ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

فقط برای دوست پسرم

زن هر طوری بود شوهرشو قانع کرده بود که به خاطر اون می خواد واژن و کسشو تنگ کنه .شوهرش میلاد پزشک زنان و زایمان بود ..  فتانه خسته شده بود از این که تا به حال خودشو از آغوش پسر همسایه رها کرده  به این بهانه که نمی تونه جز شوهرش با کسی باشه . اون خجالت می کشید از حالت باز و گشاد کسش . فتانه هیکلش فانتزی  ولی تو پر بود . قدی تقریبا کوتاه داشت . صورتی گرد و بینی قلمی اما پا هایی کشیده و با سنی خوش فرم که وقتی ساپورت پاش می کرد یه حالت قوسی شکلی پیدا می کرد که شیب و زاویه اون با پا هاش چشم هر مردی رو خیره می  کرد . فرزاد پسر همسایه که خیلی هم خوش تیپ و خوش اندام بود و خیلی تصادفی  با اون در فیس بوک آشنا شده و چت می کرد یک دل نه صد دل ادعا می کرد که عاشق اون شده . در حالی که فتانه به خوبی می دونست که این عشق نیست و هوسه . فرزاد هم در واقع می خواست مخ زنی کنه و به خوبی این کارو انجام داده بود . فتانه سی و پنج سالش بود و ده سالی رو هم از فرزاد کوچیک تر بود ولی خودشو سی ساله معرفی کر ده بود . یه پسر ده ساله  دبستانی هم داشت ولی به فرزاد گفته بود که خیلی زود از دواج کرده .  چند بار که فرزاد اومده بود خونه شون و صحبتاشون گرم شده و کارشون به بوسه کشیده بود با همه التهابی که داشت دلش  می خواست که در فرمی مطلوب و ایده آل در اختیار معشوقش قرار بگیره . . اون از این که دخترای جوون بخوان قاپ و قلب فرزاد رو بدزدن نگران بود . فرزاد هم بد جوری به فتانه پیله کرده بود .... چشای فرزاد نشون می داد که اون تشنه سکسه ..  فتانه صبح پسرش مستعان رو رسونده بود مدرسه از فرزاد خواسته بود که بیاد خونه شون . پسر شگفت زده شده بود تا حالا سابقه نداشت  که فتانه از اون بخواد که  بیاد اون جا ... براش جای تعجب بود که چرا فتانه تا یه حدی رو در رابطه جنسی شون پیش میره و بیشتر از اون بهش اجازه نمیده . بر این باور قرار گرفته بود که شاید این جوری می خواد خودشو توی دلش جا کنه و به اصطلاخ شیرین کنه .. اما اون روز فتانه شلوار های زیادی رو امتحان کرده بود . یکی از استرچ های آبی رو هوس انگیز تر از بقیه یافته بود . اون می تونست درشتی باسنشو  خیلی بهتر نشون بده .. کاملا متوجه بود که فرزاد از همون اول هم چشاش به اون قسمت از بدن اون خیره شده ..  
-آفتاب از کدوم طرف در اومده که امروز ازم خواستی که بیام این سمتی ؟ تو از چت خسته نشدی ؟فتانه .. تا کی می خوای ازمن فرار کنی ؟
 هر دو شون به یاد حرفایی افتاده بودن که در چت می گفتن . فرزاد مثل دفعات قبل خواست که فتانه رو بغلش کنه و ببوسه . زن از دستش گریخت . فرزاد شیطنت رو توی چشاش دید .  به دنبالش رفت .. فتانه خودشو انداخت روی تخت ... این بار به دمر .. مثلا نمی خواست بذاره که فرزاد اونو ببوسه .. بر جستگی باسن و استرچ فتانه ,  اونو خیلی حشری کرده بود . یه حسی بهش می گفت که این بار فتانه بهش اجازه میده که بتونه باهاش سکس کنه  .. تا حالا چند بار از راه کمر فتانه د ستاشو به باسنش رسونده بود . ولی برای اولین بار بود که قالب کونو از نزدیک  و کامل می دید . فرزاد به تن سفید و اندام تو پر زن خانوم دکتر میلاد پزشک مشهور خیره شده بود . خیلی حال می کرد که داره خانوم یک پزشک مشهور رو می کنه .  لحظاتی بعد فرزاد و فتانه دو تایی شون کاملا برهنه بودند . فتانه حس می کرد که لبای فرزاد  باسنشو داره می سوزونه . به شدت داغش کرده بود . فرزاد دندوناشو به آرومی روی باسن فتانه قرار داده بود و اون از این کار خیلی خوشش میومد . وقتی فرزاد نوک زبونشو روی سوراخ کون اون کشید حس می کرد که غلظت  ترشح و خیسی کسش  بیش از اندازه زیاد شده . حالا این زن سی و پنج ساله با اعتماد به نفس خاصی خودشو در اختیار فرزاد بیست و پنج ساله قرار داده بود .. سرشو به عقب بر گردوند  و قتی نگاهش به کیر درشت و تپل پسر افتاد  بدنشو بر گردوند .. تا از روبرو  خودشو در اختیارش قرار بده . اون سکس از این زاویه رو بیشتر می پسندید که بتونه اندام مردشو  بتونه ببینه و هوسش زیاد تر شه . فرزاد دوست داشت کس فتانه رو بلیسه و فتانه هم دوست داشت که واسه فرزاد ساک بزنه .. فرزاد با لبهای فتانه آشنا بود ... اون  این لبها رو بار ها و بار ها بوسیده بود ..  رو فتانه خم شد .. فتانه پا هاشو باز کرد . اولین باری بود که بعد از جراحی می خواست سکس کنه . کمی استرس داشت .. کف دست فرزاد رو که روی کسش حس کرد یه حرارت خاصی رو در تمام بدنش احساس می کرد . فرزاد انگشتشو به آرومی گذاشته بود توی کس فتانه ... فرزاد انگشتشو کشید بیرون و آروم آروم  بر بدن فتانه منطبق شد .. فتانه آروم به به چشای فرزاد نگاه می کرد .... دوست داشت بازم  اون دروغای اون پسرو بشنوه . حرفای عاشقونه شو ... فرزاد هم متوجه حالتش شده بود ....
 -عاشقتم فتانه .. دوستت دارم .
 -منم دوستت دارم عزیزم ...
 زن چشاشو بسته بود و به حرکت کیر توی کس فکر می کرد .. فرزاد هم با هیجانی زیادکیرشو به سمت داخل کس فتانه حرکت داد .... فتانه تنگی رو به خوبی حس می کرد . در قسمت ابتدایی کس کمی احساس درد می کرد ولی با ضربات پی در پی کیر فرزائ عادت کرده بود .. پسر دستاشو گذاشته بود رو سینه های فتانه ... .. سرشو رو سینه ها خم کرده همراه با حرکات کیرش با سینه ها و اندامش هم ور می رفت ...
فتانه : آههههههه کسسسسسسم ... پسر .. تو چقدر هاتی ...
فرزاد اونو غرق بوسه کرده بود . زن لحظه به لحظه حشری تر می شد . پاهاشو مرتب باز و بسته می کرد .. یه حسی داشت که نمی تونست ازش دل بکنه و دوست داشت که به همین صورت ادامه داشته باشه .. کیر فرزاد داشت کسشو ذوب می کرد . ذوب کردنی لذت بخش ....  حس کرد که یه قسمت از کسش مثل یه شمع ذوب شده .. ریزش آبشو حس می کرد که چطور از کناره های کس خالی شده .. فرزاد همچنان اونو می بوسید و با بدنش ور می رفت ... لحظاتی بعد پسر کیرشو به انتهای کس زن چسبوند .. حرکت منی فرزاد به اون همین لذتو داد  که لذت جذب اون توسط فتانه . اون روز دو تایی شون سه ساعت تمام با هم حال کردند ... فرزاد از کون هم فتانه رو کرد .. ساک زدن و کس لیسی هم جزو بر نامه هاشون بود ....
فتانه : خوش گذشت؟ ..
فرزاد : فوق العاده بود ...
 پس از رفتن پسر زن رفت جلوی آینه ... فتانه با خود زمزمه می کرد شوهر عزیزم . دکتر میلاد دست گلت درد نکنه . چه کوسی  واسه من ردیف کردی .. حیف که نمی تونم دستمو رو کنم ولی کسمو می  تونم رو کنم .. .. گل کاشتی عزیزم . کاش می دونستی فقط به خاطر دوست پسرم بود نه به خاطر تو ... پابان ... نویسنده .... ایرانی

