ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

لبخند سیاه 217

زری به شدت هیجان زده شده بود .
-من می خوام . می خوام .. می خوام ببینم که شما دو نفری چه جوری به دختر عمو جونم حال میدین .. زود باش .. فرزان .. جاوید ! جون زود اون کیرو از دهنت در بیار اونو فروش کن به یه جای دیگه ..
 می خواستم به زری بگم ای ندید بدید! من که قبلا جلوی تو به اون دو تا پسر دادم  .. زری اومد جلوتر و دستشو گذاشت رو سینه های جاوید و در حال ور رفتن با اون کاری کرد که پسر یواش یواش کیرشو از توی دهن من کشید بیرون و  دو تاپسرا به جفت سوراخام حمله کردن .. زری حالا طوری شده بود که داشت با کس مالی خودش  لذت می برد . اون داشت بی اندازه کیف می کرد .
-پس می خواستی این جوری حال کنی .؟ خودت رو آماده کن که نوبتی  هم باشه نوبت توست .
اصلا ندوستم که اون دو تا چه جوری ارگاسمم کردن ..
 -زری آماده باش که این دو تا کیر آبدیده  شدن .. آب دیده و آب خالی کرده ..
یه دستی به زیر بیضه های اون دو نفر کشیده و آلتشونو به لرزه در آوردم .
 -زری جون خوب ببین هنوز جا دارن که  تو رو بتر کونن ؟
 زری : زری رو از کیر کلفت می ترسونین ؟ ..
 -زری جون مثل این که راست میگن یک زن اگه فقط برای یک بار کیر حرام بخوره روش باز میشه ...
 -پس تو خیلی خیلی و خیلی وقت پیشا روت باز شده ..
-آره عشق  من هم روم  باز شده هم آبروم ....
 -زری من انگشت بکنم توی کس و کونم و آب این بچه ها رو درش بیارم و بدم بخوری یا تو خودت این کارو می کنی ؟
 زری : من دوست دارم خودم زحمت بکشم و فیضشو ببرم ..
 -اووووووفففففففف زری جون فیضشو ببر. هنوز جفت سوراخام .. کس و کونمم روش لذت نشسته .. تو هم اگه انگشتتو فرو کنی انگاری داری پخشش می کنی ..
 زری  پا هامو رو به هوا گرفته تا سوراخ های کس و کونم طوری قرار بگیره که آب کیر باقی مونده پسرا  بر گشت نکنه .  انگشتاشو دو تا دو تا فرو می کرد توی سوراخ مربوطه .. اول اونا رو فرو کرد توی سوراخ کسم ..
 -زری چقدر آب کیر روی  انگشتات جمع شده .. نامرد می خوای  تنها بخوریش؟
 -بیا فرزانه جون .. عشق من .. دختر عموی نازم .. این انگشت کوچولو رو تو میکش بزن .. آخخخخخخخخ  حواست باشه  اون یه تیکه منی رو انگشت وسطی تو نیفته پایین   -زمینو لیسش می زنم ..
-باید تشکو لیسش بزنی ..
 بعدش زری انگشتاشو فرو کرد توی کونم  .. وقتی بهش گفتم  اگه رو هر دو تا انگشتت آب نشست می تونی هر دو تا رو بخوری قبل از این که انگشتو از توی کونم بیرون بکشه طوری ماچم داد که گویی دنیا رو بهش داده باشم ... دختر عموی دیوونه من  تازه فهمیده بود که دنیای آزاد و بی سر خر چه لذتی داره . پسرا افتادن روی  زری و حالا من شاهد اون بودم که دو تایی چه حالی دارن بهش میدن . وقتی آدم بدونه که سیر میشه دیدن صحنه های سکس دیگران هم بهش لذت میده .. دو تایی شون افتاده بودن روی کس و کون زری و من که صحنه حمله دو کیر به اون جفت سوراخا رو می دیدم حسابی هیجان زده شدم .. طوری که وقتی  پسرا آبشونو بعد از ار گاسم نثار کس و کون زری کردن و در جا کیرشونو بیرون کشیدن منم زرنگی کردم و درجا دستمو گذاشتم زیر کون زری و اول هرچی آب توی دستم جمع شده بودرو خوردم و بعد انگشتامو هم فرو کردم توی سوراخاش و خوب پاکسازیش کردم ..
زری : اوووووففففف خوشم میاد انگشت فوری می کنی توی کونم و کسم ولی خیلی بد جنسی ... من از سهم خودم بهت دادم ولی تو هیچی بهم ندادی ..
 کسمو  گذاشتم رو دهنش و گفتم بیا سهمیه تو این جاست خوب بخورش با این جیغ و داد هایی که کشیدی خوب تونستی کسمو خیسش کنی ..
 زری : اگه دوست داری من دست روش بمالم بدم بخوری ..
 -آدم مال خودشو میده به یه نفر دیگه بخوره بیشتر حال داره ...
وقتی پسرا رفتند و من و زری تنها شدیم کنار هم و در آغوش بر هنه هم دراز کشیده با هم درددل کردیم .  شادابی و نشاط رو در چهره زری به خوبی می دیدم . آب کیر نیما و فرزان و جاوید زیر پوستش نشسته بود و جوون تر و سر حال ترش کرده بود . زری رو تا به حال تا به این حد خوشحال و سرزنده ندیده بودم ..   دوست داشتم در مورد جدایی از کیوان توپو بندازم توی زمین اون ..
-دختر عمو خودت می دونی یه وقتی نگی من باعث شدم از شوهرت جدا شی ؟ پای یه بچه  وسطه ..خلاصه زندگی با گذشت قشنگ تر میشه ..
زری یه نگاه عجیب و غریبی بهم انداخت و گفت
-ببینم فرزانه مخت تکون خورده ها ... من اگه بر گردم سر خونه و زندگیم و کثافتکاری های کیوانو تحمل کنم چه تضمینی وجود داره که بتونم این قدر راحت با پسرای جوون و خوش تیپ حال کنم ...
-باشه زری از من گفتن بود .. خود دانی .. صلاح مملکت خویش خسروان دانند .. زری : صلاح کس و کون خویش زریان دانند ..
 -فرزانگان دانند .... ادامه دارد ... نویسنده .. ایرانی 

خانواده خوش خیال 62

سحر متوجه بود که سهیل چه روحیه ای گرفته و با چه هیجانی داره کونشو می کنه .. پدر این تنوع بسوزه که  همه رو از خود بی خود می کنه .
-سهیل .. تو چت شده . یهو از این رو به اون رو شدی ..
دیگه نمی خواست به روش بیاره که اون به خاطر یک زن غریبه این جور هیجان زده شده . بذار از لحظه هاش لذت ببره . بذار هیجان تمام وجودشو بلرزونه . بذار حس کنه که داره سهیلو به آتیش می کشونه . مگه غیر از اینه که کیر سهیل تیز و شق و کلفت شده و رفته توی کونش . مگه این آخر هوس نیست ؟ همین کیره که می خواد بره توی سوراخ یه نفر دیگه .. بهتره من خود خواه نباشم .. خود منم در این خونه زیر کیر مردای دیگه ای هستم ..
-پسرم تند تر .. دستتو بمال به کسم .. اووووووفففففف داغ شدم .. تاج خروس کس من باد کرده .. خروستو بپرون توی کون من تا تاج خروس منو بپرونی . کیرت رو محکم تر فرو کن توی کونم .. بزن با دستات بزن به سر چوچوله ام .. ووووووووییییییی کسسسسسسم کسسسسسسسم ... داره آتیش می گیره ..
سهیل چشای مادرشو می دید که به شدت داره می گرده .. صدای فریادش اون فضا رو پر کرده بود .. یه عده ای تعجب می کردن که این سر و صدا ها چیه .. سامان شوهر سحر و پدر سهیل و سارا که در اتاقی دیگه داشت دخترش سارا رو می کرد سراسیمه شد ..
سامان : دخترم ! سارا جون مثل این که واسه مادرت داره اتفاقی میفته ..
 سارا : نهههههههه بااااااااابااااااا تازه داره خوشم میاد کیرت رو از توی کسم بیرون نکش . بذار لذت ببرم . حال بکنم ..
-وقت برای حال کردن هست ..
-بابا فکر کنم سهیل رفته سراغش ..
-وای اون پسر تازه به دوران رسیده کون پرست ؟
-بابا جونم راجع به داداش من و پسر خودت چرا این طور حرف می زنی .. اون که خیلی خوبه ...
 -پاشو بریم . من دلم طاقت نمی گیره . بریم ببینیم اون طرف چه خبره !
 سارا که طاقباز کرده بود و تازه می رفت که از کیر باباش لذت ببره با عصبانیت از جاش پا شد و اون و سامان دو تایی شون رفتن به اتاق پدر و مادرش ... درست لحظه ای رسیده بودن که سحر در حال آه و جیغ کشیدن بود و یه لحظه  کمر و باسنشو به سمت بالا کشید و کسشو به طرف شوهر و دخترش گرفت و آب کس با فشار ریخت بیرون ...
 سارا : دیدی بابا ..من گفتم اونا دارن به خوبی با هم حال می کنن و تو داشتی حرص می خوردی ..
سامان در حالی که کف دو تا دستشو به هم می زد گفت
-آفرین پسرم نشون میده که از تخم خودمی ..
سحر : شایدم بهتر از تو باشه ..
 سامان : هر چی میگی بگو من که به پسرم حسادت نمی کنم .. ولی ساراهم تو رو به یاد من میاره .. یه سحر جوون ..
سارا : بابا بریم به کارمون ادامه بدیم .. این داداش ما مثل ندید بدیداست ..
 سحر : دختر حالا به مادرت حسادت می کنی ؟تو و داداشت سهیل  تمام روز که با همین ..
-چی میگی مامان پیش پای شما و کیر داداش..  من و بابا جونم داشتیم با هم حال می کردیم که این پدر ما به خاطر دلسوزی بیش از اندازه خودش گفت بریم ببینیم اون ور چه خبره ..
سامان و سارا رفتن رو تخت .. نزدیک مادر و پسر .. سارا هم مث مادرش قمبل کرد تا باباش بکنه توی کسش ..
 سامان : خیلی کیف داره کس تازه رو گاییدن ..
 سحر : کیرتازه هم خوردن خیلی حال میده ..
 سهیل کاری به کری اونا نداشت .. اون فقط به این فکر می کرد که چند ساعت دیگه از راه برسه و مامانش یه تماس بگیره با فیروزه .. با این حال دستشو رسوند به سینه خواهرش سارا ..
سهیل : خوب داری با بابا جونت حال می کنی ...
 سارا : نیست که تو با مامانت حال نمی کنی ؟
سحر : شما ها چتونه ؟ ما که همیشه دور همیم و هر کی به هر کیه .. امشب طوری رفتار می کنین که انگار مچ گرفتین ..
سهیل : مامان جونم .. من که این جوری نیستم .. این سارا بازی در میاره .. ..
 ساکت شده و ادامه ندادن ..
سحر : جا دارم پسرم ادامه بده ادامه بده ..
اون طرف سامان هم می خواست مردونگی و قدرت خودشو نشون بده تا می تونست کس دخترشو بسته بود به رگبار کیرش .
 سارا : اووووووفففففف بابا بابا جونم ..سوختم .. سوختم ...
 و سهیل  هم به کس مامانش امون نمی داد . اجازه نفس کشیدن نمی داد .. یک بار دیگه سحر ار گاسم شد و چند قطره آب هوس کسش خالی شد .. سهیل رفت سراغ خواهرش .. 
سهیل : ببینم خواهر خوشگله ام چیکار می کنه ..
 سارا : حالا یاد من افتادی ؟
سهیل : اووووفففففف چقدر واسه ما ناز می کنه ... قبل از این که بیام این جا یادت رفت چقدر با هم حال کردیم ؟ تو از من خسته نشدی ؟ دهنتو باز کن .. آفرین دختر خوب .. کیرداداشو بفرست بره توی دهنت .. این جوری شاید  با حرف نزدن , بیشتر فکر کنی ..
پسرکیرشو فرو کرد توی دهن خواهرش .. سارا حالا بیشتر احساس لذت می کرد . و سهیل هم هنوز به فیروزه می اندیشید .. به این که خودش  چقدر راحت حاضر شده که فیروزه رو در اختیار بگیره تا  مامان سحرش بره زیر کیر عرفان فیروزه .... ولی معلوم نیست که عرفان چه عکس العملی در این مورد نشون میده ... ادامه دارد .. نویسنده .. ایرانی 

