ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

مادرجون حشري6

گفتم خیلی هم خوش می گذره من که نیومده بودم اینجا چند روز بمونم دوباره میام عزیزم... ساناز با ناراحتی گفت نمی خوام قرار بود چند روز بمونی... به خودم گفتم با این گندی که من زدم بهتره دیگه آفتابی نشم جایی همون خونه خودم باشم سنگین ترم گفتم قربونت برم عزیزم بازم میام دیگه ناراحت نشو که منم غصه می خورما... با نارضایتی گفت باشه زود به زود بیایا عروسم گفت مادرجون حالا چه عجله ایه چند روز دیگه می موندین ؟ گفتم نه دیگه ممنون عصر که اشکان اومد اینقدر چرت و پرت سر هم کردم تا منو ببره خونه می گفت فردا می برمت حالا زوده بری گفتم نشد دیگه خودت گفتی هر وقت خواستم منو میبری بالاخره عصر اون روز برگشتم خونه طفلی اشکان که عجله داشت دیگه تو نیومد منو رسوند خونه و خودش رفت... از در اتاق که رفتم تو یه نفس راحت کشیدم انگار همه نگرانیهام از بین رفت لباسمو عوض کردم و رفتم یه ذره میوه بخورم دیدم خبری از میوه نیست... دوباره لباس پوشیدم و راه افتادم سمت مغازه که یه خورده میوه بخرم...وارد مغازه که شدم جا خوردم آقا مجید داشت با صاحب مغازه حرف می زد و میوه ها رو زیرو رو می کرد نمی دونم چرا هول شدم و خواستم برم بیرون که یهو بهرام خان که صاحب مغازه بود گفت بفرمایید فروزان خانوم ؟ دیگه دیر شده بود چون مجید برگشت من و نگاه کرد منم مجبور شدم برم جلو و سر صحبت باز شد : بهرام خان که داشت میوه هایی که من می خواستم رو آماده می کردم مجید هم مرتب حرف می زد و می گفت چرا صبح نیومدین پارک ؟ کلافه شده بودم آخه اگه کسی می فهمید این اینجوری خودمونی با من حرف می زنه خیلی بد می شد میوه ها رو گرفتم و از مغازه اومدم بیرون وارد کوچه که شدم دیدم باز صدای مجید میاد : فروزان خانوم...فروزان خانوم برگشتم و گفتم بله ؟ خودشو رسوند بهم و گفت بارتون سنگینه بذارید من واستون بیارمش... گفتم نمی خواد ممنون خودم می تونم ببرم فکر کردید زورم نمی رسه ؟ خندید و گفت ماشالا شما چیزی از جوونا کم ندارید اجازه بدین کمکتون کنم یه کمی هم با هم صحبت کنیم اینقدر اصرار کرد که کوتاه اومدم خودمم بدم نمیامد باهاش حرف بزنم میوه ها رو گرفت و شونه به شونه من راه افتاد البته تا خونه من راهی نبود میوه فروشی تقریبا یه کوچه با خونه ام فاصله داشت هر کاری کردم دیگه نمی خواد بیارید و اینجا کوچمونه و زشته و فلان گوش نمی کرد و داشت میامد بالاخره تا جلوی در ساختمون اومد و میوه ها رو گذاشت زمین منم یه غلطی کردم گفتم خیلی ممنون بفرمایید داخل اصلا فکر نمی کردم با یه تعارف ساده و خشک و خالی بگه متشکرم یه چایی می خورم و رفع زحمت می کنم دیگه نمی دونستم چی بگم به خودم گفتم لال می شدی چیزی می شد ؟! اما کار از کار گذشته بود با اکراه و بی میلی در حالیکه کاملا واضح بود خوشم نیومده از این کارش در رو باز کردمو خودم راه افتادم جلو میوه ها رو برداشت و پشت سرم اومد فقط دعا می کردم کسی رو تو راهرو نبینیم در خونه رو باز کردم و رفتم تو اونم یه بند پشت سرم حرف می زد و