زن نامرئی 284

پویا با کمال پررویی خودشو به من نزیک کرد و انگشتاشو کرم مالی کرده به کون من مالوند ..
 -آخخخخخخخخ نهههههههه .. این کارو نکن . کی بهت اجازه داده ...
ماهان که نمی دونست چی به چیه و من و اون با هم فامیلیم و من دارم از رو لج حالشو می گیرم گفت ..
 -نادیا خانوم آقا پویا حرف نداره . من و  اون سالهاست که همو می شناسیم . بیشتر  جا ها با همیم . پسر خیلی با معرفتیه . هم به زن و بچه اش می رسه و هم به دوستاش . این جوری مرد خیلی کم پیدا میشن .
 توی دلم گفتم آره طفلک خواهرم که حسابی سرش شیره می ماله . منم که دیگه حرف بزن نبودم گذاشتم پویا هر کاری که دلش می خواد انجام بده . دستاشو گذاشت روی کون من و نوک  انگشتش روتا اون حدی که خودش مناسب می دونست کرم مالی کرد و اونو به آرومی فرو کرد توی کون من .. آخخخخخخخخ  چه حالی کردم من .. هم دردم می گرفت هم کیف می کردم و هم حرصم می گرفت که این مرد پررو با این که خیطش کردم داره کارش رو می کنه . پویا دستشو گذاشت رو صورت راست من و با یه فشار کاری کرد که سرمو به سمت اون بر گردونم ... آروم زیر گوش من گفت حالا دیگه باید خودت رو برای کون دادن آماده کنی . .
 زبونشو در آورد و اونو گذاشت رو لبام . اولش لبامو قفل کردم . می خواستم حالشو بگیرم و بهش رو ندم . ولی چاره ای نبود . لبامو باز کردم و زبونشو میون لبام قرار دادم . یه گاز کوچولو از اون زبونش بر داشتم که اون از درد به خودش پیچید
-چیه این قدر سوسول بازی در نیار . این جایزه توست . هنوز کو پاداش های دیگه ای هم هست ..
سرشو گذاشت رو گوش من و گفت درسته که نسترن اگه بفهمه من اهل حالم خیلی ناراحت میشه ولی حواست هم باشه که اگه متوجه شه که خواهرش هم بهش خیانت می کرده چقدر می تونه برای تو گرون تموم شه و اعصاب خودش هم به هم می ریزه و روابط خانوادگی و دوستی ها به هم می خوره .؟
ماهان : پویاجان اتفاقی افتاده ؟ اتفاقا نادیا خانوم از اون زناییه که وقتی بار اول ببینیش حس می کنی که سالهاست اونو می شناسی ..
پویا در  حالی که مرتب باکف دستش به کون من می زد و اونو می لرزوند گفت از این لرزشها و از این حالت ها خیلی خوشم میاد . جون میده آدمو بلرزونه و حالشو ببره و بعد بکنه توی اون کون .  انگشتش مرتب توی کون من حرکت می کرد . این بار لباشو گذاشت رو لبای من و منم برای  این که به خاطر حرکت خشن قبلی ام از دلش در آورده باشم خیلی با هوس لباشو می مکیدم ... یه دستشو گذاشته بود روی کونم و با ملایمت با هاش ور می رفت . کیر ماهان هم از پایین در حال شکافتن لبه های کسم بود . و خیلی خوشم میومد . ولی یواش یواش  می خواستم ملاحظه پویا رو کرده تا حدودی هم با اون راه بیام . جوووووووووون چه حالی می کردم با دو تا مرد .. پویا هم اون قدر منو بوسید و عشقبازی زبون به زبون انجام دادیم  و انگشتشو هم توی کونم مالید که دیگه  من کاملا تسلیمش شده بودم . حالا جز کیر اون چیزی نمی تونست به کون من لذت و آرامش بده . وقتی کیر همیشه آشنای خودشو به کون من مالوند با لذتی که از طرف کیر ماهان به من می رسید  حس کردم که شعله های هوس داره منو می سوزونه و یکی باید منو داشته باشه که از اون محیط در نرم .. بی اختیار به موهای ماهان چنگ انداختم . کیر پویا خیلی آروم وارد کونم شد بازم همون حس همیشگی .. داغ داغ داغ ... دو تا کیر با دو حرکت آتیش دهنده . کیر ماهان که در یه حالت عمودی از پایین به بالا و عکسشو می رفت و کیر پویا که در یک حالت افقی وارد کونم می شد  -اوووووووففففففففف پسرا بجنبین ..  بجنبین ... این قدر دیکتاتور نباشین که هر کاری که دلتون خواست با من انجام بدین . مگه صدای مرگ بر دیکتاتور رو نمی شنوین . ؟  با این عشوه هایی که می ریختم دو تایی شون دیگه حسابی  حشری شده بودند . ماهان  یه دستشو دور کمرم حلقه زده و پویا با پنجه هاش به دو طرف کونم چنگ انداخته بود و کیرشو با سرعت بیشتری می کرد توی کونم و می کشید بیرون
-اووووووووهههههه عزیزم بگو حالا چی می بینی . بگو چی حس می کنی ؟ ..
پویا تقریبا داشت سوتی می داد و این کار رو هم کرده بود . ولی ماهان  هم که حواسش به سکس با من بود چیزی نفهمید .. تازه اگرم می فهمید مسئله ای نبود ..
پویا : همون کون همیشگی .. تپل و گنده و خواستنی .. همون که سوراخ کسش با سوراخ کونش مو نمی زنه . هر دو تاشون تنگ تنگ .. ... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی 

