ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

مادرجون حشري3

 تنهایی صفا می کنی واسه خودتا... گفتم سلام عزیز دلم... ای نفسی میاد و میره چه خوب کردی اومدی... اشکان پسر محمود بود و 22 سالش بود درس می خوند و حسابی به خودش می رسید و هوای خودشو داشت... این قدرم هوای منو داشت که نگو..هر چی می گفتم نه نمی گفت...اومد تو نشست رو مبل خواستم واسش غذا گرم کنم که گفت بیرون یه چیزی خوردم اشتها ندارم... گفتم پس بذار میوه بیارم واست.. شروع کرد به شوخی کردن : نمی خواد خانوم خوشگله بیا بشین اومدم ببینمت.. طفلی اشکان هر کاری کرد منو ببره خونشون راضی نشدم...نمی خواستم وبال این و اون باشم... بهش گفتم هر وقت بیای اینجا منو خوشحال می کنی...خودشم می دونست چقدر دوسش دارم..یه خورده که با هم حرف زدیم بهش گفتم اشکان من اینجا خیلی حوصله ام سرمیره چی کار کنم ؟ نگی بیا خونمون که دوباره از اول باید همه حرفامو بزنما.. خندید و گفت باشه.. باشه.. خب بایدم حوصله ات سر بره... برو بیرون یه گشتی بزن.. دوست و آشنایی رو دعوت کن... نمی دونم یه جوری سرگرم باش دیگه...فکری کردم و گفتم نه..اینا که هرروز نمی شه.. یه مدتی میشه این کار رو کرد بعدش چی ؟ نه مادر... نمی شه... چشمکی زد و گفت چی تو فکرته شیطون بلا ؟ چی می خوای پس ؟ خنده ای کردمو گفتم اشکان خدا بگم چی کارت کنه... من دارم از تو می پرسم ابرویی بالا انداخت گفت نه دیگه نشد.. با ماهم آره ؟ بگو ببینم چی می خوای ؟ گفتم این اشکان که منو می شناسه پس دیگه حاشیه نرم و بگم و گفتم : اشکان یه ماهواره واسه من جور کن.. چشاش گرد شد و گفت چییییییییی ؟!!! مادر جون ما رو گرفتی ؟!! گفتم : وا.. نه مادر جون... من که اینجا نشستم .. استکان چاییشو گذاشت رو میزو گفت آخه به این زودی که نمی شه.. حداقل بذار یه کمی از مراسم چهلم دور شیم بعد...الان اگه حرف ماهواره بیارم حساب خودمم می رسن... از جام بلند شدمو گفتم می دونم عزیزم منم که نگفتم همین امروز... حالا فقط خواستم در جریان باشی... بعدش به خودم گفتم این بچه عقلش از تو که مادربزرگشی بیشتره..آخه این چه حرفی بود.. نا سلامتی تو دیروز اون قدر آبغوره گرفته بودی که داشتی غش می کردی حالا امروز می گی من ماهواره می خوام... هول نشو بابا.. یه کمی صبر داشته باش..تو هنوز عزاداری... حالا خوبه اشکان دهنش قرص بود..اشکان که رفت تا شب بچه ها یه ده باری هر کدوم زنگ زدن بهم.. باز دوباره شب شده بود. این میل عجیب من انگار شبا نیرو می گرفت و از خواب بیدار می شد.. می خواستم شام نخورم که یاد اون 4 کیلو افتادم که پایین بود پس رفتم سراغ یخچال تا یه چیزی بخورم... بعدشم اومدم نشستم جلوی تلویزیون و یه کم کانال عوض کردم و دیدم چیز بدرد بخوری نیست.. یاد اون وقتا افتادم که با رستم سر کانال تلویزیون دعوا می کردیم.. اون میخواست اخبار گوش کنه و من سریال و فیلم می دیدم...نمی دونم با این برنامه ها آب بندی ما اون موقع واسه چی اصلا دعوا می کردیم.. البته الان اینجوری فکر می کردم از اون وقتی که خونه بچه ها از اون برنامه های قشنگ دیده بودم دیگه به قول هادی مدم رفته بود بالا...