نامردی بسه رفیق 40

اون می خواست فروزانو طلاق بده  که با من باشه .. خیلی خنده دار بود .. آخه واسه چی ؟ نمی دونستم چیکار کنم .. به چی فکر کنم .. از خونه اومدم بیرون .. فکرم از کار افتاده بود . نمی تونستم تصمیم درستی بگیرم .. اصلا اون لحظه تصمیمی نبود که بگیرم . شب شده بود .. همه جا تاریک بود .. واسه این که به ساحل برسم پنج دقیقه دویدن دیوونه وار لازم بود و من همچنان می دویدم .. بدون این که توجه کنم بقیه چه فکری می کنن . دوست داشتم خودمو بندازم رو شن ها .. و تا می تونم به زمین مشت بزنم .. فریاد بزنم .. نه .. اون نباید منو تنها بذاره . چرا فراموشش کردم ؟! چرا فقط خودمو می دیدم ؟! چرا بهش توجهی نداشتم ؟! من  و فروزان فقط خودمونو می دیدیم . اون تقصیری نداره . عشق من تقصیری نداره .. حالا باید چیکار کنم .   سی سال .. از بچگی از نوزادی با هم بودیم . شایدم  وقتی که توی دنیای تاریک رحم مادر بودیم همو حس می کردیم . حالا اون می خواد بره و تنهام بذاره .. حتی اگه از همین امروز سی سال بگذره تا یه دوستی مث اون پیدا کنم بازم که سپهر نمیشه .. هیشکی مث اون نمیشه .. حس کردم که می تونم تا صبح هم بدوم . اصلا احساس خستگی نمی کردم . در امتداد دریا زیر آسمان شب و ستارگان می دویدم ..  از کنار هر مسافری که رد می شدم سرشو به  سمت من و عقب بر می گردوند .. یه عده خودشونو از مسیر من کنار می کشیدن که رو اونا نیفتم .. و من به شدت مثل زندانی از بند گسیخته می دویدم .. دوست داشتم برم به جایی که جز من و این شب تیره روز هیشکی دیگه دورمون نباشه ..  وقتی دیدم صد ها متر از شلوغی ها دور شدم و هیشکی دور و بر من نیست و حتی مغازه ای هم دیگه نیست خودمو انداختم رو شنها .. فریاد می زدم .. با لگد افتادم به جان ماسه ها .. مشتمو پر ازشن کرده و اونا رو به سمت آسمون می پا شوندم .. ولی دیگه فایده ای نداشت .. قلب منم شده بود مثل دل این شب تیره و تار ..  جز صدای رفت و آمد ماشین ها و امواجی که به ساحل می رسیدند هیچ صدای دیگه ای به گوش نمی رسید ..حتی پرنده ای آواز نمی خوند . سپهر هنوز زنده بود ولی  من به روزی فکر می کردم که اون پیشم نباشه . اون با ما نباشه .. چرا من این کارو باهاش کردم .. چرا من عاشق زنش شدم و با حیله زنشو عاشق خودم کردم .. حالا اون نگران آینده فروزانه .. کدوم دیوونه حاضر میشه در این شرایط  بیاد و این حرفو بزنه . این پیشنهاد رو بده . من اخلاقشو می دونستم . اون وقتی که بیمار می شد اصلا دوست نداشت مزاحم کسی بشه . حتی پدر و مادرش ... حتی خواهرش ستاره که اونم عمران خونده بود وچهارسالی رو ازمون کوچیک تر بود .. ستاره دوست داشت بیاد این جا پیش ما ولی خونواده این اجازه رو بهش نداده بودن که یه دختر و تنها بفرستند به دیار غربت ..هرچند داداشش بالا سرش باشه .. نمی تونستم خود نگه دار باشم .. دلم می خواست دنیا دلش به حال من بسوزه و خدا هم واسه من دلسوزی کنه . شاید اونو به من بر گردونه . سپهرو ازم نگیره .. ازم نگیره .. اشکهامو نثار شنهای ساحل می کردم . چقدر درد ناک بود نگاه کردن به ستاره ها و این که حس کنم خیلی پست تر از اونی هستم که بخوام از خدا یه چیزی بخوام . من فروزانو گرفته بودم و حالا خدا داشت تلافی می کرد . داشت بهم می گفت حالا تو قدر اون چیزایی رو که داشتی و داری از دست میدی بدون .. ومن جز گریه کاری از دستم بر نمیومد . جز درد و حسرتی که نمی دونستم تا به کی ادامه داره . منو تا به کجا می رسونه . برام باور کردنش سخت بود .. این که یه روز از خواب پاشم و ببینم اونی رو که هر روز می دیدم دیگه نمی بینمش که بهش سلام بگم .. که بهش دست بدم .. که بهش بگم رفیق دیشب خوب خوابیدی ؟ که با هم بریم سر ساختمونا .. که با هم از آرزوهامون بگیم . خیلی وقت می شد که با هم  زیاد هم صحبت نشده بودیم .. از بچه های نداشته مون می گفتیم .. از این که چون هیشکدوم داداش نداشتیم پس ما می شدیم عموی بچه های طرف .. یه چند وقتی همو عمو صدا می زدیم .. و کلی هم می خندیدیم .. .. موبایلم زنگ خورد .. فروزان بود ..
-کجایی فرهوش .. چی شده با سپهر حرف زدی ؟ می تونم بیام خونه ؟ چرا جواب نمیدی ؟ چرا ساکتی ؟ داری گریه می کنی ؟ ... حرف بزن .. تو که منو کشتی .. کجایی ؟ ..
حوصله کسی رو نداشتم .. ولی حس کردم که باید به یکی بگم که من چی می کشم .. حالا که داشتم بهترین دوستمو از دستش می دادم تازه قدرشو می دونستم . حالا که می رفت واسه همیشه تنهام بذاره .. من چه طور می تونم روزی رو تحمل کنم که به جای دیدن اون فقط سایه های خیالشو به فکرم راه بدم ..  دستمو به سوش دراز می کنم اما می بینم که اونی وجود نداره انگار از دستم در رفته .. آدرس محلو دادم تا فروزان بیادپیشم .. بهش چی می گفتم ؟  باید دیر یا زود می فهمید که آخرین روزای عمر شوهرشه .. کاش این روزا به انتها نرسه . کاش زمان وایسه و ما همش در امروز باشیم یا شایدم فردایی که در اون فردا بازم سپهر پیش ما مونده باشه . فروزان اومد پیشم ..
فروزان : این جا کجاست اومدی ؟ چرا این جوری رو زمین دراز کشیدی .. ... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی 

نگاه عشق وهوس 1

سعید و خونواده اش تازه به این آپارتمان نقل مکان کرده بودند . پدرش کارمند بانک بود و مادرش خونه دار .. اون پونزده سالش بود .  پسر خوش تیپ و خوش اندامی بود .درمقابل دخترا  نه می شد گفت خجالتی و نه خیلی هم شجاع .. به والیبال هم علاقه زیادی داشت و در تیم مدرسه و در اوقات فراغت بیشتر والیبال بازی می کرد . محیطی که به اون جا اسباب کشی کرده بودن یه محیط وسیع تر و شیک تر از محیط قبلی بود . یه  مسکونی پنج طبقه که  هر طبقه اش دو واحد داشت و اونا هم طبقه چهارم شرقی رو خریده بودن .. یه جایی به وسعت صد متر مربع .. سعید تا حالا دوست دختر نداشت .. نمی دونست که در آپارتمان روبرویی  چه  کسانی زندگی می کنن . اون دو سه سالی می شد که به سن بلوغ رسیده بود .. نمی دونست چه عاملی باعث شده که تا حالا به سمت دختری نره .. مثل هر جوون دیگه ای گرایش خاصی به جنس مخالف داشت . شاید هنوز دختری رو ندیده بود که ازش خوشش بیاد .. یا نمی خواست واسه خودش درد سر درست کنه .. یه جایی خونده بود که عشقای این دوره زمونه مثل عشقای قدیم نیست .. مثل اون وقتا که یه نامه ای باشه و یه نگاهی که قلب آدما بلرزه ..مثل اون وقتایی که شبای زیادی رو آدم به یاد عشقش به صبح برسونه .. شبایی که همه مث هم باشن .. نه این که عشق با گذشت شبها تیره و تار تر بشه . اون شاید به دنبال همچین عشقی بود .. شاید یکی مثل خودشو می خواست .. که بتونه ساده باشه و برای عشق ارزش قائل شه .. وقتی به این چیزا فکر می کرد خنده اش می گرفت به خودش می گفت من که این جور دارم از عشق حرف می زنم اصلا می دونم احساسش چیه ؟ اصلا می تونم درکش کنم و ازش لذت ببرم ؟ خیلی از دوستاش از تپیدن دلها می گفتن .. از این که واسه دوست دخترشون هلاکن .. هر وقت می رفت خونه یکی از دوستاش که با هم درس بخونن اونو مرتب می دید که داره با تلفن حرف می زنه شاید تا حالا صد ها ساعت با هم حرف زده بودند .. یه روز دید که خبری از صحبت تلفنی نیست .. گفت شاید حتما کاری پیش اومده باشه .. و روز بعد هم همین طور .. دوستش بهش گفت که با هم به هم زدن . به همین سادگی .. صد ها ساعت صحبتو باد هوا کردن .. سعید تا حالا نه تنها دوست دختر نداشت بلکه با کسی از این دخترا و زنای اون کاره هم رابطه جنسی نداشت .. اون فقط گاه خود ارضایی می کرد . به تصور این که داره با یکی سکس می کنه .. و در کل اون عادت نداشت به این که در مورد مسائل خاصی با دخترا حرف بزنه . شاید منتظر کسی بود که به اون حس قشنگ لذت بردن از لحظه های زندگی رو بچشونه .. تابستون بود و مدرسه ها تعطیل بود .. اونم یه جورایی سرشو گرم می کرد . با ورزش و با تماشای تلویزیون .. کمک به مادرش سمیه .. مادرش از این که اون خونه پیشش بمونه و سر کار نره راضی تر بود .. از این که دوستان بدی پیدا کنه می ترسید .. ولی در مورد ورزش او مخالفتی نشون نمی داد .. یه روز در آپار تمان روبرویی باز شد ..  زنی رو دید که  بدون روسری یه چند لحظه ای رو اومد بیرون .. .. اولش فکر کرد دختره .. قدش متوسط بود .. یه بلوز قرمز به سبک مردونه .. و یه جین آبی هم پاش بود ..  جذاب و زیبا بود .. یه لحظه نگاش کرد .. داشت فکر می کرد که چند سالش می تونه باشه .. یعنی دختر اون خونواده هست ؟ یه آرایش معتدلی هم داشت .. نه لاغر بود و نه چاق .. فقط همینو می دونست که اون زن یا دختر ازش بزرگتره .. یه حس عجیبی پیدا کرده بود . موهاش به رنگ مشکی و تا ابتدای شونه هاش ریخته بود .. صورت گرد و بینی قلمی و پیشونی کوتاهش و پوست تقریبا سبزه اش  علاوه بر جذابیت وزیبایی ,  ظرافت خاصی هم بهش بخشیده بود .. سارا خانوم اون خونه بود . تقریبا سی و سه سال سن داشت . . شوهرش سامان کارمند بود و یه پسر یازده ساله به اسم سهیل داشت .  سهیل از خونه رفته بود بیرون و اون نگران بود . سابقه نداشت بدون این که به اون چیزی بگه بذاره بره .. ولی از این که اون پسر غریبه خیره بهش نگاه می کرد و رعایت چیزی رو نمی کرد حرصش گرفته بود .. ساراهم برای لحظاتی چش تو چش سعید دوخت .. می خواست بپرسه که پسرشو دیده یا نه .. انگار سعید توباغ نبود ..
 سارا : ببخشید شما یه پسر بچه ده یازده ساله رو ندیدین که از این جا رد شه
-نه ..ولی اگه بخواین میرم دنالش می گردم ..
سارا نگران بود ..
 -زحمت شما زیاد میشه .. اسمش سهیله .. راه دوری هم نباید رفته باشه .. دو دقیقه پیش خونه بود ..
سعید یکی دو تا از مشخصه های سهیلو گرفت و رفت تا پیداش کنه ... دوست داشت یه کاری واسه این زن انجام بده .. زنی که به نظرش اومد با تمام دخترایی که تا به حال دیده فرق می کنه و یه رفتاری داره که انگار اونو به طرف خودش می کشونه ..در محوطه چند تا پسر بچه در حال توپ شوت کردن بودن .. صدا زد سهیل و یکی جوابشو داد .. 
-همون طبقه چهارمه
-بله خودم هستم ...
-مامانت باهات کار داره ..
 -مامان سارا خودش می دونه که من این جام ..
 -می دونم تو بهش نگفتی ...
خلاصه سعید , سهیلو به  مادرش رسوند .. یک بار دیگه نگاهشو به نگاه اون زن دوخت .. سارا این بار روسری گذاشته بود سرش .. هر چند نیمی ز موهاش و بیشتر موهای جلو سرش مشخص بود که اینم یه استیل زیبایی به سر و صورتش بخشیده بود ... سارا این نگاهو می شناخت ..می دونست این نگاه می تونه یه نگاه آتشین باشه .. یه نگاه  عاشقونه یا هوس آلود و شایدم یه حس زود گذر جوانی و پر از شیطنت ... سعید رو خیلی خوش قیافه و جذاب و خوش اندام دید ولی دنیای زمانی اون و سعید تفاوت داشت .. چیزی نمی تونست بگه جز این که با یه تشکر اونو بفرسته بره ..
-خیلی ازتون ممنونم آقا ...
 -سعید م سارا خانوم .
-اسم منو از کجا می دونین ..
 -آقا سهیل تو صحبتاش گفته ..
 سارا اون نگاه نرم و سنگینو رو صورت و اندامش حس می کرد .. انگار نگاه سعید نگاهی عاشقونه بود .. ولی نه این خیلی بی خوده  چه نگاهی می تونه باشه ؟.. اصلا چه اهمیتی داره که چیه شاید یه حس زود گذر جوونیه .... سعید وقتی رفت به خونه حس می کرد که بازم دوست داره سارا رو ببینه .. فقط ببینه .. اون حرکاتشو ببینه .. صداشو بشنوه ... ... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی 

خارتو , گل دیگران 73

متین لباشو گذاشت رو لبای زن حشری .. ماندانا دو تاپاهاشو مرتب جمع می کرد و می بست این جوری بهش لذت می داد .
-بکن عشق من .. بکن .. می خوام حال کنم . باور کنم .. بیشتر باور کنم که یکی بهتر از شوهرم بهم حال میده ..
 متین فوق العاده حشری و هیجان زده شده بود .. با خودش گفت اگه بخوای یه مرد دیگه هم میارم سراغت . فقط تو باید ویدا رو واسه من جورش کنی .من باید با اون باشم . من نمی خوام مث شکست خورده ها تا آخر عمر حسرتش به دل من نشسته باشه . متین سرشو روسینه ماندانا خم کرد و یه سینه شو میون دو تا دستاش گرفت اونو بالا آورد و شروع کرد به خوردن و میک زدن اون سینه .. زن نفس نفس می زد .. متین نوک انگشتاشو رو بالای پای ماندانا می کشید .. زن لحظه به لحظه بی حس تر می شد  -ولم نکن .. ببین زن وحید زیر کیر توست .. نامرد ..خوب در حق رفیقت در حق همکارت نامردی کردی .
-من در حق کسی نامردی نکردم . فقط دارم در حق تو مردی می کنم ..
-بگو چرا .. بگو عزیزم .
-واسه اینه که لقمه به این خوشمزگی و چرب و چیلی وقتی که میل نشه چرا اسرافش کنیم . وقتی دو تا شوهر کس خل به نامهای وحید و رامین گیر شما دو تا خانوم با حال یعنی زن داداش و خواهر شوهر افتاده ما باید اون ضعف اونا رو جبران کنیم ..
-فدای اون قدرتت . فشار بیار .. منو فشارم بگیر .. بده اون کیرتو .. اوووووخخخخخخ چقدر کلفته .. بهتر از کیر وحیده ..
متین با این حرفای زن بیشتر شیر شده و بیشتر تلاش می کرد که خودی نشون بده .. ماندانا : بذار من بیام روت .. از اون حملات گاز انبری .. 
-کیر قاپونی رو میگی ؟
 -فعلا که قاپیدمش .. مال خودمه .. با تیغ می برمش اگه بخواد یکی دیگه رو بگیره و با هاش حال کنه .
-اگه ویدا باشه .. اگه خواهر شوهرت باشه چی ..
-فداش میشم . فدای ویدا جونم میشم . خیلی دوستش دارم ولی اون بی معرفته . اون جوری که من  دوستش دارم اون دوستم نداره . خواهر شوهرا بیشتراشون این جورین . فکر می کنن که ما اومدیم و می خوایم محبت برادرشونو کم کنیم و اونو اسیر خودمون بکنیم ..
-اگه ویدا این جا بود و دوست داشت باهام باشه چیکار می کردی .. همین الان .. 
-اووووووفففففف به همین هوسی که دارم توش می سوزم قسم که از جام پا می شدم و به اون می گفتم که رو کیرت سوار شه مثل همین الان که دارم میام روت ..
ماندانا خودشو رو کیر متین نشوند با دست کیر رو روی کسش تنظیم کرد . کیر تا آخرش خیلی راحت رفت توی کس . کون ماندانا پشت به سر متین بود .. متین دستاشو گذاشته بود زیر کون ماندانا اونا رو بالا آورده بود ..
-وحید ! ای شوهر ماندانا ! ای رفیق شفیق من ! توچه جوری این کونو حرومش می کنی ..
-در عوض من حرومش نکردم ..
بازم نزدیک بود از زبون زن بپره که من حرومش نمی کنم .. ولی دیگه به فعلش استمرار نداد .
 متین : منم نمی ذارم اسراف شه .. تو واسه این خوشگلی باید هر روز کفاره بدی .. پسر دیگه خیلی حالی به حالی شده بود .. ماندانا حس می کرد که این پسربا این که می تونه با خیلی از زنا و دخترا باشه انگار فک و فامیلای وحید و سکس با اونا براش شده یه رویا که همش موقع کردن اون دوست داره از شوهرش بگه . 
-میگم آقا پسر این کفاره ای که حالا دارم میدم واسه یه عمرم بس نیست
-چی بگم . تا وقتی که شوهرت داره توی اون داروخانه سگ دو می زنه و به فکر تو نیست معلومه که باید هر روز کفاره بدی ..
-حالا کفاره خوارش کیه ..
-همونی  که می بینی حالا داره می خوره
-اووووووففففففف پس بخورش دیگه .. فدات شم ..
ماندانا کونشو سر کیر متین می گردوند تا کس داغشو برشته کنه ... با این که از کس دادن لذت می برد ولی  حس کرد ویار اینو داره که کسش توسط لب و دهن متین مکیده شه ..
-متین .. عشق من .. کس کباب داغو می خوری .. کس داغ کباب داغ ..
-چرا که نه .. گرسنمه ... نمکش هم که خوبه ..
ماندانا خودشو از رو کیر ول کرد و رو سر متین نشست و کسشو مالوند به دهنش
-بخور ..کباب بخور .. کس بخور ..
 لبه های کسشو باز و بسته می کرد و اونا رو مرتب به لب متین می مالید
-خیلی خارش داری مانی جون .
. -پس تو چیکاره ای اومدی این جا برای همین دیگه ..
 ماندانا یک بار دیگه دراز کشید و خودشو سپرد به دست متین .. این بار دیگه پسر رحم نکرد . از چپ و راست با دهن و دندون و زبون و دست .. همه طرف افتاد به جون ماندانا .. زن طوری حشری شده بود که به جای موهای مرد موهای سر خودشو می کشید ..
 ماندانا : داره میاد .. یه خورده دیگه .. تو رو به جون هر کی که دوستش داری ولم نکن .. فک و گردن متین درد گرفته بود ولی ول کنش نبود .
 -داره می ریزه .. داره می ریزه .. بخورش .. آبمو بخور متین .. خشکش کن  کسمو خشکش کنه .. دهنتو خیسش کن ....ادامه دارد .. نویسنده ... ایرانی 

