ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

مادرجون حشري4

ولی دوست نداشتم پتو رو بکشم روم همون جوری که به خودم نگاه می کردم می گفتم خب فروزان امشب خودتو کردیا.. از رستم هم بهتر خودتو کردی.. بلند شدم ساعت رو واسه 6 صبح کوک کردم تا بتونم دوباره برم پارک و ورزش کنم.. بعد دوباره خوابیدم و به خودم نگاه کردم..نمی دونم چقدر به خودم نگاه کردم تا خوابم برد..چه خوابهایی هم دیدم.. یا خودم داشتم با خودم ور می رفتم یا چند نفر بودن که داشتن باهام ور می رفتن... تا خود صبح از اینا دیدم.. ساعت 6 بود که ساعت زنگ خورد... از خواب که بیدار شدم گفتم خدایا من خودم کم شهوتیم از این خوابها هم می بینم.. زنگ ساعت رو قطع کردم و یه کمی پشت گردنمو خاروندم و بعد از یه خمیازه بلند شدم... خواب آلود بودم دست وصورتم رو که شستم یه چایی دم کردم و خودم رفتم آماده شم همون لباس ورزشیه که دوسش داشتم رو پوشیدم و رفتم بیرون جلوی در یه نفس عمیق کشیدم و راه افتادم وسطای کوچه که رسیدم حسن آقا رو دیدم خونشون دو تا خونه با ما فاصله داشت دوست رستم بود و خیلی با هم جور بودن یه سنگک گرفته بود و داشت میامد به من که رسید انگار اولین باره منو می بینه وایساد و گفت فروزان خانوم شمایی ؟ گفتم بله... پس کیه.. رستمه ؟ گفت سلام علیکم صبح بخیر... دارید می رید پارک ؟ گفتم علیک سلام.. آره یه چند وقتی میشه ورزش نکردم واسه سلامتیم خوب نیست.. یه جوری نگام می کرد انگار گفتم دارم میرم بدم چند وقته ندادم واسه سلامتیم خوب نیست... اخم کردم و گفتم با اجازه از لجش همون جا شروع کردم به آرومی دویدن.. سرشو برگردوند و همون جوری داشت نگام می کرد حتما تعجب کرده بود که من چه سرحال و دل زنده ام... همه کوچه می دونستن من صبحا می رم ورزش خدا نکنه یکی آدمو ببینه دیگه همه شهر خبر می شن رسیدم سر کوچه دیگه ندویدم آروم راه میرفتم تا برسم به پارک بعد شروع کنم هنوزم بعد از این همه مدت به نگاههای بعضیا عادت نداشتم اصلا از طرز نگاه کردنشون خوشم نمیامد ولی اهمیت نمی دادم و کار خودمو می کردم یه 20 دقیقه بعد رسیدم به پارک و وارد که شدم مثل همیشه اول یه ذره سرعتم رو بیشتر کردم بعد رفتم سمت همون مسیری که ازش شروع به دویدن میکنم بعد حالت دویدن تو مسیر افتادم اااااه چقدر شلوغ بود امروز بیشتریا مرد بودن موقع ورزش کمتر خانوما رو می دویدم تو این چند وقت چند تا دوست پیدا کرده بود اما گاهی وقتا میومدن واسه ورزش امروزم انگار نبودن خودم باید تنهایی ورزش می کردم...یه دور و به خیر و خوشی سپری کردم و بالاخره تو مسیرم رسیدم به اون آقایی که همیشه می دیدمش تو پارک و یه جوری به آدم نگاه می کرد که انگار می خواد بخوره آدمو اونم تنها بود و از دور منو دید و وقتی رسید به پیچ انگار منو که دید دوباره مسیر مستقیم رو ادامه داد داشتیم بهم نزدیک می شدیم... وقتی رسیدیم بهم من رومو برگردونم و به یه جهت دیگه نگاه کردم که یهو انگار خورده باشم به دیوار شوت شدم رو زمین اصلا نفهمیدم چی شد فقط یهو دیدم افتادم زمین و اون آقاهه سریع دولا شد و گفت خانوم ببخشید...