ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

مادرجون حشري7

سرشو آورد پایین تر و بالای سینه هامو بوسید و دیگه طاقت نیورد رفت سمت سینه هام که کار دستش داده بود..یکی شو گرفت تو دستشو شروع به مالید ن کرد و اون یکی رو هم گرفت تو دهنش منم با دستام داشتم پشتشو می مالیدم نمی دونست گیر چه اعجوبه ای افتاده من که خستگی ناپذیر بودم... سینه هامو می خورد و یه چیزایی می گفت که چون داشت میخورد من نمی فهمیدم چی میگه خودشو می مالید بهم و تخت یه صدای بلندی می داد این همه من و رستم رو اون تخت فعالیت داشتیم اینجوری صداشو نشنیده بودم فشاری که به سینه هام میداد صدای منم بلند کرده بود... آآآآآآاای یواشتر بابا... چه خبره... آآآآآآآآآخ اون که کار خودشو میکرد و اصلا حواسش به حرفای من نبود... دستشو برد سمت شلوارمو میخواست از بغل بکشدش پایین ولی چون دکمه داشت نمی رفت سرشو برد بالا و نیم خیز شد رومو گفت یه شلوار راحت تر می پوشیدی.. می خواستم بگم ببخشید نمی دونستم قراره شما شلوارمو دربیارید داشت با دکمه های شلوارم ور می رفت بالاخره موفق شد بازشون کرد و شلوارمو تا زانو آورد پایین خودشو انداخت رومو هی کیرشو از روی شورت می مالید به من و محکم بالا و پایین می شد.. منم سرشو گرفته بودم تو دستام و قلبم داشت از تو سینه ام می زد بیرون یه کمی که این کارو کرد بلند شد وشلوار و شورت منو در آورد و شورت خودشم درآورد.. یه کمی کیرشو مالید به کسم و باهاش ور رفت.. حسابی اون قسمت خیس شده بود یه صدایی می داد وقتی کیرش مالیده می شده روش... بلند شدم و به حالت نیم خیر دستامو گذاشتم رو تخت و به دستام تکیه کردم تا ببینم چی کارمی کنه عجب کیری داشت... واه واه واه کارم تمومه... این دیگه چی بود ...نگام کرد و گفت بخواب...منم با دودلی خوابیدم و پاهامو باز کردم..کیرشو گذاشت روی کسم و فشار داد..وای چه دردی داشت.. تو نمی رفت...با دستش داشت کسم رو می مالید دولا شد ویه لیس بهش زد و دوباره مالیدش... یه کمی دیگه کیرشو فشار داد بیشتر از سرش نمی رفت تو بهم گفت یه ذره اولش درد داره تحمل کنی چیزی نمی شه... یه فشار داد که یه جیغ کشیدم و گفتم آخ آخ مردم..دربیارش..این چیه دیگه نمی خواد... وای همه لذتم یهو پرید خیلی درد داشت.. از تو احساس درد می کردم..ولی اون درنیوردشو گفت یه کم تحمل کن درست میشه..خب تازه اولشه... با همون قسمتی که رفته بود تو شروع کرد به عقب و جلو رفتن.. اولش فقط درد داشتم و دست و پا می زدم و التماس می کردم که درش بیاره ولی یواش یواش انگار جا باز شد دوباره داشتم لذت می بردم...مجیدم فهمید سرعتشو بیشتر کرد واینبار بیشتر فشار می داد تا بیشتر رفت تو.. من دیگه یادم رفته بود کجا هستم با تمام وجودم لذت می بردم و فریاد می زدم آآآآآآییییی.. تندتر..تندتر..زودباش ... اونم می گفت جوووون قربونت برم...پاهامو گرفت بالا و دستشم گذاشت زیر رونم و فشار می داد به سمت بالا هم داشتم له می شدم هم خیلی لذت می بردم..