ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

عشق يا نامردي3

نه به ماشینش. تقریبن از ماشین هیچی نمونده.چند تا سوال از من و چند تا جواب از سارا نتیجه مکالمات ما بود. نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت. دیگه خطری از بابت پدر سارا منو تهدید نمیکنه اما خود سارا بابت پدرش ناراحت بود. با خودم فکر میکردم خوشحالی من باید خیلی خودخواهانه باشه. بالاخره هر چی باشه پدرشه. تازشم من هر کاری کنم باید پدرشو قبول کنم.(اون وقتا زیاد در بند سکس نبودم)خوب سارا الان میخوای چی کار کنی؟نمیدونم. خیلی احساس دلتنگی میکنم. راستی گفتی بابات رفته مسافرت میتونم بیام پیشت ؟نا خدآگاه دستم رفت رو کیرم. فکرای شیطانی داشت تو وجودم وول میخورد.البته یکم ریتم طپش قلبم هم عوض شد و یه خورده تند تر میزد.من از خدامه در خدمت شما باشم ولی خونوادتون....؟نه بابت اونا خیالت راحت باشه. البته اگه مزاحمت میشم نیام؟نه بابا چه مزاحمتی. خونه مارو که بلد نیستی.آدرسو یادداشت کن. خیابون......یادداشت کردم. کی اونجایی؟تا یه ساعت دیگه اونجام. بای.رفتم یه ساندویچی و یه ساندویچ کوفت کردم و نیم ساعت قبلش رفتم سر قرار. یه سیگار در آوردم خواستم روشن کنم یه نفر از پشت زد رو شونم. برگشتم. سارا بود:سلام خوبی کی اومدی؟سلام یه ربعه اینجام.تموم صورتش خیس اشک بود.چشمای خوشگلش قرمز قرمز.حرفی برای گفتن نداشتم.زود یه ماشین دربست گرفتم و رفتیم خونه.رفتیم تو. سارا خودشو انداخت تو بغلم و شروع کرد به گریه کردن.نمیخواستم با حرفای مزخرف دلداریش بدم. گذاشتم راحت تو بغلم خودشو سبک کنه. جلو پیرهنم حسابی خیس شده بود. گریه های سارا تموم شد من زود بردمش رو مبل نشوندمش :بشین یه نوشیدنی برات بیارم.دستت درد نکنه.رفتم تو آشپز خونه. بخشکی شانس. باید وقتی بیرون بودم فکرشو میکردم. تنها نوشیدنی موجود آب خالی بود. خواستم شربت آبلیمو درست کنم یه دفعه یاد شراب خانگی پدرم افتادم. پدرم خودش شرابو درست میکرد. این قدر توش عسل میریخت وقت خوردن گلوی آدمو میزد. اومدم تو هال :سارا؟ شراب میخوری؟دارین؟آره. پدرم خودش درستش کرده.خیلی خوب بیار.رفتم بیارم. یه لحظه تعجب کردم. یه دختر چادری توی خونواده مذهبی چطور با این مساله این قدر راحت برخورد میکنه. سر در نیا وردم. با مشروب دو تا لیوان و یه خورده میوه رفتم تو:سارا جون چادرتو وردار. راحت باش فکر کن تو خونه خودتون هستی.نه ممنون راحتم.داری تعارف می کنی؟نه خیلی خوب باشه.رفت چادرشو درآره. منم نگاش میکردم. چادرشو درآورد یه لباس مردونه تنش بود با یه دامن و یه شلوار سیاه و یه جفت جوراب سیاه کلفت. یه روسری قهوای هم سرش بود که اونو درآورد و تو کیفش گذاشت. رو کرد به من و گفت:اجازه هست برم تو اتاق و شلوارمو در بیارم. هوا خیلی گرمه.خواهش میکنم منزل خودته. گفتم که راحت باش.رفت تو اتاق. دل تو دلم نبود. پیش خودم خیال میکردم اگه الان با یه شرت و کرست بیاد بیرون چی کار کنم. یه ندای درونی که فکر کنم شیطان درونم بود نهیب زد : چمچاره الاغ جون هلوی پوست کنده اومده تو خونت داره راست راست میگرده تو همین جوری نشستی داری کس شعر بلغور می کنی براش. پاشو که اگه این دست اهلش می افتاد دو تا سوراخشو با هم یکی میکرد. اون فرشته درونم هم داشت تلاش میکرد : نکنی پسر اون به تو پناه آورده خدا رو خوش نمیاد باهاش این جور تا کنی. چه قدر این یکی مثل بابام حرف میزد. تو همین فکرا بودم یه دفعه سارا اومد بیرون خیلی عادی. فقط شلوارشو درآورده بود. جورابش این قدر کلفت بود که حتی حتی اون قسمتی که ساق پاش کلفت میشد رو میپوشوند. دامنش یه خورده از زانوش پایینتر بود. اومد جلو و لباس مردونه رو درآورد. زیرش یه تی شرت گل و گشاد پوشیده بود:خفه نمیشی زیر این همه لباس.نه بابا تو زمستون باید آدم مراعات خودشو بکنه. آخه میدونی من از بچگی از آمپول می ترسیدم. یه دکتر خونوادگی هم داریم که هر وقت من مریض میشم یه آمپول میزنه. جالب اینه که زودم خوب میشم.آره بعضی چیزا هست اولش درد داره ولی بعدش آدم میفهمه که خوبه.سارا سرشو با یه حالت خاصی تکون داد و با یه لحن با منظوری گفت :مثلن چه چیزایی؟مثلن همین آمپول.زد زیر خنده. لیوانشو جلو آورد منم یه خورده شراب براش ریختم. یه قلپ تا آخرش خورد:خیلی عالیه.از اونایی که برای بابام میارن خیلی بهتره.کم کم داشت پشمام میریخت. بابای حزب الهی اینو مشروب؟برو خالیبند. من که باباتو دیدم. اون بهش نمیاد.