متوجه نشدم شرمنده ام اصلا حواسم نبود. می خواست کمکم کنه بلند شم گفتم برو کنار خودم می تونم بلند شم تو منو از بیست کیلومتری می بینی اون وقت الان می گه متوجه نشدم ! نیشش باز شد و گفت آخه ماشالا شما رو همه پارک می شناسن کیه که شما رو نشناسه ؟ حالا طوریتون نشده می خواید کمکتون کنم ؟ به خودم گفتم تو به گورت خندیدی که متوجه من نشدی خواستی فقط بهم یه تنه بزنی که زیادی محکم زدی و من ولو شدم خودمو تکوندم و گفتم خوبم دستشو برد سمت باسنم و گفت بذارید بتکونم پشتتونو تا اومدم خودم و بکشم کنار یه بار دستش خورد بهم و نیشش تا پشت گوشش باز شد گفتم آقا مگه من نمی گم چیزیم نیست خودم دست دارم می تونم خودمو بتکونم شما بفرمایید پی کارتون دیگه جلوتونم نگاه کنید معلوم بود کرم داره وایساده بود منو نگاه می کرد سن و سالش مثل رستم بود شاید یه ذره پایین تر یه لباس ورزشی سورمه ای تنش بود و موهاشم یه کمی بلند بود و پشت گردنش بود چه سیبیلایی هم داشت می تونست گره اش بزنه قیافه اش کلا مثل مردای قدیمی بود ولی عجب هیکلی داشت همونجوری که همیشه دوست داشتم یه غول واقعی بود...دیدم این از رو نمیره گفتم بذار من کوتاه بیام راه افتادم و رفتم دوباره شروع کردم به دویدن... چند نفر ما رو دیده بودن و هی به من نگاه می کردن و می خندیدن... دیگه حال ورزش کردنم پریده بود راه افتادم طرف خونه خیلی هم گشنم شده بود از پارک که خارج شدم دیگه آروم راه می رفتم که دیدم یکی از پشت سر میگه : خانوم... خانوم... برگشتم دیدم همون یارو که تو پارک بهم تنه زد رامو کشیدم که برم دیدم محل رو گذاشته رو سرش هی داد میزنه خانوم صبر کنید... وایسادم تا برسه بهم اومد و گفت شما مسیرتون از این طرفه ؟ گفتم بله چطور ؟ گفت چه جالب آخه مسیر منم از این طرفه من همون جوری داشتم چپ چپ نگاش می کردم گفت اشکالی نداره من این مسیر و با شما باشم منم تنهام کسیو ندارم... خودم تنهای تنها زندگی می کنم گفتم آقا خیلی هم اشکال داره یکی منو با شما ببینه خوب نیست حرف درمیارن واسم گفت مگه شما تو کوچه فلان نمی شینید ؟ جا خوردم ولی گفتم : نه خیر اصلا این کوچه رو نمی شناسم خنده ای کرد و گفت من از دوستای نزدیک حبیب هستم همون که تو کوچه شماست و مغازه خشکبار داره گفتم آها حبیب آقا رو میگید ؟ خب ؟ گفت خب من می دونم شما تو اون کوچه هستین چرا از من پنهون می کنید به خدا منم تنهام و کسی رو ندارم همسرم رو یه 8 سالی میشه از دست دادم و بچه هام هم سال تا سال بهم سر نمی زنن لااقل یه همصحبت که می تونیم باشیم... گفتم آقا من دیرم شده کتریم رو گازه الان دیگه باید ترکیده باشه گفت خواهش می کنم بریم بریم تا شما هم دیرتون نشه... بریم !!!!؟ چه رویی داشت این من راه افتادم برم اینم دنبالم اومد نمی تونستم هم چیزی بگم چون منو می شناخت باید مواظب رفتارم بودم همین جوری داشت حرف میزد و از گذشته اش و تنهاییش می گفت منم زیاد جواب نمی دادم فقط گوش می کردم ولی بعضی از نکات زندگیش مثل من بود : مثلا همسرشو از دست داده بود و تنها زندگی می کرد... بعضی وقتا از بی کاری نمی دونه چی کار کنه و چه جوری خودشو سرگرم کنه...