ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

مامان بخش بر چهار 105

اصلا نفهمیدم قلی خودشو چه جوری رسوند به من و خونه ای که یه روزی به اسم اون بود و حالا مال منه .
 -اوهوی کجا با این عجله .. فکر کردی من حرصم نگرفته ؟ فکر کردی که من دلم واسه تو سوخته ؟ همین دم در باش چهار کلام حرف باهات دارم . تو اصلا واسه چی با این جنده ازدواج کردی ؟  ازت شکایت کردم . اون ده درصد دیگه رو هم از چنگت در میارم هیچ میندازمت زندان آب خنک بخوری . تو هنوز ارغوانو نشناختی . ار غوان اون دختر بچه ساده و کوچولو موچولوی دیروزی نیست که از رو اجبار بیاد زن تویی بشه که سن باباشو داشتی ..  فکر نکن دلم واسه تو سوخته .. واسه خودم سوخته که بچه بزرگ کردم و حالا باید بیام ببینم که این جوری خودشونو  اسیر یه جنده خارجی کردن .. زن بابای نکبت بابای نکبتشونو دارن میگان .. ببینم اصلا آزمایش ایدز از این جنده گرفتی ؟  نگو اون یک هرزه نیست . اگه خیلی پاک بود که دیگه این  جور زیر کیر این پسرا نمی رفت . چیه قلی ... مال تو دیگه کار نمی کنه و اون لیزا جونت هوس کیر تازه رو داشت  .. تو که قبلاایران بودی کبکت خروس می خوند . کمتر آخر هفته ها تو رو توی خونه خودت و پیش بچه هات می دیدیم . بچه ها میگن ما اصلا بابای خودمو نو نمی دیدیم . حالا همون بچه ها ممنون دار تو هستند . چون براشون دو تا زن جور کردی . پسرانی که دو تا زن  بابای خودشونو می کنن . باهاش حال می کنن . مادر و نا مادری .
 قلی داشت آتیش می گرفت .
 -دلم واست می سوزه . اگه دختر می داشتی می تونستی دق دلی خودتو سر اون  خالی کنی .. راهی نمونده جز این که من و تو بریم خودمونو برسونیم به اونا و شریکشون شیم . باید خونسردی خودمونو حفظ کنیم  .  چند روز پیش بچه هام استرس داشتند از این که نکنه اموالی از تو که به نام من شده رو بهت بر گردونم .. بچه هام دچار کابوس شده بودند  . حداقل قضیه اونی رو که تا این جای کار می دونم اینه که اونا تو رو به خاطر خودت دوست ندارن . چون تو پدر خوبی برای اونا نبودی . پسرات می ترسن که من باهات آشتی کنم و با وجدان شم و املاکتو بهت پس بدم .  الان می خوام اونا رو بترسونم . فکر می کنن که با تو صمیمی شدم .. من و تو با هم لخت میشیم و میریم توی جمع اونا .. یک سکس دسته جمعی انجام میدیم.
 -اولا شاید اونا موافق نباشن .. در ثانی چه چیزی رو می خواهیم ثابت کنیم و از این کارمون چه عایدمون مبشه ؟
 -در ین که اونا موافق این کارن شک نکن . زن جنده تو وقتی که داره با چهار تا پسرام حال می کنه مطمئن باش که از تنوع هم خوشش میاد .سعی کن خودت رو خونسرد نشون بدی .. و این که اون متوجه قدرت تو میشه ..
-ببینم تو یعنی می خوای به من کمک کنی ؟
-کور خوندی شکایت من سر جاش باقیه . اگه شوهر درست و حسابی می داشتم چرا  خودمو مینداختم زیر کیر چهار تا پسرام که این جور آبرومو پیش شما دو تا کثافتا ببرم . هر چند شما از بس لجن و کثیف هستید که من هر چی باشم به گرد شما هم نمی رسم .  دلم برای خودم می سوزه . می خوام پسرا بدونن که منم می تونم .  قلی اگه بدونی وقتی که ازت جدا شدم می خوام برم عشق و حال ..  چهار تا کیر پسرا منو حسابی رو فرم آورده سر حالم کرده .
خلاصه خودمم دلم می خواست حال پسرا رو بگیرم و اونا رو بترسونم از این که بابا باشون آشتی کردم .. من و قلی لباسامونو در آوردیم و با قدم اولی که به سوی اونا بر داشتیم یه خورده عقب نشینی کردن ..
 -پسرا چرا به من و باباتون اطلاع ندادین که ما هم بیاییم و شریک سکس همدیگه شیم  اون پنج تا یکه خورده بودند . بیش ار همه  لیزا ناراحت و گرفته نشون می داد . هوس کیر تازه و جوون داشتن این درد سرا رو هم داره . فکرشو نمی کرد که قلی بیاد این جا و اونو با پسرا گیرش بندازه .
-بچه ها حالا تنهایی می خورین و ما رو خبر نمی کنین ؟ به ما هم می گفتین که دیگه این جوری سر زده  نیاییم دیگه .
  رنگ و روی بچه هااز حرفای من  زرد شده بود . قلی هم چند کلمه ای دست و پا شکسته با این لیزا صحبت کرد .. یه چشمکی به قلی زدم یه اشاره ای به اسحاق  که در لحظه ورودمون کیرش توی دهن لیزا بود کرده و ازش خواستم که رو زمین و به صورت طاقباز دراز بکشه .. دلم می خواست دو تا می ذاشتم زیر گوشش ولی خونسردی خودمو حفظ کردم .. چون این بهترین راه مقابله با اونایی بود که فکر می کردن خیلی زرنگ بازی درآوردن .. ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی 

بابا بخش بر چهار 97

دامادام یه جوری بودند . بیشتر یه حالت بچه سوسولی و اوا خواهری داشته وانگار می خواستن مدام بپرن توی بغل آدم . البته به وقت حرف زدن .  به وقت شام الناز اومد کنار من نشست  . حالت میز و صندلی به گونه ای بود که  صندلی من در انتهای میز مستطیل شکل قرار گرفته بود . اون به شدن بی تابی می کرد و همش در صدد بود که یه جورایی خودشو به من بچسبونه  و به بقیه هم نشون بده که اون بیش از بقیه وابسته به پدرشه ..
هومن : بابا روزا که تنهایی می تونی بیای خونه ما الهه جون ازت پذیرایی می کنه . کاری داشتی .. رخت و لباسی داشتی اون همه اینا رو برات ردیف می کنه .
 الناز : آقا هومن من خودم هستم و راضی به زحمت خواهرای تازه عروسم نیستنم  .
 الهه : خواهر گلم اصلا نباید در این مورد حرفی بزنی . چون تو دانشجو هستی باعث افتخار مایی . فردا که درست تموم شد باید یه مطب بزنی و بری سر کار .
الناز: وقتی که میگم من می تونم هم به خودم برسم هم به بابا حتما می تونم دیگه ..
 المیرا : تو الان حالیت نیست چند روز دیگه وقتی که درسات سنگین تر شد ..
الهام : خواهر کوچیک تره باید حرف خواهرای بزرگترشو گوش کنه .
الناز با خشم به الهام نگاه کرد .
 -ببینم تو هم به حرف اون دو نفر گوش کرده بودی که اون بلا سرت اومد ؟
 منظورش پاره شدن بکارتش توسط دوست پسرش بود.. البته منان که الهام رو با همین شرایط قبول کرده بود ولی متلک الناز واسه الهام گرن تموم شد . طوری که از جاش پاشد و رفت .
-الهام دخترم چی شده .. آقایون ببخشید . دیگه اخلاق زنا رو که می دونین  . گاهی قربون صدقه هم میرن و گاهی گله گذاری پیش میاد ..
رفتم سمت الهام ..
-عزیزم بیا آبرومون در خطره .. الان منان و امیر وهومن میگن چه خبر شده باشه . حتما همیشه توی خو نه ما از این بر نا مه هاست . چرا بی خود کلاس ما روپایین میاری .
-پدر اصلا صحبت این حرفا نیست . هرچی این دو تا خواهرام الهه و المیرا میگن حق دارن تو خیلی به الناز رو میدی .
 -سعی نکنین بر علیه اون جبهه بگیرین .
-چون تو ازش حمایت می کنی ؟
-بیچاره که چیزی نگفت . مگه شما دوست ندارین با من باشین ؟ اونم دوست داره با من باشه . حالا شما شوهر کردین و اون نکرده .
-اگه می دونستیم این جوریه باور کن شوهر نمی کردم . من می خواستم زیر سایه تو باشم و حال کنم . الان خودمو اسیر یه مرد به اسم شوهر کنم که چی بشه . زیاد هم به منان علاقه ای ندارم . پسر بدی نیست .
 -الهام مثل یک دختر خوب میای سر شام وگرنه دیگه نه من نه تو .. اصلا باهات حرف هم نمی زنم چه برسه به این که کارای دیگه هم انجام بدم .
 -بابا چه زود همه چیزا از یادت میره .. زیور خانومو یادت هست ؟ بعد اینو هم یادت هست که من اولین نفری بودم که  بعد از رفتن مامان با تو رابطه سکسی بر قرار کرد ؟ البته بعد از زیور خانوم . اگه بقیه موضوع زن مکش مرگ مای همسایه رو بفهمن چقدر برات بد میشه . واسه اون زن که بد نمیشه ولی آبروی تو همه جا میره . -الهام تهدیدم نکن .
خودشو گردن آویزم کرد و گفت بابا جون من کنیزتم کلفتتم فقط منو فراموش نکن ..
-عزیزم  مگه این سه تا دامادم خواجه هستن همین دیشب تا صبح یک شکم پر و حتما چند سرویس میل فرمودین 
-ولی من سرویس تو رو می خوام . دلم نمی خواد اصلا به این فکر کنم که گذشته لذت بخشمو دیگه نمی تونم تکرار کنم . حسش کنم . من با تو خوشبخت بودم پدر . هر چند تو برای  من یک نفر نبودی .
-پس واسه چی شوهر کردی ..
-چه می دونم . دیدم اونا سه تا برادرن و الهه و المیرا هم خیلی دوست دارن .
-الهام بریم فدات شم . تو که می دونی چقدر دوستت دارم الناز که بره دانشگاه خودم تر تیب هر سه تا تونو میدم . حالا این قدر سر به سرش نذارین تحمل داشته باشین .. به اون دو تا خواهرات هم سفارش کن . من خودم دلم برای شما و بودن با شما یه ذره شده .ولی خیلی دلم می خواست که یه اسبابی فراهم می شد که این سه تا دامادا هم میومدن توی خط .. همه با همه یه در همی و بر نامه ای تر تیب می دادیم .
 -ما سه تا عروسا که خیلی دوست داریم این جوری شه .
-ولی همین جور بی مقدمه موضوع رو پیش نکشین ..
 -ما زنا می دونم چیکار کنیم .. ..
 روز بعد که الناز و سه تا دامادام  خونه نبودند من فرصت رو غنیمت شمرده و رفتم سراغ اون سه تا دختر گلم . همه شون هم اومده بودن توی واحد من ..
 - خوشگل خانوما بازم تنها شدیم ..
المیرا : کیر بابا جونم یه چیز دیگه ایه . حرف نداره .. دور دنیا رو بگردیم و از هر کدوم تست بگیریم بازم مال  بابا یه طعم و مزه دیگه ای داره ..
 الهه : کوفتت بشه المیرا ..
الهام : ببینم چیه واسه خودتون تقسیم می کنین منم هستما ..
 سه تایی شون تا بخوام تکون بخورم و خودم دست به کار شم شلوارمو کشیدن پایین ... ادامه دارد .. نویسنده ... ایرانی 

گناه عشق 101

-نوشین من نمی دونم چرا این جوری شدی . در نگاه تو یه حس غریبی می بینم . اصلا باورم نمیشه تو این جوری شده باشی . نگاهت مثل آدماییه که می خوان با تمام وجودشون از چیزی فرار کنن . دنیایی نفرت در این نگاه موج می زنه .
 -خوب حدس زدی .   من ازت متنفرم .  می خوام ازت فرار کنم . من دوستت ندارم . چرا آدم باید با کسی که دوستش نداره باشه . 
-ببینم کس دیگه ای رو دوست داری ..
 -خفه شو . من مث تو پست نیستم ..
 -بعضی آدما وقتی که حس کنن طرفشون پست شده بدون هیچ گذشتی خودشونم پست میشن ..
نوشین  خشمشو فرو خورد و چیزی نگفت . ناصر درست می گفت اما او نمی خواست پست باشه و از طرفی ناصر فقط حدس می زد . اگه سر سوزنی به این مسئله که نوشین با کس دیگه ای رابطه داره شک داشت حالا بلای جونش می شد و دست از سرش ور نمی داشت  و داستان رو به انتها نمی رسوند تا قتلی اتفاق نمیفتاد ..  ناصرغروبی واسه یه لحظه که به این فکر کرد نکنه نادر با زنش رابطه داشته باشه چاقویی رو تصور کرد که اونو تا دسته به شکم نادر فرو کرده ..
 -نوشین من میرم ولی این وضع نمی تونه ادامه پیدا کنه ..
-چرا خیلی خوبم می تونه ادامه داشته باشه . من نمی خوامت .. برم همه جا جار بزنم ؟ برم زندگی نیما رو خرابش کنم ؟ شاید نلی بهتر از تو باشه .. شاید درجه پستی اون کمتر باشه ..
-اشتباه تو همین جاست نوشین . اون نمی تونه فراموشم کنه ولی من می تونم .
-پس تو در بازی دادن آدما یعنی دخترا و زنا خیلی استادی. اون به امید تو از دواج کرده که با تو باشه . پس اون باید خیلی بیشتر از من عاشقت بوده باشه که تونسته تو رو با همه کم و کاستی هات بپذیره . من خیانت تو رو تحمل نکردم ولی اون دلشو داشته که تو رو با یکی دیگه ببینه و بازم دوستت داشته باشه . به خاطر تو و به خواسته تو خودشو در اختیار یکی دیگه بذاره . تو یک زن نیستی و حس یک زنو درک نمی کنی . بزرگترین شکنجه ها و عذاب برای یک زن لحظه ایه که تنشو بذاره در اختیار کسی که روحش متعلق به اون نیست . همون احساسی که من الان نسبت به تو دارم . بعضی وقتا می بینی یکی مثل نلی حس خاصی نسبت به نیما نداره ولی من حالا علاوه بر این که اون حس خاصو نسبت بهت ندارم بلکه ازت متنفرم . بدم میاد . برو گمشو .. حالمو بهم می زنی . چند بار باید این جمله رو تکرار کنم. خسته شدم .. ناصر با خشم  خونه پدرزنشو ترک کرد . خون جلو چشاشو گرفته بود . نوشین .. نوشین درسته که تو از دست من عصبی شدی و عصبانی هستی ولی این تو نیستی که داری باهام حرف می زنی .. باید یه کاسه ای زیر نیم کاسه باشه .. به تلفن های نلی پاسخی نداد . فقط تا نیمه های شب دور و بر خونه می پلکید تا ببینه که آیا غریبه ای وارد خونه میشه یا نه . هر ماشینی که از اون سمت رد می شد قلبش می لرزید . تقریبا به زنش اعتماد داشت از این که خیانتی در کار نیست ولی همون چند درصد تردید هم مثل خوره به جونش افتاده بود .. سوار ماشینش شد و به کنار پارکی پناه برد تا چند ساعتی رو در ماشینش بخوابه .. از اون سمت نلی  نگران شرایط خودش و ناصر بود .. مثل همیشه  تنها چیزی که واسش اهمیت نداشت شوهرش بود که اگه یه روزی اون جریانو بفهمه چی میشه . .....نوشین آشفته و در هم به بستر رفت . سایه شوم ناصرو بر سرش می دید . سه شب پشت سر همو در کنار عشقش نادر سر کرده بود .. به هر سه شب فکر می کرد . این که هر شب نسبت به شب قبل  تا چه اندازه حس بهتر و داغ تری نسبت به اون داشته . و حالا حس می کرد که احساس اون اوج گرفته .. اما  نادرو در کنارش  نمی دید . خیلی دلش می خواست یه جوری از خونه بره بیرون و خودشو به عشقش برسونه . در آغوشش بگیره .. و اون واسش بگه که دوستش داره .. به نوشین بگه که اونو از جونش بیشتر دوست داره .. بهش بگه واسش هر کاری می کنه .. و بگه که اگه  یه عاشق نما پوشالی بودن خودشو نشون میده دلیل بر این نمیشه که عشق پوشالی باشه . نادر و نوشین اس ام اس بازی رو شروع کرده بودند ..
-دلم واست تنگ شده نوشین !
-به همین زودی ؟
 -می تونم یه جوری با شیرینی لحظه های انتظار سر کنم .
 -تا به کی ؟
 -تا هر وقت تو بگی .. تا هر وقت تو بخوای ..
 -شاید من الان دلم بخواد که تو پیش من باشی .. با من باشی ..
-اگه بخوای پای پیاده هم خودمو می رسونم .
-مثل مجنون ؟
-آره با پای برهنه میام ..
 نوشین خیلی دلش می خواست که نادرو از در پشتی و اون قسمتی که محل رفت و آمد پدر و مادرش بود به خونه اش بیاره ولی می ترسید .. اگه خونواده متوجه می شدند . اگه از دور بین مخفی همه چی رو می دیدن .. و اگه ناصر بین دو تا در  که در دو زاویه مخالف بودن در رفت و آمد می بود ..... نه نمی ارزید که به خاطر یک شب همه چی رو خراب کنه . .... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی 