یک سر و هزار سودا 36

باید کاری می کردم که اون تا می تونست لذت می برد و کیف می کرد . نباید کاری می کردم که اون به اثر روژی که پشت گردنم دیده بود فکر می کرد اون خیلی دوست داشتنی و ناز بود . اصولا دوست دخترا و زنایی که من داشتم هر یک ویژگیهای خاصی داشتند که دل کندن از اونا برام دشوار بود و اگه یکی دیگه می خواست به اونا نگاه چپ کنه من بهشون چنین اجازه ای رو نمی دادم .. با نوک انگشتام شروع کردم به مالوندن کرم بر روی سوراخ کون فیروزه و یه قسمتی از داخل کونش و اون به شدت در حال لذت بردن بود .  اینو از نگاه خمارش می فهمیدم . اما غمی به دلش نشسته بود ..  خیلی آروم چند بار کیرمو به سوراح کونش مالیدم و می خواستم اونو تشنه خودم کنم . نمی خواستم به همین زودی کیرمو بکنم تو کونش و کارو تموم کنم . اون از این حاشیه پردازی ها خوشش میومد ولی نمی دونم چش بود که گفت -شهروز بکن دیگه -چیه عجله داری .. ولی مثل این که باید به حرفش توجه می کردم توپش پر بود .. هرچی بود دختر بود و ناز داشت واسه ما .. منم  با این که حسابی سیر بودم مجبور شدم ناز خانوم دکترو بخرم و کیرمو یواش یواش فرستادم که بره توی کونش جا بگیره ..
 فیروزه : هر جوری که دوست داری حال کن ممکنه دیگه نتونیم با هم باشیم ..
-چی شده فیروزه منو می ترسونی . دیگه دوستم نداری ؟ دیگه نمی خوای با هم باشیم . -من که می خوام . ممکنه تو نخوای . ممکنه تو به رابطه ما اهمیت ندی ..
 -سر در نمیارم چی میگی . فقط دوست ندارم که خیلی بی انصاف باشی . دوست ندارم که فکر کنی من جز تو به دخترای دیگه توجه دارم . این دلیل نمیشه که با خیلی ها سلام علیک دارم و میگم و می خندم نظر خاصی نسبت به اونا داشته باشم . مگه تو خودت با خیلی ها نمیگی و نمی خندی ؟ تازه اون اثر روژ رو هم که دیدی مال شهرزاده .. خواهرم دوستم داره ..
 واسه خودم داشتم حرف می زدم و اونم در عالم خودش بود . با این حال تا می تونستم با کونش حال کردم . عادت داشتم اونو به دو طرف بازش کنم . کیرمو فرو رفته توی کونش ببینم . مثل یه پیکانی که به هدف می شینه .. یه تیری که به خال سیاه می خوره .. دل نگران شده بودم واسه همین زیاد نکردمش .. دستامو گذاشتم رو کسش .. با انگشتام روی کس کوچولوشو قلقلک می دادم .. در همین لحظات بود که آبم اومد .. دستمو گذاشتم رو یه طرف صورت فیروزه  و چاره ای نداشت جز این که لباشو رو لبام قرار بده ..
-دوستت دارم ..عزیزم عشق من چته ..چرا گرفته ای . فدات شم
-دروغ نگو دوستم داری .. چرا حرفای الکی می زنی . اصلا عشق و دوست داشتن وجود نداره ..
 کیرمو از کونش کشیدم بیرون و ازش فاصله گرفتم .
 -فیروزه حالا بهم بگو چته ؟ موضوع مهمیه ؟
-باهام می خوای چیکار کنی ..؟ چه تصمیمی داری ؟ من و تو تا به کی می خوایم به این وضع ادامه بدیم . تو یه پسری تا ده سال دیگه هم ازدواج نکنی موردی نداره ولی من ده سال دیگه میشم یه پیر دختر ..
-که چی ؟ مگه اونایی که همو دوست دارن این چیزا واسشون مسئله ایه ..
-می خوای بگی آدم با وجدانی هستی ؟ تو الان که من هنوز آب و رنگی دارم و سنم بالا نیست داری دورم می زنی وای به اون روزی که یه سنی ازم بگذره .. اگه قصد ازدواج باهام داری  چرا اقدام نمی کنی ؟ و اگرم نداری بهم بگو تا من تکلیف خودمو بدونم ..
 -چه تکلیفی فیروزه .. مگه چی شده . مگه من و تو تا حالا با هم از این حرفا داشتیم . -ولی از امروز داریم . و شاید این آخرین باریه که همو می بینیم . چون من تو رو می شناسم ..
 -خودم همه چی رو فهمیدم . یکی دیگه ازت خوشش اومده .. و تو داری فکر می کنی که دوست پسرت رو عوض کنی یا نه . این تازگی ها بین دخترا مد شده ..
-خیلی بدی شهروز .. جنس ما دخترا مث جنس شما پسرا خرده شیشه نداره . تا زمانی که ما مهر و وفا ببینیم دلمون از برگ گل هم نازک تره .. یه دختر وقتی که عاشق میشه تا پای گورش هم اون عشقو تو سینه اش نگه می داره ..وقتی هم که خاک میشه اون عشق خاک نمیشه .. شهروز واسه من خواستگار اومده یه خواستگار خوب ....
با این که شاید تا چند سال قصد ازدواج نداشتم و این قصدو هم نداشتم که خودمو وابسته به یک دختر یا یک زن بکنم وقتی فیروزه این حرفو زد دنیا رو رو سرم خراب شده می دیدم . انتظار شنیدن این حرفو نداشتم . حس می کردم غرورم جریحه دارشده . خواستگار واسش اومده بود و اونم هوایی شده بود ..  پس اون تشنه ازدواج بود .
-که گفتی یه خواستگار خوب اومده .. ببینم یک آدم خوب نیومده ؟ یه خواستگار خوب اومده ؟ پس من دیگه بد شدم .. پس دیگه برات ارزشی ندارم .
-من کی این حرفو زدم .. فکر نمی کردم تا این حد بی وفا باشی .. تا این حد بخوای قلبمو بشکنی .. خیلی بی احساسی فیروزه ..
راستش خیلی ناراحت بودم . شایدم ته دلم حقو به اون می دادم ولی نمی خواستم اینو قبول کنم . من حالا حالا ها قصد ازدواج نداشتم . امکانات مالی خونواده واسه بر گزاری یه عروسی سنگین و فراهم کردن خونه و امکانات زندگی مناسب نبود .. یعنی در حدی نبود که خونواده فیروزه رو راضی کنه .. منم دوست نداشتم خودمو وابسته به زندگی یکجا نشینی کنم . ممکن بود یه چند روزی رو استراحت کنم و دنبال دختری نباشم ولی بعد از دو سه روز بازم هوس اینو می کردم که هر دختری رو که دور و بر خودم می بینم و با هاش میگم و می خندم تورش کنم . من نمی تونستم فیروزه رو از دست داده حسش کنم . ولی ظاهرا باید فراموشش می کردم .. دردناک بود .. شاید اونم واقعا دوستم داشت .. باید توپو مینداختم تو زمین اون ..کاری می کردم که اون آدم بده این داستان می شد .. ولی طاقتشم نداشتم که یه مرد دیگه ای رو با اون حس کنم ..اما یه حسی بهم می گفت که مرغ از قفس پریده .... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی 

نامردی بسه رفیق 39

-پسریه خورده تحمل کن و سوسول بازی رو بذار کنار . معده ات حساس شده زیاده روی کردی . حس می کنی دیگه داری می میری . نکنه مشروب می خوری و من خبر ندارم .
 یه طوری نگام می کرد که من دیگه نمی دونستم چه عکس العملی نشون بدم . جوابشو چی بدم .
سپهر : من سزطان دارم .. می فهمی من دارم می میرم . دارم می میرم . شاید تابستون دیگه این موقع این جا نباشم . تو این دنیا نباشم ..
 -ببینم زده به سرت ؟  غذا چی خوردی ؟
سپهر : بعضی وقتا آبم که می خورم بالا میارم .
.-سپهر بازی در نیار . خالی بندی رو هم بذار کنار . ببینم چه مرگته پسر ..
 سپهر در حالی که فریاد می کشید گفت
-فر هوش ! چرا حرفمو باور نمی کنی . من دارم می میرم . من سرطان گوارشی دارم . معده ام روده ام  کبدم ..همه جام داغونه .-چی داری میگی ؟ چرا داری پرت و پلا میگی .. می زنمتا .. این قدر حرف مفت نزن .. تو که اهل شوخی و خالی بندی نبود ی
.. ولی رنگم پریده بود .. منتظر بودم که بیاد و بگه شوخی کردم .. ولی رفت به سمت گنجینه ای که کلیدش دست خودش بود .. مدارک ساختمونی و استادو می ذاشت داخلش .. به اندازه یه گونی مدرک و نوشته در آورد .. نوشته ها و آزمایش هایی در مورد بیماری اون بود .. و یه سری دارو هایی که مصرف می کرد و اونا رو نشون فروزان نداده بود ..
 -سپهر .. باورم نمیشه ..
همه جا رو تیره و تار می دیدم ..
-سپهر چرا نا امیدی .. میشه درمان کرد .. میشه جراحی کرد  .
سپهر : آره میشه ولی همه  پزشکا یک در هزار امید وار نیستند . سرطان رشد کرده .. به بیشتر معده من رسیده .. حتی یکی از آشناهام که در خارج طبابت می کنه و متخصص همینه چند وقت پیش اومد ایران و شرایط عمومی و وضعیت منو که دید بهم گفت که باید با واقعیت روبرو شم .. ولی نا امید نباشم .. شاید یه معجزه ای بشه ..
دیگه متوجه نبودم که اون داره چی میگه . فقط همینو فهمیده بودم که سپهر می خواد بره و تنهام بذاره .. دیگه به هیچی دیگه نمی تونستم فکر کنم .. باورم نمی شد .. نمی تونستم نگاش کنم .. پس همه اون موش و گربه بازیها .. همه اون غیب شدنها .. به دنبال این بوده که اون می خواسته کسی از جریانش بویی نبره ؟ خدایا آخه چرا ؟
 -نه رفیق من باور نمی کنم . این دروغه .. این دروغه .. حقیقت نداره .. نه تو نباید بمیری ..
لبخند تلخی روگوشه لباش نشسته بود ..
-همه ما یه روزی می میریم ولی من نمی خواستم .. نمی خواستم الان بمیرم . هنوز باور نکردم که باید بمیرم .. فکر می کردم که خوب میشم .. منتظر بودم وقتی که در مان شدم موضوع رو با شما در میون بذارم . حال و حوصله اینو نداشتم که  با تو و فروزان برم سر ساختمونا .. واسم مهم نبود که چی فکر می کنین . طقلک فروزانو خیلی اذیتش کردم . نمی دونم راجع به من چی فکر می کنه .. ولی یه مدتیه اصلا مثل غریبه ها شدم .  انگار که اون زنم نیست .. اونم فکر کنم یه چیزایی رو حس کرده باشه .. چند بار صدامو بردم بالا ولی اون تحملم کرد .. بهم گفت نمی دونم چته سپهر ولی کاری به کارت ندارم تا خودت بهم بگی ..
- حالا من چی رو می تونم بهش بگم .. بهش بگم شوهرت اون مردی که با هزاران امید و آرزو باهاش ازدواج کردی داره می میره .. ؟ نه نهههههه من چه جوری اینو بهش بگم .. نه سپهر ... از من نخواه که اینو بهش بگم ..من چه طور می تونم چیزی رو که هنوز خودم باور ندارم بهش بگم .. خواهش می کنم ازم نخواه .
به دیوار تکیه دادم تا روی زمین نیفتم .. دوست داشتم گریه کنم ولی اشکام خشکیده بودن .. انگار دلم سنگی شده بود .. تف بر این دنیای بی وفا .. لعنت بر این زندگی .. لعنت بر نامردی ها و بی مرامی ها .. خدا داره آدمای خوبو با خودش می بره .. داره اونا رو با خودش می بره .. و من بد هنوز دارم راحت نفس می کشم .. اما حالا دیگه نمی تونم راحت باشم ..
 سپهر : چت شده فر هوش .. من که هنوز نمردم . نگاه کن ..من همونم .. همون رفیق تو .. همونی که سی ساله با همیم . همونی که از بچگی پیش هم بودیم . همون که با هم رفتیم مدرسه .. من گریه می کردم و تو سر به سر بچه ها می ذاشتی ..یادته ؟ من که هنوز نمردم رفیق .. اگه می بینی این جور زرد و لاغر شدم هنوز درونم همونه .. ..
حالا دیگه اشکامو در آورده بود .. به شدت می گریستم .. بغلش زدم .. بوسیدمش .. اون لحظه تمام بدیهامو فراموش کرده بودم .. ولی وقتی اونو به حال خودش گذاشتم تا برای دقایقی برم بیرون و خودمو تخلیه کنم به یاد خیانتم افتادم . به یاد فروزان .. به یاد کاری که در حق اون دو نفر کرده بودم .. به یاد ظلم و ستم ... رفتم به فضای پارکینگ .. به سمت باغچه .. به در و دیوار لگد می زدم ..  چند شاخه گلو با حرص از ریشه وچند تا رو به زور ازشاخه در آوردم .. تیغ گل سرخی رو که پر پر کرده بودم دستامو زخمی کرد ..ولی من می خواستم قبل از مرگ سپهر مرگ اونا رومرگ گلها رو حس کنم . تازه فهمیده بودم که من همه چی رو رو یایی می خواستم .هم سپهرو هم فروزانو .. حالا خدامی خواست یکی شونو ازم بگیره ... ادامه دارد .. نویسنده ... ایرانی  

