ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

منوآمنه

من کامران هستم این ماجرا مربوط میشه به پنج سال پیش که من تنها توی یک آپارتمان زندگی میکردم و در همسایگی من یک زن و شوهر جوون زندگی میکردند و من با شوهره که اسمش مجید بود رفیق بودم. آنها زوج خوبی بودند و دو تا بچه هم داشتند من هم گاهی به آپارتمان اونها دعوت میشدم. خانمش که اسمش آمنه بود زن خوب و مومنی بود و خیلی به من احترام میذاشت
یک روز مجید گفت که از کارش بیکار شده و بدنبال یه کار جدید هست. من هم به دوستام سپرده بودم که براش کاری پیدا بشه. مدتها گذشت و خبری نشد تا اینکه یه روز مجید بهم گفت که یه کاری تو ژاپن براش جور شده و قصد داره در اولین فرصت به اونجا بره. دو سه هفته ای گذشت تا یه روز بهش گفتم که جریان کار ژاپن چی شد که جواب داد حالا دنبالش هستم. دو ماهی گذشت ولی مجید ژاپن نرفت منهم زیاد ازش سوال نمیکردم تا اینکه یه روز تو راه پله مجید رو دیدم و بهم گفت که شب یه سری میاد پیش من. وقتی اومد پیشم دیدم میخواد یه چیزی رو بگه ولی روش نمیشه ازش پرسیدم که کار ژاپن چی شد که گفت: این فرصت خوبی تو زندگیمه و وقتی برگردم صاحب همه چی میشم بعد گفت: ولی یه سری مشکلات هست که سد راه شده. من بهش گفتم کاری از دست من بر میاد؟ گفت والا نمیدونم چی بگم یعنی روم نمیشه. گفتم ببین من مثل برادرت میمونم به من بگو قول میدم هر کاری بتونم برات انجام بدم. خلاصه با کلی اصرار گفت: رفتن من خیلی برای آمنه سخته اون بد جوری به رابطه زناشویمان عادت داره و اگه در هفته کمتر دو بار با هم باشیم اوضاع و احوالش میریزه بهم. و من با آمنه صحبت کردم که اگه تو راضی باشی تو این مدت تو همسر موقت اون بشی بعد من گفتم: چنین چیزی امکان نداره چون آمنه زن مومنیه و با وجود داشتن شوهر راضی به مرد دیگری نمیشه
مجید گفت: من از زنم جدا می شم ولی نه قانونی فقط از نظر شرعی(این دیگه چه جورشه من نمیدونم) و گفت: بعد از رفتن من شما با صیغه ازدواج موقت زن و شوهر میشید ولی بچه ها و هیچکس دیگه نباید از این قضیه بویی ببرند. من که از تعجب نمی دونستم چی باید بگم فقط بهش گفتم حالا تو برو تا من فکر کنم و جوابشو بهت بگم. بعد از رفتن اون من به فکر فرو رفتم که اینکه چه روابط عجیبی بین زن و شوهراست و این زنها چه خصوصیات عجیب و غریبی پشت این ظاهر مظلوم دارند. خلاصه من تصمیم گرفتم به مجید قول بدم که این کارو براش عملی کنم تا اون هم بره و به کارش برسه. این مسئله تموم شد و مجید رفت من هم منتظر شدم تا چی پیش میاد. یک هفته گذشت و یک روز آمنه رو تو راه پله ها دیدم و با لبخندی سلام و احوالپرسی کرد و بعد هر کدوم به آپارتمان خودمان رفتیم و من فکر کردم که آمنه یه جور با قضیه کنار اومده ولی چند روز بعد جمعه ساعت دو بعدازظهر دیدم در میزنن وفتی در رو وا کردم دیدم آمنه با چادر جلوی در ایستاده و من بعد از سلام گفتم چه عجب از این طرفا و اون گفت: آقا کامران خواستم بپرسم مجید در مورد من چیزی به شما نگفته؟ من کمی فکر کردم بعدش گفتم: چرا یه صحبتایی شده و بعد دیگه چیزی نگفتم و اون گفت: پس میشه تو یک فرصتی من بیام خدمتتون. گفتم باشه هر وقت که دوست دارید منزل خودتونه و اون گفت امشب ساعت ده خوبه؟ گفتم: اره وگفت: پس تا ساعت ده و خداحافظی کرد. من هم مدتی بعد رفتم حموم یه دوش گرفتم و حسابی خودمو تمیز کردم و بعد منتظر شدم. راس ساعت ده صدای زنگ اومد در رو باز کردم بله خودش بود و یک چادر سفید سرش بود و خودشو هم محکم تا زیر گلوش گرفته بود تعارف کردم بیاد تو اومد و همونطور نشست و بعد گفت: بچه ها خوابند و باید زودتر برگردم. من گفتم: من باید چکار کنم گفت من صیغه رو بلدم و بعد چند کلمه عربی گفت که من اصلا نفهمیدم و گفت این رو هم تو باید بگی و من هم همونطور عین خودش گفتم و تموم شد بعدش دیدم سرش رو پایین انداخت و چادرش رو که تمام اون مدت با یکدست سفت گرفته بود شل کرد و تازه داشت زیر اون معلوم میشد بعد من رفتم جلو و چادرشو برداشتم و کنار گذاشتم تازه داشتم میدیدم چه فرشته یی جلوم نشسته بدن زیبایی داشت مخصوصا سینه های درشتش سایز دلخواه من بود تا مدتی بهش خیره شدم تا دیدم داره به ساعت نگاه میکنه تازه فهمیدم که باید یه خورده عجله کنم و دستشو گرفتم بردمش سمت اطاق خواب و تو اطاق اولش بغلش کردم و به خودم فشارش دادم که ناله ای کرد بعد لباساشو در آوردم و خودم هم سریع لخت شدم افتادم روش و شروع به بوسیدن بدنش کردم کم کم آه و ناله هاش در اومده بود اول رفتم سراغ سینه هاش که باید هر کدوم رو با دو دست نگه میداشتم و نوک اون رو تو دهنم گذاشتم بعد همونطور پایین اومدم تا رسیدم به کسش و اون هم دیگه خجالت رو کنار گذاشته بود و همش میگفت آره آره تا رسیدم به کسش ولی بجای کسش اطراف اون رو خوردم و لیسیدم بعد لبای کسشو با دو انگشت باز کردم و مدتی صبر کردم که دیدم کونش رو بلند میکنه و میکوبه به تخت که دلم سوخت و زبونم رو گذاشتم رو چاک کسش که یهو دیدم عربده ای کشید که من ترسیدم و گفتم چی شده و گفت: ببخشید و بعد که دیدم زیاد وقت نداریم سریع یه کاندوم کشیدم رو کیرم و کیرمو سر دادم تو کسش همینطور که تلمبه میزدم چشماشو بسته بود و آروم آه میکشید من هم داشتم بهش نگاه میکردم یه آن چشماشو باز کرد و گفت: یه ذره تند تر و من هم سرعت تلمبه رو زیاد کردم و طولی نکشد که بدنش شروع به لرزش کرد و همراه با جیغای کوتاه ناخن هاشو فرو کرد تو کمرم بعد من بوسیدمش و از روش بلند شدم. ازش پرسیدم چطور بود؟ و در حالی که لبخند میزد گفت: مرسی عالی بود بعد سریع شروع کرد به لباس پوشیدن یهو یادش اومد و گفت: اوخ پس شما چی؟ من هم که کیرم همچنان شق بود گفتم اشکالی نداره باشه دفعه بعد. و گفت: تو رو خدا ببخشید من گفتم: اصلا مسئله ای نیست بزودی میبینمت گفت باشه و خداحافظی کرد و رفت فردای اون روز دیر رفتم سر کار اصلا حوصله کار کردن نداشتم همه روز به یاد آمنه و اون سینه هاش بودم یکی از خانمهای همکارم هم که سینه های درشتش از زیر مانتو بیرون زده بود و دائما جلوم رژه میرفت برای همین کیرم مثل ستون بتونی سفت شده بود مثل اینکه خانم فلانی همکارم فهمیده بود که من در مقابل سینه های درشت ضعف دارم چون هر وقت که با هم صحبت میکنیم هر چند ثانیه یک بار من یه نگاهی به سینه هاش میکنم و اون هم متوجه شده چون اصولا خانمها خیلی زود متوجه نگاه آقایون میشوند.... خلاصه سرتونو درد نیارم اونقدر اون روز به این چیزا فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که امرور روز کار نیست و تلفن رو بر داشتم و به بهانه احوال پرسی شماره آمنه رو گرفتم. گوشی رو برداشت وتا صدای منو شنید سلامی کرد که با همیشه فرق میکرد ازش پرسیدم که آیا همه چی روبراست و گفت که از بابت دیشب معذرت میخوام و پرسید که آیا از اون دلخور شدم یا نه که من گفتم نه بابا این حرفا چیه تازه خیلی هم خوشحال شدم که تونستم مشکلش رو حل کنم بعد بهش گفتم که اصلا حال کار کردن ندارم و اون سریع گفت خوب مرخصی بگیر بیا خونه الان ساعت یازدست و تا تو بیایی ناهار رو با هم میخوریم و تا ساعت سه که مدرسه ها تعطیل شه وقت هست با هم باشیم و من هم که داشت قند تو دلم آب میشد گفتم باشه. دیگه وقتو تلف نکردم به بهانه مریضی سریع از محل کارم خارج شدم و بسرعت خودمو تا خونه رسوندم. اول رفتم آپارتمان خودم و به آمنه تلفن زدم که بیاد پیش من اونم قبول کرد و سریع اومد من در رو باز کردم و اومد تو چادرشو از سرش برداشتم و بوسیدمش که سرخ شد بعد بهش گفتم زیاد وقت نیست اگه میشه بریم سراغ اصل مطلب و اون با حرکت سر تائید کرد. خیلی حشری بودم دستشو گرفتم و عین یه بچه دنبال خودم کشوندم و بردمش تو اطاق خوابم پیرهنشو دادم بالا و اولین کاری که کردم سینه شو از زیر کرست بیرون کشیدم و نوک اونو تو دهنم گذاشتم که یهو نفس عمیقی کشید مدتی همینطور سر پائی سینه شو خوردم و بعد خوابوندمش رو تخت دامنشو دادم بالا و بدون اینکه شورتشو در بیارم از کنار شورتش لای کسشو باز کردم که دیدم همینطور آب داره از کسش میاد بیرون و داغ داغ بود و دوباره همون کار دیشبو کردم شروع کردم به خوردن اطراف کس (پیشنهاد میکنم این کار رو امتحان کنید خیلی حال میده) کشاله های رونش رو گازهای کوچیک میگرفتم اونجاهای کس رو که پشم در میاد رو با لب گاز میگرفتم طوری که داشت به خودش پیچ تاب میداد بعد لبه های کسشو که داغ داغ بود رو از هم باز کردم و وسط اونو آروم فوت کردم که دیدم تا اون موقع که داشت به خودش پیچ و تاب میداد و با سینه هاش ور میرفت یهو کونشو از رو زمین بلند کرد تا کسشو بچسبونه به لب و دهنم منم که دلم بحالش سوخت زبونمو لوله کردم و گذاشتم وسط کسش که دوباره نعرهای مثل شب قبل کشید که ایندفه دیگه تعجب نکردم تازه گفتم: جونم غزیزم بلندتر اونم که حسابی حشری شده بود صدای ناله هاش تو فضای خونه میپیچید بعد از مدتی خوردنو متوقف کردم ولی اون همچنان نفس نفس میزد بعد همونطور که لنگاش باز بود کیرمو سر دادم تو کس خیسش که دوباره آهی آروم ولی طولانی کشید همینطور که تلمبه میزدم ازش پرسیدم خوبه که با حرکت سر گفت آره بعد همینطور ادامه دادم و خواستم اول اون ارضاء بشه بعد دیدم که نفساش داره تند میشه تا اینکه دستاشو چسبوند به کمرم و من فهمیدم که نزدیکه که ارضاء بشه با وجود اینکه کمرم خسته شده بود سرعتمو بیشتر کردم بعد از هفت هشت ثانیه دیدم همراه با لرزش بدنش آهی کشید و ناخنهاشو فشار داد تو کمرم منم که تو اوج بودم آبم داشت میومد کیرمو کشیدم بیرون و با چند حرکت دست آبم رو پاشیدم رو سینه هاش و بعد بیحال افتادم تو بغلش همینطور که مدتی تو بغلش خوابیده بودم چشمامو باز کردم و دیدم لبخندی از رضایت رو لبهاشه بلند شد و گفت من میرم و تا یک ربع دیگه بیا خونه من تا غذا بخوریم بعد از خوردن غذا دیگه نزدیکه اومدن بچه ها بود خداحافظی کردم و پرسیدم : کی باهات تماس بگیرم گفت : نمیدونم هر چی زود تر بهتر منم گفتم باشه و اومدم بیرون

