هام هم توری بود. خیلی خوشگل بود وقتی خریدم و به هانیه که تو این چیزا مهارت داشت نشون دادم فکر کرد واسه اون خریدم تا نشونش دادم گفتم ببین این قشنگه.. پرید بوسم کرد و گفت واااااااای مامان چه قدر خوشگله دستت درد نکنه... چرا زحمت کشیدی.. گفتم چی می گی بچه مگه واسه تو گرفتم ؟ ماله خودمه می خواستم ببینم نظرت چیه ؟....نمی دونم چرا به نظر بقیه این کارام خنده دار بود. مگه سن که میره بالا ما هم از آدمیت درمیاییم ؟ خب منم دوست داشتم چیزای قشنگ داشته باشم.. کی گفته همه چیزای خوشگل مال جووناست ؟ لباسمو عوض کردمو رفتم جلوی آینه و مثل تو فیلمای خارجی موهامو باز کردمو سرمو به دو طرف تکون دادم تا موهام پریشون بشه.. بعد به خودم گفتم واسه چی اینکارا رو می کنی ؟ اون موقع که رستم زنده بود این کاراتو می دید به جای اینکه شهوتی بشه می خندید و مسخرت می کرد حالا که اون نیست می خوای درو دیوار رو شهوتی کنی... یکی هم ببینه فکر می کنه دیوونه شدی...خودمو دلداری دادمو گفتم خب واسه خودم می خوام اینکارا رو بکنم. رفتم تو تخت و دراز کشیدم. خونه چقدر ساکت بود. ترس اومد سراغم. سعی کردم بخوابم.. چشمامو بستم و به پهلو خوابیدم.چشمامو که باز کردم هوا روشن بود... دستمو دراز کردمو ساعت بالای سرمو برداشتمو نگاه کردم 8:12 بود.. نتونسته بودم بیدار شم و برم پارک بدوم. اصلا امروز حوصله اش هم نداشتم... بلند شدمو نشستم تو جام به عادت همیشگیم اول پشت گردنمو یه کم خاروندم و بعد یه خمیازه کش دار و بلند.... روز آغاز شده بود و باید گذشته ها رو فراموش می کردم هرچه زودتر بهتر.. پتو رو کنار زدمو اومد پایین از تخت.. همون طورکه داشتم میرفتم سمت دستشویی فکر می کردم حالا باید چی کار کرد ؟ دیگه رستم هم که نیست ؟ پس تکلیف من چیه ؟ این همه شهوت که تمومی هم نداره رو باید چی کار کنم ؟ خدایا قربونت برم آخه من این همه میل جنسی رو می خوام چی کار ؟ باید یه فکری به حال خودم می کردم یه ماه و خورده ای بود یعنی از مرگ رستم به بعد من خالی نشده بودم و این یعنی فاجعه... داشتم دست و صورتم رو می شستم که صدای زنگ تلفن رو شنیدم.. زودی دستمو خشک کردمو و رفتم سمت تلفن... معصومه بود زنگ زده بود حالمو بپرسه.. یه کمی احوال پرسی کرد و دوباره شروع کرد به اصرار که بیا خونه ما این کارا چیه که تنها موندی تو خونه... گفتم دنیا همینه.. تنهایی رسم روزگاره مادر...بعد از تلفن معصومه رفتم تو آشپزخونه و یه چایی واسه خودم دم کردم و اومدم تلویزیون رو روشن کردم... ای بابا. ای بابا... برنامه های تلویزیون کجا و اون برنامه ها که خونه محمود و بقیه می دیدم کجا... دیگه به این آشپزی و ملیله بافی و...علاقه نداشتم.. شو می خواستم.. حالا که رستم نبود منم می خواستم ماهواره داشته باشم.. وقتی فکر کردم دیدم خیلی کارا هست که دیگه الان می تونم بکنم و کسی هم نیست که غربزنه بهم...تا ظهر خودمو سرگرم کردم بعد از ظهر اومدم یه چرت بزنم که زنگ زدن. اه حالا مگه می ذاشتن یه دقیقه استراحت کنم حدس زدم باز بچه ها هستن.. اشکان بود قربون قد و بالاش برم که همه دخترا حسرت یه نگاش رو داشتن... درو که واسش باز کردم اومد بوسم کرد و گفت سلام مادر جون...خوبی ؟

1 نظرات:

ایرانی گفت...

داستان روند روانی و شیوایی خود را حفظ کرده .خیلی طبیعی از واقعیات زندگی می گفت .از مرگ جدایی آفرین ,از روزگار پیری ,از فاصله ای بین دوران مختلف زندگی که گویی به اندازه چشم بر هم زدنی بیش نیست .ازخاطرات تلخ و شیرینی که قلب آدمی را می لرزاند...ایرانی

 

ابزار وبمستر