تعریف می کرد : به به عجب خونه ای شما چقدر خوش سلیقه هستید... واقعا اینجا قشنگه میوه ها رو ازش گرفتم و گذاشتم تو آشپزخونه یه چایی هم دم کردم.. چقدر بد شد حالا باید صبر کنم چایی دم بکشه کاش زودتر بره می ترسیدم کسی بیاد با این گندی هم که امروز زده بودم همش منتظر یه اتفاق بد بودم و دلهره امونمو بریده بود مجید رفت نشست رو مبل و گفت زحمت نکشید من یه چایی می خورم فقط گفتم برو بابا همون چایی هم زود بخور برو تا کسی نیومده پررو رفتم نشستم تو اتاق چه مدلی هم نشسته بود پاهاشو باز کرده بود و برجستگی بزرگی دیده می شد نمی دونم چرا تا نشستم چشمم به کیرش افتاد بعد خجالت کشیدمو سرمو انداختم پایین اونم فهمید من کجا رو نگاه کردم واسه همین یه لبخند زد و یه ذره دیگه پاهاشو باز کرد نمی دونستم چی کار کنم خیلی وضعیت عجیب غریبی شده بود من که با دیدن اون صحنه دوباره داشتم قاطی می کردم و خود به خود صحنه هایی که تو ماهواره محمود دیده بودم می آمد تو ذهنم از این ور مجید که انگار به مقصدش رسیده و خوشحاله از یه طرف هم ترسی که بابت آوردن یه مرد غریبه تو خونه به جونم افتاده بود درسته که منظوری نداشتم از این کار اما انگار داشت منظور دار می شد چون مجید بدجوری داشت منو برانداز می کرد بیشتر به خاطر اینکه کسی بفهمه می ترسیدم و گرنه خب من که دختر 14 ساله نبودم که بخوام چیزی رو از دست بدم هر دو ساکت بودیم خواستم یه چیزی بگم که از این سکوت دربیاییم گفتم خب شما چند تا بچه دارید ؟ همون جوری که با چشمای هیزش منو برانداز می کرد گفت 3 تا گفتم بله خدا حفظشون کنه .... بازم سکوت....ای بابا چی بگم دیگه آخه واسه چی بهش تعارف زده بودم خب من به خیلیا تعارف می زدم اما کسی دیگه اینقدر پررو نبود که با یه تعارف کشکی بیاد تو پاشدم رفتم سمت آشپزخونه ببینم چایی دم کشیده یا نه الکی یه ذره با استکانا ور رفتم و گذاشتم تو سینی یهو دیدم یکی از پشت سرم گفت ببخشیدا افتادین تو زحمت برگشتم دیدم پشت سرم ایستاده خب من سن و سالی ازم گذشته بود و دیگه فهمیده بودم این منظورش از این کارا چیه بخصوص که چند دفعه هم با زیپ شلوارش الکی ور می رفت و دستشو می زد به کیرش منم زدم به پررویی و گفتم خواهش می کنم انگار زیپتون خرابه نه ؟ چشاش گرد شد وگفت نه نه... ببخشید چپ چپ نگاش کردمو به خودم گفتم من خودم آخر شهوتم تو حالا می خوای منو شهوتی کنی حالا نوبت منه از اینجا به بعد گفتم دم نکشیده چایی بفرمایید بریم بشینیم من راه افتادم و اونم پشت سرم اومد اون رفت نشست تو اتاق و منم رفتم تو اتاق خودم و لباسامو عوض کردم یه پیرهن نازک داشتم که مثل تور بود و زیرش هم سوتین نبستم برجستگی نو ک سینه هام خیلی معلوم بود اما گفتم بهتر این یارو باید آدم شه بذار راست کنه و همونجوری از در خونه بره بیرون یه شلوار طوسی هم پوشیدم و گره روسریمو باز کردم و همونجوری گذاشتم رو سرم باشه بعد رفتم بیرون از اتاق مجید تا چشمش به من خورد یهو بلند شد ایستاد خودش فهمید گند زده دوباره نشست منم خودمو زدم به اون راه که نفهمیدم این بلند شده و دوباره