زنی عاشق آنال سکس 114

با یه دنیا خاطره اون جا رو ترک کردم . لحظات شیرین و فراموش نشدنی با دنیا و دنیای اطرافش بودنو هر گز فراموش نمی کردم . و جباری رو که اطمینان داشتم تا هفته دیگه میاد سراغم .. بعد ازاین که همون یکی دوروز اول رو با جبار و مظفر بودم  بقیه سفرمو یا به اتفاق دنیا و شوهرش در گردش بودیم یا من و دنیا دو تایی مون لحظات خوشی رو با هم گذروندیم .. هر چند با هم لز می کردیم ولی  حال و هوای این که با یک مرد باشم بیشتر منو به هیجان می آورد و طالب اون بودم . حس اینو داشتم که فضای سوراخ کونم بازه و یه چیزی باید داخلش قرار بگیره .. با کلی سوغات برای فک و فامیل رسیدم تهرون .. همه رو راضی نگه داشتم . شوهرم خیلی دلش واسم تنگ شده بود .
-عزیزم امشب از خجالتت در میام . دوستت دارم ..
نگاه شوهرمو خیلی شهوانی می دیدم .. چشاش برق عجیبی می زد . خیلی آقا بود . اگه منو میون صد ها مرد می دید و پامو می ذاشتم به یه مجلسی که تنها زن اون جا می بودم به من اعتماد  داشت . و همین کاراش بود که دیوونه ام کرده بود ..
شب .. قبل از این که پیشش بخوابم اول رفتم به حموم .. خوب خودمو برق انداختم . یه نگاهی هم به لاپا و باسن و کمر و گلو و پشت گردن و شونه ها و بازوهام کرده که ببینم اثر لک و کبودی نباشه . یه جا هایی رو هم با آینه ور انداز کردم .  آخه این مردا به جای خود .. این دنیا رو بگو که اونم تا تقی به توقی می خورد شروع می کرد به میک زدن بدنم .. منم لذت می بردم ولی در جا خودمو جمع می کردم که یه وقتی اثر جرم رو من نمونه.  سوراخ کون و داخل مقعدم احساس نیاز می کرد .. یه موز کلفت و درازبا خودم بردم حموم . اونو با روغن زیتون آغشته اش کردم . رفتم جلو آینه تا بتونم کونموبه خوبی ببینم . پژمان بی بخار که دیگه کاری ازش ساخته نبود اون حتما بازم در جا می کرد توی کسم . ولی خیلی علاقه مند بود به این که از پشت بکنه توی کسم . بازم جای شکرش باقی بود که قالب کونم اونو به هیجان می آورد و با دو تا برش های کونم خوب ور می رفت  .  با توجه به این که من کیر کلفت خورده جبار بودم دیگه فرو کردن این موز توی کون واسم خیلی عادی می نمود .
 -اووووووووووهههههه وووووووییییییی نههههههه  .نهههههه .. کونم ..آخخخخخ کیر می خواد .. جبار کجایی ..
کف دستمو گذاشته بودم روی کسم و با حرکات موز توی کون لحظه به لحظه خیسی کسم بیشتر می شد .. به درد سر افتاده بودم خودمو کشتم تا تونستم کون روغن زیتونی خودمو تمیزش کنم و از اون حالت چربی درش بیارم .. دیگه بی خیالش شدم . پژمان که نمی خواست بکنه توی سوراخ کون من که این قدر نگران روغن زیتونی بودم که رفته بود توی کونم . به اندازه کافی با خودم حال کرده بودم ولی سوراخ کونم همچنان تشنه کیر بود .. وقتی با دکلته قرمزی که اون زیر هیچی نبود جلوی پژمان دراز کشیدم چشاش گرد شده بود . اونم یه شورت پاش بود . می دونستم چی دوست داره . اول لبامو گذاشتم رو لباش .. بعد بهش گفتم
-عزیزم دلم واست یه ذره شده بود . کاش تو با هام میومدی ..
-نشددیگه .
اون قدر ازت تعریف کردم پیش دنیا که گفت بالاخره باید یه روزی شوهرت رو ببینم که این همه ازش تعریف می کنی چیه .. اگه بدونی چقدر هوس تو رو داشتم .
یه پهلو و پشت به اون قرار گرفتم تا کارشو بکنه . می دونستم که اون لذت می بره از این که کون منو بینه و با سایر  اعضای بدنم ور بره .. حتی گاهی هم با سوراخ کونم بازی می کرد ولی از این که کیرشو بکنه توش فراری بود .. طبق معمول کف دستشو گذاشت روی کسم . دوست داشت حس کنه که زنش  از این حرکتش خوشش میاد .. خیس می کنه به خاطر اون و لذت می بره . منم حواسمو جفت می کردم که خوب حال کنم . کسم خیس کنه و به اون اعتماد به نفس بدم . همیشه هم از این حرف می زد که اگه زن یا مرد نیاز های جنسی دارن و گاه شهوت در اونا اوج می گیره باید به همسرشون بگن و همسر اگه در اون لحظه تمایلی نداره باید با اونا مدارا کنه و واسه لذت بردن اونا سنگ تموم بذاره .. این جوری اساس زندگیشون شکل دیگه ای گرفته و رابطه شون بهتر و محکم تر میشه .. خیلی هم خیس کرده بودم . وقتی انگشتشو گذاشت روی سوراخ کونم و اونو توی کون فرو کرد  متوجه یه لغزندگی خاصی بودم که در اثر حرکت انگشتش توی کونم به وجود اومده .. امید واربودم که متوجه نشده باشه .. خیلی خوشم میومد .
 -چقدر ناز میشی وقتی این دکلته خوشگلو می پوشی ..
 شورتشو در آورد و منو لختم کرد .. با کف دستش لاپامو حسابی ماساژ و مالش داد .. حالا دیگه باید منتظر کیرش می بودم . خیلی آروم کیرشو رو سوراخ کسم گذاشت ..توی عالم خودم بودم .. حس کردم کیرش یهو پریده و یه حرکت رو به هوایی داشته .. چهار پنج سانتی رو فرو کرده بود ولی به راحتی دفعات حرکت نمی کرد ... واااااااااوووووو نهههههههه امکان نداره .. اون کرده بود توی کونم ...... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی

لز استاد و دانشجو , عروس و مادر شوهر 12

همون جوری که کیمیا حدس می زد از آب در اومد .. کامبیز دو تا پاشو کرده بود توی یه کفش و ول کن پدر و مادرش نبود .. اون حتی راستی راستی دلبسته کارینا شده بود  -مامان اگه این جا رو بخوای سنگ اندازی کنی من میرم و حالا حالا ها پیدام نمیشه .. واسه من از این چیزا که نمی دونم اون باباش وضعش خوب نیست و امکاناتش ضعیفه نگو .. کارینا به دلم نشسته .. یه استیل زیبا و یه حالتی داره که هر کی اونو می بینه جذبش میشه .
 کیمیا : کامبیز خودت رو دلخوش نکن شاید اون نخواد که با تو باشه شاید اون دلش جای دیگه ای باشه ..
-مامان من که این طور حس نکردم که اون کس دیگه ای رو دوست داشته باشه . من می تونم دخترا و حس و حالت اونا رو بشناسم و بدونم .
-مگه با چند تا بودی
-تو که می دونی من خیلی خجالتی هستم .
 -آره جون خودت .. یکی تو خجالتی هستی یکی بابا کاوه ات .
-مامان درستش می کنی ؟
کیمیا که هنوز ته دلش راضی نبود دوست داشت توپو بندازه توی زمین بابای کامبیز .. -ببین پسرم منم اگه موافقت کنم فکر نکنم بابات راضی باشه و بشه . باید حساب اونو هم کرد . اونو  هم باید در نظر داشت .
-مامان با با زن ذلیله .. هر چی تو بگی اون میگه چشم ! سرش تو لاک خودشه .. 
-فکر می کنی .. این جوری نشون میده که تابع منه ولی از اون پدر سوخته هاست .. .. کیمیا می دونست که داره مقاومت های الکی می کنه ودیر یا زود تسلیم خواسته پسرش میشه . از اون طرف کامبیز رفت پیش باباش و موضوع رو با اون در میون گذاشت . کاوه : پسرم از من نشنیده بگیر .. برو دم مادرت رو ببین . هرچی هست و نیست زیر سر خودشه .. به جون تو به جون کیانوش و عروس گلم ژانت و اصلا به جون  بابا مامانم همه چی دست کیمیا جونته .. اون نمی خواد خودشو پیشت بد کنه . از من توقع داره که من مخالفت کنم . ولی می دونی اینو ازمن نشنیده بگیر .. تو به همین روشت ادامه بده سماجت کن . بالاخره تسلیم میشه ..
 خلاصه اونا رفتن خواستگاری .. فقط دو تا خونواده دور هم بودن .. خونواده کارینا یه آپارتمان خیلی کوچیکی داشتن که داماد اکبر آقا پدر کارینا در اختیارشون گذاشته اجاره هم نمی گرفت .. کاملیا خواهر کارینا  دوست داشت خودشو خیلی امروزی نشون بده و از این که زندگی ساده ای دارن خجالت می کشید و کتایون هم هیجان زده بود از این که از یک خونواده مرفه و اسم و رسم دار اومدن به خواستگاری دخترش .. کارینا خیلی با اعتماد به نفس با کامبیز صحبت می کرد .. طوری که هیجان خونواده اش و احساس اونا از این که یه دخترشون داره سر و سامون می گیره تاثیری در واکنش اون نداشت
 -آقا کامبیز شرایط منو که دیدی .. میگن جنگ اول به از صلح آخر .. شما جوون محترم و خونواده داری هستین .. طرز صحبت شما هم برام دلنشینه ..راستش به صرف شناختی که از استاد داریم  نیومدیم تحقیقات .  مامان گفت نمی خواد .. اما من اصولا میگم خود تحقیقات هم شاید چیز زیادی رو نشون نده . من تا حالا از این بازیهایی که این روزا دختراو پسرا راه انداختن نداشتم . به کسی هم نگفتم دوستت دارم و اصولا با دوستی قبل از ازدواج مخالفم .......
صورت کارینا سرخ شده بود وقتی این حرفا رو می زد .. کامبیز متوجه شده بود که اون چه فشاری به خودش میاره تا بتونه این حرفا رو بزنه . متوجه بیشتر حرفای کارینا نمی شد فقط داشت به صورت زیبا و حرارت اون صورت که به گونه هاش گل انداخته بود نگاه می کرد . به صورت گرد و ابروهای کشیده اش .. به موهای سیاه و لختی که بلند به نظر می رسید و پشت سرش و داخل روسری جمع شده بود .. خیلی ناز شده بود ... خلاصه اونا با هم ازدواج کردند .. مراسم زفاف هم در همون خونه ویلایی مجاور خونه کیمیا انجام شد .. زن و شوهر چند روزی رو به عنوان ماه عسل به کیش رفتند و کارینا بر گشت تهرون تا با مادر شوهرش زندگی کنه .. دخترای دانشگاه به خصوص اون سه تایی که با کیمیا لز داشتند به شدت حسادت می کردند  . کار که از کار گذشته بود . اونا یه خشم و کینه خاصی نسبت به کارینا پیدا کرده بودند ..  در فضای دانشگاه در تالار عروسی و خلاصه وقت و بی وقت نیش های آبداری نثار کارینا کرده منتظر فرصتی بودند تا بیشتر اذیتش کنن . سحر خشم بیشتری داشت . و سپیده هم  هنوز باورش نمی شد که کامبیز با کارینا ازدواج کرده باشه ولی ساناز زیاد در پی این مسائل نبود و فقط  واسه این که  سحر و سپیده رو تنهاشون نذاره با اونا بود .. مدتی بود که اونا با هم بر نامه ای نداشتند .. کیمیا مونده بود که کارینا رو چه طور آماده اش کنه . ... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی 

پسران طلایی 132

سینا فقط سه چهار سانت از کیرشو فرو کرد توی کون تمنا تا جا برای جا گرفتن کیر کامی باشه .. کامی کاملا صحنه رو می دید ..
 سینا : تمنا جون ممکنه یه خورده درد بکشی ولی اون لب لباتو بده به من . سینه هاتو به سینه های من بچسبون . من کاری می کنم که زیاد بهت فشار نیاد . آخه کامی جون این جوری زیاد تحریک میشه و خیلی هم حال میده .. منم از هیجان خیلی خوشم میاد و لذت می برم .  تمنا همون کیر سینا که رفته بود توی کونش از درد نمی دونست چیکار کنه چه برسه به این که کیر شوهرشم ازبغل کیر سینا بره توی کونش . سینا شروع کرد به بوسیدن لبای تمنا و از پشت یه دستی تکون می داد که کامی زود تر کارو انجام بده . چون تا تنور گرم بود باید نونو می چسبوند . هرچه زمان می گذشت مقاومت زن کمتر می شد .. کامران کیرشو به کناره های کیر سینا رسوند . سینا حس کرد که تمنا از درد داره اونو به شدت گاز می گیره . یه سانت کیرشو آورد عقب تر . حالا کامی راحت تر تونست کیرشو فرو کنه توی کون  زنش .. ولی فقط تونسته بود سر کیر و لبه اونو بفرسته بره . وقتی  که تونست این کارو انجام بده ارخوشحالی فریادی کشید که تمنا که در حال درد کشیدن بود دردشو برای لحظاتی از یاد برد و از این که تونسته  باعث رضایت شوهرش شه احساس خوشحالی می کرد .
کامی : تمنا ..اگه بدونی این پشت چه خبره . چه حالی میده . دو تا کیر .. رفتن توی کونت . انگار دارن می ترکونن .. دارن می سوزونن . خیلی قشنگه . خیلی نازه . انگار دو تا تیر دو تا نیزه رفته توی کونت .. اووووووففففففف ..  
دست دراز کرد و موبایلشو که در نزدیکی اون قرار داشت بر داشت و  یه دقیقه ای رو از اون حالت فیلم گرفت . نمی تونست این لحظه پر شکوه رو فراموش کنه . اینم می تونست براش هیجان انگیز باشه که هر چند وقت در میون این صحنه رو ببینه .  کامی رو کمر همسرش خم شد .. حس کرد که  در هیچ لحظه ای از زندگی تا به این حد همسرشو دوست نداشته .  سینا میلیمتری و نرم کیرشو توی سوراخ کون تمنا حرکت می داد و کامی بیش از اون که کیرش توی کون زنش باشه با کیر سینا در تماس بود  .. سینا داغ کرده بود .. لباشو از رو لبای تمنا بر داشت و گفت عزیزم حالا آبم داره خالی میشه . آماده باش که تحویل بگیری ..
 -من همیشه آماده ام . آماده و تشنه ...
پسر با این که می دونست تمنا درد زیادی رو تحمل می کنه به خاطر این که آب کیرش سریع بر گشت نکنه .. یه فشاری به کیرش آورد که بیشتر توی کون جا بگیره .. 
-آخخخخخخخ آخخخخخخخخ دردم اومد ..
کامی : عزیزم .. تمنای من .. همسر گلم تحمل کن .. کیر سیناست که رفته توی کونت . شمشیر تیز که نیست ..
تمنا : از شمشیر هم تیز داره ..
 سینا : تمنا جون داره میاد .. چشاتو ببند حال کن . داغی آبمو حس کن .. 
-آخخخخخخخخ ..
 سینا پس از انزال کیرشو کشید بیرون و یه علامت دیگه به کامی داد که حالا که اون کیرشو از کون بیرون کشیده اون دیگه باید به تنهایی ادامه بده .. کامران شروع کرد به گاییدن زنش .. هم کیرش کوچیک تر بود هم آب کیر سینا که رفته بود توی سوراخ کون تمنا باعث شده بود که اون داخل حسابی خیس بخوره . سینا رو کرد به تمنا و گفت
-حالا لذت می بری ؟ این کیر دیگه الان استاندارد کونته ..
کامی : من مدیونتیم سینا جان . اگه بدونی چه لذتی داره حالا که دارم این جوری تمنا رو می کنم .. ..
 سینا خودشو کنار کشید ..
- من دوست دارم شما دو کبوتر عاشق دو تایی بدون من با هم حال کنین . همدیگه رو بغل بزنید . زیر گوش هم حرفای عاشقونه نجوا کنین ..
 تمنا : اگه آقام اجازه بده و هر چند وقت در میون بتونم با سینا جون حال کنم ممنونشم کامی : این که نهایت خواسته منم هست . هرچی استاد سینا بفر مایند .. .
پسر رفت یه گوشه ای و سرگرم دیدن کون دادن تمنا به شوهرش شد .. داشت به این فکر می کرد که در گوشه و کنار های بیشتر نقاط دنیا پول میدن تا زنا رو بکنن ولی بعضی زنا مثل این و در سیستم های خیلی کمی این زنا هستن که پول میدن تا پسرا اونا رو بکنن . کامی تازه موتورش گرم افتاده بود . حس می کرد روحیه اش شاد شده هرچی بیشتر تمنا رو می کرد توان و اعتماد به نفس بیشتری پیدا می کرد . ولی این تصور رو هم داشت که سینا داره زنشو می کنه .. و تمنا هم همین حسو داشت .. پسر حس کرد که وقت خدا حافظی نزدیکه .. دیگه سکس درمانی از این بالاتر و قوی تر چی می تونه باشه .... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی 