زنی عاشق آنال سکس 188

اینو که گفتم سیاوش برای لحظاتی سکوت کرد . نمی دونستم منظورش چیه . دوست داشتم همونی باشه که من دوست دارم .
 -آتناااااااااااااااا ؟
-جوووووووون
-می تونم یه خواهشی ازت بکنم ؟
 -بفرما ..
-می تونم ازت بخوام که بیای به این جا پیش من ؟ کجا هستی تا من بیام سراغت
-نمی دونم . تا اون جایی که می دونم می گفتی که معمولا هر کی پاشو می ذاره توی این مجلس باید یه دختری هم همراهش باشه . اگه این طوره که من ول معطل هستم . راستش برای لحظاتی از بیان این حرف پشیمون شدم . اصلا دلم نمی خواست این موضوع رو پیش بکشم .
-من نمی دونم چی بگم ..
 می دونستم که اون  نه می تونه دروغ بگه و نه می تونه راستشو بر زبون بیاره . برای  این که اونو در تنگنا نذارم ترجیح دادم که بی خیال شم . گذاشتم  به هر وقت که تونستم با اون خلوت کنم و نگرانی سررسیدن مزاحمی رو نداشته باشم . ..
-ببین سیاوش من نمی خوام توی اون مهمونی تو رو ببینم اگه تونستی یه کاری کنی که از خونه بیای بیرون معرکه میشه .
 -اتفاقا منم همین نظر و دارم .
 -ببین سیاوش همین دور و برا باش من تا نیم ساعت دیگه برات زنگ می زنم . حواست    هم به این باشه که دخترا دور و برت نباشن که همراهن راه بیفتن ..
 از اون طرف برای شیرین زنگ زدم . و اونم اتفاقا همراه من اومد و کلید خونه ای رو که در اختیار داشت به من دا د   و همراه منم اومد و اون منزل ویلایی رو که همون نزدیکی بود نشونم داد .
 -جبران می کنم شیرین جان .
 -همین که به یاد من باشی و فراموشم نکنی از هر جبرانی جبرا ن تره .
-فدات شم شیرین ..
 -برای من تعریف می کنی جریانو ؟ البته حالا نه . خیلی دلم می خواد متوجه شم که این اقا چه طور دل آتنای خوش گذرون ما رو برده .
 -عزیزم چشم به موقعش همه چی رو تعریف می کنم .  
بااین که خیلی خسته و داغون بودم ولی سعی کردم که هر جوری شده خودمو قانع کنم که  سیاوش مجبور شده مونا رو با خودش ببره . مونا و اون چه جوری با هم هماهنگ شده بودند . .. راستش از همون اول می خواستم با توپ پر برم سمتش . تقریبا یک کوچه بالاتر از خونه همدیگه رو دیدیم .  دلم نیومد دعواش کنم ..
 -خب بگو   همراهت کی بود . شنیدم که حسابی خوش می گذرونی  .
 -منظورت چیه . به نظر تو هرکی میا این جا باید بد بگذرونه ؟
 -نگفتی اون دختری که با خودت آوردی به این مجلس کیه ؟
 -اون موناست . می شناسیش  .یکی از دوستانه . اتفاقا در مجلس خونه ما هم بود . راستش وقتی که گفتی با من نمیای من قصد اومدن رو نداشتم . نه این که پیدا کردن دختر واسم سخت باشه ولی دوست داشتم که تو با من بیای اما نخواستی . مونا برام زنگ زد . گفت که اونم دعونه و مرد همراه نداره . اگه می تونم با اون برم .  تو هم نیومده بودی و من هم دیگه اومدم و قبول کردم که اون همراهم باشه . . حالا اگه این کار من اشکال داشت به من بگو . -نه تو کارت هیج اشکال نداشت . ببینم به اونم گفتی که دوستش داری ؟ اونو هم بغلش زدی ؟
-ببینم آتنا تو چیزیت میشه ها ؟در این مجلسی که پاتو گذاشتی توش و حالا من نمی دونم چی بوده قرصی روان گرداتی چیزی مصرف کردین یا نه ؟
-سیاوش ! هیشکی تا حالا جرات نداشته با من این طور حرف بزنه .
راهمو از سیاوش جدا کرده  مثلا قهر کردم که اون نذاشت من از اون جا دور شم .
 -چیکار داری می کنی  .
-نمی خوام مانع خوشگذرونی حضرت آقا شم .
 -باور کن من بهش دست  هم نزدم . چند بار باید بهت می گفتم . خب تو نیومدی دیگه من چیکار می کردم ..
خیلی راحت تر از اونی که فکرشو می کردم تونست رامم کنه . و منم خیلی سریع تر از اون چه فکرشو می کردم اونو بردم به همون ویلایی  که کلید اون در اختیارم بود . کت و شلوار شیک و مردونه ای به تن کرده بود . یه نگاه به قد و بالاش انداختم . آخ که من چقدر خسته بودم . هنوز اثر کیر اون سه تا مرد رو تنم بود ... فکرشو نمی کردم این قدر راحت  خودمو در اون جا ببینم . 
-عزیزم امشب مثل غریبه هایی .
-نیست که تو خیلی بر خوردت عالی بود ؟
 -باور کن من با مونا ار تباطی نداشتم . من فقط به تو فکر می کنم . ...
 دستشو گذاشت رو شونه هام . بازم دچار لرزش و برق گرفتگی هوس شدم . حس کردم که دور و بر کسم خیس شده . ولی اون حرکت منی یا آب کیر اون سه نفری بود که به من تجاوز کرده بودند  . با این که به اندازه کافی آب کیر اون سه نفر رو از کس و کون خودم پاک کرده بودم بازم تتمه اون دست از سرم ور نمی داشت ... ... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی 

مردان مجرد , زناان متاهل 88

افشین حس می کرد که  هوس و اشتیاق تازه ای به سمت اون بر گشته . در اتاقو از داخل قفل کرد تا اگه مهناز یا کس دیگه ای خواست وارد شه و حتی فریده نتونه بیاد و شاهد این  صحنه نباشه .
-آههههههههه جووووووووون .. نههههههههه افشین .. تو خیلی خوبی خیلی ماهی . افشین با تعجب به صورت داغ و چشمان بسته ستایش نگاه می کرد که چه جوری از اون می خواد که با تمام وجودش به اون لذت بده تا زود تر اونو از مرز زنانگی عبور بده .. دلش به حال این دختر می سوخت . بعضی ها چه سر نوشتی دارن . کیر افشین روی کس ستایش قرار گرفته بود ...
-سریع تر ... این  حالا او مین کیریه که بعد از کیر شوهرم به این صورت روی کس خودم احساس می کنم . تا حالا بقیه  کیر ها رو پس زدم و اونا رو نپذیرفتم .
-پس من باید مرد خوش شانسی باشم که در آغوش ستایش خودم قرار دارم ..
- بفرست .. فشارش بده و منو هم در چنگ خودت داشته باش فشارم بگیر . حالا این ستایشه که داره به نقطه اوج می رسه .. داره پرواز می کنه ...
 دستمال کاغذی در کنار اونا قرار داشت . افشین می خواست خیلی زود آثار خون رو از دور و بر کس ستایش پاک کنه تا بهانه ای به دست بقیه نده . هر چند نمی شد چیزی رو ثابت کرد .  با این حال وقتی خلاف به این جای کار می رسید همه چیز موجب نگرانی می شد . دوست نداشت  طوری بشه که دیگه نتونه  وارد این جا شه ... ستایش خودشو داغ داغ احساس می کرد . سر شار از هوس . کیر افشین کس اونو لمس کرده بود و همون برای آتیش زدن اون کافی بود ... همون کافی بود تا اونو به سر حد جنون برسونه . خودشو محکم و محکم تر به بدن افشین چسبوند .. طوری کیرافشین رو ففل کرده بود که  کیر به زور روی کس حرکت می کرد .
 -آخخخخخخخخخخ جااااااااااان کسسسسسسم کسسسسسسم  .
زن پاهاشو شل کرد و اونا رو به دو سمت باز ترشون کرد .. افشین سر کیرشو به کس ستایش چسبونده بود .. حالا اون دو تا لبه رو به دو طرف باز کرد و خیلی آروم سر کیر رو از این قسمت ابتدای کس رد کرد . ستایش چشاشو بسته بود و به این فکر می کرد که کیر بی اندازه کوچولوی شوهرش فقط می تونست تا همین قسمت نفوذ کنه و اونو در یه نقطه ای ول می کرد که می خواست لذت ببره ..می خواست آتیش بگیره و آتیش هم گرفته در التهاب هوسش می سوخت و کاری از همسرش بر نمیومد حالا افشین خانی از راه رسیده بود و داشت این  کار رو براش انجام می داد ... دلش حالا واسه شوهرش می سوخت ... حالا حس می کرد که این کیر و این لذت و خوشی حق اونه . ستایش حرکت نرم و لاک پشتی کیر رو داخل کسش احساس می کرد . اون حالا داشت به تمام رویا هاش می رسید . کمرش سنگین شده کمی درد گرفته بود ولی می دونست که کیر افشین می تونه بهترین مسکن برای این درد باشه .
 -جوووووووووون اووووووووففففففف ... بفرست بفرست ...
-خیلی تنگه . عاشق  همچین کس هایی هستم ..
 شاید اگه شرایط اونافرق می کرد و در یک روز دیگه ستایش به این حرف افشین حساسیت نشون می داد و دچار نوعی حسادت می شد . اون هنوز  عادت نداشت به قرار گرفتن در همچین شرایطی . هنوز خودشو با سکس گروهی وفق نداده بود . افشین به حرفای التهابی زدن خود ادامه داد .
 -کس تنگ قشنگ خیلی دوست دارم . من تو رو خیلی دوست دارم ...
نیمی از کیر افشین وارد کس ستایش شده بود .. با این که هم ستایش و هم افشین حس می کردند که  کیر بازم می تونه توی کس حرکت کنه ولی انگار به دیواره ای بتنی رسیده بود که نمی تونست بیشتر حرکت کنه .. هر چند در همون پنج شش سانت اول زن احساس ترکیدن چیزی رو کرده بود و افشین همون صدا رو شنیده بود ولی برای این که  مطمئن تر شه کیر رو به به عمق کس زن فرستاده بود . افشین کیرشو بیرون کشید . می خواست ببینه که بالاخره چیکار کرده ... ستایش وقتی دید کیر افشین آغشته از خون سرخ و تازه اونه هیجان خاصی بهش دست داد . باورش نمی شد . شب از دواجش تا این حد خوشحال نبود که حالا احساس آرامش می کرد . افشین تا رفت خونو از روی کیرش پاک کنه ستایش جیغ آرومی کشید و گفت
 -نهههههههه حالا نه ... دست نگه دار
-چی شده اتفاقی افتاده .
 -نههههههههه ... حالا بهت میگم .
زن از جاش بلند شد با این که در ناحیه کس احساس سوزش می کرد ولی به سرعت و طوری که خود افشین هم شگفت زده شده بود کیرشو گرفت  و گذاشت توی دهنش . 
-چیکار داری می کنی دختر . این بوی خونو میده .روش خون نشسته .  
 ولی ستایش گوشش به این حرفا بد هکار نبود ... کیر افشین رو با لذت ساک می زد . دقیقه ای بعد کیر رو از دهنش در آورد و گفت به من لذت میده . تو که نمی دونی من برای این خون چه خون دلها که نخوردم . حالا می خوام خود این خون رو بخورم ... اونو بخورم و در تمام وجودم پخش کنم . .... ادامه دارد .... نویسنده .... ایرانی 