اون تلمبه می زد و من فریادم همه جا رو پر کرده بود صدای نفسهای تند و بلند مجید هم همه خونه رو برداشته بود اینقدر لذت می بردم که اصلا واسم مهم نبود که صدامون بره بیرون به هیچی نمی تونستم فکر کنم جز اینکه هر چه بیشتر لذت ببرم.. از صداش معلوم بود که آبش داره میاد من خودم سینه هامو گرفتم تو دستمو و تند تند می مالیدم دیگه به آخرین حد رسیده بودم و داشتم منفجر می شدم اصلا حالیم نبود چی کار می کنم و چی می گم اون عقب جلو می کرد و منم همزمان با اون می رفتم عقبو یهو می رفتم جلو که باعث می شد کیرش تا آخرین حد بره تو درد و لذتش دو برابر بشه مجید از چشماش معلوم بود که از این کارم تعجب کرده چون هم درد می کشیدم هم به خاطر لذتش بازم اینکار و می کردم یهو داد زد اااااااااااخ داره میاددددد... خواست بکشه بیرون که پاهامو آوردم پایین و گفتم بریزتو من که حامله نمی شم دیگه... اونم از خدا خواسته خودشو همون تو خالی کرد اینقدر داغ و پرحرارت بود که باعث شد منم ارضا شم اونم چند تا تکون خورد و وقتی کامل تخلیه شد خوابید رو منو همون جوری که بی حال بود به آرومی با نوک سینه ام بازی می کرد و زبونشو می کشید روش..من با اینکه خیلی خسته شده بودم و یه فعالیت درست و حسابی رو پشت سر گذاشته بودم اونم با همون مدل مردی که دوست دارم اما بازم آمادگیشو داشتم تا دوباره شروع کنم... یه کم که حالش جا اومد بلند شد و گفت پاشو عزیزم خودتو مرتب کن من از این کار خیلی راضی بودم مجید خیلی خوب می تونست از پس من بربیاد بهش گفتم باور می کنی من می تونم یه بار دیگه هم باهات شروع کنم از اول ؟ خندید و گفت آره چون خود منم می تونم..وقتی لباسامونو پوشیدم و خودمونو مرتب کردیم دیگه خیلی با هم راحت تر بودیم و یه جور دیگه با هم صحبت می کردیم انگار چند ساله همدیگرو می شناسیم مجید می خواست شب بمونه پیشم می گفت نمی خوام تنها باشی !!!!!!!!! به خودم گفتم این نمی دونه من امروز چه گندی زدم باید زودتر ردش کنم بره همین کارم کردم بهش گفتم شب بچه هام می خوان بیان باید خودم تنها باشم خلاصه بلند شد و رفت اما شماره تلفن خودشو به همراه آدرسش بهم داد و گفت می خوام هر وقت تنها شدیم با هم باشیم هم صحبت.. هم دل با هم راحت باشیم دیگه.. گفتم باشه حالا تو برو تا کسی نیومده شب بود و من داشتم شامم رو می خوردم که تلفن زنگ زد دوباره دلهره اومد سراغم گوشی رو برداشتم محمود بود تا صداشو شنیدم مثل بچه هایی که یه کار بدی می کنن و می ترسن مواخذه بشن ترس اومد سراغم یه کمی احوالپرسی کرد و گفت چرا نموندی و زود رفتی و اینا بعدم گفت تا نیم ساعت دیگه میام اونجا می خوام باهات صحبت کنم...هر چی گفتم چه صحبتی نگفت.تا محمود برسه به من مثل یه قرن گذشت از بس که نگران بودم هی می خواستم زنگ بزنم خونشونو به زنش بگم آخر کار خودتو کردی رفتی گفتی ؟ ! اما هنوز مطمئن نبودم محمود چی کارم داره.. بالاخره خودش رسید..اومد تو نشست گفتم چرا تنهایی بچه ها رو چرا نیوردی ؟ گفت بچه ها خسته بودن باشه یه وقت دیگه... خواستم برم چیزی واسش بیارم که گفت هیچ جا نرو و فقط بشین اینجا می خوام باهات حرف بزنم من که نیومدم مهمونی کارت دارم..داشتم سکته می کردم چون خیلی جدی حرف می زد و معلوم بود دلخوری تو نگاهشو چشماش هست من مادرش بودم و خوب می دونستم از یه چیزی ناراحته..اما بازم احتیاط کردم و گفتم خب باشه مادر.. بگو ببینم چی شده ؟