لبخند سیاه 216

من و زری سرمونو کنار هم قرار داده از پهلو به هم نگاه می کردیم . کون قمبل کرده زری هوس منو که یک زن بود زیاد می کرد چه برسه به  هوس اون پسرا رو
-زری جون فدات شم . هنوزم واسه سر و صدای کیوان ناراحتی .. -هرچی باشه اون هنوزم شوهر منه .
 -خودت رو اسیر و پای بند این مردا نکن ارزششو ندارن . نگاه کن ببین  همون دست کیوانی که می خواست تو رو بمالوندت الان دو تا آقا پسر ترگل و ورگل عین شاخ شمشاد این جان دارن همین کارو برات انجام میدن تازه بی منت با هیجان و هوس بیشتر و تا هر وقت هم که بخوای در خد متتن ..
جاوید در حال مالیدن زری بود و فرزان هم دستاشو روی کون من به حرکت در آورده بود ..
-آخخخخخخ فرزان عزیزم . خوشگل من . مست مستم کردی . چه خوب داری با کون من ور میری .. دیگه حسابی روغنی شدیم ..
 با کف دستش خونو طوری در اون ناحیه و تمام تنم به جریان مینداخت که  یه پارچه آتیش شده بودم و دوست داشتم که دو تایی شون میفتادن بر سرم و یه حال درست و حسابی بهم می دادن .. صورتمو به صورت زری نزدیک کردم ..
 -خوشگل من دختر عموی گل من اصلا فکرشو نکن . ببین  نگاه کن که من چقدر راحت شدم . دیگه هیشکی بالا سرم نیست که بهم بگه چیکار کنم چیکار نکنم . چی می خورم و چی می پوشم و با کی هستم . زندگی و لذت زندگی یعنی همین . یعنی همین لحظات خوش که به آدم آرامش میده ..
فرزان : هر دو تا تون خیلی خوش کونین .. هر طرف کونتون به اندازه یک جفت قاچ عمل می کنه .
 زری : ولی خب چه کنیم که تعداد کیر هایی که این جا هست کمه ..
جاوید : وااااییییی زری جون هم اومد توی خط ..
زری : من خیلی وقته که توی خطم ..
 جاوید : حالا نمیشه یه خورده از خط خارج شی ..
زری : تو باید منو منحرفم کنی ..
رو کردم به فرزان و گفتم آقا فرزان منم دوست دارم که از خط خارج شم ..
 دو تایی شون پس از این که حسابی  پشت و شونه های ما رو مالوندن کیرشونو از همون پشت چکشی یه ضرب فرو کردن توی کس ما . یعنی جاوید کرد توی کس زری و فرزان هم گذاشت توی کس من  .. روغنای دور و بر کس ما هم طوری غلیط شده بود که همراه با حرکات کیر و تماس بدن پسرا با تن ما , حس می کردم مثل یه تابه ای هستیم که روغنای داخلش در حال سوختنه . من و دختر عمو از هوس زیادی از خود بی خود شده و در یک زمان لبامونو به هم نزدیک کردیم تا این جوری فشار هوس و هیجان خودمونو یه جایی خالی کنیم .. آروم آروم لبای اونو میک می زدم و اونم از هوس داشت گازم می گرفت .  دو تا دختر عمو با هوس همومی بوسیدیم .. گاییدن چکشی و تاثیر گذار جاوید و فرزان دو تایی مونو به هیجان آورده بود .
-زری من خیلی خوشم میاد .. نمی دونم چرا خیلی زود دارم ار گاسم میشم .
زری : منم همین حسو دارم ..
 فرزان یه انگشتشو کرده بود توی کون من و از این  حرکتش خیلی خوشم میومد . لذت روی کس منو زیاد ترش می کرد سرمو کمی بالا آوردم و یه نگاهی به پسرا انداختم . جاوید هم داشت همین کارو با زری انجام می داد .
 -زری تو هم خوشت میاد ؟
 -آره .. دوست داشتم  به جای انگشت یه کیر می رفت توی  کونم . حالم خیلی گرفته .. کیوان اعصابمو ریخت به هم .
-یعنی به نظر تو فرزانو هم بفرستم سراغ تو و از پسرا خواهش کنیم دو تایی شون حالتو جا بیارن حل حله ؟ 
زری در حالی که می خندید گفت حل حله .
-فدات شم ..
-من فدات شم فرزانه جون ..
-پس یه دو دقیقه ای صبر کن زری ! من حالا نمی تونم .. .. نزدیکه .. نزدیکه یه جوری داغم که حس می کنم اگه نیمه کاره ولم کنن دیگه  اعصابم خط خطی میشه . می ریزه به هم .. ووووووییییییی نهههههههه اوووووووفففففف کسسسسسم کونم  .. سوختم سوختم .. زری سینه هامو میک بزن .. الان فرزانو میدمش به تو .. زود باش .. زود باش ..
 پی در پی فریاد می کشیدم . زری رو دستپاچه اش کرده بودم . زری هم نوک سینه های منو گذاشت توی دهنش ..
- حالا خوبه وووووییییی ووووویییییی
زری : عزیزم اگه می خوای من به جاوید بگم بیاد کون تو رو بکنه ..
-نه ..نهههههه حس پا شدنو ندارم . همین جوری داره حالم جا میاد ..  
ما رو باش که می خواستیم فرزانو بفرستیم سراغ دختر عمو جونمون ولی اون ایثار گری کرد و جاویدو فرستاد سراغ من که البته اون اومد روبروی من نشست . کیرشو گرفت سمت دهنم و دستشو در جهت مخالف فرزان و کونم .. گذاشت روی کون من و مالوندن و ماساژ شروع کرد ..کیرشو فرو کرد توی دهنم و ساک زدنو هم شروع کردم . تمام نیرو ها با هم جمع شده بودن تا منو به ار گاسم برسونن.... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی 

گناه عشق 135

نادر حس کرد که از جوانمردی به دوره که اونو همین جور به حال خودش رها کنه . به تنهایی هم نمی تونست اونو حرکت بده . شایدم حرکت دادن اون در اون شرایط اصولی نبود . برای نریمان زنگ زد .. 
-نوشین حالش چطوره ؟
 -همون جوری ..
-نریمان خان ناصر تصادف کرده . بیهوشه .. اگه میشه یه آمبولانس خبرکنی  بیاد به همون جایی که از هم جدا شدیم ممنون میشم ازت ..
 -چی شده ..
 -می خواست منو بکشه ولی  یه ماشینی از پشت اومد و اونو انداختش ..
مردم دور ماشین ضاربو گرفته بودن .. یه پسر جوون و تنها بود . بد جوری ترسیده بود .. اون متوجه نشده بود که ناصر میله آهنی دستشه و قصد چه کاری رو داره .. اون فقط یه لحظه متوجه بدن اون شده بود و این که هر کاری کرد نتونست ردش کنه .. پسر به گریه افتاده بود ..
-نمی خواستم این طور باشه ..
 راستش نادر حس می کرد که به اون مدیونه . ولی ته دلش دوست نداشت که به قیمت مرگ کسی خودشو از مهلکه نجات بده هر چند می دونست بلایی که سر ناصر اومده به نوعی حقشه .. آمبولانس اومد و ناصرو با خودش بردواونم همراهش رفت  .. پلیس هم اون جوونو  با خودش برد تا مراحل قانونی کارش طی بشه .. ناصرو هم بردن به بخش اورژانس .. هنوز بهوش نیومده بود از ناحیه کمر و سر به شدت آسیب دیده بود .. نادر سعی کرد دیگه به اون نامرد فکر نکنه . به اندازه کافی سرش پر بود از چیزایی که باید بهشون فکر می کرد . اون حالا به خوبی در یافته بود که چوب خدا صدا نداره یعنی چه .. آن چنان انتقام نوشینو گرفته بود که ناصر ندونست از کجا آب خورده ... نلی برای لحظاتی رفته بود بیرون .. وقتی که بر گشت و صحنه رو دید آن چنان فریادی کشید که اونو به زور از اون محوطه خارج کردن ..
نلی : تو کشتیش .. تو .. تو ... بالاخره کار خودت رو کردی ..
 نادر : این معشوق تو بود که عشق منو کشت .. زبونمو باز نکن .. این تو بودی که اونو کشتیش .. پا گذاشتی تو زندگی یه نفر دیگه .. صد تا شاهد دارم که اون با میله گرد داشت تعقیبم می کرد .. اگه این تصادف نبود بعد از نوشین , من دومین قربانی اون بودم .. اگه اون زنده بمونه من خودم میندازمش زندان .. نوشین گفتنی ها رو واسه من نوشته .. حالا هرچی می خوای بگی بگو ..
 نلی به شدت اشک می ریخت ..
-نباید تنهاش می ذاشتم .. نباید اونو به حال خودش می ذاشتم ..
نادر : آره خیلی غیرتی بود .. با زن مردم رابطه داشت و رو زن خودش خیلی متعصب بود . آفرین .. برو این قدر حرف زیادی هم نزن . من آرزوی مرگ ناصرو ندارم . ولی همینو می دونم که اون به حقش رسیده .  اما نوشین چی ؟ اون که شاهد خیانت شوهرش و خیانت تو بوده .. فیلم کثافتکاری تو و ناصر رو هم داره .. قبل از این که تو هنر به خرج بدی و از من و اون فیلم بگیری اون مدرک داشته و ای کاش اونو همون اول رو می کردیم . دلمون واسه  نیما سوخت .. .
نریمان و نرگس کاملا فهمیده بودن جریان چیه .. با این که نادر به طور سر بسته خیلی از مسائلو باز گو کرده بود ولی حالا دیگه  یقین پیدا کرده بودند که نلی و ناصر مقصر اصلی این ماجرا هستند . هر چند کار دخترشونو هم تایید نمی کردند ..
نادر : من برای نوشین دعا می کنم ولی ناصرو واگذار می کنم به خدا که هر طور صلاح می دونه عمل کنه . چون می دونم اون اگه حالش خوب شه . اگه رو پاهاش وایسه همین آشه و همیبن کاسه . بازم فتنه گری می کنه . این بار با سلاح گرم میاد سراغم . براش هیچی مهم نیست جز خودش . میگه دنیا برای منه . من .. تا وقتی که بر وفق مراد من می گرده کاری به این ندارم که آدمای دیگه چیکار می کنن .
 نلی دیگه ساکت شده بود .. لحظاتی بعد نوروز و نسترن پدر و مادر ناصر خودشونو به اون جا رسوندن . اونا اصلا در جریان اتفاقات اخیر نبودند . وقتی که ناصر و نوشینو نزدیک هم دیدن اولش فکر کردن که  دو تایی شون وقتی که در یه ماشین نشسته بودن با یه وسیله دیگه تصادف کردن . نسترن و نوروز هم داشتن خودشونو می کشتن .. نرگس به شدت عصبی بود .. اونم مثل نادر بلایی رو که بر سر ناصر اومده بود کار خدا می دونست و این که ناصر به حقش رسیده .. ناصرو بردن به بخش رادیولوژی .. به هوش اومده بود . از ناحیه سر مشکلی نداشت ولی مهره های کمرش به شدت آسیب دیده بود .. پدر و مادرش و نلی فضایی رو که نوشین درش بستری بود ترک کردند .
 نادر : جمشید سمانه رو بگیر و برو .. دیگه الان دیر وقته .. ناصر زنده می مونه ولی نوشین هنوز معلوم نیست .دکتر میگه ناصر باید جراحی شه .. از ناحیه لگن و کمر و پا به شدت آسیب دیده .  اون دختر دیوونه هم پا شده با دایی نوروزش رفته اون بالا  . نوروز خان دیگه نمی دونه که خواهر زاده اش نلی چه دسته گلی به آب داده و چه جوری زندگی پسر و عروسشو تباه کرده ..
جمشید : یه چیزی رو هم باید در نظر داشته باشی که اگه اون این کارو نمی کرد تو و نوشین هیچ وقت با هم آشنا نمی شدین .
 -ولی من حاضرم عشق من زنده بمونه .. حتی اگه دیگه نتونم پیشش باشم . وجود اون .. زندگی اون برام خیلی مهم تر ازاینه که فقط به خاطر اونو داشتن  بخوام آرزو کنم که زود تر چشاشو باز کنه .. حاضرم بیدار شه .. چشاشو باز کنه .. حتی اگه بهم بگه دیگه دوستت ندارم .. حتی اگه بهم بگه این همه خوشبختی من خواب و خیال بوده .. میرم و میون آدما میون زنده ها ..میون اونایی که نفس می کشن فریاد می زنم و میگم من هنوزم خوشبخت ترین مرد دنیام .. آخه نوشین من هنوزم نفس می کشه .. هنوزم  چشای قشنگش , قشنگیا رو می ببینه .. ... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی 