نشسته اومدم نشستم روبه روش و گفتم کاش واستون میوه آورده بودم زبونش بند اومده بود و زل زده بود به نوک سینه هام که اونجوری زده بود بیرون از لباسم منم دیگه نمی تونستم جلوی چشمام رو بگیرم نگاهم هی می رفت بین پاهاش و به اون برجستگی بزرگ... دیگه معلوم بود تو این خونه قراره چه اتفاقی بیفته هر دو هم خودمون رو زده بودیم به اون راه و مثلا می گفتیم چیزی متوجه نشدیم مجید بالاخره زبونش حرکت کرد و گفت نه ممنون میلی به میوه ندارم از جام بلند شدم و گفتم دیگه باید چایی دم کشیده باشه اجازه بدین می دونستم الان که برم داره به دقت کونمو نگاه می کنه آخه این مردای ایرانی اکثرا عاشق کون هستن من که بلد نبودم قرو قمزه بیام اما یه ذره باسنمو دادم عقب موقع راه رفتن رفتم تو آشپزخونه و شروع کردم به ریختن چایی که مجید گفت ببخشید... فروزان خانوم... خیلی زحمت دادم گفتم ای بابا این چه رویی داره هی راه می افته دنبال من برگشتم دیدم یه قدم با من فاصله داره یه ذره هول شدم و گفتم اشکالی نداره نمی دونستم چی بگم هول شده بودم شهوت و دلهره با هم قاطی شده بود اومد جلوتر وای داشتم سکته می کردم سینی چایی دستم بود برگشتم و خواستم برم که گفت بدین من می برم تا اومدم حرف بزنم سینی رو ازم گرفت عمدا هم جوری گرفت که دستش خورد به نوک سینه ام... من که دیگه داشتم می مردم می خواستم بپرم روش اصلا هیچی حالیم نبود اونم وایساده بود منو نگاه می کرد با سینی به دست صورتش سرخ شده بود و یه جوری نگام می کرد دوباره نگاهم رفت سمت کیرش که دیگه به خوبی دیده می شد چه قدر بزرگ شده بود از کنارش رد شدم که برم تو اتاق یه جوری با نگاهش دنبالم می کرد که قلبم داشت کنده می شد رفتم و نشستم اونم با یه کمی تاخیر از تو آشپزخونه اومد و سینی چایی رو گذاشت رو میز و خودشم نشست کنارم یکی از دکمه های بالای پیرهنش رو باز کرد و یه نفس عمیق کشید و دوباره داشت منو می پایید منم که دیگه به هدفم رسیده بودم می خواستم یه جوری راست کنه که دیگه خودشو نچپونه تو خونه کسی اینجوری شده بود چون دیگه داشت پاهاشو جمع می کرد که معلوم نباشه ولی حالا خودمم شهوتی شده بودم بد جوری هر دو منتظر بودیم یه اتفاقی بیفته تا ترتیب همدیگرو بدیم اما نمی دونستیم چه جوری شروع کنیم بالاخره اون جرات به خرج داد و دستشو گذاشت رو پام و قبل از اینکه من حرفی بزنم گفت ما هر دو مثل هم هستیم تنها می تونیم همدیگرو از تنهایی دربیاریم نه ؟ من که نمی تونستم جوابی بدم فقط می خواستم زودتر کارشو شروع کنه اینم خوب می دونستم که داره مقدمه چینی می کنه تا با اصطلاح من آماده بشم بعد شروع کنه اما من خودم آماده بودم با این کارش منم جرات پیدا کردمو دستمو گذاشتم رو دستش که روی پام بود اونم شروع کرد به حرکت دادن دستش روی پام این شاید یه کار کوچیک و عادی باشه اما واسه یه زن حشری مثل من یه کار خیلی بزرگه که نمی ذاره من جلوی خودمو بگیرم برگشتم سمتشو و رو به روی اون نشستم اونم برگشت طرفم و دوباره خیره شد به سینه هام که حسابی تو دید بود...