لبخند سیاه 137

-راستش من اینو خیلی وقته که باور کردم . از همون وقتی که برای بار اول جریان خیانت فتانه رو بهم گفتی . یه حسی بهم می گفت که اون بر نمی گرده . اون نمیشه همون آدمی که بود . ولی می خواستم که تو هم به یقین برسی . به روزی مثل امروز که دیگه حسرت اینو نخوری که  چرا برای از دست ندادن اون چه که سالها واسش زحمت کشیدی تلاشتو نکردی . بیا تا آرومت کنم . حالا دیگه نوبت منه . دیگه باید فراموش کنی که بر سرت چی اومده . ما به دنیا نیومدیم که همش رنج و عذاب بکشیم . به کسی واسه عذاب کشیدن بیشتر جایزه نمیدن . کسی به کسی که درد بیشتری کشیده باشه آفرین نمیگه . حالا دیگه وقت شاد بودنه . وقتشه که  برای غم مجلس عزا بگیریم . باید اشکشو در بیاریم .. سهم ما از دنیا این نیست که  مثل بچه هایی که یه بازیچه ای رو از دست میدن زانوی غم در بغل بگیریم . نمی دونی یه ساعت دیگه چی میشه . بخوای نخوای داری حرکت می کنی . . بخوای نخوای گذشته ای هست حالی هست و فردایی .. و بخوای نخوای حسرتی هست . بذار هر چی که هست باشه .. مهم اینه که ما لحظه ها رو در کنار هم باشیم . با هم و برای هم باشیم . در غمها و شادیها .. در داشتن ها و نداشتن ها .. بزرگترین ثروتهای ظاهری دنیا وقتی که ما همو داریم واسه ما هیچن . چون من و تو همدیگه رو داریم . به شادیها فکر کن . می دونم اعصابت خرده . ازت انتظار ندارم که یک شبه همه چی رو فراموش کنی .. اما من زیر گوشت می خونم . باهات حرف می زنم . برات لالایی میگم .
حس کردم بعد از این لالایی هایی که واسم خونده دلم می خواد   یه جور دیگه ای آرومم کنه . مثل همیشه تا بخوام به یه کلمه و جمله اش فکر کنم می پرید به یه شاخه و جمله دیگه واسه همین گاهی فقط به آهنگ صداش توجه می کردم . دستامو از زیر پیر هنش رد کرده و رو کمرش قرار داده از اون جا اومدم پایین تر و با باسنش بازی کردم . اون حالا نه شورت داشت و نه سوتین . فقط همین یه پیر هن نرم تنش بود . در عالم خودم بهش می گفتم که می خوام به تو فکر کنم . فقط به تو .. فقط خنده های قشنگ تو رو ببینم .. آفتاب عشقو در چهره تو ببینم . وقتی که می خندید دندونای یکدست و سفیدش یه دنیا شادی و نشاطو واسم به ارمغان می آورد .
 -چی می خوای فر هاد!
 -فقط تو رو ..
 -منو که داری .
-دلم می خواد اون جوری که دوست دارم داشته باشمت.
 -من که تسلیمم .
 -یه جوری تسلیم هستی که من به خودم ببالم که آزادانه تسلیمم شدی ؟
-من بدون تو می میرم فر هاد .. نابود میشم .. بگو بگو چیکار کنم ..
 -هیچی همین جوری دهنت باز باشه می خوام اون دندونای قشنگت رو ببوسم .
-حالا نمیشه  روکش دندونامو ببوسی ؟
 -مگه طبیعی نیستند ؟
 یه نگاهی بهم انداخت و گفت منظورمو نگرفتی ؟ .. منظورش از روکش لباش بود .. اول دندونشو بوسیدم و بعد اونو محکم در آغوشم فشردم .
 -اگه تو رو نداشتم ..
 -یکی دیگه .
 -یکی مث تو یا مث اون ؟
-باز که اسم اونو آوردی .
 -اسمشو نیاوردم . صحبت کلی کردم .
-بازم چند روز صبر می کنم فر هاد ولی به خاطر خودت هم که شده باید یاد اون زن روتا اون حدی که عذابت میده  از سرت بیرون کنی .
 -بذار دلم بهت خوش باشه و هر لحظه حس کنم که اگه شکست خوردم بیتای بی نظیری به نام پیروزی هست .
 -دیگه پیروزی نگی ها
-پس چی بگم .
-بگو پرسپولیس .. 
خودشم می خندید . 
 -حالا چی می خوای .
 -یه کار نا تمومی داشتم اون دفعه که حالا میشه ادامه اش داد .
 -این دفعه تمومش می کنی فرهاد ؟
 -راستش تازه اونو شروع کردم .
 -پس زود باش دیگه .. من دیگه هلاک شدم از بس فلسفه بافی کردم و منطق درس دادم . باور کن یکی حال و روز ما رو بدونه و بدونه که بیشتر وقتا از هم فاصله می گیریم بهمون می خنده .
-بیتا ! یعنی بین ما فاصله ای هست ؟
 -چقدر این سوالات برام تکراری و آشنا به نظر می رسه . بده بالا پیر هنمو . تو یه کاری رو خیلی خوب شروع می کنی ولی همین که چند قدم میری جلو وای می  ایستی . بگو  ببینم خجالت می کشی ازم ؟ فاصله ها رو بشکن .. وقتی بین من و خودت هیچ فاصله ای حس نکردی اون وقت خیلی راحت می تونی با من سکس کنی . دیگه مهم نیست که به کجای بدنم دست می زنی . هر تماس تو با من یعنی پر کردن فاصله های جسمانی دو نفری که بین اندیشه و روحشون فاصله  ای نیست .
-بیتا تو چرا دست به کار شدی .
 -نگو! من حالا دست به کیر شدم .. مثل نی نی کوچولو ها هم سرخ نشو که مثلا خیلی خجالتی هستی .. 
من پیرهنشو از سرش در آوردم و اونم آروم آروم بر هنه ام کرد .
 -حالا اول یه نگاه سیر به بدن بر هنه ام میندازی ..
-بعدش تو یه نظر سیر بهم میندازی بیتا ؟
-راستش من هیچ وقت از تماشای  تن  تو سیر نمیشم . ولی حالا چون باید طلسم شکنی کنیم دیگه مجبورم بجنبم . ... ادامه دارد .... نویسنده ... ایرانی 

هر کی به هر کی 261

سر و صدا های عجیبی از اون ور تپه به گوش می رسید ..
 -میثم بیا ما بریم به کمک اونا .. نامردیه شاید اونا رو بکشن . نباید اونا رو تنها بذاریم  -باشه بریم .
آنیتا : نه داداش نرو .  اونا می کشنت .
-نه میثم با ماست ..
 -ولی در تاریکی دیده نمیشین . تا بخواین خودتون رو معرفی کنین اونا شلیک می کنن  -بابا این قدر الکی هم که نیست . اون کس خل ها شلوغش کردند و با مسلسل هایی که تیر قلابی داره رفتن سمت اونا و هر کی هم باشه از خودش دفاع می کنه .
-میثم به نظرت چند نفر از اهالی ده ممکنه اومده باشن .
-حداقل ده نفری میشن . سر و صدای اونا رو حس می کنم . وااااایییییی این صدای داداشمه .. میلاد .. صدای شهناز هم میاد .. شهناز خواهر شهره که با داداشم از دواج کرده .. دارن همدیگه رو می زنن . این اشرف چرا دست از شعار های سیاسی خودش ور نمی داره .. بزن بریم ..
 مامان الیا و آبجی آرمیلا جیغ می کشیدند و می گفتند آریا تو رو خدا نرو .. آنیتا پامو می کشید .. ولی من خودمو از چنگش خلاص کرده و با میثم رفتیم به سمت اونا . جنگ تن به تن در گرفته بود . یه چراغ قوه رو هم با خودم بردم .. یکی افتاده  بود رو زمین و نزدیک بود با مخ زمین بخورم . یه نگاهی بهش انداختم دیدم یه آدم ریزه میزه ایه که لباس بسیجی تنشه .. وای این چینگ چانگ چونگ خودمون بود همون چینی کس خله,  شوهر آهو خانوم دختر عموی من .. عشق سابق من که چینگ  اومد و اونو از چنگ من در آورد .. یعنی خود آهو و خونواده عموم نامردی کردند .. ولی نباید  این چینی رو رها می کردم ..
-هی چینگ مردی ؟ یا زنده ای ؟
جواب نمی داد .. اونو به شدت تکون می دادم . از چپ و راست بهش سیلی می زدم . 
-بیدار شو الان اگه بمیری  دختر عموم بیوه میشه و  اون وقت حتما باید بگیرمش . مثل سابق دوستش ندارم . اون حالا زیر کیر تو خوابیده و تازه من دوست ندارم با کسی از دواج کنم که پاش به این محافل باز شه ..
 میثم که منو گم کرده بود بر گشت و گفت کجایی آریا .. بیا بریم .. بهت قول میدم این چینی عوضی زنده هست و خودشو زده به مردن . اینا از اون مار مولک هایی هستند که جایی نمی خوابن که آب بیاد رو سرشون .. راست هم می گفت . چون یه تکون هایی می خورد .
-عجب روز گاری شده میثم ..
 -اهالی چند نفرن ..
-فکر نکنم به ده نفر برسن . تا شش تا رو می دونم اومدن . پدر و مادر من و پدر و مادر شهره و میلاد و شهناز برادر من و خواهرشهره که اونا زن و شوهرن . من حدس می زنم که  بچه های محل رو خبر نکردن که اونا رو در این یورش همراهی کنن چون اهالی اتحاد خوبی دارن . به موقعش با هم یکدست میشن و دمار از روز گار دشمن در میارن .
 -عجب مسخره بازی شده . حالا بیا و درستش کن .
 میثم : مادر پدر ما این جا هستیم .. این جا ..
 اشرف : ولشون کنین این جاسوسای اسرائیلو ..
 -اشرف خانوم اونا کس و کار منن . جاسوس  کجا بود ..
 ظاهرا یکی از اونا که میلاد باشه گفت ..
- ما شنیده بودیم این جا بسیجیان راهیان نور مانور دارن .. شما وقتی نیومدین ترسیدیم . گفتیم شاید حیوونی شما رو اذیت کرده باشه .. نمی تونیین خودتونو نجات بدین . اومدیم دنبال شما .. داداش  این چه بسیجیه ..  اوووووفففف نمی دونستم اینجا دارن هرزگی می کنن من بمیرم شهناز جون و جفت مامانا همه این صحنه ها رو دیدن .
 این ترکها مخصوصا داشتن   فارسی حرف می زدن که ما هم حالیمون بشه که چی دارن میگن.. یکی از زنای مسن تر به حرف اومده و گفت .
 -این صحنه ها برای جوانان ما تحریک کننده هست .  
 اشرف : بس کنید . اون تفنگ هاتونو غلاف کنید جاسوسا .. تحریک کننده دیگه چی چیه .  بعضی از این بر و بچه ها ی بسیجی با هم زن و شوهر هستند .. اونا  با عشق به ولایت اومدن این جا .. شما دارین به اونا تهمت می زنین ؟ شما رو باید تحویل مسئولان نظام داد تا حسابی به خد مت شما برین .
یکی که حالا به نظر می رسید مادر میلاد باشه و خیلی هم دلیر و حرف  بزن نشون می داد گفت:
 ببخشیدا  خواهر بسیجی !.. دو تا مرد با یک زن که طرف میشن یعنی اون زن .. مال هر دو تا مردهست ؟ یعنی شما تا حالا دیدین که یه قباله ای صادر بشه که درش یک زن دو تا شوهر داشته باشه ؟ نا محرم های دیگه اون کاری رو که  بقیه دارن انجام میدن ببینن ؟
 رو کردم به جمعیت و گفتم حالا یه صلوات بفرستین ختم غائله کنین . نا سلامتی ما همه عاقلیم و بالغ . امشب میثم جان و شهره جون اومدن این جا مهمونی . خیر سرمون خواستیم دور هم جمع باشیم . از ولایت و  امت همیشه در صحنه بگیم ..
کس شعر گویی منم گل کرده بود .. میثم با آرنج زد به پهلوی من و گفت این قدر زور نزن که ننه ام از اون هفت خطهاست حرفای  تو رو باور نمی کنه .... ادامه دارد .... نویسنده .... ایرانی 