تازه کجاشو دیدی. تریاکش رو از مرز براش میارن. به طور خصوصی. میگه اینایی که تو شهر تریاک میفروشن یه کیلو تریاکو میارن با ده کیلو نمیدونم چی چی قاطیش میکنن میدن مردم بد بخت. اونام چون هیچ وقت چیز اصل ندیدن براشون فرق نمیکنه دارن چه پهنی میکشن.وای این دیگه کیه. ختم همه خلافاس اینارو از کجا میشناسه. باباش تریاکیه خودش که یه الف بچه بیشتر نیست. ما که نفهمیدیم. دومین لیوان شرابو به سلامتی هم بالا رفتیم. مثله این که از فکر باباش بیرون اومده بود داشت سرش گرم میشد. منم همین طور. یه سیگار درآوردم. بهم گفت یکی هم بده به من. تو اون حال حالیم نبود. یکی بهش دادم اولین پکو زد به سرفه افتاد اینقدر سرفه کر دنزدیک بود حالش به هم بخوره. بردمش دستشویی یه آبی به سرو صورتش زدم بهتر شد :تو سیگاری نیستی چطور گفتی سیگار بده ؟ دیدی حواسم نیست خواستی............؟خوب چیه ؟ مگه چی کار کردم ؟ شنیده بودم میگن بعد از مشروب سیگار میچسبه.آره اما میدونی ممکنه کنترل خودتو از دست بدی و اون وقت کارایی میکنی که تو وقت عادی انجام نمیدی؟
مثل چی؟خودت میدونی.چی رو میدونم؟خودتو به خریت نزن.خوب میدونیدارم چی میگم.نه دوست دارم از زبون خودت بشنوم.خوب یه دفعه دیدی شیطون رفت تو جلدم و اونوقت...............اونوقت چی؟.......سرمو انداختم پایین. با دست چونمو گرفت بلندش کرد و ازم یه لب گرفت :دوست دارم. عزیزم.دوست دارم.لبای من بی حرکت بودن. دستو پام در اختیارم نبودن. نمیتونستم تکونشون بدم انگار وزنم هزار کیلو شده بود. حرکت لبای مریم رو لبام و داغی بیش از حدش منو سر وجد آورده بود. دوست نداشتم لباشو ورداره.بهم میگفت عزیزم چرا هیچ کاری نمیکنی. اینو در همون لظه که داشت لب میگرفت میگفت. من نمیدونستم چی کار باید بکنم. عینن حرکات خودشو تکرار میکردم شده بود قرینه. اون دهنشو باز میکرد منم دهنمو باز میکردم اون میبست منم میبستم. لباشو ورداشت و گفت :من هر کاری می کنم تو اون کارو نکن. مگه تا حالا لب نگرفتی؟نه. مگه تو گرفتی؟آره بابا. حالا بیا نشونت بدم.اصلن متوجه حرفش نبودم. یعنی شنیدم گفت آره و لی انگار برام مهم نبود. سرم گرم شده بود و دیگه هیچی به جز اون لحظه که توش بودم برام مهم نبود. (دم غنیمت دان)با راهنمایی های سارا کم کم داشتم راه میافتادم. بعد از حدود یه ربع لب گرفتن سارا گفت بسه بریم سر اصل کاری. منم با تردید دنبالش رفتم. رفت تو اتاقم و رو تخت ولو شد :مهران........ بیا لختم کن.اسمم رو جوری گفت آنی شق کردم. رفتم طرفش. یکم دامنشو دادم بالا. جورابش تا رو زانوش اومده بود. دلم نمی خواست یه دفعه ببینمش. دوست داشتم کم کم به اوج برسم. یکی از جوراباشو گرفتم و یواش یواش آوردم پایین. پوست سفید پاش کم کم داشت بیرون میافتاد. حیف این پا نبود که زیر این جوراب زمخت زندونی شده بود. به پاشنه پاش که رسیدم یه رعشه ای تو تنم افتاد. پاشنه پاش صورتی بود. یاد پاشنه خودم افتادم. تازگیها یه شیار توش افتاده بود. جوری که میتونستی باهاش از رو زمین خیار قاشق یا چیزای دیگه رو ورداری. پاشنه پاش اینجوریه دیگه تصور انتهای رون و کسش چه جوری باید باشه. جورابو کامل ار پاش در آوردم. یه پای سفید و خوشگل. یکم تپل بودن با انگشتایی در یک خط. هیچ کدوم از انگشتاش از اون یکی بلند تر یا کوتاه تر نبودن. یه نظم خاصی داشتن. دوست داشتم یه زبون رو پاش بکشم. این کارو هم کردم. یه خورده شور بود. سرمو بلند کردم دیدم داره نگام میکنه:اجازه هست یه زبون دیگه روش بکشم؟نه اول اون یکی دیگه رو هم دربیار بعد رو هر دو تاش زبون بکش.