ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

عشق يا نامردي2

حتی دخترا در مواجه با من خیلی محتاط برخورد می کردن مبادا یه دفه یه چیزی بگن که بهم بربخوره که اون وقت اعصابم سگی میشد و کنترل خودمو از دست میدادم و دیگه معلوم نبود چه رفتاری نشون بدم. حتی بعضیا فکر می کردن مشکل روحی دارم و زیاد سر به سرم نمیذاشتن. البته بغیر از ساسان.اون از وقتی کلاس پنج بودم باهام تا حالا همکلاس بوده. به نظر اون از وقتی مادرم فوت کرده اینجوری شدم. اما خودم که نمیتونم به خودم دروغ بگم. من همیشه این جور بودم. اما تا حالا خودمو رو نکرده بودم.داشتم به خونه خالم میرسیدم. رفتم تو و همونجا ناهارمو خوردم. تا عصر اونجا بودم. ساعت چهار یا پنج از خونه خالم اومدم بیرون رفتم فروشگاه. یه خورده وسایل خریدم برای این چند روز که بابام نیست. زیاد حوصله آشپزی نداشتم.رفتم تو خونه وسایلو گذاشتم تو یخچال اومدم جلو تلویزیون ولو شدم. هوا کم کم داشت تاریک میشد.گفتم زود غذا بخورم زودم بخوابم.رفتم غذا درست کنم که موبایلم زنگ زد. شماره نا آشنا بود:بله بفرمایین ؟سلام آقای رحمانی خوبین ؟صدای دلنشین سارا بود. بیشتر از اینکه متعجب بشم خوشحال بودم. راستش سارا اولین دختری بود که تا این حد باهاش خصوصی صحبت میکردم. کلن عقیده داشتم اگه به دختر رو بدی ازت سواستفاده میکنه و واقعن دختری تو زندگی من نبود اونایی هم که باهاشون همکلاس بودم روی خوش بهشون نشون نمیدادم اونام باهام کاری نداشتن. شاید دلیل پرخاش گری من هم تو اون زمان همین بود. اگه با یه جنس مخالف رابطه برقرار میکردم حتمن اوضاعم بهتر میشد.سلام خانم کاظمی حالتون خوبه ؟امری داشتین ؟نه همین طوری زنگ زدم حالتون رو بپرسم. مزاحم که نشدم؟نه اختیار دارین شما مراحمین.خانواده خوبن ؟خیلی ممنون همه خوبن. راستی کتابو خوندین ؟وای کتاب. کتابو خونه خاله جا گذاشته بودم.
بله؟ کتاب ؟ آره یعنی نه امروز سرم یه خورده شلوغ بود نتونستم. حتمن میخونمش.خوب مثله خسته این من دیگه بیشتر از این مزاحم نشم. کاری ندارین ؟نه خواهش میکنم. مراحمین. عرضی نیست خدا نگهدار.خداحافظ.گوشی رو قطع کردم علا رغم میل باطنیم. راستش تو این چند کلمه جوری خودشو تو دلم جا کرد که دوست داشتم تا فردا صبح باهاش حرف بزنم.با اینکه از صبح تا حالا نخوابیده بودم اما اصلن خوابم نمی اومد انگار یه انرژی خیلی زیاد تو وجودم موج میزد. یه احساس تازه داشتم. من که به هیچ کس جز خودم فکر نمی کردم دوست داشتم الان اینجا با شه. دوست داشتم این جا میبود و میدید که مهران پسری که غرورش حتی از ارتفاع آسمونا هم بیشتر بود چه جوری برای سارا له له میزنه. شماره ای که افتاده بود مال خونه بود. حتمن شماره خونشونه. زود شماره رو زدم رو مموری و به جای اسمشم نوشتم جهان. راستی راستی اندازه یه جهان تو قلبم جا گرفته بود. از حال خودم خندم گرفته بود. به هر حال اون شب گذشت و من به انتظار دیدن دوباره سارا به خواب رفتم و چه خوابایی که نمیدیدم.