گفتم اگه الان ماهواره داشتم تا صبح می شستم و برنامه ها رو می دیدم. رفتم تو اتاق خواب و پیرهنمو دراوردمو لباس خوابمو پوشیدم و دوباره برگشتم جلوی تلویزیون..خوابم پریده بود.. هیچی نداشت...تلویزیون رو خاموش کردم و رفتم توی بالکن و دستامو گذاشتم روی لبه دیوار بالکن و دولا شدم سمت پایین تا کوچه و خیابون رو تماشا کنم. فاصله ام خیلی کم بود چون طبقه دوم بودیم اما چون هوا تاریک بود زیاد دید نداشت... یه مدتی همین جوری سرم گرم بودم تا دیدم از بالکن طبقه بالا سرو صدا و خنده میاد... حدس زدم شاید بچه های آقای عراقی همسایه طبقه بالایی هستن اومدن تو بالکن. یه چند دقیقه که گذشت دیدم صدا ها بیشتر شده.. یکی از اون بالا گفت بخورمت هلوووووووو...سرمو برگردوندم بالا ببینم چه خبره که دیدم سه تا کله یهو رفت عقب و فقط صدای خنده میاد... گفتم : بیا بخور ببینم پدر سوخته... بازم صدای خنده.. خیلی خوشم اومد.. هلووو... پس هلو هم بودم.. آقای عراقی همسایه طبقه بالایی ما بودن که دو تا پسر شیطون و هیز داشت اینو وقتی فهمیدم که هر وقت پدر و مادرشون نبود ورود و خروج دخترا به خونشون دیده می شد. پسر بزرگش 21 سال داشت و کوچیکه هم یه 14 و 15 سالی داشت. سرو صدای خنده اشون رو می شنیدم ولی نفهمیدم اون یکی کی بود. همین جوری داشتم بالا رو نگاه می کردم که دیدم یکیشون سرشو آروم آورد جلو تا پایینو نگاه کنه تا منو دید کله اش رو کشید عقب. نمی دونم چی می گفتن که هی می خندیدن... یه چند دقیقه بعد خسته شدم و راه افتادم از بالکن رفتم بیرون و درو بستم. نه خوابم میامد نه کاری داشتم که بخوام بیداربمونم.. لعنتی این شهوتم که خاموش شدنی نبود.. خیلی وقت بود دیگه مثل اون زمانا که دختر بودم خودمو انگولک نکرده بودم دیگه این کار رو رستم واسم انجام می داد اما حالا انگار خودم باید دست به کار می شدم. اما چی کار ؟!!! یعنی بازم برم تو رختخوابم و شروع کنم به مالوندن خودم... نه دیگه این کارا راضیم نمی کرد.. پر توقع شده بودم... این کارا مال دختراست نه من که زن هستم... اما انگار چاره ای غیر از این کار نداشتم چون می ترسیدم چیزی تو خودم فرو کنم... چند سال پیش یه همسایه داشتیم که خیلی با هم عیاق بودیم.. زن خوبی بود اسمش سهیلا بود... از برنامه های شبانه اش با شوهرش که واسم می گفت خیلی تعجب می کردم شوهرش آدم شهوتی بود... بعضی وقتا که واسم تعریف می کرد می گفتم به جای رستم باید زن شوهر سهیلا می شدم... یه وقتایی می گفت شوهرم واسه تنوع دوست داره من خودمو با یه چیزی جلوش ارضا کنم... فرقی نمی کنه چی همینقدر که با خودم ور برم واسه اون کافیه... می گفت یه شب اینقدر با انگشتم ترتیب خودمو دادم که ارضا شدم شوهرمم دو بار ارضا شد... تا حالا نشنیده بودم کسی اینجوری بتونه خودشو خالی کنه..