شروع کرد مقدمه چینی : می دونم مادر تو تنهایی و عادت به تنهایی نداری... بالاخره یه عمری هم صحبت داشتی و همدم داشتی الان سخته بخوای بدون مونس زندگی کنی طاقت نمیاری... این قدر از این حرفا زد که خسته شدم و گفتم خب ؟! این همه راه که نیومدی اینا رو بگی با این مقدمه ای هم که چیدی معلومه چی می خوای بگی و چی شنیدی.. زود باش حرف اصلیتو بزن.. سرشو انداخت پایین و مکث کرد... من داشتم نگاش می کردم ولی اون سرش پایین بود.. گفتم خب ؟! اخمی کرد و به آرومی گفت مادرمن بذار چند روز از مرگ بابا بگذره بعععععد... الان خیلی زوده... می دونم شما نباید تنها بمونید و تنها موندنتون ممکنه هزاران مشکل و اتفاق بد به همراه داشته باشه... تو دلم گفتم آره اتفاقا چند ساعت پیش این اتفاق افتاد اما از نظرمن خوب بود... می دونستم منظورش اینه که من باید ازدواج کنم چون نمی تونم خودمو کنترل کنم و ممکنه دردسر ساز بشه خب بالاخره عروسم رفته بود و ماجرا رو واسش تعریف کرده بود و منم نمی تونستم چیزی بگم چون حسابی گند زده بودم و مقصر خودم بودم پس بهتر بود فقط یا تایید کنم یا سکوت کنم که دیدم تایید کنم بهتره اون شب خیلی با محمود حرف زدیم معلوم بود از دستم ناراحته..خب حق داشت ولی منم دست خودم نبود...به هر حال پیش اومده بود و واسه منم از یه جهت بهتر شده بود که اونا فهمیدن من نمی تونم تنها زندگی کنم...محمود که رفت خودم خیلی فکر کردم مجید خوب بود اما بازم باید فکر می کردم من چیز زیادی ازش نمی دونستم.چند روز بعد از اون اتفاق من به مجید زنگ زدم و کلی با هم صحبت کردیم اوایل فقط صحبت می کردیم و درد دل و از خودمون می گفتیم تا بیشتر با هم آشنا شیم جالب بود که اون زیاد اصرار نداشت بیاد خونه دوست داشت من ازش بخوام بیام خیلی مودب شده بود دیگه به یه تعارف خالی قانع نبود و دلش می خواست دعوتش کنم اون قدر با هم صحبت می کردیم که دیگه صدای بچه هام دراومده بود که با کی صحبت می کنم که اینقدر اونا می مونن پشت خط..چند هفته بعد من مجید رو با هزار ترس ولرز که کسی نیاد و کسی نبینه و کسی نفهمه و از این چیزا ناهار دعوتش کردم خیلی روز خوبی بود کلی با هم حرف زدیم و ناهار رو باهم خوردیم اون دوست داشت بریم تو بالکن اما من می ترسیدم کسی ببینه می گفت بریم بیرون قدم بزنیم می گفتم نه کسی می بینه یه وقت بد میشه... اون روز هم باز بهمون خوش گذشت و دوباره به هم یه لذت حسابی دادیم دیگه صمیمی تر هم شده بودیم و خیلی این بار دومی مزه داده بهمون...اما از اینکه هر کاری می کردیم باید یواشکی باشه ناراحت بودیم...1 ماه و خورده ای گذشت که دیگه از هم خیلی چیزا میدونستیم...اون کسی رو نداشت و همیشه تنها بود ولی من بچه ها ونوه های گلم رو داشتم و احساس تنهایی کمتری می کردم... بالاخره یه شب همه بچه ها مو شام دعوت کردم و به بچه ها گفتم که یه آقایی از من خواستگاری کرده و منم با شناختی که ازش دارم جواب مثبت دادم بهش... همه از تعجب خشکشون زده بود اولین کسی که دست زد و گفت مبارکه عروس خانوم ساناز بود بعد از اونم اشکان... بقیه نوه ها هم به تبع اونا شروع کردن به دست و هورا اما محمود و هادی گفتن باید اول ما هم ببینیمش گفتم من دیگه یه دختر 20 ساله نیستم که عاشق شده باشم یا گول خورده باشم یا هر چیز دیگه اگه بهتون می گم خوبه یعنی خوبه.. من با این سن و سال که دیگه بچه نیستم.. اما اونا قانع نمی شدن واسه همین یه قراری گذاشتیم تا از نزدیک با مجید آشنا شدن و وقتی حسابی ازش حرف کشیدن و از شجره نامه اش پرسیدن و دیدن که اونم مثل خودم تنهاست و یه همصحبت و مونس می خواد و مرد خوبیه قبول کردن ما هم رفتیم محضر و در عرض چند دقیقه زن و شوهرشدیم که دیگه نگران دیدن کسی یا فهمیدن و لو رفتن موضوع نباشیم. بچه های مجید که از خداشون بود باباشون زن داشته باشه تا دیگه اصلا سراغی هم ازشون نگیره. دیگه من مشکلی با این نیروی زیادم داشتم چون مجید می تونست هر وقت که بخوام کمکم کنه.پایان