اتوبوس هوس 73

اووووووفففففف ایمان .. تو خیلی با ایمانی .. بکن .. تند تر ... تند تر از اینا منو بکن.
 -فدات شم رویا ..
 رستم از سمت چپ ما شستشو برد بالا ..
-آهای رستم رویا جونت زیر کیر کمنه .
رستم : مامان خوش بگذره .
 -پسر تو هم  با کون مشتی فریده جون خوب حال کن ..
باغ منظره زیبایی پیدا کرده بود و همه با هم حال می کردند . کون رویا رو داغ تر و بر جسته تر از همیشه می دیدم . پرندگان پاییزی به وجد اومده بودند  . باغ جلوه بهاری پیدا کرده بود .  همه جا زیبایی بود و شور و نشا ط .. هوس حکومت می کرد .. من همچنان فریاد می زدم  زنده باد آزادی ! زنده باد عشق و هوس و انتخاب .. زنده باد دنیای بدون آخوند .. یکی  که زن بود و متوجه نشدم کیه فریاد زد .
-ایمان جون ولشون کن این خار مادر جنده ها رو . این جا هم باید اسم این کثافتا رو ببری و دهنتو نجس کنی ؟ اونا خودشون در محفل و مجلس خونوادگی  و شیخی خودشون دور هم جمعند و بکن بکن اختصاصی راه انداختن -یعنی میگی ما هم آخوند صفت شدیم ؟ پس ولشون می کنیم و خودمونو عشق است . . دستای رویا رو گرفته و خودمو می کوبوندم به پشتش و با این کارم کیرم به ته کسش می رفت و بر می گشت .. -بچه ها یواش تر .. این ناله های عمومی کار دست ما میده .. چه منظره قشنگی ! بعضی کیر ها طاقتشون طاق شده بود و خودشونو خالی کرده بودند . منظره کون های قمبل کره و کیرهای فرو رفته در کس های اونا .. یه هیجانی رو در من به وجود می آورد که دلم می خواست همه اون زنا رو در اختیارم داشته باشم و از وجودشون لذت ببرم .  -ایمان جون دارم ارگاسم میشم.
-تند تر بکنمت ؟
 -نه همین جوری خوبه .
-بگو با کیر کی داری حال می کنی
 -با تو .. با مال تو ..
 ولی لحظاتی بعد اون دیگه ساکت شده بود . اکبر آقا عین آدمای مست داشت نعره می زد که یکی از پشت رفت دستشو کشید و بهش گفت که ساکت بمونه .
-ووووووییییییی کسسسسسم کسسسسسسم ..
 دستامو از زیر رسوندم به سینه های رویا و اونا رو به چند سمت حرکتشون می دادم . این قدر غرق خودم بودم که اصلا متوجه نشدم سمت چپ  و راست  چه کسانی هستند . معین داشت سمانه رو می کرد .. اون چند بار با اشاره دست  می خواست منو متوجه خودش کنه .. من نمی دونستم که داره برای من دست تکون میده . بالاخره متوجه شدم که تمام این حرکات واسه منه
-  چیه چی می خوای ؟
 لباشو گرد کرد و یه ماچ فرستاد .
 -چی می خوای ؟
 -تو رو .. تو رو ..
 با انگشت به کیر من که در کس رویا در حال مانور بود اشاره کرد  و گفت اونو اونو می خوام . منم یه اشاره ای به کیر معین که داشت اونو می کرد کرده گفتم فعلا که اینو داری به همین خوش باش تا ببینیم قسمت چیه ..  حس کردم رویا می خواد یه چیزی بگه . که جلو دهنشو نگه داشتم و ضربات کیرمو شدید تر به سمت کسش فرستادم .  کف دستمو می لیسید  و گازش می گرفت .
-اوووووووههههههه  رویا زود باش . دیگه کی می خوای به من فر مان آبریزی رو بدی . سیل داره توی کست راه میفته .  ببین بقیه چه سیلی به راه انداختن .
داشتم همینا رو می گفتم که دیدم چشای رویا گرد شد و در یه  حالت خماری فرو رفت و یک آن در میان دستام شل شد منم چند تا ضربه دیگه به ته کسش زدم و و رگبار آبمو توی کس ناز و داغش خالی کردم ..
-ایمان تکون نخور . بذار توی کونم . نگاه کن رستم داره چه جوری نگات می کنه ؟
 -خب بکنه . رستم باید بدونه که مادرش تنها زن این جا نیست . مگه ما داریم به خاطر رستم با هم دیگه سکس می کنیم . حالا خودت می خوای و دوست داری بگو و بهونه نکن .
-ایمان حالا چقدر داری خودت رو می گیری .تو که به اندازه کافی همه رو گاییدی . زود باش کیرت رو بیکار نذار اونو بفرستش توی کون من . نلی داره میاد به این سمت.
 -آره راست میگی اون یه پست خالی گیر آورده و سوراخ خودشو واسه اون در نظر گرفته .
 کیرم با وجود شل شدن طوری بود که با سه چهار تا فشار راه  کون  کون رویا رو باز کرد و خیلی آروم درش جا گرفت ..
-رویا !
-جوووووون ..
-فدای این کوووووون ..
خودمو روش خم کرده کمر و شونه هاشو می بوسیدم ..... ادامه دارد .... نویسنده .... ایرانی 

خانواده خوش خیال 32

ولی در هر حال چاره ای نداشت جز این که توی کس ستاره هم خالی کنه .. وقتی پاهای ستاره رو انداخت رو شونه هاش  اززانو به طرف بالای پای ستاره و رون پای اونو به آرومی می مالوند و اونو غرق لذت کرده بود . انگشتشو هم کرد توی کون ستاره تا به خودش نوید اینو بده که حرکت بعدی یعنی فرو رفتن کیرش در کون ستاره جونش .. حس کرد مثل اون زمانی که ریخته توی کس سوسن آب نداره ولی با همه اینا طوری توی کس ستاره خالی کرد که اون فکر کنه یه استکان آب رفته توی کسش و خودشو هم خیلی هیجان زده نشون داد .
-آخخخخخخخخخ .. اووووووفففففف خیلی حال کردم ستاره جون ..
 عرفان وقتی این حرفو زد یه لحظه به خودش اومد و تعجب کرد که آیا واقعا این اونه که داره این جور لاتی صحبت می کنه ؟ کیرشو کشید بیرون . حالا اون شجاع تر شده و بیشتر از قبل احساس قدرت می کرد . این کون حق مسلم منه . هسته این کون و در نتیجه انرژی هسته ای این کون حق مسلم منه .. دستشو گذاشت زیر کمر ستاره و اونو بر گردوند .  حس کرد که عین یک شیر بچه می غره . حالا دیگه وقت اینه که نشون بدم منم یک مرد شدم و می تونم تا هر وقت که دلم خواست بکنم . ستاره هم از این حرکات عرفان لذت می برد .
-واااااااییییییی پسسسسسسسر کسسسسسسم کسسسسسم ..
-ستاره  جون کار کس دیگه تموم شده و الوعده وفا  . حالا نوبت گاییدن کونه ..
 -درد داره  . از قبل درد دارم .
-من درد و این چیزا رو نمی دونم. خودت به من گفتی که به من می رسی و فراموشم نمی کنی .
 -باشه بیا .. بیا .. این روزا هر کی که از راه می رسه باید یه سیخی به این کون ما بده . -اگه بدونی چه مکان مقدسی برای دعا خونی کیر ما پسراست .  اون جا یه جای امن و امانی برای کیرماست . وقتی که کیر  وارد غلاف کون میشه انگار  از تمام بلاهای ناگهانی و غیر ناگهانی مصونیت پیدا می کنه .
 -پسر تو داری درست تعلیمات دینی و علوم میدی یا داری کون می کنی ؟
 -هر طوری می خوای فرض کن ..
عرفان به این فکر می کرد که همین یکی دو ساعتی حسابی اجتماعی تر شده و تغییر روحیه پیدا کرده .. فکرش رفته بود پیش این که اگه بخواد با بقیه اعضای خونواده خوش خیال روبرو شه چه عکس العملی می تونه داشته باشه . رگه هایی از شرم و حیا همچنان در او وجود داشت و حداقل برای لحظات اول تا حدودی خجالت می کشید . کیر عرفان وقتی وارد کون ستاره شد اعتماد به نفس عجیبی بهش دست داده بود . به این می اندیشید که یه زمانی وقتی که جلق می زد  تا یه چند دقیقه ای رو کیرش خیلی شل می شد و اون شق بودنش از بین می رفت . ستاره حالا کمک عرفان شده بود ..
 -آقا کوچولو .. می بینم از هر مردی مرد تر شدی و می تونیم رو تو حساب باز کنیم .. ..  عرفان پس از دقایقی حال کردن ترجیح داد که دیگه چیزی توی کون ستاره خالی نکنه .. چهار تایی بی خیال دنیا همدیگه رو بغل زده در آغوش هم آرام گرفتند . اون طرف هنوز فیروزه با سحر و سپیده بود .. ظاهرا  حال و هوا و فضای اون جا روی فیروزه اثر گذاشته بود . زنها به نوعی خاص قصد داشتند روی اون کار کنن . مادران اونا از عرفان به عنوان یک نیروی تازه نفس خوششون اومده بود و برای این که بتونن این پسریعنی عرفان  رو خیلی راحت تر به طرف خودشون بکشونن باید نظر مادرشو هم جلب می کردند . اونا گرم گرفتن و تحریک فیروزه رو با یاد آوری این که  با بی شوهری چگونه سر می کنه شروع کرده بودند .
 -خیلی سخته فیروزه جون ..
 فیروزه دکلته های سحر و سپیده رو که می دید در حال حرکت قسمتی از کون اونا رو میندازه توی دید یه جوری می شد .
 -خب باید ساخت ..
 -نگو که حالا وقت دامادی عرفانه و از این حرفا 
-چرا باید برای پسرم زن بگیرم .
-خودت چی؟
 -یک مادر باید خودشو فدا و فنا کنه .. سحر اومد جلو تر و خودشو به فیروزه نزدیک کرد .
-ولی تو هم حق زندگی کردن داری .. سپیده هم که رگه هایی از هوس و آمادگی بدنی رو در فیروزه حس کرده بود خودشو نزدیکش رسوند و از سمت دیگه ای شروع کرد به تحریک اون .. لبای سحر به لبای فیروزه نزذیک تر بود خیلی آروم اون لبا رو بوسید و سپیده  هم از پشت دستشو گذاشت رو باسن فیروزه . فیروزه حس کرد که  یک مرد داره بهش دست می زنه و به اون لذت میده -آههههه نهههههه چیکار دارین می کنین . خوبیت نداره . .... ادامه دارد .... نویسنده .... ایرانی 

لبخند سیاه 136

حالا این من بودم که واسش ناز می کردم . هر چند کمی هم بهم بر خورده بود . حتما فکر کرده  یکی از لا به لای طلاهای فتانه کش رفتم .
-بیا اینم فاکتورش . اگه کارم نداری من برم .
 - چت شده فر هاد . چرا بهت بر خورد ؟ چرا این قدر نا راحت شدی ؟ من که حرف بدی بهت نزدم ؟ اجازه سوال کردن رو هم ندارم ؟ لال شم ؟
 -تو برای من خیلی دوست داشتنی تر و خواستنی تر از اون چیزی هستی که تصورشو می کنی ولی می دونم حالا در این لحظه تحمل منو نداری . دیگه از فر هاد خسته و عصبانی خوشت نمیاد .
 -چه کسی رو دیدی که از یه آدم اخمو و عصبی خوشش بیاد . ولی این خود آدما هستند که می تونن بر غمها شون غلبه کنن . این تو هستی که باید اراده کنی که بخندی ..  که حس کنی خورشید شادیها از دریچه امید و زندگی به تو لبخند می زنه . من فقط می تونم یه انگیزه ای باشم برای گشودن این دریچه . فرهاد پرسیدن گناه نیست . ندانستن عیبه . من باورت دارم .. اما باور داشتن حرفای طرف می تونه بالاترین باوری باشه که وجود داره . و من حتی شده اگه برای صدق حرفات دلیلی هم نیاری باورت کنم . چون خودمو باور دارم . احساس تو رو باور دارم . بغل زدناتو باوردارم  . بوی عشق و بوی خون عشقو باور دارم . دیگه نمی دونم چی بگم فر هاد .. حتی ناز کردنا و ناز کشیدناتو باور دارم ..
 نتونستم جلو لبخندمو بگیرم .
 -ببینم تویی که همش واسه ما ناز می کنی  ..
لبخند منو با لبخند روشن تری جواب داد .
-دوستت دارم بیتا ! دوستت دارم .
 -منم دوستت دارم . ولی عشق و دوست داشتن در این نیست که فقط بیانش کنی . بیان کردن قشنگه .. این حس زیبا رو با کلمات نثار دیگری کردن زیباست .. ولی چه خوبه که ما در کار هامون در رفتارمون نشون بدیم که عاشق همیم . روزی هزار بار میشه این رفتارو انجام داد ولی همون چند بار گفتنش کافیه . می دونی چه وقت اعتماد  وجود داره ؟ وقتی که اعتقاد وجود داشته باشه . اعتماد با اعتقاد .. درسته عشق کلیشه ای نیست ولی درستی ها خوبی ها تغییر ناپذیرند . وقتی که اعتقاد به محبت و صداقت و پاکی و نجابت و همه چیزای این چنینی داشته باشی هر گز از طرفت زده نمیشی . بزرگترین آفت یک رابطه اینه که اون رابط حس و تازگی خودشو از دست بده . یکنواخت شه فرهاد .. میگن زندگی مثل یک فیلمه .. اما اینو هم باید گفت که زندگی با یک فیلم تفاوت داره . سناریوی فیلم مشخصه .. لحظه هاش معلومه .. از اتفاقات با خبری .. حالا شاید یه عده ای این فیلمو ندیده باشن و عده ای دیگه واسشون تعریف کنن ولی فیلم  زندگی واقعی ما آدما هر لحظه بدون این که بدونیم در لحظه بعدچی پیش میاد در حال شکل گیریه .  اونایی که می خوان نقششون در کنار هم باشه می خوان بینشون جدایی نیفته می خوان همیشه عاشقانه و صادقانه در کنار هم باشن می تونن خیلی راحت این کارو انجام بدن . احساس کنن که همیشه اسیر حس تازه زندگی هستند . احساس کنند که  تازه سوار کشتی خوشبختی شده  و براشون فرقی نمی کنه که به ساحل برسند یا  در دریای عشق همه چیزو زیبا ترین ببینند . می خوان  وقتی در کنار همند دیگه تنهایی واسشون مفهومی نداشته باشه . دیگه اون حس و پیوند رو از دیگری نخوان ..
نذاشتم دیگه ادامه بده .  با این که حرفاش همیشه به یه نقطه می رسید ولی تازگی اون راهشو و رسیدن به اون نقطه رو دوست داشتم .  لبامو گذاشتم رو لباش و خواستم که فاصله بین اون لبها رو کم کنم ولی اون می خواست لباشو باز کنه و یه چیزی بهم بگه . اما  من دستام رفته بود رو دکلته نرم و چین دار اون . یه دکلته سبز و خوش رنگ . دستامو قرار داده بودم رو همون قسمتی  که بر جستگی باسنشو حس می کردم . دکلته شو دادم بالا .. حالا بین دستای من و باسنش فاصله ای  نبود . بالاخره تونست لباشو از زندان لبام نجات بده .
-فر هاد اگه سکس اذیتت می کنه مجبور نیستی .
 -تو هم که همش حرفای تکراری می زنی . مگر این که خودت حسشو نداشته باشی .. -آخه تو میگی هنوز پیوند تو و فتانه وجود داره .
 - توی دهنم حرف ننداز . حالا هم میگم  چقدر حرفای تکراری می زنی .  تن لخت تو و حرفای قشنگ تو و کارای قشنگته که می تونه آرومم کنه . مثل همیشه بین من و غمهام فاصله بندازه .
-همین ؟
 -پس می خواستی چی باشه ؟
 -من فکر می کردم منو که داشته باشی دیگه غمی نداری . یعنی فقط بین تو و غمهات فاصله میندازه ؟
 -چقدر گیر میدی . حالا من تازه آزاد شدم .. مثل تو که استاد سخن نیستم .  فقط در مورد  آدما و عقد و پیوندشون بگم که وقتی زنی  یا مردی و شوهری می میره  دیگه از نظر تعهد اجتماعی پیوندی بین اونا نیست .. حالا فتانه هم مرده .. خاک شده .. دیگه فتانه ای وجود نداره .. چند روز دیگه با امروز من چه تفا وتی می کنه ؟! اونم اینو باور کرده . راستی بیتا تو هنوز اینو باور نکردی ؟ .... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی 