نامردی بسه رفیق 38

فکر کنم زده بود به سرش .. یا داشت دستم مینداخت .  می خواست بهم بگه که من از همه چی با خبرم . چرا این جور داشت عذابم می داد . ؟ با روانم بازی می کرد . من نمی تونستم این شرایطو تحمل کنم . نه اون نبایداین کارو باهام می کرد . اون باید به ناگهان نابودم می کرد نه این که این جوری زجر کشم کنه .من گناهم این بود که عاشق بودم . شاید اون به اندازه ای که من فروزانو دوست داشتم دوستش نمی داشت .. من چیکار کنم .. بدنم می لرزید .. چرا اون داره با من و احساسات من بازی می کنه ..
-سپهر تو چت شده .. من نمی خواستم این اتفاق بیفته ..
سپهر : منم نمی خواستم که اوضاع این جوری شه .. ولی حالا شد .. می بینی رفیق ؟ دنیای نامردو می بینی ؟ من هزاران امید و آرزو داشتم .. به من بگو .. چرا این بلا باید سرم بیاد .. چرا .. مگه گناه من چی بود ؟! چرا .. می بینی دنیا چقدر نامرده .. آدما هیچوقت به اون چیزی که می خوان نمی رسن . اون چیزایی رو هم که در اختیارشونه یه روزی از دست میدن ..
 دلم می خواست فرار کنم . نمی تونستم سپهر رو در اون شرایط ببینم . دوستی که  هزاران خاطه تلخ و شیرین ازش داشتم .
-منو ببخش سپهر ..منو ببخش ..
 سپهر : چی رو ببخشم ؟ من که چیزی ازت نخواستم .. یعنی تو نمی تونی این کارو واسم انجام بدی ؟ چیه .. دوست داری یه زنی بگیری که دختر باشه ؟ دست مردی بهش نرسیده باشه .. عیبی نداره . نمیشه به این گفت نامردی . نامردی به خیلی چیزای دیگه ای هم میگن که من و تو ازش بی خبریم . دنیای به این بزرگی به کسی وفادار نمی مونه .
اومد طرف من .. دستاشو گذاشت رو شونه هام .. بر خودمی لرزیدم .. نمی تونستم نگاش کنم .. حس کردم که با این کاراش می خواد شرمنده ام کنه . می خواد به من بگه که اگه تو نامردی من مرد هستم ..
-سپهر بس کن .. اگه منو بکشی راضی میشی ؟
سپهر : نه تو حالا نباید بمیری .. نه ..  تو باید زنده بمونی باید زنده بمونی تا من حرص نخورم ..تا من شاهد اون باشم که اونایی که دوستشون دارم خوشبختن ..
 حالا دیگه مثل دیوونه ها می خندید .. می خندید .. گریه می کرد ..اشک می ریخت ..
-سپهر من نمی خواستم این طور شه .. دست خودم نبود ..
نمی دونم چرا به حرفام توجه نداشت . شاید نمی خواست درکم کنه . شاید نمی خواست باور کنه که منم دیوونه وار فروزانو دوست دارم . عاشقشم واسش می میرم . من هر دو تاشونو می خواستم . خدایا چرا اون داره این جوری می کنه . این چه بازیه که در اورده ؟!
 -سپهر ! هرچی می خوای بگو .. هرچی دوست داری سرم فریاد بکش .. حق داری ..فقط تنهام نذار .. از پیشم نرو -دیگه راهی واسه موندن نیست . من به آخر خط رسیدم ..
اون داشت با این حرفاش شرمنده ام می کرد و من نمی دونستم چه بر خوردی باهاش داشته باشم . گریه ام گرفته بود . یعنی آدم این قدر با شخصیت و مهربون ؟! این قدر با گذشت ؟! ولی یه چیزی بهم می گفت که از این که خواسته من و فروزان با هم ازدواج کنیم ..این که خواسته طلاقش بده همه رو واسه محک زدن من گفته .. شایدم تمام اینا یک تردید باشه واسش  که می خواد ببینه من سوتی میدم یا نه .
 -رفیق خیلی ضعیف شدی . اصلا به خودت نمی رسی .. این حرفا چیه شوخیت گرفته . می خوای از فروزان جداشی دیگه چیه .. تازه من بخوام با زن داداش خودم ازدواج کنم ؟ اوه اصلا از این حرفا نزن . رفیق اون ناموس منه ..
دیگه نتونستم ادامه بدم . حس کردم زیاده از حد دارم پستی و بی وجدانی نشون میدم .. با این حال به نظرم اومد که اون هنوز اطمینان نداره که من و اون با هم رابطه خاص داریم .
-مثل این که این روزا حالت زیاد خوش نیست . من نمی دونم تو چیکار می کنی کجا میری ؟ شایدم دوست دختر گرفته باشی. ولی فروزان خیلی نگران توست ..
سپهر : من نمی خوام کسی نگران من باشه . من نیاز به دلسوزی ندارم . من نگران شمام .
دوباره قاطی کرده بود .. داشتم مطمئن می شدم که اون داره پرت و پلا میگه . ولی چرا ؟ به خاطر چی ؟ و این کار چه سودی براش داره ..
 -تو چته .. چیزی ناراحتت کرده ؟ من کار بدی کردم ؟ حساب و کتابای من اشکال داره ؟آخه خودت نمی خوای اونا رو وارسی کنی .. تو بهم اعتماد کردی و ما هم با هم این حرفا رو نداریم . تازه فروزان هم زنته و شریکمونه .. 
سپهر: بهت اعتماد دارم .. ولی آدم به خیلی چیزاست که نباید اعتماد کنه ..
 -چرا این قدر دو پهلو حرف می زنی ..
یه لحظه دچار سرگیجه شد .. دستشو گرفتم و نذاشتم زمین بخوره .. با انگشت به سطل پلاستیکی گوشه اتاق اشاره کرد .. صورتش مث گچ سفید شده بود .. سطلو بردم زیر دهنش .. حالت تهوع داشت .. بالا آورد .. لحظاتی بعد اونو بردم به سمت اتاق خواب و دراز کشید ..
 -سپهر چرا این قدر خودت رو اذیت می کنی .. واسه چی ناراحتی ..
-فرهوش من دارم می میرم .. ..ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی 

یادگار گذشته ها 7 (قسمت آخر )

پیام سرشو از پهلو رو سینه های پریسا قرار داده بود .. سینه هاشو میک می زد .. پریسا از هوس جیغ می کشید . با این  که دوبار ار گاسم شده بود ولی حس می کرد که بازم جا داره . لبه های کس و چوچوله اش ورم کرده بود .. پیام یه دستشو گذاشت روی کس .. و دیگه پریسا رو سه قبضه اش کرده بود .. همراه با لحظات ارگاسم پریسا  .. پیام هم  آب کیرشو ریخت توی کون پریسا .. انگار همین لحظاتی پیش بود که این کارو کرده .. هشت سال می گذشت .. و همین حسو پریسا هم داشت .. حس می کرد که با کون دادن بیگانه نیست و هشت سال پیش رو ساعتی پیش احساس می کرد ... پیام احساس آرامش می کرد . هر چند لحظه جدایی سخت بود .. می دونست که باید پای بند حرفی باشه که به پریسا زده و قولی که به اون داده ..
 پیام : عزیزم من رو حرفم هستم . تو و زندگی تو رو دوست دارم . عاشقتم . نمی خوام که به خاطر من تباه شی . آبروت بره .. این کاری که ما کردیم باز گشت به گذشته ای بود که بهمون رحم نکرد . جنگ با سرنوشتی بود که ما رو از هم جدا کرد .. ولی من نمی خوام با تو بجنگم .. شاید سر نوشت ما این بوده ... پیام و پریسا در آغوش هم می گریستند .. پیام رفت .. و پریسا حس می کرد کمی بد خلق شده .. هم به پیام فکر می کرد و هم به مسعود و پریا . وقتی شوهرش به خونه بر گشت وقتی دخترشو در کنار خودش دید نتونست محبت اونا رو تحمل کنه . نمی دونست چه احساسی داشته باشه .. احساس یک گناهکار ؟ احساس یک عاشق شکست خورده ؟ .. وقتی به شوهرش نگاه می کرد وقتی حس می کرد در حقش ظلم کرده به خودش می گفت خب من در حق پیام هم ظلم کردم . اگه اون نمیومد خواستگاری من .. منم  زنش نمی شدم .. پریسا با خودش لج کرده بود .. اون هوس پیامو داشت . بهش گفته بود که فقط همین یک باره که من تسلیم تو میشم ولی می دونست که بازم می خواد خودشو در آغوشش برهنه ببینه . باهاش عشقبازی کنه . حس کنه که سرنوشت با اونا بد تا نکرده .. اشک می ریخت ..می گریست .. پیام همین نزدیکی بود .. به اصطلاح هواییش کرده بود . دلش هم برای اون هم  برای خودش می سوخت .. و شاید هم برای پریا و هم برای مسعود .. برای پریایی که از خونش بود از وجودش بود .. پریایی که خون مسعود هم در رگهای اون جریان داشت .. یکی از شبهای جمعه مسعود می خواست بره کرج خونه مادرش .. پریسا یه فکری به ذهنش رسید .. بهونه آورد و عذر خواست و گفت که اگه ایرادی نداره با اون و پریا نیاد و شبو می خواد همراه دوستش که جراحی کرده باشه .. بره بیمارستان .. می دونست مسعود اهل پرس و جو و این حرفا نیست و بهش اعتماد داره پریسا : عزیزم من فردا میام پیش شما ...
و اون شب برای پیام زنگ زد ... و پیام حس می کرد که دنیا یه بار دیگه روی خوششو بهش نشون داده .. اون شب تا صبح هیشکدومشون نخوابیدن ..و تا صبح غرق عشق و سکس و برهنگی بودند . . شبی که مثل شبهای دیگه به انتها رسید .. و به بهانه های دیگه چند بار دیگه هم با هم بودن .. پیام حس می کرد که اخر این رابطه ممکنه جز سر خوردگی واسه پریسا ار مغان دیگه ای نداشته باشه .. نمی خواست باعث شکست غرور ونابودی آبروی عشقش شه .. می دونست آدما ی دیگه نمی تونن اون و عشقشو درک کنن .. یک ماه بعد از این که به ایران اومده بود تصمیم گرفت که بر گرده به خارج ..
-پیام مگه تو نیومدی که واسه همیشه بمونی ..
-من به اون چیزی که می خواستم رسیدم .. می دونم که دوستم داری .. می دونم که عاشقمی ..می دونم که روز گار بی مرام , ما رو به این جا رسونده .. چرا باید داشته های تو رو نابود کنم .. یه جایی توی قلب آدمه توی سینه آدمه که واسه یه آدم خاصه .. همون که در گنجینه قلبت باشم واسم یه دنیا می ارزه . من اگه این جا بمونم نابودت می کنم .. تو اگه از همسرت جداشی اگه ده تا بچه هم داشته باشی .. تحت هر شرایطی ازت جدا نمیشم .. ولی خیلی بده جلوی دهن مردمو گرفتن . من اگه دوستت دارم امروز باید نشونش بدم نه فردایی که خیلی دیر شده ..
 مثل ابر بهار اشک می ریختند ..
-پیام ایمیلتو بهم میدی ؟ دلم می خواد حداقل این جوری از حالت با خبر باشم .. همیشه مزاحمت نمیشم ..
پیام می خواست بگه که این جوری هم شاید درست نباشه .. ولی از اون جایی که دیگه مثل این شرایط خطرناک نبود قبول کرد .. مرد رفت و زنو با دنیایی از عشق و خاطره تنها گذاشت . چندی بعد پریسا حس کرد که از پیام بار دار شده .. کاری کرد که مسعود فکر کنه بچه مال اونه . در این مورد چیزی به پیام نگفت . می ترسید که ازش بخواد که بچه رو سقط کنه . چند بار حالشو پرسید .. حالا کمی هم حسادت می کردکه نکنه اون طرف پیام با دخترای دیگه باشه . وقتی پویا کوچولو به دنیا اومد عکسشو با این  نوشته براش فرستاد .....
 دوبار از پیشم رفتی .. خیلی سخته لحظه های جدایی .. خیلی سخته آدم اونی رو که دوستش داره و واسش می میره در کنارش حس نکنه .. وقتی حس کنی یکی هست که واسش بمیری انگار که جون می گیری . انگار که زندگی بهت لبخند می زنه عمر جاودانه ای پیدا می کنی .. تو رفتی و این هدیه رو توی دلم جا گذاشتی .. هر روز بوی تو رو حس می کنم .. پویا پسر تو,  پسر من میوه عشق من و تو حالا کنار منه ..من از تو صاحب فرزندی شدم که چند روزه به دنیا اومده .  یه مادر بچه شو با عشق مادریش می بوسه .. بوش می کنه.. ولی من اونو با عشق دیگه ای هم بغلش می کنم .. به یاد تو .. بوی تو رو ازش حس می کنم .. تو رو می بینم .. پیام من در چهره پویای من در وجود پویای من زنده شده .. حالا من و تو یک پسر داریم . و تو پدر پسر منی .. شاید سرنوشت و روز گار خواسته با این کارش گناهشو جبران کنه .. چرا آدمایی که عاشق همن باید از هم دور باشن ؟! پویا با این که تازه به دنیا اومده ولی خیلی شبیه توست . چقدر دلم می خواد حالا این جا بودی .. پیش من .. با من ... نمی دونم آیا پسرم روزی می فهمه که پدر واقعیش کیه ؟ ولی حالا همین برام مهمه که میوه عشق من و تو ثمره داد .. اگه یه روزی کسی بفهمه که جریان چیه حق نداره که بگه این میوه گناه من و توست .. پس چه کسی گناه جدایی من و تو رو به گردن می گیره ؟! دوستت دارم .. دوستت دارم دلم می خواد هر چند وقت یک بارم که شده بیای و دختر خاله عاشقتو ببینی .. پسرت رو ببینی .. و به من نشون بدی که حسرت های گذشته و حال مفهومی نداره .. کسی که قلبشو تا ابد در اختیار تو گذاشته همیشه  تو رو فریاد می زده: پریسای عاشق ...
 پیام حس کرد که داره رو ابرا پرواز می کنه ... حس کرد که پریسا خیلی فداکار تر از اونی بوده که فکرشو می کرده ... پاسخی کوتاه نوشت و برای پریسا فرستاد ..
تقدیم به تو پریسای مقدسم و به پسری که شاید هیچوقت ندونه که باباش کیه .. کاش زمان به عقب بر می گشت کاش کاشی نبود ..تو گناهکار نیستی .. شاید من هم گناهکار نباشم .. اما می دونم که تو برای من بالاتر و بر تر از همه انسانهایی هستی که عشق و وفا رو نمی شناسند .. شاید مقصر اصلی من بودم .. شایدم تو هم یه اشتباهاتی داشتی که امروز به این جا رسیدیم .. ولی به خاطر همه چی ازت ممنونم ..به زودی میام تا پسر دختر خاله پریسامو ببینم و اگه  مامان پسرم اجازه بده بازم باهاش باشم .. ولی باید واقعیتو قبول کنم که تو برای من عزیز تر از هر عزیزی هستی .. عزیزی که نمی تونم زندگیشو تباه کنم ...باید بدونی  که من مادر پسرمو بیشتر از پسرم دوست دارم .. من  برای تو عشقم  می میرم  و بالاتر از جونم  چیزی ندارم  که تقدیم تو  کنم دلم می خواد برم برم سرمو بگیرم به سمت آسمون به سوی ستاره های سرنوشت , فریاد بزنم که اینه  پیام عاشق خوشبخت ..... پایان ... نویسنده .... ایرانی 