5 نظرات:

رئوف دادا گفت...

حلقه.ازدواج.شب.خواب.بوس.لاس.لاش.توش.روش.آه.آب.۹ماه.بچه.قهر.دعوا.طلاق.مهریه.زندان.
چرا؟
آخه چرا؟
آیا کف دستی بهتر نبود؟

قربان مرامت

‏§¤[رئوف]¤§

Unknown گفت...

جون داداش حق با توست؛ولي همشم كف دستي بري زخم ميشه؛يك خانم يا دختري منو دريابه ه ه ه ه ه ه ه ه ه

ehsan ebliss گفت...

amir jan karet kheili doroste movafagh bashio payande age momkene barat dastan az sex zo0o0o0ri ham bezar mamnoon misham azat

Unknown گفت...

Ehsan jon mersi golam.man kochiketam.hatman mizaram.montazere pasokh be soalam dar morede zabdariam.moteasefane bishtar afrad dastanharo faghad baladand copy konan bezaran to vebsayteshon.bazam tashakor bekhatere nazare lotfet

ایرانی گفت...

میشه گفت جزو داستانهای متوسط بود .از اون خیالیهای خیالی .راستش منم مثل قهرمان داستان نفهمیدم طلاق شرعی دیگه چه صیغه ایه ؟!شایدم چیزایی باشه که ملا ها لو نمیدن و این آسهارو واسه خودشون نگه می دارن ..ایرانی

 

ابزار وبمستر