لبخند سیاه 135

حالا حس می کردم بیشتر از سه ساعت قبل نیاز به قدم زدن یا رانندگی رو دارم . خیابونا  خیلی خلوت تر شده  بود .  دلم می خواست زود تر روز بیاد و حس کنم که از مرگ فاصله  گرفتم . دوست نداشتم به این زودی ها بمیرم . می خواستم برای پسرم و بیتا زنده بمونم . می دونستم که اون این قدر مهربونه که از پسرم نگه داری کنه و با اونم مهربون باشه . نه فقط به خاطر من .. بلکه به خاطر خودش و خودش . نمی دونستم به کجا میرم . فقط می خواستم برم و برم . برم و پشت سرمو نگاه نکنم . فقط می خواستم از فتانه دور و دور و دور تر بشم . برم و به پشت سرم نگاه نکنم . صدای فریاد های اونو نشنوم . من از فریاد های اون فرار می کردم ولی از فریاد های خودم چه طور می خواستم فرار کنم ؟! با این که از شب هم فرار می کردم ولی حس می کردم به من آرامش میده . بیشتر از اون آرامشی که از روز می برم .  ولی آرامشی همراه با غم .. کرکره های مغازه ای هنوز پایین کشیده نشده بود . یه زن و یه مرد داخل مغازه بوده در حال حساب و کتاب بودند . پیاده شدم . طلا فروشی بود . اولش درو واسم باز نمی کردند . زن از مرد فاصله گرفت و مرد درو آروم واسم باز کرد . حس کردم که زن چیزی توی دستشه تا از شوهر و خودش دفاع کنه . درو از داخل بستند .. -ببخشید تعطیل بود . -می دونم که احتیاط شرط اول کاره ولی از شما تعجب می کنم که در این شرایط خیلی راحت مشغول بودین .. خلاصه اون شب  یه انگشتری که حس می کردم به انگشت چهارم بیتا بخوره  واسش خریدم . می خواستم خودمو از فضای سیاه شوم گذشته ها دور کنم . می خواستم باور کنم و این باور رو ملکه ذهن خودم کنم که دیگه بین من و فتانه همه چی تموم شده و من زندگی جدیدی رو شروع کردم . بعد ها فربد که بزرگ تر شد به هیچ وجه نمی تونه منو محکوم کنه و بگه که مادرشو تنها گذاشتم . این  فتانه ای که دیده بودم خیلی راحت می تونه بعد ها به پسرش بگه که من به خاطر هوس بازیهام و به خاطر یک زن دیگه بوده که اونو رهاش کردم . اون زمانی که شاید از این قدیمی ها کسی حس و حال اونو نداشته باشه و نخواد که برای یک پسر نوجوون شرح بده که مادرش چه بر سر  پدرش آورده . این که آدم بخواد خودشو به عنوان یک شخص  محترم و نجیب نشون بده یعنی خالصانه همونی که هست خودشو نشون بده  زمان زیادی می بره .. شاید ماهها و شاید سالها.. ولی آبرو ریزی .. رسوایی و پنبه کردن رشته ها می تونه در یک چشم بر هم زدنی صورت بگیره . بیتا وقتی منو دید خیلی نگرانم شد و ترسید و.. -چت شده فر هاد انگاری آشفته تر از غروبی هستی -نه حالم خوبه -بازم که داری بهم دروغ میگی .. -تو که می دونی من در چه شرایطی هستم و حالم چطوره پس چرا می پرسی ؟ حالا هم که می پرسی چرا بهم میگی دروغگو ؟ - چرا سرم داد می کشی .. -من کی سرت داد کشیدم نازک نارنجی .خواستم از دلش در بیارم .  اونم حق داره زندگی کنه . تا کی باید بار درد و رنج های منو به دوش بکشه . اون که نباید همش به خاطر من باشه .. منم باید به خاطر اون باشم . یه لحظه به یادم اومد که   واسش انگشتر گرفتم .  وقتی که اون با حالت نگرانش اومده بود جلو و بینمون حرف شد دیگه پاک یادم رفته بود که هدیه ای هم واسش گرفته که باید تقدیمش کنم .. -فرهاد چیکار کردی .. با مهرام و فتانه چیکار کردی -هیچی دستشونو گذاشتم توی دست هم و برای خوشبختی و موفقیت اونا دعا کردم . -حالا منو دست میندازی ؟ -من این حقو ندارم که باهات شوخی کنم ؟ -چرا تو خیلی کارا می تونی بکنی .. خیلی حرفا می تونی بزنی ..-بیتا من مهرامو تهدیدش کردم .. گفتم اگه طلا ها رو پسش ندی تو رو تحویل پلیست میدم و ازت فیلم دارم . اونم همه رو پسشون داد .. و منم اونا رو دادمش به فتانه .. -تو چیکار کردی ؟ دادی به اون تا به کثافتکاریهای خودش ادامه بده ؟ -بیتا دیگه واسم چه فرقی می کنه ؟! شاید حدود نیمی از اونا رو مستقیما واسش خریده باشم . یه سری واسه عروسی  براش هدیه اومده بود اونا رو عوضش کرد .. یه سری رو هم با تعویض به دست آورد  .. اون سر پناهی نداشت .. -خب میومد این جا پیش ما زندگی می کرد -بیتا تو چت شده . مسخره ام می کنی ؟ انصاف و عدالت رو نباید فدای خشم و کینه مون کنیم . اون به خاطر سالهای خوبش تا این حد رو حق داشته .. .. بیا اینو من برای تو گرفتم . -برای منه ؟ نههههههه .. برق خوشحالی رو تو چشای بیتا می دیدم . -فر هاد من تو رو واسه این چیزا نیست که می خوامت . برای من خود تو مهمی .. -چقدر به انگشتت میاد  بیتا . انگار واسه تو ساختنش -ببینم فر هاد از اوناییه که از مهرام پسش گرفتی .. ؟ اگه این جوره من نمی خوامش .. -فکر کردی من آدمی هستم که  خاطره شوم اون سنگدل بی عاطفه رو منتقلش  کنم به انگشت زیبا ترین و مهربون ترین  زن دنیا که  هر لحظه به دیدن اون انگشتری لحظه های زشت زندگی رو به یاد بیارم ؟ .... ادامه دارد .... نویسنده .... ایرانی 

خار تو , گل دیگران 5

-عزیزم می تونیم بقیه شو بذاریم برای صبح ..
 -کار امروز رو به فردا نینداز!
 --ویدا سکس زیاد هم  به ضرر آدمه .
 -ولی من یه دوست دارم که تا شوهره سه بار ار ضا نشه و زنه هم سه  بار ار گاسم نشه دست از عشقبازی بر نمی دارن .
-بشنو و باور نکن .
رامین می دونست که حق با زنشه . ولی با این حال انتظار داشت که خود اون عقب نشینی کنه . ویدا رضایت بده نبود . باسنشو رو سر رامین گذاشت . ..
-بخورش .. بخورش .. خیلی خوش طعمه . مزه همه چی رو میده . همه چیزای خوشمزه رو .. ببینم بیشتر طعم و بوی چی رو حس می کنی /
 ویدا دستشو گذاشته بود رو لبه های کسش و  کس بازشده شو رو دهن شوهرش گذاشته بود . اونو به تندی رو لبای رامین می کشید .. مرد حس کرد که چاره ای نداره جز این که بخواد فعالیت بیشتری بکنه . اونو رو تخت خوابوند . دستاشو به دو طرف باز کرد . لباشو روی بدن همسرش قرار داد .. ویدا احساس می کرد که به نیرو و فشار قوی تری نیاز داره.
 -آخخخخخخخخ نهههههههه .. رامین .. فشارش بگیر کسمو فشارش بگیر .. مرد انگشتاشو توی کس زنش فرو کرد و بعد  کیرشو جای اون انگشتا قرار داد ..
-ویدا .. عزیزم بازم حس می کنم داغ شدم .. مگه تو خوشت نیومده . تو که خوشت اومده این قدر کست خیس کرده .
-آههههههه چی داری میگی .. این تازه اولشه . من منتظر اون حسم . حسی که منو ببره به جایی که دیگه دلم نخواد از اون جا بر گردم .
-پس من چیکار کنم .
 -همون کاری رو که مردای دیگه می کنن .
-تو از کجا می دونی که اونا چه روشی دارن .؟
-بسه رامین اعصابمو ریختی بهم .. دوستت دارم . نمی خوام شب شیرین زندگیمو نو تلخش کنیم .
-منم همین طور ویدا . تو که می دونی من برای راحتی و خوشبختی تو هر کاری می کنم .
 -می دونم عزیزم . دوستت دارم رامین . هر جور که دوست داری با هام سکس کن . شاید امروز خیلی خسته ای و فر دا بتونی بهتر شی . حالا سعی خودت رو بکن . من اجبارت نمی کنم ..
 ویدا احساس سنگینی زیادی می کرد . کمرش به شدت درد گرفته بود . اون باید تخلیه می شد . تخلیه از هوس و اون سنگینی خاصی که داشت .  رامین کیرشو فرو کرده بود توی کس تنگ زنش .. به نظرش اومد  که اون کس تنگ طوری کیرشو قفل کرده که  تمام منی های بدنش آماده خروج از کیرش هستند .
-نههههههههه ویدا .. ویدا .. خواهش می کنم . عزیزم .. عزیزم .. دوستت دارم ..
مرد به شدت خودشو جمع کرده به خودش فشار می آورد . لباشو گاز می گرفت که توی کس ویدا آبی نریزه . چون می دونست اگه این کارو انجام بده دیگه این  بار کیرش شل میشه و  اون توانشو نداره که بتونه با ادامه سکس همسرشو به ارگاسم برسونه .  ویدا حس کرد که داره لذت فوق العاده ای از سکسش می بره .. ولی دوست داشت که از این دور تکرار,   خودشو رها کنه . مثل گلوله ای که دور خودش می پیچه . اون یک انفجار می خواست . پرتاب گلوله ای  در فضای هوس .. .. ویدا کسشو از سر کیر رامین درآورد  .
-بخورش رامین . زبونتو فرو کن توش ..
اون دوست داشت که رامین با کیرش اونو ارضا کنه ..
-چقدر تنبلی مرد ..
 -من که این کاره نبودم . چرا یک شبه داری قضاوت می کنی .
-باشه .. باشه حق با توست . چیکار کنم . ما زنا باید شما مردا رو درک کنیم و شما مردا هم باید خودتون و حرکاتتون رو با ساختمون بدنی ما هماهنگ کنین .
ویدا چند بار حس کرد که داره به خونه های آخر هوس می رسه . ولی هر بار که منتظر بود به مقصد برسه یه نیروی کند و وقفه ای اونو به عقب می برد . عصبی شده بود .  نیاز شدیدی رو حس می کرد به این که این سکس همچنان ادامه داشته باشه تا اونو برسونه به اون جایی که انتظارشو داره ..
-رامین .. مگه از لباتم می خواد آب کیر خارج شه که بعدا شل شه ؟ چیه فکت درد می گیره ؟ لب و زبونت بی حس میشه ؟  ولم نکن .. چرا ولم می کنی .. من می خوام . می خوام . اون حسو بده بهم . هوس دارم . تند تر تند تر . کسمو  بذار توی دهنت . ولم نکن . ادامه بده ..
فک رامین درد گرفته بود . بی حس شده بود . ولی می دونست که ویدا گناهی نداره . زن چشاشو بسته بود و رامین  به همون صورت و سرعت به مکیدن کس زنش ادامه داد . ویدا حس می کرد که لحظه به لحظه داره بی حس تر میشه .. یه جای کار این لذت رو مثل یه تیزی حس کرد که به مغز کسش فشار آورده و یه لرزشی رو هم دور کسش و تمام بدنش به وجود آورده بود . ویدا دستاشو گذاشت رو سینه هاش و چنگشون می گرفت . حس می کرد به اون جا و چیزی که می خواسته رسیده . با این حال بازم دوست داشت که رامین با کیرش هم طوری اونو بکنه که یک بار دیگه از اون راه ارگاسم شه ولی رامین که متوجه شده بود زنش ارضا شده طوری لذت برده احساس غرور می کرد که فکر می کرد هسته اتمو شکافته . ... ادامه دارد .... نویسنده ..... ایرانی 