صبح ساعت ده کلاس داشتم و میتونستم که قبل از رفتن یه کم به خودم برسم. سرو صورتو صفا دادم ادکلن نه چندان گرونمو رو بهترین پیرهنم خالی کردم کفشامو واکس زدم و از خونه زدم بیرون.تو دانشگاه ساسانو دیدم رفتم طرفش:سلام ساسان.سلام.کلاس شروع نشده ؟نه مثل اینکه تشکیل نمیشه استاد تو جلسه اس و حالا حالاها بیرون نمیاد. به منصوری گفته اگه تا بیست دقیقه دیگه نیام کلاس تشکیل نمیشه.وای چه خوب.چرا ؟ من کلی کار دارم اگه نمیخواست کلاس تشکیل بده قبلن میگفت مارو هم زا به راه نمیکرد.حالا مگه چی شده شایدم اومد سر کلاس. یا یه چیز دیگه اگه نیومد که هیچی اگرم هر وقت اومد بهش میگم تو چند دقیقه قبلش رفتی و میگم برات غایب نزنه.
آخه الاغ جون برای من حاضر و غایب مهم نیست کلاسو از دست میدم.خودت میدونی.البته احتمال اومدنش کمه. احساسم میگه نمیاد. من میرم کاری نداری؟نه به سلامت.
خوب شد ساسانو دست به سر کردم بره اگه سارا اومد بدون سرخر باهاش صحبت کنم. خدا رو چه دیدی شاید مخشم زدم باهام دوست بشه.چند دقیقه که وایسادم دیدم که یه خورشید از اون طرف دانشگاه داره طلوع میکنه. آره خودش بود. سارای خوشگل من. از همین الان اونو متعلق به خودم میدونستم. شاید به نظر خیلیا خوشگل نبود اما تو مو میبینی و من پیچش مو. چه میدونم علف باید به دهن بزی شیرین باشه و از این حرفا. باروی باز و خندان اومد جلو :سلام.سلام حالتون خوبه ؟خیلی ممنون شما خوب هستین. کلاس شروع نشده؟نه مثل اینکه تو جلسن. استاد گفته اگه تا بیست دقیقه دیگه نه اون مال پنج دقیقه پیش بود تا یه ربع دیگه بیرون نیام کلاس تشکیل نمیشه.خوب اشکالی نداره همین جا میشینیم اگه تا یه ربع دیگه. البته اگه شما کاری نداشته باشین ؟نه خواهش میکنم برای من سعادتیه هم صحبتی با شما.مجری های تلویزیون باید جلوم لنگ مینداختن. خودمم از نوع بیان خودم خندم گرفته بود.این تعارفارو بذارین کنار آقای رحمانی دوست دارم یکم خودمونی تر با من حرف بزنین. این جوری من احساس راحتی نمیکنم.خیلی خوب هر جور شما بخواین. راستی شما چند سالتونه؟من یه هفته دیگه نوزده ساله میشم.واو یه هفته دیگه تولد شماس. باید به فکر یه کادوی خوب براتون باشم.وای نه نمیخوان تو زحمت بیافتین من راضی نیستم.نه چه زحمتی تازه اگه بتونم جبران خوبی های شمارو بکنم بابت کتاب و همچنین دیشب. راستش من تنها بودم که شما زنگ زدین. پدرم رفته مسافرت منم تو خونه تنها بودم. شما زنگ زدین خیلی خوشحال شدم.پدرتون با مادرتون رفتن.سرمو پایین انداختم و آروم گفتم:نه.پس مادرتون دیشب خونه نبود.نه مادرم یه ساله... یه ساله....نمیدونم چی شد گریم گرفت.