4 نظرات:

مجید گفت...

دمت گرم خیلی باحال بود
راستی سکس ضبدری و سکس دختر با پدر و مادر که داستان دنباله دار باحال باشه برام بذار و بهم بگو که می زاری یا نه؟
منتظر جوابت هستم.

amir-2008 گفت...

به امید اون روزی که همه سواد کامپیوتر داشته باشن حتی مادر بزرگا...
خیلی باهال بود

Unknown گفت...

Hatman mizaram.alan mashghol neveshtan ye dastan tolani hastam.tamom kardam bad barat minevisam aziz.va amir jon jomlat bahal va khiali bod mesle dastanhaye man.mersi golam

ایرانی گفت...

سکس فوق العاده باحالی بود .وبالاخره مادر جون و بچه هاش تسلیم واقعیت شده وبا یک حرکت دونفر تنها و همسر از دست داده سرو سامون گرفتند .البته من خودم به وفاداری بعد از مرگ بیشتر معتقدم به ویژه در سن بالا ولی این جورکارهارا تکذیب هم نکرده وایرادی هم نمی گیرم .البته یک سوالی برام پیش اومده که ربطی به این داستان نداره درکتاب خاصی هم بااون ریزه کاری که مد نظرمه مواجه نشدم جوابشم در حال حاضر به درد این می خوره که اگه یه وقت خواستم داستانی بنویسم و قهرمانش یه پیرزن باشه اشتباهی نکنم که یکی گیر بده. نخندیدها.می خواستم بدونم زنا پس از یائسگی وقتی به تمتع می رسن و ارضا میشن حالت نهایی اشون همون حالت قبل از یائسگیه وعمل تخلیه صورت می گیره؟ویائسگی به غیرازقطع پریودپیامدهای خاصی برروی سکسشون داره؟امیدوارم این کنجکاوی مرابی ادبی تلقی نکنین وعلتشم که دربالا گفتم .خیلی خیلی ممنونم امیر جان از داستانهای قشنگ و متنوعی که انتخاب می کنی ویک بار دیگه هم به نویسنده اش به خاطر نگارش این داستان شیوا و زیباآفرین و تبریک میگم..ایرانی

 

ابزار وبمستر