این دفعه با جرات بیشتری دستشو می کشید روی پاهام دیگه خیالش راحت بود من استقبال کردم از کارش پس خیلی شجاع تر شده بود دستشو از روی پاهام آروم می برد به سمت بالا رفت روی شکمم به آرومی دست کشید و رفت بالاتر دستش که به سینه هام برخورد کرد انگار خودشم جوون گرفت نفس بلندی کشید و فشار بیشتری به سینه هام داد..حال و روز منم خیلی دیدنی بود داشتم خفه می شدم اما این حس دلهره لعنتی که افتاده به جونم ولم نمی کرد دلم می خواست فقط لذت ببرم ولی حیف که این دلهره بعضی وقتا منو از تو اون حالت می کشید بیرون... دلهره اون اتفاق لعنتی که صبح افتاده بود ولم نمی کرد ته دلم احساس دلشوره داشتم اما نمی خواستم لذتم رو از بین ببرم... من دیگه بچه نبودم که بخوام از رفتار احتمالی بچه هام بترسم پس نباید فکرشو می کردم مجید دو تا دستاشو گذاشت رو سینه هامو زل زده بود بهشون منم روسریمو از سرم کشیدم و انداختم رو زمین نگاهی به صورتم کرد و دوباره نگاهش برگشت سمت سینه هام... اومد نزدیکتر دلم می خواست بگم بلند شو بریم رو تخت رو مبل که نمی شه اما دلم می خواست اون از من بخواد... تمام تنم رو با دستاش لمس می کرد غیر از پاهام رو چون باید یه کمی دولا می شد واسه همین بالاتنم رو راحت می تونست دست بکشه و آروم بماله... دیگه به هیچی نمی خواستم فکر کنم بالاخره بعد از سالها همون مدل مردی که می خواستم و دوست داشتم داشت بهم لذت می داد منم می خواستم نهایته لذت رو ببرم پس دست به کار شدم دستمو گذاشتم رو همون برجستگی که داشت شلوارشو پاره می کرد و به آرومی شروع کردم به مالیدن...مجید نفسش بالا نمی آمد می فهمیدم که هر لحظه داره بیشتر بهش فشار میاد حالا دیگه محکم تر سینه هامو فشار میداد دستشو انداخت زیر پیرهن نازکم و سریع درآوردش..تا چشمش به تنم افتاد یه آآآه کشید و سرشو آورد جلو یه لیس به نوک سینه ام زد و یه بوس به بالای سینه هام صورتش قرمز شده بود بالاخره طاقت نیوورد و گفت عزیزم اتاق خوابت کجاست ؟ اینجا که نمی شه با دستم بهش نشون دادم اونم دستمو گرفت و راه افتادیم سمت اتاق خواب پیرهن و شلوارشو درآورد و با یه شورت مشکی که پاش بود اومد رو تخت و روی من دراز کشید نفس کم آوردم گفتم اااااخ خفه شدم... فوری بلند شد و گفت ببخشید اصلا حواسم نبود دو تا دستاشو گذاشت اطراف من و یه کمی از وزنش گرفته شد واسه همین منم بهتر شدم سرشو دولا کرد و صورتم رو بوسید..تمام صورتم رو بوسید و با زبونش می کشید روی گونه هام قلقلکم میومد ولی چیزی نمی گفتم اولین بار بود که من خوابیده بودم و مرد مقابلم داشت کارشو می کرد همیشه با رستم اون خسته می شد و حریف من نمی شد بعدش من شروع می کردم... اما مجید انگار برعکس بود جوری منو خوابونده بود خودش داشت کار می کرد که من احساس میکردم قرار نیست من کاری انجام بدم...

1 نظرات:

ایرانی گفت...

فراموشی یا وفا؟بالاخره حاج خانوم به مرادش رسیدوادامه یک زندگی با لذت و شهوت را درعمل انتخاب نمود.اواخر این قسمت هم که با شروع یک سکس همراه بود .هرچند طراوت این داستان فقدان سکس را حتی پس از 6قسمت هم پوشش داده بود..ایرانی

 

ابزار وبمستر