خانواده خوش خیال 136

سهیل واسه این که پیش بقیه پسرا کم نیاره و نشون بده که یک پسر ایرانی بزرگ شده در خارج هم می تونه توانایی های خودشو داشته باشه  سرعت سکس با فرخ لقا رو زیادش کرده بود .
فرخ لقا : وووووووویییییی ...اوووووووووووفففففف ...  چقدر این جوونا داغ شدن ... چقدر داغ شدن ...
 عرفان : می بینی مادرت چه جوری حال می کنه ؟ ظاهرا براش لازم بود ....
 سهیل هم که دیگه ول کنش نبود . اونو مورد ضربات چپ و راست کیری قرار داده بود .. یه لحظه فرخ لقا حس کرد که کسش داره آب میشه ولی در واقع این آب هوسش بود که بازم داشت خالی می شد ... احساس آرامش می کرد .. سهیل هم دیگه نتونست جلوی خودشو بگیره  
سحر : سهیل جون به اندازه کافی فرخ لقا از کیر و از سکست استفاده کرده ... می تونی توی کسش خالی کنی .. این قدر به خودت سخت نگیر برای کمرت خوب نیست . به مغز و  اعصابت فشار میاد مادر به قر بونت ..
سهیل : مامان می  خوام بکنم توی کونش ..
-نگران نباش عزیز  دلم کم نمیاری . پسرای خونواده خوش خیال تا میان خودشونو بشناسن می بینی که کیرشون از بس میره توی غلاف خانوما رشدشو از همون روزای اول شروع می کنه . هر چند طبق قوانین بین المللی سکس تا 18 سالگی ممنوعه ولی همه دنیا می دونن این حرفا همش باد هواست و کسی تابع این مقررات مزخرف و بی اساس نیست که هیشکی رعایتش نمی کنه
.. سهیل یک بار دیگه پا های فرخ لقا رو انداخت رو شونه هاش و اونو یه سمت خودش کشوند ...  و در نهایت   هوس همچنان به تلنبه زدن خودش ادامه می داد .سهیل چشاشو بسته بود و تا اون جایی که جا داشت و منی حرکت می کرد توی کس فرخ لقا خالی کرد ... مادر امیر احساس آرامش می کرد .. در همین یه تیکه جا حالا سه تا پسر بودند که با هاش حال کرده و حسابی برای سکس های  متقرقه آب  بندی شده بود ..  فرخ لقا : حالا اگه ممکنه توضیح بدید جریان سکس خانوادگی و محفل عمومی و این که همه در کنار هم راحتن چیه .  و اگه من بخوام در این مجلس شرکت کنم باید دم کی رو ببینم .
 امیر : سحر جون ببین آخر کار خودت رو کردی ..
سحر : پسر آدم که این قدر خود خواه نمیشه . مادرت هم یک زنه . یک انسانه . اون چه فرقی با ما داره .. ما که می تونیم هر وقت دلمون خواست از زندگیمون لذت ببریم و نهایت تفریح رو داشته باشیم . مخصوصا وقتی که در امریکا بودیم محیط اجتماعی مساعد و مناسبی داشتیم . الان زن ایرونی در خو نه خودش هم آسایش نداره .   هر وقت که شما اراده کنی من می تونم شما رو با اعضای خونواده آشنا کنم . اتفاقا اونا خوشحال میشن که هر چند وقت در میون یه نیروی تازه نفسی هم به جمع اونا اضافه شه . این هم به نفع اون تازه وارده و هم به نفع خونواده خوش خیال که معلومه که یک تنوعی هم برای اونا میشه .
 سحر : من همین حالا این آمادگی رو دارم که در خد مت خونواده خوش خیال باشم . امیر : مامان معلوم هست که تو چی داری میگی ؟  امروز به اندازه کافی زیر بار بودی . برای سن تو مناسب نیست این همه فعالیت .
فرخ لقا : امیر تو دیگه چرا این حرفا رو می زنی . حالا بابات پیر شده و نمی تونه به ما خوب برسه . من هنوز یک گل از صد گلم نشکفته . هر کی ندونه فکر می کنه که ما هفتاد سال سنمون باشه .
 امیر : مامان اونا الان همه شون در حال فعالیت هستند .. در شرایطی ان که چی بگم عادت دارن . خستگی نا پذیرن .
 فرخ لقا : راستش در سکس بیشتر مردا هستند که فعالیت می کنن خسته میشن .. من نمی دونم تو چرا همش اصرار داری که من وارد این  مجلس نشم . تازه این جوری که معلومه  تو هم امروز به اندازه کافی خودت رو سر گرم کردی . سحر خانوم راستی راستی برای امیر کار جور کردی یا تمام وقت باید از اون کارا بکنه ؟
 سحر : فدات شم خانومی . کاری که امیر می کنه هم فاله و هم تماشا اون مسئول تدارکات هم هست .. در کنار این زحما تش اگه فرصتی پیدا شد می تونه بیاد و در جمع ما شرکت نه ..
 فرخ لقا : همه این ها در یک روز مشخص شد . ؟
سر عرفان و فیروزه دیگه سوت کشیده بود .می خواستن هر چه زود تر هم که شده از این فضا فرار کرده شاید از دست پر حرفی های فرخ لقا خلاص شن ...  
فرخ لقا : من آماده ام ..
امیر : مامان همین جوری ؟
 فرخ لقا : این چه کاریه ! .. اتفاقا همین جوری راه بیفتیم بریم بهتر هم هست . اون جا باز باید کلی دنگ و فنگ بدیم و لباسامونو در آریم .... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی 

کوروش تو جاودانه ای !