به خاطر دل خودم

وقتی دیدمش انگار به هیچی دیگه جز اون نمی تونستم فکر کنم .  یه مانتو ی سفید که بیشتر شبیه به  پارچه کتان به نظر میومد تنش کرده بود با یه شلوار مشکی .. وقتی دستشو لمس کردم اعتراضی نکرد . صداش در نیومد . ولی می دونستم که هنوزم تردید داره که بخواد با من راه بیاد . بهش گفته بودم که دوستش دارم . می خوام باهاش  ازدواج کنم . مخشو زده بودم . ولی وقتی که دستمو گذاشته بودم دور کمرش پس کشیده بود . اما حالا دیگه اعتراضی نداشت . چشاش پر اشک شده بود . نمی دونم به چی فکر می کرد . شاید به سر نوشتی که واسش رقم خورده بود . لبامو گذاشتم رو لباش و آروم آروم لختش کردم .. یه لحظه صدای گریه بچه شو شنید ..
-اجازه میدی واسش شیر درست کنم و سیرش کنم و بر گردم ؟
نوزاد  دختر بود . خواهر بزرگترش که شش سالش بود خوابیده بود .. به یاد پسر دو ماهه ام افتادم .. که همه چی واسش فراهم بود . آزاده خیلی خوشگل بود . زن همسایه ما که تقریبا هم سن بودیم و دوست زنم زری هم بود . اون چند ماه پیش شوهرشو از دست داده بود و به کمک این و اون و گاهی هم خیاطی اموراتشو می گذروند . یه مقدار کمی هم پول توی حساب بانکی داشت .  وقتی یه لحظه زن و بچه خودمو تصور کردم که  اگه اونا به این آوارگی دچار می شدند من چه حالی می شدم اشک از چشام جاری شد .. چند برگ پنج هزار تومنی کنار پنجره گذاشتم و خیلی آروم لباسامو تنم کردم و رفتم . روز بعد وقتی که زری  خونه نبود پولا رو واسم پس آورد .
 -من گدا نیستم .
 -این حق توست .. حق تو و اون دو تا دخترات .
 -تو هیچ حقی نسبت به من نداری .
 -وقتی من  مسلط بر جان مسلط بر خودم نیستم چطور می تونم به تو فخر بفروشم ؟من اون قدر دارم و شوهرم برام گذاشته که بتونم هرچند سخت ولی  شرافتمندانه خرج زندگیمو پیش ببرم .
 -آزاده خواهش می کنم .. من اشتباه کردم . گناه کردم ..
 -از گناه واسم حرف نزن . این روزا کسی از گناه حرف نمی زنه . همون اشتباه درسته .
 -بچه ها خونه مادر شوهرم هستن . اگه الان میای خونه مون که من زیر بار منت تو نباشم اون  پولو به همون اندازه که دیروز برام گذاشتی و من پست دادم قبول  می کنم .
من و آزاده بر هنه شدیم تا یه سکس نمایشی داشته باشیم . اما یه چیزی بهم می گفت که اون  ارزشش خیلی بیشتر از ایناست که باهاش این رفتار رو داشته باشم .
 -بهروز چرا این قدر سردی .. چرا خشکی .. مگه تو تنمو نمی خواستی ؟ اینم بدنم .. من که مجانی کار نمی کنم .. و من به خاطر این که اون رنج نکشه و حس  نکنه که منتی برش گذاشتم تن برهنه شو در آغوش کشیدم . دیگه دختراش نبودن که مستقیما رو من اثر بذارن .
 -بهروز خیلی بی حالی . مگه منو نمی خواستی ؟
 دهنشو گذاشت رو کیرم .. طوری واسم ساک می زد و بهم حال می داد که حتی زری به این صورت این کارو نمی کرد . از نوک پا تا پیشونی منو می بوسید .
-آزاده خواهش می کنم . تو مجبور نیستی که  این جوری بهم سرویس بدی ..
 ولی لذت می بردم از این که لباشو رو پیشونی من می ذاشت .اون دوست داشت که من مشتری همیشگی اون باشم و اونو به عنوان گزینه همیشگی خودم برای تفریح خودم انتخاب کنم واسه همین سنگ تموم گذاشته بود . با سینه هام ور می رفت .. .. وقتی کیرمو کاملا شق کرد رفت و روش نشست و با دستای خودش کیرمو  به کسش فرستاد . نتونستم طاقت بیارم .
 -نهههههه نههههههه .. خودمو جمع و جور کردم تا توی کسش خالی نکنم . .. به چشام خیره شد . اشکی از گونه هاش غلتیدن گرفت . .. حس کردم که آدم پستی هستم .
-آزاده من نمی خواستم باهات سکس کنم . من ..
-بهروز من این کاره نیستم .
-می دونم زندگی ,  آدمو وادار به کارایی می کنه که دلش نمی خواد .
کس خیس آزاده کیرمو سوزونده بود . اون بیشتر از زنم زری که  سرد  مزاج بود , شور و حرارت داشت . لباشو گذاشته بود رو لبام .. دستامو گذاشته بودم رو سینه های درشتش .. خیلی بیشتر از اونی که فکرشو می کردم داغ شده بودم . آزاده خیلی خوش بو تر از دیروز نشون می داد . می خواست در مقابل پولی که ازم می گیره جنس خوبی تحویلم بده .  نوک سینه هاشو به نوبت می ذاشت توی دهنم . خیلی بیشتر از اونی که یک زن اون کاره بخواد به آدم حال بده به من حال می داد . وقتی با اون کون بر جسته خودش رو من ولو شد متوجه شدم که تونستم ارضاش کنم .. ولی اون دست بر دار نبود . پس از چند دقیقه به طرف من قمبل کرد .
-می دونم هنوز اون جوری که دلت می خواد حال نکردی . مردا تا خودشونو خالی نکنن آتیششون نمی خوابه .
 -نه دیگه تا همین جاش خوبه ..
 -بهروز می تونی توی کونم خیس کنی . خیلی آروم بذارش توی کسم . هنوز کسم خیسه .. یه خورده روی سوراخ کونمو از عصاره کسم خیس کنی کافیه .  
وقتی کیرمو تا یه حد کمی توی کون آزاده فرو کردم کار به اون جا نکشید که  بتونم اون جوری که دوست دارم کونشو بکنم و باهاش  حال کنم .. حرکات موجی کیرم کونشو غرق کرده بود .
-اهههههههه نهههههههه چه زود ! ولم نکن .. من بازم خوشم میاد .. خوشم میاد لذت می برم ..
خیلی بهم حال داده بود . .. راستش پس از چند دقیقه  این بار من بودم که تمام تنشو غرق بوسه کردم ..  کسشو میک می زدم . اون مثل یه تازه عروس حال می کرد. دیروز سی تومن بهش داده بودم که بهم پس داده بود .. ولی وقتی که اون شور و حال و نشاطشو دیدم و این که چه جوری به خاطر دخترای کوچیکش داره از خودش و از جونش مایه می ذاره یه تضمینی پنجاه تومنی گذاشتم  کنار پنجره .
 -همین ؟ ..
نگاش کردم و می خواستم بگم نمی خوام نمی خوام همین بود که پنجاه تومن رو کم بدونی ؟ ولی بازم دلم سوخت  -آزاده جون یه مقدار دیگه پول همرام هست می خوام برم خرید .. از حسابم  می کشم بعدا برات میارم .
  ازش خدا حافظی کردم . به من بر خورده بود . بعضی آدما رو نمیشه شناخت . خیلی پر توقع بود . نقششو خوب بازی می کرد .. وقتی رفتم خونه و و دست توی جیبم کردم و دیدم همون تراول پنجاه تومنی که بهش داده بودم توی جیبمه از تعجب داشتم شاخ در می آوردم . اون کی اونو بهم بر گردونده بود ؟ نکنه من اونو کنار پنجره نذاشته باشم ؟ نه من گذاشتم که اون به من گفت فقط همین ؟ .. یعنی اون به وقت خدا حافظی که بغلم زده بود اونو طوری گذاشت توی جیب شلوارم که من نفهمیدم ؟ چرا این کارو کرد .. حتما بهش بر خورده بود .. برگشتم خونه شون ..
 -آزاده من که بهت گفته بودم بعدا جبران می کنم .
-تو چی رو جبران می کنی .. راستش روز گذشته که واسه اولین بار اونم با تو می خواستم سکس کنم زندگی راحت تری رو می خواستم .. با تن فروشی .. ولی من این کاره نبودم . می تونستم به همین چندر غازی که به حساب سپرده ام دارم شکم این دو تا بچه رو سیر نگه داشته باشم و خونواده هم تا یه حدی کمکم کنن ولی دلم نمی خواست زیر بار منت کسی باشم .. از خودم و از همه مردا بدم اومد .. ولی وقتی  به بچه ام شیر دادم و بر گشتم و پولو دیدم و تو رو ندیدم و  بعدش حرفاتو شنیدم حس کردم هنوز میشه مردایی رو دید که مرد باشن . من جسممو در اختیارت نذاشتم . من تمام وجودمو در اختیارت گذاشتم . روحمو .. روانمو .. با تمام احساسم خودمو به آغوشت سپردم . .وقتی بهت گفتم نرخ من یعنی همین ؟ منظورم این بود که تو با هیچ ثروتی نمی تونی قیمت اون چیزی رو که من بهت دادم و در اختیارت گذاشتم پرداخت کنی . مگر این که از همون جنسی بپردازی که من در اختیارت گذاشتم و تو وجودت روحت  باید متعلق به همسرت باشه .. زنی که من در حقش گناه کردم ولی همش به خاطر دل خودم بود . آخه منم آدمم .
 آزاده اشکمو در آورده بود ..
-می تونم خیاطی کنم .بالاترین مدرکشو دارم .. . می تونم یه کاری واسه خودم پیدا کنم ولی خیاطی بهتره .. اون جوری دخترام ازم دور نمیشن ..
 نتونستم جلو سیل اشکامو بگیرم .. حس کردم اگه یه خورده از خرجام بزنم می تونم یه کمکی به اون بکنم . دو تا چرخ خیاطی خوب واسش خریدم ..
-بهروز وقتی کار کردم به اندازه کافی پول جمع کردم بدهی خودمو بهت میدم .
-من برات نخریدمش که پولشو بهم پس بدی .
 -گاهی می بینی ارزش قرض خیلی بیشتر از هدیه هست .. و گاهی هم هدیه بیشتر می ارزه .
-می تونی بگی چه وقتایی  آزاده  ؟-
من نباید این حرفو بزنم ولی حس می کنم دوستت دارم بهروز .. اما وارد راهی در تاریکی شدم که تو در کنارمی . دلم می خواد دستمو بگیری منو به نور برسونی .. در کنار تو همه جا رو همه چی رو روشن می بینم دوری از تو رو تاریکی می بینم ..
 بغلش کردم و بوسیدمش .. دقایقی بعد دو تایی مون بازم بر هنه در آغوش هم بودیم ..
-بهروزجون ! ازم پرسیده بودی چه وقتایی یا در چه مواردی هدیه بهتر از قرضه ؟ یه موردشو واست مثال می زنم .. وقتی که من قلبمو بهت دادم ... آره عزیزم من اونو بهت هدیه دادم .. تمام هستی خودمو .. دستاشو واسم باز کرد و منم دستامو دور کمرش حلقه زدم . لحظاتی بعد  بین بدنهای ما هیچ فاصله ای نبود . کیرم به نرمی راه کسشو پیدا کرده بود و لبام رو لباش قرار داشت . اون قلبشو به من هدیه کرده بود و من داشتم به این فکر می کردم که آیا دلی رو که آدم هدیه یکی می کنه می تونه به دیگری قرض بده یا نه ؟ .... پایان ... نویسنده ..... ایرانی 

هوس اینترنتی 105

-خب خدا رو شکر  که من بهت اطمینان دارم و می دونم تو در این جور موارد هوای منو داری.
 -مگه می خواست غیر این باشه . طوری حرف می زنی که من ازت ناراحت میشم و گله مند . تو منو چی فرض کردی . دلم می خواد دوست دختر برادرم شی ولی دلیل نمیشه اگه خودت نخواستی واست مایه بیام یا طوری بهش نشون بدم که تو اهل حال هستی ..
این طرز حرف زدن فتانه نشون می داد که اون اصلا از تو طئه های مهرداد چیزی نمی دونه و مهرداد هم اون قدر ناشی نبود که این مسائلو بخواد با یه زن اونم همکارش و کسی که با من صمیمیه در شرایطی در میون بذاره که یک پای قضیه هم داداشش باشه .. دیگه خودمو خسته نکردم . .. اون شب نشستیم و کلی گپ زدیم .. از هر دری سخن گفتیم . فرنود یه لحظه چشم ازم نمی گرفت این همون چیزی بود که مهرداد و فتانه هر دو شون می خواستن . منم می خواستم . ولی برای حفظ سیاست مدارا می کردم . می دونستم که چه جوری بیشتر تحریکش کنم . مهرداد چشم از فرنود نمی گرفت . بیشتر از اون چه که اون مرد غریبه و نامحرم نگام کنه مهرداد به فرنود خیره شده بود .. چند بار به من نگاه کرد و دید که در عالم خودم و بی توجهی هستم .  کفرش در اومده بود . بعد از شام بازم مهرداد فتانه رو با خودش برد به گوشه ای . اصلا حساب اینو نمی کرد که من چی فکر می کنم و با این که مستقیما به فتانه چیزی در این مورد نمی گفت ولی حساب اینو نمی کرد که این دختر در این مورد چه فکری می کنه . تصمیم گرفتم اون چیزی رو که در سرمه  با فرنود در میون بذارم . راستش منم بد جوری هوس اینو داشتم که با اون باشم . این هوس وقتی به اوجش می رسید که با این نقشه ای که می خواستم پیاده کنم مثل یه زن بی گناه کنار مهرداد می تونستم با فرنود سکس کنم .
 - من یه نقشه ای دارم  .. حالا که اون می خواد من این رفتارو باهاش داشته باشم باید هوای منو داشته باشه . تازگیها یه آپارتمان لوکس در یه نقطه با کلاس خریده اونو می تونه به اسم من بکنه . اینا رو تو باید توی کله اش جا بدی . برای چی ؟ برای این که قانعش کنی که یه محلول و معجون جادویی و قوی محصول مثلا چین یا یه کشور دیگه هست که وقتی یک زن اونو بخوره طوری حشری و از خود بی خود میشه  با این که ممکنه شخصیتها رو  به صورت گنگ یا در هم و بر هم بشناسه . شهوت اونو به صورتی در میاره که براش فرقی نمی کنه با  کی سکس کنه . تقصیری هم نداره . این کار اون محلوله .. و مثل شرابی که آدم با خوردنش مست می کنه اثر این محلول هم کم و زیاد داره . در مصرف زیاد اثرش طوری حاد میشه که ممکنه شخصیتها رو نشناسه و در مصرف اعتدال گاهی اونا رو به جا میاره اما  در دو حالت,  خودشو در اختیار مردایی قرار میده که دور و برش باشن . گناهی نداره . دلیلی بر خیانتش نمیشه .. .. وقتی اثر اون محلول پس از دو سه ساعت رفع شه و اون زن هوشیاری کاملشو به دست بیاره تعجب می کنه . اظهار تاسف و رنج و ناراحتی می کنه ..
 اون محلول رو من باید از دست مهرداد می گرفتم و می خوردم . اما به این نون و ماستها راضی نمی شدم . باید هوای منو می داشت اعتماد منو جلب می کرد . حالا محلول چی بود چند تا آب میوه و از این خرت و پرت های دیگه رو باید مخلوط می کردم و به فرنود هم یاد دادم که به مهرداد بگه  از اینا نایابه و این جوری نیست که هر وقت اراده کردم بتونم تهیه کنم . چون کار این مهرداد معلوم نبود .  بعید نبود که  با یه کس خل دیگه  هم مثل خودش دوست باشه و از این معجون حرف بزنه .. اینو هم به فرنود سفارش کردم که به مهرداد بگه در مورد این معجون با کسی حرف نزنه و چیزی نگه . .. هر لحظه یه چیزی یادم میومد و به فرنود می گفتم . اون خیلی هیجان زده شده بود ..
 -طناز یعنی تو جلوی مهرداد حاضری با من باشی ؟
 -وقتی که اون معجونو بخورم نه سیخ می سوزه و نه کباب . ولی هم سیخ من می سوزه و هم کباب .
-می شه یه خورده از اون کباب سوخته رو لمسش کنم ؟
-بذار حالا سیخ بسوزه تا بعد . تو اول نقشه رو خوب پیاده کن . طورب نقشتو جدی بازی کن که اون کوچکترین بویی نبره از این که ممکنه فریبش داده باشی ..-باشه فدات شن .
 یه لحظه دستموگرفت و منو به گوشه ای کشوند ..
 -این جا کسی نمیاد ؟
 - خوب که چی؟
 منو به خودش چسبوند.
 -نههههههه  فرنود حالا نه .. زوده
-فقط یک بوسه .. یک بوسه  از لبای بهترین نقشه کش دنیا .... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی 