بلافاصله این کارو کردم. نمی خواستم زیاد به پاهاش ور برم اومدم بالا و تی شرتشو زدم بالا رو صورتش. حالا بهتر میتونستم کار کنم. وقتی نگام میکرد یه جوری می شدم. خجالت میکشیدم. برام جالب بود. هیچ حرکتی نمیکرد. حالا سینه بلوریش جلوم بود فقط یه کرست حجاب پستونای کوچیکش بود. اونارو از زیر کرست ظالم و ستمگرش نجات دادم. خیلی خوشگل بود با نوک صورتی. یه دستی رو پستوناش کشیدم دستام داشت میلرزید. اون لحظه باورم نمیشد انگار داشتم خواب میدیدم.یه دفعه خودش تی شرتشو درآورد.منم زود خودمو جمع کردم و دستمو پس کشیدم. اونم با خنده دستامو گرفت و اونارو رو سینه خودش گذاشت :دوست دارم همیشه دستات اینجا باشه. دوست دارم همیشه زیرت با شم و تو هی رو بدنم دست بکشی. من تا حالا با هر کی سکس داشتم بدون هیچ مقدمه ای منو کرده.یه دفعه از روش بلند شدم.چی ؟ تو قبلن سکس داشتی ؟ پس چرا حالا میگی؟ من تورو واسه آینده میخواستم اما تو ریدی به همه احساسات من.با عصبانیت از اتاق رفتم بیرون تو هال و یه سیگار روشن کردم. باورم نمیشد آخه این دختر چطور میتونس با احساسات من این طور بازی کنه. اون همچین حقی نداره. بابام راست میگفت. داشتم با حرص و ولع خاصی از سیگارم کام میگرفتم. سارا اومد بیرون. تی شرتش رو هم پوشیده بود. اومد کنارم نشست.میدونی.حرف نباشه. چی میخوای بگی ؟ میخوای از آزادی و حقوق برابر زن مرد برام بگی ؟نه میخوام از تجاوز تو سن دوازده سالگی بهت بگم. اونم توسط چه کسی ؟ پسر عموم.
جدی نمی گی؟برام مهم نیست باور کنی یا نه. اون موقع پسر عموم نوزده سال داشت منم نمیدونم کلاس چندم راهنمایی بودم. الان یادم نمیاد. من مدرسه بودم پسر عموم اومد دنبالم. بهم گفت که پدر مادرم اونجان و منو فرستادن دنبالت منم قبول کردم و باهاش رفتم. رسیدم خونه ورفتیم تو. فهمیدم هیچ کی خونه نیست. باورم نمیشد پسر عموم میخواد باهام اون کارو بکنه. بعد از اینکه اون کارو کرد منو برد دم درخونمون. و خودش رفت. تا یه هفته اوضاع روحیم بد بود. کم کم مادرم بهم شک کرده بود. یه روز مادرم به دکتر خونوادگی زنگ زد. وقتی اومد فهمیدم که برای من دکتر اومده. بعد از کلی اصرار که من نمی خوام معاینه بشم مادرم با زور منو خوابوند و دکتر شروع کرد به معاینه و همه چی رو شد. مادرم باور نمیکرد. فقط منو میزد و میگفت بگو کی بوده تا برم پدرشو بسوزونم.منم تا وقتی دکتر رفت هیچی نگفتم. وقتی دکتر رفت همه ماجرا رو برای مادرم تعریف کردم. برای یه لحظه مادرم صدو هشتاد درجه عوض شد و بهم گفت. ببین دخترم کاریه که شده ما هم حالا نمیتونیم کاری بکنیم. فقط بذار بابات نفهمه. منم حرفشو گوش کردم و بابام هیچی از موضوع نفهمید.وقتی حرف میزد یه بغض تو گلوش بود. خیلی دلم به حالش سوخت. بابا اینا که مذهبین و این همه ادعاشون میشه این طوری هستن خدا به داد بقیه برسه...داشتی میگفتی؟با کمی هق هق دوباره شروع کرد:نمیدونی اون مدت چی کشیدم.اوضاع روانیم خیلی آشفته بود از نظر جسمانی هم چون به رشد کامل نرسیده بودم لطمه زیادی خوردم.اما همه اینا یه طرف و اون چیزی که منو کاملن نابود کرد یه طرف...گریه امونشو برید. بلندش کردم بردمش تو و رو مبل نشوندمش. یه کم مشروب براش ریختم و سیگار روشن کردم دادم دستش.دستش به طور آشکار میلرزید و این نشون از عمق درد سارا رو داشت. خیلی دوست داشتم بدونم این چه موضوعیه که تا این حد سارا روعصبی کرده.آؤوم باش سارا جون.خونسردی خودتو حفظ کن.......... حالا ادامه بده...چی بگم. از کجا بگم. آخه مگه چیزی هم میشه گفت........... اون وقتا اعتماد من از همه سلب شده بود و تنها کسی که منو درک میکرد و از ماجرا خبر داشت مادرم بود و وجود مادر و این که میتونستم باهاش درد دل کنم و بتونم بار این غم بزرگ رو تحمل کنم. روزا همین طور میگذشت و من داشتم کم کم از نظر عصبی موقعیت بهتری پیدا میکردم تا اینکه........ تا اینکه اون روز...اون روز...بازم بغضش ترکید. شاید تو این یه ربع دو یا سه لیتر اشک ریخته بود. دستمال کاغذی تموم شده بود رفتم یه دستمال تمیز براش آوردم.اگه نمیتونی ادامه نده. من اصراری ندارم.نه خودم میخوام بگم شاید این جوری یکم سبک بشم.