کوروش تو جاودانه ای ! 
اسطوره آن زمان و این زمانه ای !
دلاور و غیور با کلام شاعرانه ای 
تو تا ابد در دل این آشیانه ای 
به دور شمع همیشه سوزنده وطن 
تو همیشه سوزنده , پروانه ای 
چشمان تو بیدار و نگهبان این خانه ای 
تو یک حقیقت زیباتر از افسانه ای 
تو همیشه بر سر پیمان و پیمانه ای 
تو پیامیر و قاصد عشق 
در جهان خاکی و هر کاشانه ای 
کوروش ! تو طنین و فریاد عاشقانه ای 
تو شکوه مناجات عارفانه ای 
تو بر دشمنان این آب و خاک 
کابوس و جلاد و شمشیر ویرانه ای 
برای دل شکسته , جان خسته ما 
تو بهترینی نیکوترینی جانانه ای 
برای ملت بی گوهر زمانه 
تو گوهر پاک و یکدانه ای 
*************
بیدار شو کوروش ! بیگانگان بر اریکه شاهی تکیه زده اند و جز چپاولگری هیچ نمی دانند و هیچ نمی خواهند و حال جز آن هیچ نمی خوانند . گستاخانه غارت می کنند ... هر گز این عبارت زیبای تو را از یاد نمی بریم وقتی زندگی چیز زیادی به شما نمی دهد به خاطر این است که شما چیز زیادی از آن نخواسته اید . و به فرموده فرزند پاک تو فردوسی بزرگ .. به یزدان که گر ما خرد داشتیم ... کجا این سر انجام بد داشتیم . امروز , زاد روز توست . تولد تو  , تولد تویی که می دانم چون تو کسی نخواهد آمد .. اگر هم بیاید بر تر از تو , والاتر از تو نخواهد بود .. بیدارشو کوروش ! که ما با چشمانی باز خفته ایم و در انتظار معجزه ای هستیم که شکوه تاریخ را برای ما زنده گرداند ... کوروش تولدت را تبریک می گوییم .. هنوز چشم به راه فرستاده ای هستیم از فرزندان تو .. که برایمان از عشق به ایران و ایرانی بگوید .. که برایمان از انسان و انسانیت بخواند که برایمان از ویرانی جنگ ویرانگر بگوید ... بگوید که همه می توانیم  سهمی از بهشت عشق داشته باشیم که همه می توانیم در گلستان عشق گام بر داریم و گلهای زیبا را ببینیم که  دارا و ندار را به یک چشم می نگرد , با چشم خدا گونه و انسان بینانه خود . کوروش کجایی که برای یهودی راه گم کرده و سر گردان و برای مسلمان بی ایمان ترانه مهربانی ها را بخوانی .. بخوانی که وقتی خدا آدم را آفرید حوا را آفرید هر گز نمی خواست که روز گار این چنین باشد . قابیل چون هابیل مرده است .. بگو که می توان قابیل دلهای خود را کشت .. بگو که ایران ما باز هم بر تارک تاریخ خواهد درخشید و شیطان را باسایه سیاه خود به زباله دانی تاریخ خواهد افکند .. زباله ها را می سوزانیم تا در گلستان وطن جز زیبایی هیچ نماند .کوروش تولدت مبارک ! باید که دست به دست هم دهیم ویرانه ها را از نو بسازیم . تا به کی بر ویرانه ها  گریستن ؟! تا به کی زانوی غم در بغل گرفتن و حسرت گذشته ها را خوردن ؟! تا به کی چون بوم شوم در ویرانه ها نالیدن و از نالیدن هراسیدن ؟ ! وقت آن است که چون همای سعادت گونه  بدانیم که می توان خود سر نوشت خود را در دست گرفت و بر بخت خویش لعنت نفرستاد . کوروش می دانم که به ما می گویی کسی به حال ما دل نمی سوزاند جز خود ما ... امروز روز بزرگیست .. امروز همان روزیست که هزاران سال پیش , آغاز بزرگی کردن کوروش بزرگ بوده است . نمی دانم که چگونه بزرگی کردن آموخته است . اما می دانم که دانسته است که چگونه بزرگی کند .. اسطوره فروتنی ها , عاشق ایران و ایرانی .. مردی که فخر نمی فروخت ... آری کوروش بزرگ شد بزرگ  بود بزرگ ماند بزرگانه رفت .. کوروش می دانست که چگونه بزرگی کند چون هر گز خود را بزرگ نمی دانست (بزرگی نمی کرد ) . ... ایرانی آریایی 








شیدای شی میل 138

یک لحظه که نگاهم به مهران افتاد متوجه شدم که اون چه جور داره نگام می کنه . بد جوری بهم زل زده بود . منتظر بود که من زود تر با زنش حال کنم و بعد بیام سمت اون .. ولی کیر تیزش نشون می داد که واسه لاله هم آماده شده ... منم دستامو گذاشتم دور کمر سمیه و اونو رو تخت و نزدیک مهران و لاله خوابوندم . طوری  که هم می تونستم با سمیه حال کنم و هم به راحتی مهران و لاله رو زیر نظر داشته باشم .
 -سمیه داری اینو ؟ بگیرش ..
 مهران هم به وجد اومده بود همچنان داشت به من نگاه می کرد که چه جوری دارم زنشو می کنم .  منتظر بود که زود تر کارمو تموم کنم برم سمت اون . اینو به خوبی می شد در حرکاتش دید .. منم که دیگه کاری به اون دو تا نداشتم . باید مهران و لاله رو می ذاشتم به حال خودشون که بتونن نهایت لذتو از رابطه شون ببرن .
مهران : شیدا جون .. می بینم می تونی یکی از دستاتو کار بندازی و اونو بفرستی سمت من .
منظورش این بود که برم و کونشو قلقلک بدم . تا این جوری بتونه حال کنه . از نگاهش معلوم بود .. منم خیلی حال می کردم از این که به اون کون مردونه اش چنگ بزنم . سمیه پاهاشو داده بود هوا و به شدت دستاشو به دو طرفش می کوفت . مهران هم ضربات آتشین خودشو یکی پس از دیگری به طرف انتهای کس لاله می فرستاد .. لاله هم مرتب سرشو به این سمت و اون سمت حرکت می داد . نشون می داد که چقدر از حرکات ضربتی مهران خوشش میاد .  لباشو گاز می گرفت .. اونا رو غنچه می کرد ... سمیه که طاقباز افتاده بود گاه چشاشو باز می کرد و به صحنه ای نگاه می کرد که شوهرش چه جوری داره لاله رو می کنه ..  
سمیه  : شیدا تو حواست کجاست . باید به من توجه داشته باشی . فقط به من . من می خوامت .  کیرت رو می خوام   . کیرت مث یه سریش چسبیده به کسم  . یه  حالت قشنگی داره . انگار که یه حلزونی رفته توی کسم ...
 مهران که حواسش به سمت ما هم بود گفت ببینم سمیه حلزون هم تو رو کرده .
 سمیه : خیلی با مزه شدی از وقتی که کیر شیدا جون رفت توی کونت حسابی بهت انرژی داد و داغت کرد .
مهران : نیست که به تو حال نداد ...
 -سمیه جون یه وقتی شوخی شوخی با هم دعوا میفتین . ما اومدیم این جا حال کنیم و لذت ببریم .
 کون لاله لرزش خاصی پیدا کرده بود . مهران دستشو به سمت زمین دراز کرد .. یه موز بر داشت و اونو به سو راخ کونش مالوند و خیلی آروم و تا حدود نصف این موزو فرو کرد توی کونش . یه حالتی پیدا کرده بود که تماشای اون بهم لذت می  داد . طوری که دلم می خواست اون موز رو بر داره و من کیرمو جای اون فرو کنم . معلوم نبود این مهران دیگه چه مدلشه و از لاله خجالت نمی کشه که داره این کارو می کنه . وقتی که این صحنه رو می دیدم حس می کردم که کیرم با یه تیزی و نشاط خاصی داره سمیه رو می کنه .... خودمو به لاله  و مهران نزدیک تر کردم تا بتونم خیلی راحت دستمو به موز برسونم .
 -مهران جون خودت رو خسته نکن من  موز  رو توی کون تو حرکت میدم .
مهران : خیلی با حال می شد که کیرت رو توی  کونم حرکت می دادی . ..
 -تازه هنوز یه روز نشده که اومدیم این جا . وقت وسیعه . نگران نباش به اندازه کافی می تونیم با هم با شیم ..
 سمیه : این قدر روش نده به فکر منم باش . اگه اونو زیاد پرروش کنی به این زودیها دست از سرت ور نمی داره . دیگه آسایش و آرامش نداری .... 
لاله حالا سرشو گذاشته بود رو بالش و رو تشک و کونشو داده بود هوا ...
-سمیه جون ... تو حالتو بکن. منم با کون شوهرت ور میرم .اون دیگه عادت کرده . اگه الان چند تا مرد بیاریم این جا که از نظر شرعی درست نیست . شوهرت واسه  خودش احترام و آبرویی داره . حداقل این اجازه رو به اون بدیم که یک کونی مذهبی باشه .. اگه نمی خواد که یک مذهبی کونی باشه .
 راستش خودمم سر در نیاوردم که  چی گفتم  .دلم می خواست صورتم رو بروی صورت لاله  قرار می داشت و اونو غرق بوسه اش می کردم .
 سمیه : شیدا واسه یه لحظه کون شوهرمو ولش کن .. به کس من بچسب که آبم داره میاد .
منم  طبق خواسته اون عمل کردم ...
-بگیر که اومد
 -فدای کیر تو شیدا ... کیرمو که از توی کس بیرون کشیدم همه مون شاهد بودیم که چه جوری آب کس شید ا با فشار  به بیرون ریخته شد .. ادامه دارد .... نویسنده .... ایرانی 