ناراحتتون کردم. ببخشید. فهمیدم. خدا رحمتشون کنه.خواهش میکنم. شما ببخشید من نباید شما رو ناراحت میکردم.تقریبن یه نیم ساعتی با هم حرف زدیم اون یه چیزایی در مورد خودش و خونواده خودش بهم گفت منم به طور سربسته یه چیزایی گفتم. کلاس تشکیل نمیشد. من به سارا پیشنهاد دادم که بریم بیرون و با هم یه نوشیدنی بخوریم. اونم قبول کرد و رفتیم بیرون. توی یه کافی شاپ نشستیم محیط جدیدی بود هم برای من چون این جور جاها نمی اومدم هم برای سارا به دلیل فرهنگ خانوادگیش. سر و وضع ما دوتا به دوست پسر دوست دختر نمی خورد. همه فکر میکردن زنو شوهریم من با شلوار پارچه ای و بلوز دگمه دار که حتی آخرین دگمه اونم بسته بودم. سارا هم با چادر. تازه وقتی اون پسره اومد تا منو رو بیاره رو به من گفت خانمتون چی میل دارن. سارا زیرزیرکی میخندید و منم حسابی سرخ شده بودم.خوب آقای رحمانی کاری ندارین ؟ من باید برم خونه. میدونین که؟بله در جریان هستم. برو به سلامت راستی سارا........یه خورده شوکه شدم. از دهنم پرید گفتم سارا. یه خورده هم ترسیده بودم که یه دفعه یه چیزی بگه. اما با خنده برگشت :بله ؟ببخشید گفتم سارا از دهنم پرید
نه اشکال نداره. من دوست داشتم همین طوری صدام کنی مهران. خدا حافظ.اون رفت ومنو با خودم تنها گذاشت. اون رفت اما نمیدونست که منو با خودش برده اونی که اونجا وایساده بود فقط جسمم بود. روحم قلبم و تمام احساستم الان متعلق به سارا شده بود. صدای زنگ اس ام اس موبایلم منو از اون حالو هوا درآورد. وقتی اس ام اس رو خوندم توش نوشته بود سرتو میندازی پایین و میری خونه والا دیگه سارا دوست نداره. اگه بگم تو اون موقع اشک تو چشام جمع شده بود دروغ نگفتم. سارا دختری که در عرض دو روز تونسته بود قلب یخی منو ذوب کنه دوسم داشت. بعد از مرگ مادرم این بهترین اتفاق زندگیم بود. اصلن نه مرگ مادرم بدترین اتفاق زندگیم و این لحظه بهترین اتفاق بود. شاید الان میتونستم پدرم رو درک کنم. دیگه هیچ دختری از نظر من به اندازه سارا زیبا نبود. قدیمیا راست گفتن. به سر آمده حکیم است. منم حالا عاشق بودم و کم کم داشتم احساس پدرو در مورد مادر درک می کردم.رفتم خونه از تو اینترنت هر چی اس ام اس عاشقانه بود جمع کردم و یکی یکی برای سارا میفرستادم. اما سارا جواب نمیداد. منم با خودم خیال کردم حتمن یه کاری داره.شب سارا بهم زنگ زد :سلام.یه دفعه زد زیر گریه.سلام سارا جون چی شده؟هیچی ظهر این قدر زیاد اس ام اس زدی بابام مشکوک شد گوشیرو گرفت ازم. تو دستش بود که یه دونه دیگه رسید وقتی خوندش یه سیلی زد زیر گوشم.بعد منو انداخت تو اتاق و با کمر بند افتاد به جونم.