یادگارگذشته ها 6

پیام احساس می کرد اون چیزی رو که حقش بوده داره لمس می کنه ..  سر انجام به آرزوش رسیده بود .. کیرشو از مرز کس پریسا رد کرده بود .. ولی این نهایت خواسته هاش نبود . اون می خواست عمری رو در کنار محبوبه اش زندگی کنه .  پیام به خودش می گفت که باید فکر کنم این یعنی تمام زندگی من .. اوج تمام خاطرات شیرینم . و پریسا با تمام وجودش می خواست که با کیر عشقش ار گاسم شه ..  دوست داشت آبشو توی تنش حس کنه .. آرزویی که  تا حالا بهش نرسیده بود .. وقتی که پیامو دید با این که ته دلش تشنه اون بود ولی می ترسید ..  برای ترسیدن دهها دلیل داشت .. اما حالا که خودشو غرق گناه کرده بود حس می کرد که می تونه تا حدودی خودشو از این بحران نجات بده .. اون طلسمو شکسته بود و دیگه این حسرت به دلش نمی نشست که چرا هرگز به این خواسته اش نرسیده .. لباشون از هم جدا شد .. بازم به هم نگاه می کردن ..  و پیام با لذت کیرشو توی کس پریسا حرکت می داد .. دستاشو رو سینه های زن قرار داده و باهاش بازی می کرد . لحظات شیرینی بود که هر دوشون از دنیای حسرت و اگر ها فاصله گرفته بودن .. حالا به خوبی حس می کردن که چرا میگن جدایی انداختن بین عشاق جزو بزرگترین گناهانه .. پیام حس می کرد که باید در همین یک بار فرصتی هم که پریسا بهش داده نهایت لذتو ببره و به عشقش لذت بده .. با آبی که توی دهن پریسا ریخته بود به خوبی می تونست واسه جلو گیری مقاومت داشته باشه . مرد با خود زمزمه می کرد هوس با عشق .. لذت عشق و هوس .. و زن چشاشو دیگه بسته بود .. دستشو بالای کسش قرار داده اونو می مالوند .. حالت چشای پریسا و حرکاتش نشون می داد که در حال ارضا شدنه ..
-پیام ! حالا ازت می خوام آب تنت رو بریزی توی تن من .. تا احساس آرامش کنم . تا حس کنم که سبز شدم ..
 پیام  دستاشو دور کمر پریسا حلقه زد .. دیگه حرکتی نکرد .. کیرش در حالت ثابت با جهش های پر التهابش آبشو به کس پریسا فرستاد .. زن حس می کرد که به اندازه سالها جدایی تشنه شه .. و هر جهش کیر پیام به اندازه سالی به اون آرامش می داد .. هر دو شون احساس سبکی می کردند .. پیام بازم پریسا رو بوسید .. زن یه پهلو کرد .. تا کونشو به عشقش نشون بده .. خیلی دلش می خواست به عشقش بگه که به یاد گذشته ها و به احترام اون هر گزسوراخ کونشو در اختیار شوهرش نذاشته و اونم باهاش راه اومده . دوست داشت به یاد آن روز ها طلسم چند ساله رو بشکنه . نمی دونست چه جوری به پیام بگه که این سوراخ  تا حالا مخصوص کیر اون بوده ..
 -پیام دوست داری مث اون وقتا کونمو بکنی ؟ این که خیلی دلش می خواد .. و پیام به این فکر می کرد که مسعود چند بار می تونسته این کونو کرده باشه ؟ بازم به خودش نهیب زد که حالا دیگه وقت این حسادتها نیست .
پریسا : همیشه منتظر توبوده .. در تمام عمرش بهت وفادار مونده.. دیگه چی بگم چه جوری بگم پیام که منظورمو برسونم .. 
پیام متوجه شده بود که پریسا چی میگه ..داره در مورد سوراخ کونش حرف می زنه .
 -پس تو هنوز دوستم داری ؟ پس خاطره هامون برات مهمن ؟
-آره دوستت دارم .. دوستت دارم دوستت دارم ..
 پریسا دستشو به کسش رسوند و با آب کس و کیر سوراخ کونشو خیس و چرب کرد .. می دونست که پس از سالها خیلی سخته کون دادن .. ولی  اون لحظه حس کرد که عشق , اونوطوری به هیجان آورده که حاضره کیر پیام شمشیری بشه و بره توی کونش ..
-پریسا دردت میاد ؟
-نه عزیزم .. عشق من ..
 پیام همون حسو داشت .. کون پریسا گنده تر شده بود ولی سوراخش همون بود .. همون استیل و همون چین های تازه رو داشت .. همون شکوه و ابهتو ..
 -اوخخخخخخ پریسا یادم رفت ماچش کنم ..
-باشه بعدا .. حالا که کله کیرت رو کردی توی کونم و دارم بهش عادت می کنم .. بذار بعدا .. بعدا .. آخخخخخخخ کونم .. بذار فرو کن توی کونم .. اون وقتا بیشتر از این فرو می کردی ..مال خودته ..مال تو عشق من .. دوستت دارم .. دوستت دارم .. دوستت دارم
-دیوونتم پریسا .. فدات میشم .. جووووووووون جووووووووون .آخخخخخخخخخ نههههههههه ... عشق منی ..
 -همین پیام ؟
-عشق من پنج شیش ساتت رفته دیگه بسه
-حرکتش بده .. می خوام درد بکشم .. می خوام درد سکسو با شیرینی عشق شیرینش کنم .. و پیام دوست نداشت که اون ثانیه ها به انتها برسه .. چند بار کیرشو توی کون عشقش حرکت داد . با این که حس می کرد آب کمی واسش مونده ولی دوست داشت توی کونش هم خالی کنه ..... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی 

یادگار گذشته ها 5

پیام سینه های درشت عشقشو میون دستاش گرفت . دوست داشت به این فکر نکنه که مرد دیگه ای هم دستش به اون رسیده .. و پریسا به این فکر می کرد که این سینه ها سالها اسیر دست مرد دیگه ای بوده . تا یه مدت بعد از ازدواج وقتی که شوهرش مسعود باهاش عشقبازی می کرد حس می کرد که پیام داره این کارو باهاش می کنه . آرزوی اونو داشت .. و حالا که پیام اومده بود سر وقتش حس می کرد که مسعود باهاشه .. نه پریسا .. فکر کن به همین زمانی که در اون قرار داری .. تا از عشقت لذت ببری . همونی که سالهاست به فکرشی و تا لحظه مرگت فراموشش نمی کنی . چرا آدما از اولین عشقشون فاصله می گیرن ؟ ما که همو دوست داشتیم .. پیام آروم آروم اومد پایین تر .. یه نگاهی به کس پریسا انداخت ..  حس کرد که به گذشته ها رسیده . به اون زمانی که عشقش یه دختر بود . کسشو فقط مال خودش می دونست . فقط به این فکر می کرد که کی به اون می رسه . تصور این که یه روزی مرد دیگه ای از اون لذت ببره هر گز به فکرش راه نیافته بود .. اون کس کوچولو و غنچه ای کمی درشت تر شده بود ..  دهنشو گذاشت روی کس .. پریسا متوجه مکث  اون شده بود . می دونست که حواسش رفته پیش این که اون حالا در اختیار مرد دیگه ای قرار داره .. واسه خود اونم بازم این حس به سراغش اومده بود که مرد دیگه ای به عنوان شوهر در زندگیش نقش داره . همون اوایلی که ازدواج کرده  بود بار ها و بار ها از هماغوشی با شوهرش زجر می کشید تا رفته رفته این زجر به بی تفاوتی تبدیل شد و احترام به همسرش و عشق به دخترش اونو وابسته به زندگیش کرد ..
پریسا : میای یه کاری بکنیم ؟ یه فضایی درست کنیم دور از همه اون چه که اتفاق افتاده . حداقل واسه این دقایق ؟
-می دونم چی میگی پریسا .. چون تو ازم می خوام به حرفت گوش میدم . می دونم که می خوای حس اون وقتا رو داشته باشیم . حس می کنیم که دنیا فقط مال من و توست . ما مال همیم . همه چی رویاییه و ما در این رویای قشنگ زندگی برای  لحظاتی هم که شده می تونیم پیوند مقدس خودمونو جشن بگیریم . هر چند قلب من و تو برای همیشه متعلق به همه ..
 -خوب تونستی فکرمو بخونی پیام ..
 -آخه این حرف دلت بوده ..
پیام به کس خوریش ادامه داد .. دو تایی شون رفته بودن به دنیای پاک و بی آلایش آن روزگاران . پریسا چشاشو بسته بود .. حس کرد که همون دخترامید وار و عاشقه .. 
-پیام !عشق من تند تر .. تند تر ..
زن دستاشو فرو برده بود لای موهای پیام .. و بشدت موهای سرشو می کشید .. پیام لذت می برد .. اونم فراموش کرده بود که عشقش زن مرد دیگه ایه .. با همون شور و نشاط اون روزا کسشو می خورد ..
-آههههههه .. کسسسسسم کسسسسم .. پیام ولم نکن ... مث اون وقتا شدم .. همون حسو دارم ..
پریسا حس کرد که هر گز تا به این حد از سکسش لذت نبرده .. پیام می دونست که پریسا رو اسیر ارگاسم دنباله دار دیگه ای کرده .. چشاشو بسته بود . با همون چشای بسته دستشو به سمت کیر پیام دراز کرده ولی کیر ازش فاصله داشت ..دهنشو باز کرد  -عزیزم کیرت رو می خوام ..
می خواست به یاد اون روزا و با لذت آب کیر عشقشو بخوره .. کاری که واسه شوهرش نکرده بود و اونم ازش نخواسته بود .. پیام کیرشو فرو کرد توی دهن پریسا ..زن همون کلفتی رو حس می کرد .. آروم آروم میکش می زد . پیام طوری حشری و کیرش داغ شده بود که همون اول آبشو ریخت توی دهن عشقش .. و پریسا با لذت اونو می خورد . می خواست باور کنه که شکست و دوری از پیام فقط کابوس بوده که تموم شده .. اون قطره قطره منی پیامو با لذت خورد .. وقتی پیام کیرشو از دهن پریسا بیرون کشید  لباشو رو لبای گرم اون گذاشت . سینه های دو عاشق در تماس با هم قرار داشتند .. هیشکدوم احساس گناه نمی کردند . پریسا زانوشو کمی بالا می آورد تا اونو در تماس با کیر قرار بده . دوست داشت که زود تر شقش کنه و اونو توی کسش حس کنه . هر دو شون هیجان داشتند . پریسا برای اولین بار می خواست کیر عشقشو توی کسش حس کنه .. اون همیشه در رویاهای خودش این تصورو داشت ولی فکر می کرد و یقین داشت که هیچ وقت این موضوع شکلی واقعی به خودش نمی گیره ..پیام لباشو از رو لبای پریسا برداشت .. کمی از او فاصله گرفت .. بازم نگاهشون به هم دوخته شد ..  و پیام هم به این فکر می کرد که حالا باید کیرشو بفرسته به جایی که یه روزی اونو فقط مال خودش می دونست .. لعنت بر تو پسر و.. فراموش نکن که به پریسا چی قول دادی ... قول دادی که فقط به این لحظه ها فکر کنی . به یاد بیار چقدر در غربت حسرت این لحظاتو می خوردی .. کیرشو گذاشته بود لای پای پریسا و بین لبه های دو طرف کسش .. حالا مرد یک بار دیگه صورتشو به صورت عشقش نزدیک می کرد . نزدیک شدن صورت پیام به پریسا همراه بود با فرو رفتن کیرش توی کس اون .. پیام یک بار دیگه و این بار وقتی  لباشو  به لبای پریسا چسبوند که کیرش تا انتهای  کس محبوبه اش فرو رفته بود ... ادامه دارد .. نویسنده ... ایرانی 

یادگترگذشته ها 4

پریسا با این که حس می کرد باید از پیام فاصله بگیره ولی یه جین پاش کرد و یه بلوز قرمز تنگ و کوتاه به تنش .. می دونست که پیام این جوری خوشش میاد .. هنوز اون عطری رو که پیام بهش داده بود و دو سه بار ازش استفاده کرده نگه داشته بود .. ولی اون عطرو هم به خودش زده بود .. با این که می دونست نباید اونو به یاد خاطراتش بندازه ولی  حس می کرد که  دوست داره بازم از زبون اون بشنوه که هنوزم پریسا رو دوست داره . چرا من  ناخواسته درحقش ظلم کردم . پس این پریا و مسعود چه نقشی در زندگی من دارن ؟ چرا نمی تونم از اون روزا فاصله بگیرم . چرا .. چرا نمی تونم اولین عشقمو فراموش کنم ..
-پریسا بوی عطری رو که بهت دادم حس می کنم .. از همونه ؟ یا بازم خریدی ..
 -چرا برگشتی ؟
 -این جا وطن منه .. خونه و زندگیم این جاست .. آخه واسه چی نیام . جوابمو ندادی .. -دوست داری چی بشنوی . دیگه همه چی تموم شده . فایده ای نداره ..
-این همون عطره؟
 پریسا : آره همونه . شاید فکر کنی من خیلی سنگدلم . حتی امروزم که می خواستم از این عطر استفاده کنم دلم نیومد .. گفتم که باید بعد از مرگم تموم شه .. تو فراموشم کرده بودی
-فکر نمی کردم که بعد از یه سال ازدواج کنی
-ومنم فکر نمی کردم که یه سال منو بی خبر بذاری ..اگه دوستم داری ولم کن ..
پیام فاصله شو با پریسا کم کرد .. پریسایی که دیگه اون هیکل دخترونه رو نداشت . ---خواهش می کنم پیام اذیتم نکن . با احساسات من بازی نکن . اگه دوستم داری عذابم نده . زندگی منو خراب نکن . آبروی منو نبر ..
-من با زندگی خراب شده ام چیکار کنم ؟
 -من شوهر دارم .
-من می تونستم جای اون شوهر باشم .. بیا این طرف صورت منو هم بزن . ولی بگو که هنوزم دوستم داری . بگو که هنوزم دلت واسه من می تپه .. هر شب با این عذاب که در آغوش یکی دیگه هستی خوابم می بره ..
 -نه ..بهم دست نزن ..
 پریسا می دونست که نمی تونه مقاومت کنه .. این بار هم تسلیم بوسه اولین و آخرین عشق زندگیش شد ..
 -دوستت دارم پریسا ..
 صدای نفسهای تو همون صداست ..
-نهههههه نهههههه نکن .. جلو تر نیا .. بیشتر از این نمی خوام ..
-دوستت دارم .. بگو بهم دوستم داری .. مثل اون روزا .. مثل اون وقتا .. بگو این یک کابوس بوده که تنهام گذاشتی .. بگو .. بگو که حالا در آغوش منی و من می تونم یک بار دیگه تو رو داشته باشم ..
-نهههههههه پیام نههههههه ..راحتم بذار .. راحتم بذار .. خواهش می کنم .
-پریسا هنوزم همون حالتا رو داری .. همون بو رو میدی .. حتی صدای قلبت هم همونه ... دلت بهم یه چیز دیگه ای میگه .. دلت اومد دلمو بشکنی ؟ پس چرا میگن دخترا مهربونن ؟! چرا میگن تا وقتی که خیانتی نبینن بی وفا نمیشن ..
 -نههههههه .. بس کن ..
 -بس نمی کنم ..
 وپریسا تسلیم شده بود . تسلیم عشقش... تسلیم مردی که همسرش نبود .. اما روزی رویای اونو داشت که همسرش شه . رویای اونو که تا آخر عمرشو در کنار اون باشه .. و پیام آروم آروم برهنه اش کرد اونو کف اتاق خوابوند .. دوست نداشت رو همون تختی که که در کنار شوهرش می خوابه باهاش سکس کنه .. پریسا هم از ناراحتی و هم از هوس و هم از ترس لباشو گاز می گرفت .. وقتی پیام خودشو برهنه کرد با این که پریسا  اونو عشقش می دونست و این بدن براش بیگانه نبود ولی برای لحظاتی احساس شرم می کرد ..
-پیام یه خواهشی ازت دارم ..
-بگو عشق من ..
 -فقط برای همین یک بار.. بهم قول بده دست از سرم بر داری .. تو رو به عشقمون قسم ..
-هنوز دوستم داری ؟ تو که عشقمونو زیر پاهات له کردی .. تو که برای اون ارزشی قائل نبودی ..
 پریسا : هر کاری می خواستی باهام کردی . من خودم برات زنگ زدم که بیای این جا .. حالا بیرحم شدم ؟ دست سرنوشت با هر دومون بازی کرد . اگه دوستم داری .. اگه عاشقمی .. اگه برات ارزش دارم امروز که کارت تموم شد دیگه ازم انتظار نداشته باش..
 پیام شونه های پریسا رو میون دستاش گرفت ..
-توچشام نگاه کن ..
-چی می بینی پیام ..
 -همون نگاه گذشته ها رو .. همون احساس خوب عشق و عاشق بودنو ... به یاد اون روزایی میفتم که با یه دنیا امید به فرداهایی مث امروز نگاه می کردم . کاش می مردم و این روزو نمی دیدم . اون روزا اگه می گفتی بمیر می مردم .. باشه حالا که تو عذاب می کشی امروزهم بهت دست نمی زنم ..
 پریسا بغضش ترکید .. دستاشو دور کمر پیام حلقه زد و اونو به سمت خودش کشید .. -دوستت دارم پیام .. اگه من بخوام چی ؟
-دلت برام می سوزه ؟
 -دلم برای خودمم می سوزه .. ادامه دارد .. نویسنده .. ایرانی 