شیطون بلا 52

از اون خواستم که سفته رو با خودش بیاره بالا .. -ممنونم شراره خانوم .. اون اسم منو طوری بر زبون آورد که نشون می داد یه هوس و هیجان و شاید هم انتظار خاصی از اون داره . من روسری از سرم بر داشته بودم .. یه دامن کوتاه مجلسی چسبون پام بود . با یه بلوز سفید که به این دامن مشکی خیلی میومد . روسری رو هم از سرم گرفته و یه عطر ملایمی به خودم زدم . وقتی که سامان منو دید خیلی شگفت زده شد . دستمو به سمتش دراز کردم .. می خواستم قبل از این که اون پررو بازی در بیاره بهش نشون بدم که این مسائل واسم مهم نیست و در جامعه و دنیای برابری زن و مرد اینا دیگه مسئله ای نیست و قابل حله .. ولی راستش این اون چیزی بود که من دلم می خواست اون احساس کنه وگرنه ته دلم می خواستم بدون این که نظرش در مورد  من تغییر خاصی پیدا کنه  تحریکش کنم . یه نگاهی به پا هام  که تا کمی بالاتر از زانو برهنه بود انداخت . فوری دستامو به طرفش دراز کردم . مثلا می خواستم بهش دست بدم . سفته ها رو داد به دستم .
-بفرمایید .. یه نوشیدنی در خد مت باشیم .
هوا خیلی گرم بود .  ولی فضای واحد من با کولری که روشن کرده بودم حسابی مطبوع و دلپذیر شده بود . عطر هوس انگیز مردونه اون مستم کرده بود . ولی در این جا قدرت با من بود و نمی بایستی خودمو شل نشون می دادم . اون با همه خوش تیپی خودش عین مردای حریص و زن ندیده چشم ازم نمی گرفت .
 -شراره خانوم .. ممنونم ..
 براش یه  شربت آلبالوی خنک درست کردم و دو تایی مون روبروی هم نشستیم . 
-چیه انگار منو تازه دیدی .. شوکه شدی ؟ ..
 قبل از این که اون پسر خاله ام شه که قبلا برای این کار سعی کرده بود حالا من با به کار بردن لهجه ای صمیمانه دختر خاله اش شده بودم ولی طوری هم رفتار می کردم که در عین این که ازم خوشش بیاد جرات اینو پیدا نکنه که پا از گلیم خودش دراز تر کنه .
 -واقعا این اقدام شما برای من قابل تحسینه که به خاطر کمک به  مادرت داری این قدر خودت رو به آب و آتیش می زنی و از جون مایه می  ذاری .
 -من  هر کاری واسه مادرم بکنم کم کردم . یک انسان در قبال مادر وظایفی داره که این   وظایف رو نمیشه محدود کرد . مادر یک زن .. یک فرشته  و بالاتر از فرشته و دنیای محبته .
 طوری با احساس این حرفا رو بر زبون می آورد که منو شیفته خودش کرده بود . طرز بیانش جادوم کرده بود . می دونستم بیشتر مردا چرب زبونن . اصلا خصلت اونا اینه که با آسمون ریسمون بافتن و جلب احساسات و تحریک حس عاطفی اونا کاری کنن که  زنا فکر کنند که طرفشون در گروه بهترین  و با محبت و بی ریا تر ین مردان دنیا هستند . کف دستامون رو میز قرار گرفته بود . پشت سفته رو نشونش داده و ازش پرسیدم این همون ضامنه که در سفته های قبلی او امضا زده بود ؟ انگشتام انگشتای اونو لمس کرد . راستش خودمم متوجه نشدم که شروع حرکت با اون بوده یا با من .. لمس انگشتا رو میگم . نوشیدنی رو خورد .. و مثلا می خواست خدا حافظی کنه . ولی هر لحظه دوست داشت موضوع بحث رو بکشونه به یک  موضوع دیگه .. بازم از اون حرفای تکراری . که تنها زندگی کردن خیلی سخته و تو یک زن خود ساخته ای .. تو شیرزنی .. خیلی ها در زندگی من  از این فضولی و اظهار نظر ها زیاد کرده و کارشون به جایی نرسیده .ولی می دونم این مثل خیلی های دیگه با پیش کشیدن این موضوع سعی در نشون دادن و یاد آوری این مطلب به من داشت که من شراره  متاهل نیستم . وابسته نیستم پس می تونم با  اون حال کنم .
 -پس من می تونم امید وار باشم که این کار زود انجام میشه ؟
 پاکتی رو  که لاش  احتمالا مقداری پول بود در آورد وداد به من .
-این چیه؟
 -یه شیرینی که شما و همکاراتون میل بفر مایید . حالا اگه بقیه پر هیز می کنن شما می تونین ازش استفاده کنین .
 خونم به جوش اومده بود . پاکتو خیلی آروم گذاشتم روی میز .. تا برم از آشپز خونه کبریت بیارم و مثلا به قصد آتیش زدن حالشو بگیرم .
-بشمر اگه کمه بیش از اینها تقدیمت کنم  .
 زیر,  شعله گاز رو روشن کرده بودم اومدم پاکتو ببرم به سوی آتیش و اونو از رو میز برش داشتم که اون به ناگهان دستمو کشید و به طرف خودش کشوند طوری که من افتادم توی بغلش . نمی دونم چطور تونست به خودش اجازه این کاراو بده یعنی پیشنهادوتقدیم  رشوه و بغل زدن  منو . در حالی که من هنوز  اون جوری باهاش گرم نگرفته بودم . طوری منو به بدن خودش چسبونده بود که از حرارت تنش لذت می بردم .
-دستتو بگیر سامان . نه .. نه .. من رشوه خوار نیستم . از این کارت بدم  اومد .. جلو تر نیا .. لبتو بکش  .. دستتو بکش . ..
 ولی اون به حرفام گوش نمی کرد .. . لباو صورتمو غرق بوسه کرده بود . نفسم به زور بالا میومد . گرمای خاصی از هوس  رو پوست تنم و در اعماق وجودم ریشه دونده بود . اما وقتی با نوک انگشتش رو پوست تنم دست می کشید دوست داشتم طوری فریاد بزنم که همون جا جلو پام به خاک بیفته . هنوز از دستش عصبی بودم به خاطر پیشنهاد رشوه .. ولی خدمتش می رسیدم که فکر نکنه شراره به این سادگی تسلیم میشه .. و این فکرو هم از سرش دور می کنم که یک زن با زیر کیر یک مرد رفتن  قدرت به کرسی نشوندن حرفای بر حق خودشو از دست میده .... ادامه دارد .... نویسنده .... ایرانی                                                                                                                                                                                                                                                                            

لبخند سیاه 134

- هر روز بیشتر از روز پیش درد می کشی . می سوزی . من اون روز رو می بینم . من برای این خوشحال نمیشم که تو هم معنای درد رو درک کنی . من آدمی نیستم که بد آدما رو بخوام . من فقط می خوام تو بدونی که در قمار زندگی چه مفت باختی .. لیاقتشو نداری . هر بار, صد بار دیگه هم که بازی کنی وقتی به یه جایی برسی خودت رو می بازی . آره تو قبل از این که بازی رو ببازی خودت رو می بازی .. بیا بریم ..
 چهار تا لگد دیگه به سر و صورت مهرام نواخته و گفتم پسر اگه به کسی نگی که کار کار من بوده . بهتره  پیشنهاد بدن که از من شکایت کنی واون وقت دستت پیش همه رو شه .. اون ذلیل رو ول کردیم .. به اندازه کافی حالشو گرفته بودم ولی نه هنوز کمش بود .. مقصر اصلی زنم بود .. ممکن بود هر مرد دیگه ای جای مهرام باشه ولی فتانه فقط یه فتانه بود ..
 -فر هاد ولم کن  .
 -بهت اجازه نمیدم بری پیش بیتا .. بس کن .. می خوای اونو هم مثل خودت هرزه بار بیاری ؟ اون شرافت خودشو نفروخت . شوهرش بهش خیانت کرد ولی اون نجابت خودشو حفظ کرد .
 -تو اینا رو از کجا می دونی ..
 -یه چیزای عمومی هست که دونستنش خیلی سخت نیست . آدم که می خواد مستاجر بگیره یه تحقیقات کوچولو هم می کنه .
-فرهاد ! من با اون عوضی کار دارم ..
 -فعلا با من میای . بعدا به اندازه کافی وقت داری بیای سراغ این شیطان .می خوای بذاری زیر گوشش ؟ به دست و پاش بیفتی ؟ وجدانشو تحت تاثیر قرار بدی ؟  دو تایی تون با هم جورین . جون میدین واسه هم .
 جلو در خونه پدر زنم نگه داشتم . .مادر زنم خواست بیاد طرف فتانه ولی  پدر فتانه نذاشت . واسش یه خلاصه ای از ماجرای این چند ساعت رو تعریف کردم .
. -فریدون خان اگه میشه  دو روزی رو اونو همین جا نگهش داشته باش . قول میده به یه گوشه ای بخزه که تو اونو نبینی تا تکلیفش معلوم شه . من نمی تونم اونو تحملش کنم . نمی تونم اونو ببینم وگرنه می گفتم دو روز مهمون من باشه . آخه میگن مهمون حبیب خداست ولی اون نمی تونه حبیب من باشه . آدم در روز های سخت زندگیش هر چه آینده رو روشن ببینه بازم یه داغایی به دلش  می شینه  که خیلی سخته  این داغا رو از دل رد کردن .. انگار یه قسمت از قلب آدم به زمین سوخته می مونه . بیا فتانه این طلاها ی توست .. همش مال تو .. توی تهرون بزرگ می تونی در یه جای متوسط شهر یه آپار تمان نقلی  بگیری .. می دونم نمی تونی سالم زندگی کنی .. من کاری به اونش ندارم .. خیلی از اینا رو بهت هدیه دادم.. خیلی ها رو از فروش و سود خیلی ها شون خریدی .. بیا بر دارش .. اینا هم  فاکتورای اون .. شاید فاکتور چند تایی رو نداشته باشیم ..
-فرهاد مسخره ام می کنی ؟
-نه فتانه . واسه چی مسخره ات کنم . اینا یه مشت سنگ بی ارزشن . جون ندارن .. به جاش یه چیزی رو ازت گرفتم که  هنوز زوده جای خالی اونو حسش کنی .. هنوز زوده .. من دلمو ازت گرفتم .. هر چند خودت نخواستیش .. ولی دیگه دوستت ندارم .. عاشقت نیستم .. ازت نفرت دارم .. نفرت خیلی زشته .. دارم با خودم می جنگم که کینه ای نباشم ..
-فرهاد اینا مال منه ؟ داری منو دست میندازی ؟ نهههههه نههههههه این کارو باهام نکن .. باورم نمیشه .. باورم نمیشه ..
 -باورت بشه فتانه . یکی همه چیزو ازت می دزده و اون یکی که زدی توی سرش و از پشت قلبشو شکافتی برات پسش میاره .
در همین لحظه فتانه فریادی از درد کشید و با اشاره منو نشون پدر و مادرش می داد زبونش بند اومده بود ..
-مال منه ؟ ..
 -این دیگه آخرش بود .. اونم واسه این که نمی خوام آواره شی . ولی به یه آوارگی می رسی که نمی دونی از کدوم سمت بیابون زندگی بری . تو یه مجنونی هستی که قبل از جستجو لیلی خودت رو از دست دادی ..
-نه .. نه .. تو همون فر هادی ؟   دلم می خواست پس از شنیدن این جمله بکوبمش .. -آره من همون فر هادم ..آره شیرین تلخ شده  من ! من همون فرهادم  همون که نصف بیشتر سر مایه شو به اسم تو نکرده بود .. همون فر هادی که  با زنای دیگه رابطه داشت و چند تا هوو سرت آورده بود .. همون که بهت سخت می گرفت و می گفت همه جا باید با حجاب باشی .. همون که بهت بد بین بود .. همون فر هاد بی گذشت .. همون که همیشه کتکت می زد ..همون که اصلا بهت حرفای محبت آمیز نمی زد .. همونی که نازتو نمی کشید ..همونی که بهت افتخار نمی کرد .. من همون فر هادم .. ..
فتانه همچنان می گریست .. صدامو بردم بالا .. سرش فریاد کشیدم .
 -تو حالا اینو می بینی ولی چشات به روی اونا بسته بود ؟ من که ازت انتظاری نداشتم .. من که  بهت منتی نمی ذاشتم ..
-نههههه فرهاد .
 -دیگه همه چی تموم شد .. خدا حافظ فتانه .. واسه طلاق آماده باش . فریدون خان تا وقتی که اون جایی واسه خودش پیدا کنه پیش شما باشه  تا وقتی که از هم جدا نشدیم ..
 -باشه مرد .  این دختر برای من مرده .. فقط به این نگاه می کنم که مرد ترین مرد روی زمین تا روز جدایی همسرشو به عنوان امانت سپرده به دست من . فتانه اومد دستامو ببوسه .. پاهامو ببوسه .. بهش اجازه این کارو ندادم .
-بس کن . زن .. بس کن . این رفتارو ول کن . تو ذاتت خرابه .. حیف که دل منو از سنگ نساختن . می دونم از این کار من تعجب می کنی . هرچی فکرشو می کنم حداقل نیمی از این طلاها حق توست .. نمیشه جدا کرد کدومشو من بر دارم و کدومشو تو . شاید بهم بگی دیوونه . من که صادقانه کارمو انجام دادم . گاهی وقتا یه لبخند از روی صداقت .. یه محبت در قبال خیانت وجود آدمو به آتیش می کشونه اگه هنوز ذره ای وجدان در وجود اون آدم وجود داشته باشه .
-فرهاد تو منو کشتی .. منو کشتی .. تو با خوبی هات منو کشتی ..  -فتانه تو خیلی راحت می تونی به زندگی پس از مرگت ادامه بدی  . برای من سخته ,  سعی می کنم با عشق ادامه اش بدم ولی تو با هوس این کارو انجامش میدی .. در حالی که از خونه می رفتم بیرون هنوز فتا نه سرشو تکون می داد و انگشت حسرت  به دندان  گزیده بود . ..... ادامه دارد .... نویسنده ..... ایرانی 