یک سر و هزار سودا 115

نمی دونستم چی بهش بگم وچه جوری جوابشو بدم . ولی نتونستم از جواب دادن طفره برم . اون هر جوری بود جوابشو می خواست و می دونستم که از هر کنه ای کنه تره . -مژده تو چیکار داری به این که  من چی می خوام و هدفم چیه ..
 محکم کیرمو به لاپاش فشار دادم .. تا اون پا هاشو باز کنه . مژده پا هاشو قفل کرده بود . انگاری با هام لج کرده بود .
-تا بهم نگی چه خبره من خودمو در اختیارت نمی ذارم .
-باشه پس خدا حافظ .
-مثل این که دوست نداری متخصص بشی . آره ؟ همین طوره ؟ تو همینو می خوای ؟ حالت رو می گیرم .
 -ببین مژده رک و پوست کنده بهت میگم اگه من بخوام باهات از دواج کنم تو به من چی میگی ؟ بقیه چی میگن ؟ همکارات چی میگن ...
-و خونواده تو چی میگن . تو همش داری از این  حرف می زنی که سمت من چه خبره چرا از خودت نمیگی . مثل این که خودت رو دست کم گرفتی ها . راستش اگه یک مرد حتی سی سال هم از زنش بزرگتر باشه شاید آب از آب تکون نخوره ولی اگه یک زن سه چهار سال هم از شوهرش بزرگتر باشه سر و صداش همه جا می پیچه ..  -یعنی من حق ندارم که از تو تقاضای از دواج کنم ؟ ..
-خیلی دیوونه ای شهروز . راستش همینو می دونم که  باید این حقیقت رو پذیرفت که انسان آزاده .می تونه زندگی و سر نوشت خودشو خودش در دست بگیره . خودش تصمیم بگیره که چیکار کنه . چون هر کسی مسئول راهیه که انتخاب کرده . و حتی در کتابهای دینی اومده که در روز جزا کسی رو به خاطر اعمال دیگری محکوم نمی کنن یا پا داش نمیدن . من اینا رو دارم توجیهی میارم برای بیان حرف بعدی خودم . اگه قرار بر عشق و تفاهم و خواستن هم باشه خیلی راحت بدون در نظر گرفتن نظر دیگران می تونیم باهم از دواج کنیم ووضعیت منم طوریه که رضایت پدر هم شرط از دواج نیست . اما ما به خونواده ها مون احترام می ذاریم ... حالا گیریم که با ما مخالفت شد این جا چه چیزی مهم تر از بقیه چیز هاست .. خب معلومه این من و تو هستیم که باید با هم زندگی کنیم . راهمونو واسه زندگی انتخاب کنیم . یه نگاهی به مژده انداختم و گفتم یعنی تو با  من از دواج می کنی ؟
 مژده : حالا که تو خودت رو می خوای بندازی توی دام و نمی دونی که گیر چه حریفی افتادی چرا قبول نکنم ..  ولی این جور نیست که مثل حالا هر کاری که دلت خواست انجام بدی . یه بلایی بر سرت بیارم که مرغان آسمون به حالت گریه کنن . حالا حساب کار خودت رو بکن .. خودت می دونی ...
 خنده ام گرفته بود .
  -خوشم میاد مژده که این جور داری سیاست خودت رو نشون میدی .
 می خواستم بگم پس,  از درس خوندن راحت میشم که می دونستم بازم اینو بهم میگه که با جون آدما بازی نکن . ولی خیلی دوست داشتنی بود . باورم نمی شد  که این بر خورد منطقی رو داشته باشه . خب ما تا اون جایی که می تونستیم خونواده رو در جریان می ذاشتیم اگه درکمون می کردند  که چه بهتر در غیر این صورت این ما بودیم که باید برای خودمون و آینده خودمون باید تصمیم می گرفتیم .  می دونستم اگه این اتفاق بیفته مثل یک بمب صدا می کنه و همه جا می پیچه . حتما  خیلی از همکلاسام میان پیش من ازم می خوان که واسطه بشم که از استاد مژده واسشون نمره بگیرم . اون وقت من در جواب می تونم بهشون بگم کل اگر طبیب بودی سر خود دوا بکردی . ..
 مژده : ولی راستشو بخوای من از این حرفت یه حس آرامش و نشاط عجیبی بهم دست داده ولی چیزی که هست نمی تونم حرفاتو باور کنم . نمی تونم قبول کنم ..
 -یعنی تو بهم اعتماد نداری ..
 یه برق خاصی رو در نگاه مژده می دیدم . می دونستم اون خیلی دوست داشت حرفای منو باور کنه . منم یه جوری شده بودم . شاید باورش برای خود منم سخت می نمود . مژده : حالا بیا دیگه هر کاری دوست داری انجام بده ....
 تمام بدنش یه براقیت خاصی پیدا کرده بود . می دونستم که اون داره با تمام وجودش خودشو تسلیم و تقدیم من می کنه .. کیرمو گذاشته بودم لای پاش .. به چشاش نگاه کردم و اونم به آرومی پا هاشو به دو طرف باز کرد ...
-توی نگام چی می خونی شهروز ؟
-عشق .. یه دنیا مهربونی
 -دیگه چی ؟
-دیگه این که دوست داری برای همیشه با هم باشیم ..
 -خب باز ..
-هوس هم هست ..
 -آخخخخخخ راست گفتی ..  بذار راهشو بگیره و بره .. کسسسسم منتظره .. پس به کیرت سخت نگیر ..  
حرکت کیرمو توی کس مژده حس می کردم که چه جوری به آخر خط رسیده ..
 مژده : بازم بگو دیگه توی چشام چی می خونی ..
 -نمی دونم چیزای خوب ...
-ناباوری رو نمی خونی ..
-نه استاد این از اون درسای سخته .... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی 