وای. بازم خراب کاری. اینه دیگه این قدر تو کارام زیاده روی میکنم که بعضی وقتا حتی خودمم عقم میگیره.سارا من معذرت میخوام. اصلن نمیدونستم این جوری میشه. حالا بعدش چی شد؟من برای خودم ناراحت نیستم. شمارتو تو موبایلم پیدا کرده. من خیلی می ترسم. آخه میدونی بابام همه جا دوست و آشنا داره. تازه اگه نداشته باشه هم با استفاده از نفوذش میتونه کمتر از یه هفته آدرس خونتون رو گیر بیاره.حالا میخوای چی کار کنی ؟عرق سردی رو بدنم نشست. بیا و درستش کن. یه روز بیشتر نیست با دختر مردم آشنا شدیم باید عالمو آدم بفهمن ما چه غلطی کردیم. دیگه قدرت حرف زدن هم نداشتم.نمیدونم. چی کار کنیم ؟یه دفه زنگ خونه به صدا دراومد. از سارا خدا حافظی کردم و بهش گفتم بعدن بهت زنگ میزنم. رفتم دم در. یه مامور دم در بود. چشمم به ماموره افتاد بی اختیار خوردم زمین.ماموره بلندم کرد و گفت :چیزی شده ؟نه چیزی نیست امرتونو بفرمایین ؟ببخشید منزل آقای سعیدی این جاست ؟خیالم راحت شد.نه این خونه بغلیه.خیلی ممنون. راستی مشکلی براتون پیش اومده بود یه دفه خوردین زمین.نه.آخه میدونین من پدرم مسافرته گفتم حتمن برای اون مشکلی پیش اومده.آها. پس نگران پدرتون بودین. خوب دستتون درد نکنه با اجازه.خواهش میکنم جناب سروان
درو بستم اومدم تو و یه نفس راحت کشیدم.اما فکر پدر سارا یه لحظه منو آروم نمیکرد.نمی دونستم چیکار کنم.اوس کریم.... به دادمون برس............رفتم تو و یه چند تا تخم مرغ ریختم تو ماهیتابه. سارا کجایی ببینی مهران جونت شام چی می خوره. بعد از شام رفتم بخوابم ولی مگه فکر پدر سارا میذاشت چشم رو هم بذارم.صبح زود با صدای زنگ از خواب پاشدم. دست ورومو شستم و بدون خوردن صبونه از خونه زدم بیرون. تو راه یه بند تو فکر دیشب بودم : الان دم دانشگاه چند مامور امنیتی گذاشتن. همین طور دم کلاس و از همه مدارک شناسایی میخوان. اه چه فکر هایی. فاز جدید آشنایی من با سارا رو کلن به هم ریخته بود. اصلن مگه جرمه من دوسش دارم باباشم هیچ گهی نمی تونه بخوره. مگه کیه من که ازش نمی ترسم.به دانشگاه که رسیدم یکم با ترسو لرز اطرافو پاییدم. خبری نبود شهر در امنو امان است. رفتم سر کلاس. همه بودن به جز سارا. یه چیزی قلقلکم میداد. احساس بدی نداشتم اما انگار خبرای خوبی در انتظارم نیست. با خودم میگفتم الانه که مامورا بریزن تو به سرکردگی پدر سارا و منو با خفت و خواری از دانشگاه ببرن بیرون. وای اگه پدرم بفهمه چی میشه. اما دست روزگار خوابای دیگه ای برام دیده بود.کلاس تموم شد و رفتم خونه.ناهار هیچی نداشتم حوصله غذا درست کردنم نداشتم. رفتم تو اتاقم و کامپیوترو روشن کردم رفتم تو اینترنت و گشت زنی تو سایتای سکسی. حداقل مزیتش این بود که منو از فکر پدر سارا در می آورد. تقریبن در عرض یک ساعت پاکت سیگارو نصف کردم. خودم از بوی سیگار حالم به هم میخورد.دیگه داشت گرسنم میشد. اینم از عواقب اینترنت قاروقور شکم داشت ریتم سمفونیک به خودش میگرفت. به خودم گفتم برو فکر نان کن که خربزه آب است. آماده شدم برم بیرون. تو خونه هیچی برای درست کردن نبود. ول کن بابا میرم بیرون یه چیزی میخورم. اومدم دم در موبایلم زنگ خورد. شماره سارا بود. به طور غریزی این طرفو اون طرف خودمو یه نیگا کردم. وضعیت سفید بود. با نگرانی جواب دادم:الو؟سلام(گریه).صدای سارا بود داشت گریه میکرد.سلام چی شده ؟ بابات آدرسمو پیدا کرده؟نه صبح از خونه میره بیرون با یه کامیون تصادف میکنه. الان تو بیمارستان بخش آی سی یو بستریه. هنوز به هوش نیومده.کامینه به خودش زده ؟

0 نظرات:

 

ابزار وبمستر