لبخند سیاه 133

-به ! ! به ! چه اتاق قشنگی با دکورای جالبی .. ببینم مهسا حتما می دونه چه جنایتی کردی . اون کثافت هم در رابطه شما دو نفر نقش داشته . ولی فکر نکنم خونش به دزدی بخونه . بیچاره پدر و مادرت ..  واییییییی پسر چه چمدون قشنگی . مثل این که باید پول این چمدون رو  باهات حساب کنم . فتانه بازش کن .. این عوضی مثل این که  طلاها رو دیده جون گرفته ..
 فتانه در چمدونو باز کرد .
-فر هاد بیشتراشو می بینم .. حالا حضور ذهن ندارم .
 -می دونی چقدر بهم خسارت زدی ؟ اما اون خسارت حقیقی خیلی بیشتر از این خسارت واقعیه .. بی نهایت برابر این چند صد میلیونه . چاره ای نیست .. آدما فکر می کنن شاید پول بر گرده .. ولی اون فشار های روحی که آدمو داغون کرده رو نمیشه کاری کرد از بین بره ..  کور خوندی فتانه .. من همه چی رو از نو می سازم . دنیامو از نو می سازم . زندگیمو از نو می سازم . به این فکر نمی کنم که سی و خوردی سال ازم گذشته . یه تولد دیگه ای رو احساس می کنم . این قفل و زنجیری رو که تو به پام انداختی می شکنم . و این قفل  به دست و پای تو بسته میشه . و این میله هایی که می شکنم و خودمو از زندان غم ها نجات میدم دور تو رو می گیره . من تو رو به این قفس نمیندازم .. خودت احساس می کنی که در قفسی . چوب خدا صدا نداره .همچین می زندت که ندونی از کجا خوردی . ..
 -فرهاد .. خواهش می کنم .
 -چی رو خواهش می کنی .؟ چرا از این پست فطرتی که مال و جان و حتی شرف و اعتبار تو رو با خودش برده خواهش نمی کنی ؟ روشو نداری ؟ ازش خجالت می کشی ؟ هنوز دوستش داری ؟  عاشقشی ؟ نه فتانه . من خیلی راحت می تونم تو رو تفسیرت کنم . گاه فکر می کنم که نشناختمت .. ولی حالا دیگه می دونم تو در یک نمایش خودت رو باختی . تو همه  چی رو شوخی فرض کرده بودی .. یک شوخی خطرناک یک ریسک بالا که تو رو به دامی انداخت که نمی تونستی ازش فرار کنی . بهترین حالتش این بود که تو از چنگم در ری با همینی که فکر می کرده عشقته  فرار کنی بدون این که بعدش منو ببینی و وجدانت تحت الشعاع قرار بگیره .
 -فر هاد من جایی رو ندارم .
 -به خاطر این ناراحتی که جایی رو نداری ؟ کجا جایی رو نداری ؟ در قلب من جایی نداری یا جایی  واسه خوابیدن نداری ؟ حتی پدرت هم تو رو از خودش رونده .  همه از دستت ناراحتن . به دیده حقارت بهت نگاه می کنن . حواست باشه یک ریال از مهرت رو طلب نمی کنی .. همه رو می بخشی .
. -فر هاد من آواره میشم .
 -تو همین حالاشم آواره ای .. زیر آسمون خدا جایی واسه خواب پیدا میشه . یه زن اگه بره به آغوش غریبه یا بره توی بغل ده تا مرد .. البته یک دفعه  نه ها .. به نوبت .. بازم یه هرزه هست .. ..نمی خوام تو رو به این کار تشویقت کنم . اصلا سر نوشت تو واسم مهم نیست .. این که چه غلطی می کنی .. می دونی چقدر گوشت تنمو خوردم تا تونستم خودمو قانع کنم که اون فیلمها رو ببینم ؟ قر و غمیش تو رو ببینم . ؟ ناز کردنای تو رو برای  مهرام ببینم ؟ همین جنازه ای که این جا افتاده و داره با حسرت به طلاهایی نگاه می کنه که بازم واسه خودش یه چیزی بود . میگن قیمتا رفته بالا شاید خیلی بیشتر از اونی بیارزه که ما فکرشو می کنیم . برای من  اگه تمامی دنیا رو جواهر می کردند و تقدیم من می داشتن تو از همه اینا بالاتر بودی .. اگه تمام دنیا رو گلستان می کردن و بهم می دادن واسه من تازگی نداشت . من دنیای خودمو سالها بود که در اختیارم داشتم .. حالا دنیای من رفته .. همه چیزم هستی من رفته .. اما من تا به کی باید زجر بکشم .. من که گناهی ندارم . نباید خودمو غرق اگر ها و مگر ها بکنم .. اگه مثلا  با زمینه روان شناختی خاص میومدم طرفت .. اگه من در اون جا استاندارد کار می کردم .. اگه محبت رو به جای  خالی کردن در بشقاب ساخت چین.. می ریختمش داخل بشقاب فرانسوی و تقدیمت می کردم شاید اونو از جون خودت از شکم خودت بیرون نمینداختی ... اگه مثلا شبا زود تر میومدم خونه و بیشتر باهات حرف می زدم ...که شاید تو خائن نمی شدی همه اینا حرفه .. یه زن اگه بخواد با وفا باشه اگه اونو هفت طبقه زیر زمین چالش کنن یا ببرندش به آسمون هفتم .. امکان نداره سر سوزنی به شوهرش خیانت کنه . پس من هر گز حسرت زمانهای از دست رفته رو نمی خورم . من دلم برای توی بیچاره می سوزه ....... ادامه دارد .... نویسنده ... ایرانی 

لبخند سیاه 132

از پشت یقه شو گرفتم .. با این که اهل دعوا نبودم ولی اون لحظه خشمی بر من چیره شده بود که حس کردم اگه با آخرین توانم به قسمت هایی از بدنش که خطر مرگ نداشته باشه ضربه نزنم به خودم ظلم کردم . یه لگد به طرفم انداخت ولی آن چنان مشتی به صورتش زدم که نقش زمین شد .
 -زنیکه هرزه این قدر جیغ نکش .. نمی خوام این نامرد رو به درک واصل کنم . برای من کشتن این کثافت کاری نداشت . اگه خودم نمی کشتمش می تونستم بدم دو تا آدمکش این کارو کنن . می بینی چه به روزم آوردی ؟ اصلا من سابقه دعوا داشتم ؟
  مثل یک جوجه اونو رو زمین خوابوندم .
-نامرد فکر فرار نباش .
خون جلو چشامو گرفته بود . از چپ و راست می زدمش . خون از دهن و بینی اون جاری شده بود . فکر کنم زده بودم یکی دو تا از دندوناشم شکسته بودم .
 -پست فطرت به فکر شکایت نباش .. شیشه عمر تو در دستای منه ..
 فتانه اومد پیر هنمو کشید تا منو از اون جدا کنه .
 -چیه دلت برای من می سوزه یا برای اون ؟ اون که مثل موم توی دستای منه . بزن بهادرت همین بود ؟ همینی که  طلاهاتو دزدید و نگه داشت واسه دوست دختراش ؟ 
-فرهاد خواهش می کنم . تو رو به خاطر پسرمون . من نمی خوام به زندان بیفتی . فقط به خاطر تو دارم جوش می زنم .
 -تو چیکاره ای که از من خواهش کنی ؟ تو چیکاره ای که خاطر منو بخوای .. من با این نکبت حالا حالا ها کار دارم .
اونو طاقباز انداخته بودم رو کفه ساختمون ..
-فرهاد الان یه عده ای میان .
 -پاشو عوضی ....اونو کشون کشون بردمش و انداختم توی ماشین خودم .
 -می خوای الان ببرمت بندازم به ته دره ؟ البته با ماشین نه . خودت رو میندازم اون ته . طوری که آب از آب تکون نخوره . راستی چی شد قول داده بودم که شما رو دست به دست هم بدم . ولی نمی دونم . آخه مرد حسابی اون طلا هایی رو که سرقت کردی جلو چش ما بخشیدی به یه غریبه ؟ ببینم قبلا چقدر از اونو وعده مهشید کرده بودی ..
 -تو مدرکی  نداری ثابت کنی که من این کارو کردم .
 -خیلی پررویی مهرام . اگه مثلا دلیل و مدرکی  می داشتم چیکار می کردی ؟ مثل بچه آدم میری اون طلاها رو میاری . دونه به دونه شو میاری . من   هر فاکتوری رو که داشتم با خودم آوردم . فقط اگه یه دونه از اونا کم شده باشه  بلایی بر سرت میارم که مرغان آسمان به حالت گریه کنن . نه تو نه فتانه هنوز فرهادو نشناختین . اگه پاش بیاد به نزدیک ترین و عزیز ترین کس خونواده ام رحم نمی کنم .  میری مث بچه آدم طلاها رو میاری .
-من اونا رو بر نداشتم کدوم طلاها ..
  -اگه بری دندونسازی باید کلی پول خرج کنی . تازه دیگه اون دندون اولیه رو نداری . به درد سرش هم نمی ارزه . چند بار باید بیای و بری و آخرش هم مثل اولش نمیشه . -کور خوندی تو نمی تونی هیچی رو ثابت کنی .
 -تو که خودت می دونی من بابت مرحله قبلی ازت فیلم دارم و تمام جریان دو روز قبل رو هم فیلمبرداری کردم . باور نداری گوش کن به تشریح صحنه ای که رفتی برای سرقت طلاها ...
.تمام اون صحنه و جزئیات و بر هنه بودن مهرام رو براش گفتم و حتی بر داشتن جواهرات و عکس العملهای خاص اونو هم گفتم . وقتی اینا رو واسه مهرام تعریف کردم آن چنان چهره اش در هم شد که فکر کنم بیشتر از کتکی که خورده بود درش اثر کرد .
 -این معناش چی می تونه باشه ؟ این که تا آخر عمرت همین جا آب خنک بخوری . یعنی می ارزه ؟ دیگه نمی تونی بری اون ور آب . ببینم ناراحتی معده که نداری ؟ داری ؟آب خنک زیادی اذیت می کنه .. دوست داری نشونی های دیگه ای هم از اون آخرین دفعه ای که با فتانه بودی بهت بدم ؟ آره ؟ ولی اگه بخوام همه این فیلمها رو نشون قاضی بدم که دیگه حسابی خدمتت می رسن .. چی ؟ می پرسی تکلیف فتانه چی میشه  ؟ من با مادر پسرم این کارو نمی کنم ؟ تو اگه جای من بودی چیکار می کردی ؟ با زنت چیکار می کردی ؟ اینو راست گفتی . اگه می خواستم اونو بکشم و تر تیبشو بدم تا حالا صد دفعه این کارو کرده بودم . من چشم دیدن زنمو ندارم . تا چند روز دیگه اسمش از رو من بر داشته میشه .. می تونم ردش کنم بره . به پاس اون سالهایی که پیشم بوده .. واسه من یه پسر به دنیا آورده .. ازش مراقبت کرده .. ما اون قدرا هم نمک نشناس نیستیم فتانه ! هستیم ؟ چرا هق هق می کنی ؟ اون وقتا که جیک جیک مستونت بود فکر زمستونت نبود ؟  دوباره بهت میگم من با کسی شوخی ندارم . اول وقت اداری فردا میرم پیش قاضی ,  وکیل , دادستان .. هر کسی که بتونه تو رو بندازه جای که عرب نی انداخت . چی میگی ؟
 بالاخره مهرام تسلیم شد .
-فتانه با من بیا
. -نه نمیام ..
 -ببینم تو هم تنت می خاره ها . رو حرف من حرف نمیاری .. ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی 