زنی عاشق آنال سکس 187

می دونستم این جبار ول کن ما نیست  بالاخره پس از چند بار که گوشی رو نگرفتم مجبور شدم به یکی از تماس های اون پاسخ بدم ... 
-چرا گوشی رو بر نمی داری ..  
-این به جای احوالپرسی هاته ...  تقصیر من چیه کیرت شق شده . مگه زن نداری .. 
-حالا چرا عصبانی میشی . من فکر کردم اگه یه سور پرایز واست داشته باشم که خیلی خوشحال میشی ..
-چی شده جبار . من الان در یه مهمونی هستم که نمی تونم حرف بزنم . اومدم بیرون دارم صحبت می کنم . نمی تونم زیاد وایسم .
-می خواستم یه خبر خوشحال کننده  ای رو بهت بدم که من اومدم و توی تهرون هستم و فر دا هم می خوام هر طوری که شده با هات باشم ..  
-شاید نتونم . شرایطم جور نباشه ...
 -نمی دونم هر طوری شده باید بتونی . این همه راه رواز جنوب پا شدم و اومدم اون وقت میگی که نمی تونی . اصلا این برای من قابل قبول نیست .  
-مگه قرار نبود که هر وقت قراره  که بیای این طرفا قبلش با من یه هماهنگی کنی که این وضع پیش نیاد ؟
-راستش الان هم یه ما موریت کاری و به ناگهان پیش اومد ..
 راستش فکرم بود پیش سیاوش و اصلا حال و حوصله این یکی رو که یه روزی کیرش یه جذابیت خاصی واسم داشت رو نداشتم .
 -جبار  الان که من هر چی میگم نره تو میگی بدوش . باشه با هم صبح در این مورد حرف می زنیم .
-آتنا نمی دونم تو امشب چته . اگه هر کس دیگه ای جای تو بود حس می کردم که یه دوست مرد دیگه گرفته .. به خا طر عشق و حال خودش داره طفره میره از این که با من باشه ..
-عزیزم این جا یه مجلس تمام زنونه هست . زنا یه دوره ای گرفتن که می خوان با هم بگن و بخندن و خوش باشن . به دور از زندگی متاهلی . یه شبو می خوایم از دست نق زدنای شوهرامون و کلا مردا خلاصی داشته باشیم . چرا نمی خوای قبول کنی ... 
-باشه هر چی تو گفتی آتنا .. من فردا قبل از ظهر واست زنگ می زنم که با هم بریم به اون خونه ای که اون دفعه اومده بودی . جوووووووووون .. اگه بدونی چه کیری انتظارت رو  می کشه !
- به  اندازه کافی تحویلمون دادی ..
 جبار : ولی حالا از اون کیر های واکس خورده بادمجونی شده . خیلی  طالب داره ولی من گفتم این مال آتنای منه برای تو گذاشتمش کنار ..
 -جون تو , تو گفتی و من باور کردم . این جباری که من می شناسم تا بعد از من با ده تا زن حال نکرده پاشو نمی ذاره این طرفا .
 به هر مصیبتی بود جبار رو فرستادم .. یعنی با هاش خدا حافظی کردم که دیگه زیاده از حد شر نشه ... استرس داشتم ... ولی دیگه از این نمی ترسیدم که در اون کوچه خلوت یکی بیاد و منو با خودش ببره و  بهم تجاوز کنه . بدنم به اندازه کافی درد می کرد و فکرم مشغول بود . بازم اینو یک حکمت دونسته بودم که همچین بلایی سرم اومد . تازه  من که از اون تازه کاراش نبودم دختر بچه نبودم که غصه بخورم چرا همچین بلایی بر سرم آورده بودند . تازه کسی هم که ما رو ندیده بود . در همین  افکار بودم که ناگهان موبایلم زنگ خورد . وفتی دیدم شماره شیرینه تمام بدنم می لرزید . حتما از اون واسم یه خبر آورده بود .. چی می تونست باشه ! حتما یه خبرداغ  داشت . با نگرانی گوشی رو بر داشتم ...
 شیرین : بالاخره نگفتی موضوع چیه . جریان چیه ...
  -چی شده شیرین.. 
 -باشه بهت میگم . چون فرصت زیاد نیست و ممکنه مرغ از قفس بپره بهت میگم .  به شرطی که بعدا بهم بگی چی شده .  من جات بودم همین الان یه زنگ بهش می زدم . اون همین حالا تنهاست .  یک نفر رو فرستادم سراغ مونا تا مخ زنی کنه . از اوناییه که تا ترتیب اونو نده ول کنش نیست .. فقط اگه تونستی  زود تر ردیفش کن .. ممکنه یکی دیگه تورش کنه . در ضمن اگه خواستی با هاش خلوت کنی من کلید یه خونه رو در همین اطراف دارم .
-شیرین جون دستت درد نکنه . یه جوری جبران می کنم . فدات شم . بوس .. بوس .. بوس .. ..
 دیگه اینو بهش نگفتم که ممکنه کلید لازم شه یا نه . بعد از خداحافظی با شیرین بلافاصله برای سیاوش زنگ زدم و از چاخان و تر فند های زنانه استفاده کردم ...
 - الو سیاوش جون . خوبی ؟ .. -
آتناعشقم  .. چه عجب یادی از ما کردی .. جات خالیه این جا ..  کاش همراه من میومدی . 
-عیبی نداره در عوض می تونی همراهان دیگه ای هم داشته باشی .
 -منظورت چیه
-هیچی همین جوری یه چیزی گفتم .
-حیف شد نتونستی بیای ..
 -الان کجایی
 -هیچی هستم لواسان خونه یکی از دوستان مهمونی بودیم و دارم بر می گردم ... 
-جدی  میگی ؟ ! چه تصادفی اتفاقا منم در لواسان هستم . ... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی 

لز استاد و دانشجو .. عروس و مادر شوهر 71

سحر : دلم می خواد همه ما همین الان بیاییم و تو رو ردیفت کنیم . تو چقدر دوست داشتنی و خواستنی هستی کارینا . یه گنج پنهون بودی و ما نمی دونستیم . از این به بعد می دونیم چه جوری حفظش کنیم ...
سحر کس سپیده رو لیس می زد و سپیده هم کس سانازو ..کارینا هم که با دیلدو آن چنان فرو کرده بود توی کس سحر که برای لحظاتی دهن سحر رو روی کس سپیده بی حس کرده بود . صحنه عجیبی شده بود .  کیمیا و یاسمن و مهوش سه تایی شون به چهار نفر بغل دستشون نگاه می کردند که در راس همه اونا کارینا قرار داشت که گرداننده صحنه بود . کیمیا به داشتن همچین عروسی افتخار می کرد . حالا می تونست به خوبی در چهره اون سه نفر دیگه مخصوصا سحر ببینه که چقدر کارینا رو دوست داره و از این که قبلا با اون لجبازی می کرده چقدر احساس تاسف می کنه .  دکتر یاسمن هم احساس آرامش می کرد . از این که تونسته بود باعث و بانی این امر خیر شه که   انگیزه ای شده برای بر داشته شدن پرده بکارت سه دختری که به سختی لز می کردند و از اوج لذت شیرین اون محروم بودند . چشاشو بسته بود و به حرکات آروم ولی آتشین کیمیایی فکر می کرد که خودشو رو اون می غلتوند . کیمیا .. کسشو با فشار روی کس یاسمن حرکت می داد .. سینه هاش رو سینه های یاسمن می غلتید . خودشم بی اندازه لذت می برد .  . یاسمن برای لحظاتی به استخر آبی و آسمون آبی نگاه کرد و چشاشو بست .  حالا زیر لب  زمزمه می کرد اون حرفایی رو که بتونه آتیش هوسشو کنترل کنه . خیلی آروم با خودش می گفت که دوستت دارم می خوامت .. بده بازم بده ... فقط داشت حرف می زد و آتیش درون و بیرونشو یه جورایی کنترل می کرد .. مهوش هم خودشو از رو برو به کیمیا می مالوند ولی نمی تونست به خوبی روی کیمیا استوار شه و نسبت به اون در یک وضعیت تعادلی قرار بگیره . ماریا از دور مادر شوهرش مهوشو دید و یه لحظه گفت طفلک مامان !
یگانه چی شده مگه ..
ماریا : حس می کنم که باید خیلی بیشتر از اینا لذت ببره ..یگانه : عزیزم بیا به فکر خودمون باشیم .
دستشو گذاشت رو صورت ماریا و اونو به سمت خودش کشوند . حالا اون و ماریا در حال بوسیدن  هم بودند .. و در یه حالت پهلو به پهلو ماریا پاشو گذاشته بود لای پای یگانه و یگانه هم کسشو طوری به پای ماریا می مالوند که لبه های کسش در تماس بیشتری با قسمتای گوشتی پای ماریا داشته باشه . یگانه : اوووووووفففففف .. بمالون ... یه کاریش بکن ... ماریا خودشو از بدن یگانه جدا کرد و  غیر از شست دست راست چهار تا انگشت راستشو فرو کرد توی کس یگانه و در حالی که انگشت شست وکف دست راستشو در قسمت بالای کس یگانه قرار داده بود چهار تا انگشت دیگه شو به سرعت فرو می کرد توی کس و با حرکات سریع رفت و بر گشتی جیغ یگانه رو در آورده بود .. طوری که مادر شوهرش یاسمن چشاشو باز کرد و سرشو به سمت صدا بر گردوند .. از اون دور یگانه رو می دید که در یه حالتی مثل اون طاقباز دراز کشیده و داره از لزش لذت می بره .  یاسمن حرکات ارتعاشی موجی رو در زیر سینه ها و دور و بر کسش به خوبی احساس می کرد و اون طرف یگانه هم همچین حسی رو داشت . در یک لحظه مادر شوهر و عروس  یا به نوعی استاد و دانشگاه با هم دیگه طوری جیغ هوسشونو نشون می دادند  که بی شباهت به وقت زایمان طبیعی نبود .. اون دو نفر آروم شده و هر یک در گوشه ای چشاشونو بسته بودند و تلاش کردن که برای دقایقی رو بخوابند ...  مهوش و کیمیا شروع کردن به حال دادن به هم .
 مهوش : بیا خستگی تو رو بچینم ..
 کیمیا : عشقم تو بیا حالا لب لب منو بچین که اگه بدونی چقدر تشنه اون لبای زیبا و قشنگ وپر هوس توست . دلم می خواد اون لب لبتو بخورم . گازش بزنم طوری که خون همه جا رو بگیره  و تمام مردای بی فکر دنیا رو غرقشون کنه ..
یاسمن : مگه میشه این مردا رو ردیفشون کرد . جون به جونشون کنن بیشتراشون نا مردن . 
ولی من که از شوهرم بدی ندیدم .
کیمیا : منم همین طور .. ولی از این تعجب می کرد که چرا یاسمن با این که از شوهرش بدی ندیده ولی داره در مورد  مردا این طور حرف می زنه و این طور قضاوت می کنه . کس مهوش روی کس کیمیا به خوبی تنظیم نشده بود و بیشتر در تماس با قسمت  بالای  رون پای کیمیا قرار گرفته بود .... ادامه دارد ..... نویسنده ..... ایرانی 