5 نظرات:

ناشناس گفت...

amir jan khaste nabashi dastan kheili jalebie vali chera kamel nist omidvaram movafagh bashi

Unknown گفت...

مرسي دوست عزيز اين داستان حدودا 12تا13 قسمتي ميشه تا آخرش برسه ادامشو ميزارم

KIAN_DUBAI گفت...

salam bazam amirjan mamnoon az javabet azat tashakor mikonam va karet kheili allie vali mikhastam azat dakhst konam age momkene barat dastan az hamsayeha va zoorgiri bishtar bezari bazam azat tashkor mikonam va faghat mitoonam begam vaghean yedoooneo nemoooneyi

ممد سکسی گفت...

‏‎ ‎امیر جون خسته نباشی. تازه داش جالب میشد!!! من هر شب تو وب تو ام و تقریبا همه داستاناتو خوندم. ضربدری و گی تا میتونی بزا خیلی دوس دارم! راستی یه دخی از شهرکرد واسه تل سکس میخام . قربونت..

ایرانی گفت...

ممد سکسی گل و عزیزم خسته نباشی . ضربدری رو چشم ولی در مورد گی با این که خیلی راحت و با تسلط می تونم بنویسم و با اعتماد به نفس , از اونجایی که این کا رو چندش آور می دونم یعنی عمل گی رو, ترجیح میدم ننویسم . در مورد سایر موارد داداش امیر اگه مشکلاتش حل شد و به امید خدا در آینده فرصتی پیدا کرد به مسائل خصوصی یا خصوصی تر شما عزیزان و دوستان گل رسیدگی می کنه و همان رونق گذشته رو به این مجموعه می بخشه . منم گفتم علی الحساب یه عرض ادبی داشته باشم و ازت به خاطر نظرت تشکر کنم . تندزست باشی ..ایرانی

 

ابزار وبمستر