زنی عاشق آنال سکس 75

سرمو بر می گردوندم تا بتونم اون کیری رو که داره توی کون من حرکت می کنه ببینم و بازم لذت ببرم .
-شیرین .. شیرین جون خواهش می کنم . بازی کن . ولش نکن .. دستای تو رو هم می خواد . می خواد .
 -چی داری میگی  آتنا . دو تا مرد این جا هستن یکی از یکی گل تر .
 -شیرین یه ترانه شاد بذار می خوام کونمو با حرکات این دو تا کیر با حال بجنبونم . می خوام  شاد باشم .
-باشه عزیزم . منم دوست دارم شاد باشم .
 حس کردم شیرین  با اشاره دست به اون دو نفر میگه که منو زود تر ار گاسمم کنن .
 -شاهرخ جون .. جبیب جون فدای هر دو تا تون . یادم باشه کار تون که  تموم شد دو تا کیرتون رو با هم فرو کنم توی دهنم .
دفعه قبل که رفته بودم رو کیر چند نفر اونا این قدر حساس نبودن ولی انگاری بر و بچه های امشبی  هر کدومشون دوست داشتن که من نشون بدم از اونا دارم لذت بیشتری می برم . چشامو بستم و کیر حبیب رو توی کونم حس کردم .
 -آخخخخخخخخ چقدر همه چی شیرین و دوست داشتنیه .
 شیرین : آره آتنا جون همه ردیفه دیگه و شیرینه حال کن .
ما بچه ها همه مون خندیدیم  . منتظر حرکات بعدی مردا یودم .
  شیرین : آقایون زو د باشین دیگه . دارین چیکار می کنین این آتنا خوشگله منتظر شماست ..
 -شیرین جون من این پسرا رو دستپاچه نمی کنم . راستشو بگو تو خودت منتظر اونی -چیکار کنم . منم دوست دارم با دو تاشون  کار کنم . خیلی حال میده .و تو رو که می بینم این جوری داری لذت می بری خیلی خوش به حالم میشه و دارم کیف دنیا رو می کنم .
 -پس خوب همه اینایی رو که داری میگی ببین و لذت دنیا رو ببر  .
 دلم می خواست با صاحب اون کیری که توی کونمه حرف بزنم و بگم که با یه حالت چرخشی کونمو بکنه .  چون این جوری خستگی عضلات مقعدم در می رفت . . بازم سرمو بر گردوندم . نگاهمو به نگاه حبیب دوخته بودم . شاهرخ با سرعت کیرشو می ز د به قسمت بالای کسم  . حرکات اون هم منو به ار گاسم نزدیک می کرد ولی حالتی که کیر حبیب توی کون من داشت طوری بود که باید اونو به شکل دایره ای داخل کونم می گردوند تا کیفمو تکمیل کنه .
 -اووووووففففففف نههههههههه نههههههههه ... شیرین چقدر کارات شیرینه ..
 از کاراش تعجب می کردم . دوست داشت به هر صورتی که شده من سر حال سر حال شم . شاید دلش می خواست  این جوری دو تا مردا رو زود تر به سمت خودش بکشونه ولی حالتش نشون می داد که دیگه از اون حس حسادت ساعتی قبل خبری نیست .
 -شیرین بیا جلو تر!
 -چه خبر شده !
 -می خوام لباتو ببوسم.
 -فدای تو ..  اگه بدونی من چقدر تشنه مکیدن اون لبای شیرین تو هستم .
 -واسه چی ؟
-واسه این که بیشتر به من حال میده . منو بیشتر به تو پای بند می کنه . حالمو روبراه تر می کنه .
 -آخ که من می میرم برات .
شیرین که لباشو گذاشت رو لبام بازم سه نقطه بدنم  هیجانی شده بود ولی  بیشتر به کون خودم و کیر  حبیب فکر می کردم . وقتی که اون دو تا کف دستاشو رو کون من می ذاشت و اونا رو بازشون می کرد کیر شاهرخ هم به طرز خاصی وارد کسم می شد که لذت منو زیاد تر می کرد . شیرین  کونشو گذاشته بود روی سر شاهرخ اونم با چه لذتی زبونشو در آورده  روی کس اون می کشید . از چشاش پیدا بود که داره حال می کنه .. دوست داشتم بیشتر از اون کیری که داره توی کس من حرکت می کنه لذت  ببره . وقتی برای چند لحظه به این مسئله فکر کردم تا حدودی به شیرین هم حق دادم که اون بخواد احساس حسادت کنه .
 -آخخخخخخخخ شاهرخ .. ولم نکن .. حبیب تو هم کیرت رو بگردون .. هم طولی هم عرضی .. اون داخلشو داغ داغ کن . من می خوام وقتی که به اوج می رسم تمام بدنم بلرزه . می خوام آتیش بگیرم . دارم می گیرم  .. شیرین دوباره اون لبای شیرینتو بذار رو لبام . می خوام آتیشم بدی .
-همین حالا ! تو جون بخواه .
-جونت بی بلا .. بیارش ..
حالا دیگه کارم تموم بود .. کیر حبیب هم کمی نرم تر منو می کرد . کونم با این همه فعالیتی که داشت هنوزم  به وقت نوش جون کردن کیر گاهی احساس درد می کرد . ولی این درد رو با لذت در هم آمیخته تا بتونم اون جوری که دوست دارم حال کنم .. کس و کون و سینه و لبام همه در تماس با دست و کیر دیگران بوده و یواش یواش حس کردم که با ار گاسم شدن باید رو زمین دراز شم .... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی 

لز در زندان زنان 42

افسانه با دهن گرمش حسابی بهم حال می داد . اون می دونست چه جوری لبه های کسمو توی دهنش جمع کنه بعد یهو بازشون کنه .  گاهی با هم و گاهی هم جدا جدا میکشون بزنه .
-خوبه خوبه .. اوووووففففففف آتیش گرفتم . تند تر افسان جون .. وای کسسسسسم .. کسسسسسسم ...
 صدای مهشید و مهسا در نمیومد . حس می کردم که اونا هم طوری به هوس اومدن . شاید فراموش کرده باشن که سر چی با هم اختلاف دارن . چشای خمار پر هوسمو نمی تونستم باز کنم . دلم می خواست چهره اون دو تا زنو می دیدم که چه جوری دارن با حسرت نگاهمون می کنن . خوابشون که نبرده بود . بیدار بودن و داشتن ما رو نگاه می کردن . همین به من خیلی لذت می داد .  با موهای افسانه بازی می کردم . دستمو گذاشته بودم رو کمرش و نوازشش می کردم . جوووووووون .. چقدر به من حال می داد . فشار و شوک بیشتری می خواستم . کسمو به دهنش می مالوندم تا اون با حرکات بیشتر خودش منو به ار گاسم نزدیک ونزدیک تر کنه .
-افسانه جون کمرم سنگین شده . منو دریاب .. اووووووففففففف همین جوری .. بذار توی دهنت میکش بزن .. آره آررررره آررررره .. همینه همینه ..
 دهن افسانه روی کسم بود و یه لحظه از میک زدن دست بر نمی داشت .. بازم اون حس اوج گیری همیشگی به وقت ار گاسم به من دست داده بود . فکر می کردم روح از بدنم داره خارج میشه . افسانه هم دیگه به خوبی با این حال و هوای من آشنایی داشت و می دونست که نباید ولم کنه باید سرعتو همچنان  ثابت یا رو به  افزایش نگه داشته باشه .. هوس داشت دور کسم دور می زد . گردش اون لحظه به لحظه بیشتر می شد ..   دستمو گذاشتم جلو دهنم تا یه وقتی  توجه بقیه رو جلب نکنم و نگهبانا نگن چه خبر شده . .. تکون خوردنهای آخر قبل از ار گاسم بود و دیگه دست و پام کاملا شل شده بود . دستام به دو طرف باز شد و چشامو این بار دیگه کاملا بستم .. فقط صدای صحبت اون سه نفر رو یک در میونی می شنیدم  و در یه حالت خواب و بیداری بودم .
 مهشید : دختره رو چیکارش کردی تو که کشتیش .
  افسانه .. به موقعش  اونم منو می کشه . دست به کشتنش خوبه . خیلی خوبه . اون همه ما رو حتی شما دو تا مادر و دختر رو می تونه بکشه . اینجا توی این زندان هیشکی به اندازه اون دوست داشتنی نیست .  اونو انداختن این  جا تا مثلا آدم شه ولی از روزی که اومده همه ما رو آدم کرده . حتی خانوم نفیسی رئیس زندان که با یک من عسل نمی شد اونو خوردش نسبت به همه ما مهربون شده .
بعدش  نمی دونستم چی دارن میگن . صدا ها در هم و بر هم شده بود . حتی نا نداشتم که پاهامو  که رو زمین قرار داشت حرکتش بدم به سمت تخت . چند بار خواستم این کارو انجام بدم حالت خماری و کیف و سر خوشی بعد از لز مانع این کارم شده بود . دور چشام یه سوزش لذت بخش ناشی از لز وجود داشت که دلم می خواست هر جایی که دراز شدم همونجا محل خوابم باشه .  این دستای افسانه بود که پاهامو رو تخت درازش کرد و من در یه حالت طاقباز چرت زدنو شروع کردم ..
مهشید : ببینم تو در روز دو نفر رو هم می تونی بکشی ..
 افسانه : هر چند نفر تا دلت بخواد . پس بیا این طرف منو هم بکش . تو که با این کارات منو کشتی ..
 مهسا : تا یه جوون تر هست کشتن پیرا حال نمیده .
 -دختر زبونتو گاز بگیر من کجام پیره ؟
-تو اخلاقت پیر و پوسیده هست . همش می خوای پیشدستی کنی . کار خودت رو پیش ببری . در حالی که فکرشو نمی کنی منی هم هیستم . دخترت هم وجود داره . شوهرمو کشوندی طرف خودت . اون هوسباز با تو هم سکس کرد .
 -بس کن مهسا . باز که شروع کردی . اون اختیار خودشو داشت .. تازه من چند بار اونو با دیگران دیدم و بهت چیزی نگفتم . نمی خواستم روحیه تو رو کسل کنم .
 -و آخرش خودت با هوس  خودت این کارو کردی ..
 افسانه : بس کنین . مهسا جون الان که مهتاب بیدار شه حسابی ردیفت می کنه . اون در آدمکشی .. یعنی روح از بدن جدا کردن از همه ما وارد تره . اون کولاک می کنه . طوفان به پا می کنه . مثل یه نسیم میاد و مثل یه گرد باد تو رو از جا می کنه ..
در حالت خماری از این جور تعریف کردنای افسانه خنده ام می گرفت . آخه ازش بعید بود این جور حرف زدن . فکر کنم از بس براش حرفای شاعرانه هم زده بودم یاد گرفته بود . .... ادامه دارد .... نویسنده .... ایرانی 

پسران طلایی 102

ساناز به شدت هیجان زده شده بود . می خواست از برادرش بپرسه نکنه شوخی کرده باشی . نکنه یه چیزی گفته باشی واسه دلخوشی من . ولی می دونست که اگه این حرفا رو نزنه بهتره . با خودش گفت بهتره تا اون از حرف خودش پشیمون نشده این کارو انجام بدم . شعله های هوس اونو داغون کرده بود .   سینا واسش فرقی نمی کرد که ساناز از این فکرش  برای انجام این کار یعنی  از بین بردن دوشیزگی خودش منصرف شه یا نه .. وقتی دید که ساناز داره میاد تا روی کیرش بشینه متوجه شد که باید پای بند حرفی که زده باشه .. حالا به این فکر می کرد که باید به لذت کار فکر کنه . از لحظه هاش لذت ببره . دستشو رو کیر سینا گذاشت و اونو با کسش تنظیم کرد . کیری که  وارد کونش شده بود و یه دو سانتی هم از مرز کسش رد شده ولی باید تا اون جایی که کس ساناز جا داشت پیشروی می کرد و اونو به جایی می رسوند که تمام بدنشو به آشوب کشیده بود . یه لحظه فکرش رفت پیش این مسئله که بزرگترا و قدیمی ها واسه دختر بودن و بکارت داشتن چقدر اهمیت میدن . و نسل جدید در بسیاری از موارد راضی به این مسئله شدن که تابوها رو بشکنن . ساناز کسشو رو سر کیر سینا گذاشت .. -داداش تا چند لحظه دیگه راحت میشم . حالا داغم دارم می سوزم . باید خنکم کنی . اول منو آتیش بزنی . خاکسترم کنی تا خنک شم . سینا دستاشو دور کمر ساناز حلقه زد .. خواهر دوست داشت که داداشش بیشتر از اینا بهش توجه کنه و ارزش این کارشو بدونه . ولی وقتی به این موضوع توجه کرد که تا همین جاشم اونو با هزار دردسر و ناز و کرشمه راضی به این کار کرده بازم راضی بود . وسط کیر سینا رو گرفت و صافش کرد .. چند بار اونو به لبه های کسش مالوند ..
 -اوووووففففف آتیشه .. می سوزونه .. جوووووون خوشم میاد سینا .. کیف داره .. تو خوشت نمیاد ؟ ..
 سینا چشاشو آروم باز و بسته می کرد . کس سانازو روی کیرش حس می کرد . یه کس کوچولو با شکافی کوچیک .. کاملا خیس و سرشار از هوس .. نهههههه من چه جوری بتونم اینو حس کنم که خواهرم هنوز به خونه بخت نرفته دچار عیبی و ایرادی شده که در حقیقت عیب نیست ولی بعدا ممکنه صدمات زیادی بهش بزنه .. هنوز فرصت هست . هنوز کس رو سر کیر ننشسته و کیر هم وارد کس نشده . میشه کاریش کرد .. ولی دیگه توانی برای بر خاستن از جاش نداشت .
 -ساناز پشیمون که نشدی ..
 -اگه از زندگی کردن و از نفس کشیدنهام پشیمون بشم و باشم هر گز از انجام  این کاری که الان می خوام بکنم پشیمون نمیشم .. اوووووووففففف این یکی از بهترین و خوش ترین لحظه های زندگی منه . حس می کنم که  دیوار فاصله بین من و تو شکسته میشه . حس می کنم که دارم از زندان نباید ها خلاص میشم . دارم راحت میشم .. ساناز دیگه نمی تونست و نمی خواست که حرفی بزنه . کسشو  به سمت پایین حرکت داد . سینا تنگی کس و ساناز کلفتی کیر رو به خوبی حس کرده دوتایی شون قلبشون  به شدت  می تپید . . کس به پیشرفت خود روی کیر ادامه داد..
 -داداش داره میاد جلو به همین صورت داره حرکت می کنه . آهههههههه نههههههههه .. داداش .. سوختم .. رفت .. حالا رفت . حالا می دونم جر خوردم . حالا می دونم زنت شدم .  صدای یه چیزی رو حس کردم . می دونم می دونم دیگه دختر نیستم ولی به خوشی های اون نگاه می کنم سینا ..
 ساناز همچنان به خودش فشار می آورد تا دیگه تردیدی نداشته باشه از این که دختری خودشو گرفته . هنوز آثاری از خون دیده نمی شد . شاید سینا باید کیر رو بیرون می کشید تا بتونه این علائم رو ببینه . سینا برای لحظاتی حس کرد که کیرش در یه محل داغ و تنگ و چسبون قرار گرفته که همچنان داره شعله های آتیش از درون و بیرون کیر اونو می سوزونه ..
-آییییییییی ساناز ساناز تو با این کست منو به آتیش کشیدی . بگو از جون من چی می خوای .
 -تو رو کیر تو رو .. هوس و عشق تو رو
 -داری .. داری همه اینا رو داری . همه مال تو! من خواهر گلمو دوست دارم ..
 سینا دیگه قسمت بالای کس و قسمت زیر شکم خواهرشو روی بدنش احساس می کرد  -کارت رو تموم کردی ساناز ؟
ساناز با یه لبخند در حالی که دلشو نداشت از رو کیر داداشه پا شه گفت معمولا وقتی دختری یک زن میشه تازه شروع کارشه ..... ادامه دارد .. نویسنده ... ایرانی 
 

ابزار وبمستر