اما امشب می خواستم خودمم امتحان کنم.. از فرو کردن چیزای دیگه بهتر بود.. می ترسیدم چیزی فرو کنم تو بدنم و گیر کنه و در نیاد.. آخه رستم همیشه می گفت تو خیلی تنگی فروزان.. بعضی وقتا این کیر لامصب گیر می کنه این تو.. باز خوب بود می گفت تو تنگی و نمی گفت من کلفتم.. خلاصه رفتم تو تخت و خوابیدم.. لباس خوابمو درآوردم و انداختم یه گوشه.. سوتین نداشتم و یه شورت نارنجی پام بود...رفتم جلوی آینه اول یه نگاه به خودم انداختم... از یاد آوری بخورمت هلو قند تو دلم آب شد... طاقباز خوابیدم رو تخت و پاهام رو دراز کردم و از هم بازشون کردم..حالا دیگه راحت بودم و لازم نبود مثل اون وقتا تا خرخره برم زیر پتو و بدون اینکه لباسم رو دربیارم فقط دستمو ببرم تو شورتم بعدم از زور لذت پتو مو گاز بگیرم و صدام درنیاد... پتو رو انداختم کنار و گفتم ببینم چی کار می کنی فروزان... دستامو گذاشتم روی سینه هام و شروع کردم به آرومی مالیدن..چه نرمه.. مثل بالشم می مونه.. یه کمی نوکشو گرفتم و فشار دادم بین انگشتام زیاد درد نداشت.. یه کمه دیگه فشار دادم حالا بهتر شد یه کمی درد گرفت.. شهوتم داشت شروع می شد..رستم همیشه می گفت پستونات مثل اون موقع ها سرحاله...منم می گفتم خودمم سرحالم تازه دیگه هم نگو پستون.. پستون ماله گاو و گوسفنده نه آدمیزاد بگو سینه.. آخه یه دفعه رفته بودم از این سوتینا بخرم از بس گفته بودم پستون بند عادت کرده بودم وقتی به فروشنده گفتم بی زحمت اون پستون بند سفیده رو بیارید.. هم خودش هم مشتریایی که تو مغازه بودن زدن زیر خنده.. فروشنده گفت مادر بگو سوتین... پستون بند که به آدمیزاد نمی خوره... گفتم والا زمان ما می گفتن پستون و پستون بند حالا شده سوتین.. غش کرده بود از خنده و گفت الان دیگه جوونا می گن سوتین.از اون موقع منم یاد گرفته بودم.. سعی می کردم همون جوری که رستم سینه هامو می مالید بمالم... می گرفتم تو دستمو فشار می دادم بعد به حالت چرخشی می مالیدم.. می خواستم بخورمش اما نمی رسید به دهنم... پاهامو بلند کردم و از هم بازشون کردم زیر رونامو یه ذره دست کشیدم ومالیدم یه نیشگونم گرفتم مثل رستم.. خوشم اومد... یکی دو بار دیگه هم نیشگون گرفتم... حس خوبی بود دستمو بردم تو شورتم و یه کمی بالای کسم رو مالیدم وااای داشت مورمورم می شد همیشه به اینجا که می رسیدم چشمام بسته می شد دستم رو بردم پایین ترو کسم و گرفتم تو مشتم و فشار دادم ولش می کردم و دوباره می گرفتم و فشار می دادم یه کمی بالاتر یه قسمت گوشتی بود که می دونستم حساسترین جا همین جاست اسمشو گذاشته بودم مرکز.. مرکز لذتم همون جا بود که وقتی خیلی می مالیدمش به حد انفجار می رسیدم از لذت..لذتم سه برابر شده بود دیگه وقت درآوردن شورتم بود دو طرفشو گرفتم و آروم کشیدم پایین... تا روی مچ پام اومد و یکی از پاهام رو از توش درآوردم و اون یکی رو گذاشتم بمونه.. شورتم آویزون بود تو مچ پای چپم..