یه همصحبت خوب می خواست که همیشه به حرفاش گوش کنه... این چیزا باعث شد تا منم زیاد نتونم جلوی خودمو بگیرم و باهاش حرف بزنم بالاخره یه کمی از خودم گفتم و اینکه منم تنهام و تازه همسرم فوت کرده واز این چیزا اسمش مجید بود منم اسممو بهش گفتم تا گفتم فروزان.. گفت به به چه اسمی فروزان... واقعا زیباست داشتیم به کوچه ما نزدیک می شدیم که گفت واسه اینکه شما رو ناراحت نکنم دیگه از همین جا خداحافظی می کنم و میرم چون ممکنه کسی ما رو ببینه و واسه شما بد شه خونه من چند تا کوچه با شما فاصله داره خوشحال شدم از اینکه یه همصحبت خوب پیدا کردم موقع خداحافظی گفت فروزان خانوم مواظب خودتون باشید... چقدر مهربون بود به فکر منم بود... دلم می خواست برم خونش بعضی وقتا که حوصله ام سر میره به نظر آدم بدی نمیامد اما الان خیلی زود بود.وارد خونه شدم و یه راست رفتم آشپزخونه تا ببینم این چایی چیزی ازش مونده یا نه خوشبختانه زیاد دیر نرسیده بود لباسامو عوض کردمو یه چایی واسه خودم ریختم و نسشتم سر میز چقدر امروز سرحال بودم.. احساس می کردم آقا مجید می تونه یه همصحبت خوب واسم باشه همین جور که صبحونه می خوردم هی به حرفاش فکر می کردم ..جلوی افکارم رو نمی تونستم بگیرم که حتی تمام اعضای بدنش رو به خاطر میاوردم... شونه های بزرگشو دستای قویشو صورت مردانه اشو کلا هیکل درشت و گنده اش توی ذهنم بود داشتم به اینا فکر می کردم که تلفن زنگ زد و یه متر پریدم هوا..حدس می زدم باز بچه ها باشن هادی بود نگران شده بود..می گفت صبح هر چی زنگ زدم گوشی رو برنداشتی می خواستم بیام خونه ات گفتم رفته بودم پارک مادر..نگران نباش من هیچیم نمی شه بعد از احوالپرسی هادی دوباره رفتم تو فکر مجید چه جوری می شد باهاش گرم گرفت ؟ چه جوری می شد بیشتر باهاش ارتباط داشت ؟ اصلا چه جوری می شد با اون همصحبت شد ؟ تو پارک و خیابون ؟!! نه.. یه جای بهتر که بشه یه کمی راحت بود و بدون ترس از این و اون صحبت کرد... عقلم به هیچ جا قد نمی داد گفتم حالا یه مدتی بگذره ببینم چی پیش میاد صبحونه رو خورده بودم ساعت نزدیک 9 بود حالا تا ظهر چی کار می کردم ؟ وای چقدر تنهایی سخته کجا می رفتم آخه کاش اشکان زودتر دست به کار شه و ماهواره بخره واسم خسته شدم دیگه من نمی دونم وقتی یکی از دنیا میره چرا ما باید تا 1 سال خودمونو عذاب بدیم خب درسته که دوستش داشتیم و عزیزمون بوده اما بهتره به جای این کارا حداقل یه مدت کوتاهتری رو عذادار باشیم... چقدر طرز فکرم فرق کرده بود !!! شاید به خاطر این بود که عجله داشتم زودتر از این وضعیت نجات پیدا کنم آخه تا قبل از این می گفتم نمیشه به این زودی مرگ کسی رو فراموش کرد اما حالا !!! واقعا که امکانات داشتن هم جنبه می خواد نشستم رو مبل و به دیشب فکر کردم... چقدر لذت برده بودم بعد از این همه مدت بالاخره دیشب موفق شده بودم از پس این میل عجیب غریب بربیام خیلی شب خوبی بود خیلی راضی بودم اما به نظرم لذت اینجوری هر چقدر هم که خوب باشه به پای لذت دونفره نمی رسه چون می دونستم که به مرور از این کارم خسته می شم و دیگه ور رفتن هم جواب نمی ده زمانی که دختر بودم هم بعد از یه مدت اینجوری می شدم و دیگه دوست نداشتم خودم به خودم حال بدم می خواستم یکی دیگه این کارو بکنه...