یاد گار گذشته ها 3

-پیام بسه . بسه دیگه خواهش می کنم ادامه نده . من می ترسم . من نمی خوام . نمی خوام بیشتر از این گناه کنم . نمی خوام آلوده شم . زندگی منو خراب نکن ..
 -تو و گناه ؟! تو خیلی بی رحمی . جتی در حق خودت هم ظلم کردی . تو دوستم داری . من عشقو هنوزم در نگاه تو می خونم . هنوزم حرارت عشقو از وجودت حس می کنم . چرا آخه من نمی فهم چرا بعضی از دخترا با وجود عاشق بودن به یه جاهایی که می رسن مقاومتشونو از دست میدن .
 -به سینه هام دست نزن . خجالت بکش ..
 -خیلی درشت تر شده .. وقتی کوچیک تر بود اجازه شو داشتم ..
 پریسا خودشو اسیر گذشته ها و شاید هم اسیر عشق اون سالها احساس می کرد .. تا وقتی که  دوباره ندیده بودش یه حسرتی از گذشته ها به دلش نشسته بود . خودشو به این دلخوش می کرد که اون با خیلی ها خوش می گذرونه . فراموشش کرده .. ولی حس می کرد که پیام خیلی بیشتر از اون وقتا دوستش داره .. با این حال نمی خواست تسلیم شه . نمی خواست شرافت و تعهد اجتماعی خودشو ببره زیر سوال حتی به قیمت نیاز و خواسته دل ..
 -پیام ولم کن ..
-به من بگو چرا ..چرا ...
 پریسا چاره ای نداشت تا به زور متوسل شه . هر چند زورش به اون نمی رسید .. از یه فاصله نزدیک تمام نیروشو در کف دست راستش جمع کردو گذاشت زیر گوش پیام  -برو چاره ای واسم نذاشتی ..
-تو از این محکم ترشم به من زدی . صداشو کسی نشنید .. دلم شکست . فقط خودم شنیدم و خودم .. حتی خدا هم نخواست که بشنوه . اگه می شنید میومد کمکم . آخه اون خیلی مهربونه .
پیام اخلاق پریسا رو می دونست . قبلا هیچوقت ازش سیلی نخورده بود ولی می دونست در موارد این چنینی خیلی زود از دل شکنی ناراحت میشه ..
-دستت درد نکنه .. بازم میگن مردا بیوفان .. از دست روز گار سیلی ها خوردم .. هر گلی یه بویی داره .. فکرشو نمی کردم یه روزی این خونه بشه کابوس زندگی من .. بگو من دیگه چیکار نکردم که باید می کردم. مگه حالا چند سالته لعنتی ؟ وقتی که ازدواج می کردی چند سالت بود . بیست و یک سالت بود که ازدواج کردی .. من که می بینم صدای نفسهات داره بهم میگه که دوستم داری ولی شاید ارزشم اون قدر پایینه که دیگه لیاقت در آغوش کشیدن و دست زدن به بدن تو رو ندارم .. باشه من دیگه میرم ...
 پیام رفت .. پریسا مردد بود که چیکار کنه .. پیام منتظر بود که پریسا صداش کنه .. خیلی آروم حرکت می کرد .. ولی صدایی نشنید .. زن هاج وواج مونده بود و در میان دودلی هاش برای عذر خواهی مونده بود که پیام در خونه رو بست .. پریسا اون بعد از ظهر و اون شبو دیگه نمی دونست چه جوری گذرونده . بی حوصله شده بود .. مسعود حس می کرد که شاید مربوط به تغییر حالت قبل از پریود باشه .. کاری به کارش نداشت .. پریساتا صبح چند بار خواب پیامو دید .. خواب اون روزایی رو که با هم بودن .. درست در همین اتاقی که در کنار شوهرش می خوابید ولی نه بر روی این تخت .. بار ها و بار ها با پیام سکس کرده بود .. شاید فکر می کرد که اون رفته و دیگه بر نمی گرده .. حس کرده بود مردی که کلاهبرداری می کنه و میره اون ور دیگه دلش به خونه زندگیش خوش نیست . اون از کوههای غرب رفته بود .. یادش رفته بود به پیام بگه که چرا در یک سال اول قبل از از دواجش پیامی بهش نداده .. چیزی نگفته .. آخه اون از کجا می دونست ؟ چرا من باید فکر کرده باشم  شاید اون به خاطر هوی و هوس با من بوده .. چرا به حرفاش موقع رفتن توجه نکردم ؟  منم کم بی تقصیر نیستم . شاید هر کس دیگه ای هم جای من می بود همین کارو می کرد . من دلشو شکستم ولی نمی خواستم این طور شه .. آخه من نمی تونم . اون از من چی می خواد . اگه دوستم داشته باشه .. می ذاره میره .. از همه چی بدم اومده .. از زندگی .. دیگه نمی تونم تو روی شوهرم نگاه کنم .. چرا من علاوه بر شرم باید یه حس نفرت هم نسبت به مسعود پیدا کرده باشم .. اینا دلیلش چی می تونه باشه ؟ یه عشق .. عشق نافرجام به پیام با وفا ؟ چرا پریسا باید سنگدل ترین زن دنیا باشه .. آره من سنگدلم . خودمو باید بذارم جای اون . ولی من نمی تونم .. نمی تونم .. صبح روز بعد یه کارت تلفن خرید . واسه خونه خاله اش زنگ زد . اتفاقا پیام گوشی رو گرفت ..
 -الو به کسی نگو منم .. فقط اگه دوست داری باهام حرف بزنی بیا خونه مون . فقط قول بده کاری نکنی و فکرای بد به سرت نزنه . اگه دوست نداری مجبور نیستی . بابت سیلی دیروز هم ازت معذرت می خوام ..
 پیام انتظار این تلفنو در این شرایط نداشت . از خوشحالی درپوست نمی گنجید . باید خودمو زود تر برسونم . باید نشونش بدم که با تمام وجودم دوستش دارم . خودشو سریعا به خونه پریسا رسوند ... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی 

یادگارگذشته ها 2

پریسا و مسعود و پریا کمی زود تر به خونه بر گشتند . صبح شنبه رو پریسا باید می رفت مدرسه .. کلاس اول درس می خوند .. سرویس مدرسه پریا رو با خودش برد و مسعود هم رفت سر کارش .. اون طرف شهر .. هنوز یک ربع از رفتن مسعود نمی گذشت که صدای زنگ در پریسا رو  به خودش آورد . سه تا تک زنگ بود .. علامت اون روزای اون و پیام بود .. خنده اش گرفته بود . همون دیوونه بازیهای سابق .. حالا زنگ در از یه آیفون معمولی به آیفون تصویری تغییر پیدا کرده بود . نیازی نبود که بپرسه کیه یا تصویرشو ببینه .. حالا نسبت به دیروز احساس آرامش بیشتری می کرد از این که کسی اونو نمی بینه . پیام اضطراب عجیبی داشت .  یه روزی حاکم جسم و جان و قلب این زن بود . حالا باید با ترس و لرز و هزار منت اونو می دید . چرا دست روز گار بین اونا جدایی انداخته بود . چرا اونایی که همو دوست دارن نباید به هم برسن . پریسا کمی چاق تر شده صورتش هم تپل تر شده بود . دیگه اون تیپ دخترونه رو نداشت . یعنی اون همه چی رو فراموش کرده ؟ دیگه هیچ حسی بهم نداره ؟ فراموش کرده که یه روزی واسه هم می مردیم ؟ آخه من چه گناهی کرده بودم .. پیام وارد پذیرایی شد . اون هراس داشت  از گردوندن مردمک چشاش و حرکت سرش به این طرف و اون طرف .. دلش می خواست به یه نقطه  خیره شه .. آخه از در و دیوار خونه براش خاطره می بارید . هر چند نقاشی شده بود و دکور بندی هایی هم بهش اضافه شده بود .
-پریسا خیلی فرق کردی . جسمت هم مثل روحت مثل فکرت خیلی عوض شده .
پیام به سمت پریسا رفت و خواست که صورتشو ببوسه .. زن یه لحظه خودشو کنار کشید ولی حس کرد که باید تحملش کنه ..
-چرا این کارو می کنی . از جون من چی می خوای
-گناه من چیه که دوستت دارم . گناه من چیه که پنج سال از عمرمو واست گذاشتم و آبرومو ... و هشت سال در غربت به خاطرت اشک ریختم ..
 -بهت نمیومد این جوری باشی ..
 -چرا ؟ چون قبل از تو دو تا دوست دختر داشتم ؟
-پیام بهم دست نزن ..
-نمی تونم تو رو با روسری ببینم .. بذار درش بیارم .. هنوزم دوستت دارم . هنوزم می خوامت ..
-ولی دیگه همه چی تموم شده . فکر منم باش .
-مگه تو به فکر من بودی ؟ وقتی بابات دم از پول و کار و خونه و ماشین می زد و می گفت پیام باید اینا رو داشته باشه بیاد جلو تو کر بودی لال بودی که ازم دفاع کنی ؟ از عشقت دفاع کنی ؟ چی شد که الان توی خونه بابات زندگی می کنی ؟ شنیدم شوهرت تازه ماشین گرفته .. فقط با یه کار مندی ساده پاشو گذاشت تو خونه تون .. چرا .. چرا آخه ..
 -بس کن .. من نمی خواستم این طور شه پیام . باور کن خودم عذاب می کشیدم ..
 -حالا چی .. حالا چی ..
-نمی دونم . نمی دونم . واسه عذاب کشیدن خیلی فکرا هست خیلی کارا هست .. ولی یه دلخوشی هایی هست که می تونه اون عذاب ها رو کمرنگش کنه .
 -ببین من چقدر عذاب می کشم ؟ تو چشام نگاه کن و بگو دوستم نداری .. بگو به من فکر نمی کنی .. بگو خاطرات پنج سال از بهترین سالهای زندگیت واست هیچ ارزشی ندارن .. بگو دیگه .. تو چشام نگاه کن .. همون چشایی که بهم دروغ نمیگه .. ولی می دونی چیه ؟ من چشای تو رو از قلب تو بیشتر دوست دارم . چشات واسه خودش یه قلب جدا گونه داره . تو خیلی بی رحمی .. همین که از جلو چشات دور شدم همین که دیگه منو ندیدی فراموشم کردی .. نخواستی به من فکر کنی .. پس چشات دوستم داشت . بذار اون چشارو ببوسم ..
-بس کن پیام .. بس کن .. خواهش می کنم .
 -چطور تونستی خودت رو قانع کنی که بری با یکی دیگه باشی .. من می خوام بدونم . تمام اون لحظاتو که ازم دور بودی ..
-گفتم با احساسات من بازی نکن .. خواهش می کنم . پیام شونه های پریسا رو گرفت . فقط تو چشام نگاه کن و به من بگو . بگو که من باید به چی فکر کنم . فقط حستو به من بگو ..
پریسا سعی داشت خودشو بی تفاوت نشون بده تا پیام دست از سرش بر داره . پیام واسش همون دیوونه قدیم بود . باهمون بچه بازی هایی که ازش خوشش میومد . ولی حالا نمی خواست زندگی خودشو خراب کنه . حس کرد که نتونست راز دلبستگی خودشو پنهون کنه .. پیام خیلی آروم صورتشو به صورت پریسا نزدیک کرد . پریسا احساس گرگرفتگی می کرد .. دستاشو گذاشت رو سینه های پیام . می خواست اونو از خودش دور کنه انگار توانی نداشت .. پیام دستاشو گذاشت دور کمر اون و لباشو رو لبای پریسا قرار داد ... یه بوسه دیگه در کنار صد ها بوسه آن سالها .. پریسا لباشو به حرکت در آورد . می خواست بفهمه آیا حس همون وقتا بهش دست میده یا نه ؟ ترس برش داشت . یه حس قشنگی بود که در این سالها به سراغش نیومده بود ..می دونست که دوستش داره .. دلش واسش می سوخت .. ولی نمی تونست . بوسه شون طولانی شده بود و هیشکدومشون دل اونو نداشتن که از اون یکی جدا شن ولی پریسا حس کرد که باید خودشو کنترل کنه .. چون پیام بعد از بوسه به سینه هاش دست می زد .. و بعدش اونو بر هنه می کرد .. اون روزا آنال سکس انتهای سکسشون بود . بیشتر وقتا پیام اونو با میک زدن کسش به ار گاسم می رسوند .. نمی خواست به این چیزا فکر کنه ولی مثل پرده نمایش از جلو چشاش رد می شدن . .. ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی 
 

ابزار وبمستر