دو تا دستامو بردم و گذاشتم روی کسم با دست راستم کسم رو از هم باز کردم و با دست چپم کشیدم روش وای نزدیک بود داد بکشم.. عجب حس و حالی بودااا.. تنهایی هم نعمته بعضی موقع ها اون قسمت مرکز رو گرفتم بین انگشتام و به طرف بالا و پایین می مالیدم... آخ آخ نفسم داشت بند میومد.. ترسیدم زیر این همه شهوت دووم نیارم و سکته کنم.. اما اون لحظه دیگه آدم به هیچی نمی تونه فکر کنه فقط به این فکر می کنه که چه جوری بیشتر لذت ببره منم اینجوری شده بودم.. دستمو محکمتر مالیدم ضربان قلبم تند شده بود و انگار یه چیزی تو کل بدنم پخش می شد.. یه چیزی مثل گرما انگشت اشاره دست چپم رو کشیدم روی چاک کسم و یه کمی از سرشو فرو کردم تو کسم.. کم بود یه کمی دیگه فرو کردم رفت تو تا آخر...باریک بود انگشتم زیاد حس نمی کردمش انگشت وسطی ام رو هم بهش اضافه کردم.. تو کسم خیس شده بود.. انگشتام روان عقب و جلو می رفتن.. خیلی بهم خوش می گذشت سر وصدایی راه انداخته بودم واسه خودم.. چشمامم که اصلا باز نمی شد.. همین طور انگشتامو عقب جلو می کردم همزمان با اونا خودمو هم تکون می دادمو عقب جلو می کردم... دست راستم رو بردم روی سینه ام گذاشتم و شروع کردم به مالیدن.. وای وای وای تا حالا اینجوری لذت نبرده بودم راست میگن لذت هایی که آدم بار اول از امتحان کردنه یه کار می بره دفعه های بعدی ممکنه فرق بکنه و کمتر بشه.. چون بار اول بود اینجوری خودم رو خالی می کردم عجیب لذت می بردم اون پای چپمو که شورتم توش بود رو بردم بالا اصلا یادم نبود شورتم رو از مچم پام درنیوردم یهو دیدم مچ پام قلقلک اومد چشمامو باز کردم دیدم شورت نارنجیم تو پامه دیدن اون صحنه نمی دونم چی بود که اونجوری داغم کرد... پای راستم یه کمی بالا بود و پای چپم هم بیشتر از اون یکی پام بالا بود و تو هوا تکون می خورد در حالی که یه شورت هم بهش آویزون بود خودم که داشتم سر گیجه می گرفتم.. یه انگشت دیگه هم اضافه کردم و محکم عقب جلو می کردم و خودمم هم عقب جلو می شدم همون جوری هم زل زده بودم به پام و شورتم که اونجوری تو هوا تکون می خورد.. دیگه نتونستم تحمل کنم...انگشتامو تا ته فشار می دادم و خودمم جیغ می کشیدم و نفسهام بالا نمی آمد تا بالاخره خالی شدم.. لرزیدم و انگار یه چیز سنگینی که تو تنم بود اومد بیرون دلم نمی خواست انگشتام رو دربیارم.. آروم و به نوبت یکی یکی در آوردمشون حسابی خیس شده بودن پاهامو آوردم پایین و داشتم نفس نفس میزدم...از کارم راضی بودم انگار سبکم کرده بود اما اینقدر خسته شده بودم که نا نداشتم تکون بخورم... یه چند دقیقه بعد که حالم جا اومد بلند شدم رفتم دستشویی دستام و خودم رو شستم و اومدم تو جام.. شورتم رو برداشتم پوشیدم می خواستم لباسمم بپوشم اما دیدم دوست دارم امشب رو این جوری با یه شورت بخوابم. همون جوری خوابیدم رو تخت و پتو رو تا نصفه یعنی تا بالای نافم کشیدم روم. به پهلو شدم باز چشمم خورد به سینه هام که افتاده بودن روی هم. تو نور کم اتاق به خوبی می دیدمشون..پتو رو زدم کنار حالا پاهامم افتاد بیرون.. شورتم چه می درخشید دست کشیدم روی کونم و یه کمی مالیدمش... بازم می خواستم شروع کنم کارمو اما خسته بودم... خیلی خوابم گرفته بود..

1 نظرات:

ایرانی گفت...

این قسمت هم در ادامه دو قسمت دیگه جالب بودوطبیعی وبالاخره خود حاج خانوم دست به کار شد و..وایرانی

 

ابزار وبمستر