بازم از هیچی بهتر بود واسه من... یه ظرف میوه برداشتم و بردم تو بالکن نشستم همونجا که هم سرگرم باشم هم بیرون رو ببینم بالکن خونه پشت اتاقا بود یعنی من خیابونه پشت کوچه رو می دیدم وقتی می شستم رو صندلی زیاد دیده نمی شدم فقط ماشینایی که عقب تر بودن می تونستن منو ببینن اما ماشینای جلوی نمی تونستن چون دیوار حفاظ بالکن جلو رو می گرفت بعضی ها شون که منو می دیدن حتما فکر می کردن خلم آخه با یه لباس توری نازک و یه شلوار نشسته بودم نمی دونم چقدر نشستم که حوصله ام سر رفت و وسایلها رو برداشتم و رفتم تو اتاق هنوز ظهر نشده بود چقدر دیر می گذشت حالا تا شب چی کار می کردم دیگه طاقت نداشتم.. دفترچه تلفن رو باز کردم و دنبال شماره اشکان گشتم بچه ها همشون شماره هاشونو واسم نوشته بودن دلم هوای اشکان رو کرده بود... فهمید منم گفت سلام خانوم خوشگله... خوبی؟ گفتم سلام عزیز دلم بد نیستم مادر جون تو خوبی قربون قدت برم ؟ قربونش برم هر وقت باهاش حرف می زدم سرحال می شدم و بی حوصلگی هام یادم می رفت گفتم دلم واستون تنگ شده حوصله ام حسابی سر رفته... گفت غصه نخور خانوم خانوما میام دنبالت بعد از ناهار الان یه ربع مونده کلاسم شروع بشه بعد از کلاس خونتونم شال و کلاه کن یه چند روز بیا خونه ما... هر وقت خواستی برت می گردونم چطوره ؟ دلم نیومد چیزی بگم گفتم باشه عزیزم منتظرتم.تا ظهر خودمو با کارای خونه سرگرم کردم اصلا میل به ناهار نداشتم آخه صبح از بس سرحال بودم حسابی صبحونه خورده بودم... از خوشحالی رفتم تو اتاقمو شروع کردم به جمع کردن لباسام و آماده شدن چند تا از لباسایی که خیلی دوست داشتمو برداشتم و خودمم رفتم جلوی آینه چقدر دلم می خواست مثل ساناز آرایش کنم اما وسیله های اونو نداشتم باید اینا رو هم سر فرصت می خریدم فقط یه کرم داشتم با یه مداد مشکی که می زدم تو چشمم همونا رو استفاده کردم واینقدر خودمو جلوی آینه سرگرم کردم تا صدای زنگ اومد خودمو رسوندم به آیفون و پرسیدم کیه ؟... منم خانوم خوشگله...اومدم ببرمت یه جای خوب..در رو باز کردم و منتظر شدم بیاد تو... اومد بالا و گفت سلااااااام چطوری ؟ بغلش کردمو بوسیدمش گفتم سلام اشکان عزیزم قربونت برم دیگه سراغی از من نمی گیری ها بغلم کرد و از زمین بلند کرد گفت من که تازه اینجا بودم گفتم ااااخ بذارم زمین مادر جون لهم کردی منو گذاشت پایینو گفت بریم که ماشینو بد جایی پارک کردم شما هم که خدا رو شکر آماده ای رفتم وسایلهامو برداشتم و راه افتادیم با اشکان

1 نظرات:

ایرانی گفت...

خیلی خوبه که آدم پس از مرگ عزیزش بازم به اون وفادار باشه .شعار زیاده ولی وقتی که وقت عمل می رسه همه چی فرق می کنه وکسی هم نمی تونه به آدم ایراد بگیره که چرا به مرده ها وفادار نیستیم آخه زنده هام حق زندگی کردن دارن هرچند یه سری اونقدرعاشقن که با یاد و خاطرات عشق ,همسرویا عزیزی که از دست دادن زندگی می کنن ویه سری هم به عشق رویایی دنیایی معتقد نیستن و برای تو جیه کارشون به این استناد می کنن که عشق حقیقی تنهاازآن خداست..ایرانی

 

ابزار وبمستر