پسران طلایی 191

 پاهای سارا رو شونه های سینا قرار داشت .  
سارا : راست میگی عزیزم انگار یه صدایی میاد . ولی بذار بیاد . خواهرت که پیش رودابه هست و بابات هم الان معلوم نیست با کدوم زن داره حال می کن .. سینا ... ارضا شدم .. بازم حس می کنم که دیگه خالی شدم . دیگه هیچی ازم نمونده .. حالا نوبت توست پسرم ...
سارا : آخخخخخخخخ جاااااان جووووووون کسسسسسم کسسسسسم .. بذار تو .. تا آخرش ... داغم ... وووووووییییییی چی می شد هر شب مث حالا با هم تنها بودیم . من مثل حالا می شدم زن تو ... آخخخخخخخخ .. سینا با عشوه گریهای مادرش کاملا داغ شده بود ...
 -بگیر سارا جون .. بگیر که داره میاد ...آهههههه اوووووووههههههه مااااااماااااان ساااااارا جوووووون ..کیررررررم .. سوخت  آب شد ... اوووووووففففففف .
. سارا : چه با حال کیرت توی کس من می پره .. خیلی داغه .. خیلی لذت میده .. یه حس قشنگ و خوب ... قشنگ و عالی . من دارم می لرزم .. جاااااان آخخخخخخخخ خیلی مزه میده ...
سارا چشاشو بسته بود تا پرشهای کیر پسرشو به خوبی حس کنه و در عالم لذت و هوس قرار بگیره . سینا با هر پرش آب توی کس یه لذت خاصی رو حس می کرد . تا این که دیگه عمل انزال و تخلیه به آخرش رسید .. در همین لحظه رودابه و ساناز هم وارد شدند .. درست لحظه ای بود که سینا در حال بیرون کشیدن کیر از داخل کس مامان ساراش بود ... ساناز و رودابه میخکوب شده بودند . سارا و سینا هم دست کمی از اون نداشتند . سینا که تا نیمه راه کیرشو بیرون کشیده بود انگار دیگه حس و نایی برای بیرون کشیدن بقیه کیر نداشت و همین جور مات و مبهوت فقط به مادرش نگاه می کرد و روشو نداشت که سرشو به سمت رودابه و ساناز بر گردونه . البته اون از رودابه به اون صورت خجالت نمی کشید چون رودابه در جریان کارای اون قرار داشت با این حال این قضیه فرق می کرد سارا مادرش بود و رودابه هم شاهد سکس سینا و مادرش بود . این یعنی افت شخصیتی و حقارت یک پسر .. و حتی افت شخصیتی یک مادر از دید گاه اجتماعی .. اما ساناز چی ؟ اونو چیکارش می کرد . سانازی که خودشو در اختبار برادرش گذاشته بود به این امید که اون به دنبال دختر دیگه ای نره . دیگه به این فکر نمی کرد که چرا ساناز ورودابه این وقت شب بر گشتن خونه . حتما به چیزی شک کرده بودند . ولی دیگه چه فرقی می کرد ! همه چی لو رفته بود و اونا نباید به دنبال مقصر می گشتن . .. ساناز خشکش زده بود .. سینا آروم آروم کیر رو از توی کس مادرش در آورد ... رودابه به حرکت و پس ریزی آب کیر سینا نگاه می کرد که چه جوری از کس مادرش در حال بیرون ریختنه . تصور اینو داشت که این منی از کس اونم بیرون زده .سینا با اونم حال کرده . رودابه هم از این جریان پیش اومده خیلی ناراحت بود . ولی می تونست تا حدودی خودشو با این شرایط وفق بده . چون اون می دونست سینا چه کار می کنه و از چه راهی پول در میاره . سینا دستشو دراز کرد و شورتشو پاش کرد . یه ملافه ای هم رو تن مادرش انداخت .. ساناز رفت سمت مادرش ..  واسه یه لحظه دلش می خواست که بذاره زیر گوش اون .  اما یه عاملی که خودشم نمی دونست چیه مانع این کارش شد . اون حالا تمام رویا ها و آرزو هایی رو که با داداش سینای خودش داشت بر باد رفته می دید . نا امیدی بر اون غلبه کرده بود . ساناز همین جور ساکت مونده و به یه گوشه زل زده بود . اتگار نمی تونست حرف بزنه ... یهو. بغضش تر کید ... سینا رفت طرفش تا بغلش کنه ... -جلو نیا به من دست نزن جیغ می کشم . دوست داشت سینا رو بزنه ... .. سارا در یه حالت بهت زدگی قرار داشت . اون هنوز نمی  تونست باور کنه که دخترش همه چی رو فهمیده . خجالت می کشید . شاید اگه شوهرش سیاوش اونو در این شرایط می دید تا این حد یکه نمی خورد . چون اونو مقصر می دونست . ولی ساناز دخترش بود رو مادرش حساب ویژه ای باز  کرده بود . ساناز کمی آروم شده بود . خودشو آروم کرده بود تا بتونه حرفای دلشو بزنه . اما قبل از این که اون شروع کنه سارا شروع کرد به حرف زدن .
 -دخترم می دونم که خیلی سخته باور کردن این مسئله که سینا پسرم با من رابطه داشته باشه . تو که شرایط منو می دونی . می دونی که در جامعه ما در مورد یه زن مطلقه چه حسی دارن و در موردش چی میگن . من نمی تونستم از بابات جدا شم تازه این ضربه روحی بزرگی بود به تو و سینا اگه من می خواستم از پدرت جدا شم . درسته شما بچه های بزرگی بودین ولی این یک افتی بود برای شما . ... ادامه دارد .... نویسنده .... ایرانی 

خارتو , گل دیگران 156

ویدا هم دست به کار شد .. شلوارشو در آورد تا دیگه مهران این قدر حواسش به کون ماندانا نباشه .. مزه مزه کردن های ماندانا شروع شده بود ... در همین لحظه  موبایل معین زنگ خورد ..
معین : خانوما هیس .. یه جوری ردیفش می کنم .
 طوری از اشکال فنی ماشین گفت که  مادرا رو خاطر جمع کرد که تا یک ساعتی رو کار دارند و اونا به رفتنشون ادامه بدن و نگران نباشن ...
سمیه : ماندانا جونم ... مراقب بچه ها باشی ها که یه وقتی سر و گوششون نجنبه . یه وقتی دیدی این  ماشین تا بخواد ردیف شه اونا همون دور و بر رفتن سراغ دختر مردم - نه سمیه جون خیالت تخت تخت باشه . اتفاقا پسرا الان خودشون رو ماشینن . .. دارن کمک می کنن واسه تعمیرش .
 معین لبخند می زد . شورت ماندانا رو پایین کشیده کف دستشو  از پشت گذاشته بود روی کس ماندانا و دستشو مرتب  از سمت پایین به بالای کس و عکس اون حرکت می داد  
ماندانا : سمیه جون !اتفاقا  ماشین کمی روغن سوزی داره آقا معین  رفته توی خط تعمیر ..
 وقتی ماندانا این حرفو زد بقیه به زور جلو خنده شونو گرفته بودند . ویدا که پا هاشو انداخته بود رو شونه های مهران ...
ویدا : چه هوای ملایم و دلپذیریه .. چقدر هم این جا استراحت می چسبه ..
مهران : البته در کنار کارای دیگه .
ویدا : اون که البته جای خود داره .
 حالا دیگه چهار تایی شون با آرامش کامل در حال عشقبازی بودند . ماندانا هم کمی حس مخ به کار گیری به سرش زده بود ...
-خب باید ببینیم این نخستین تجربه ما در این زمینه چه تغییرات روحی و رفتاری رو در ما ایجاد می کنه و اثرات اون بر زندگی اجتماعی و خانوادگی ما چه می تونه باشه ... معین هم که دیگه حسابی داغ کرده بود و حالت کون گنده ماندانا طوری بود که کیرش در حال پوست ترکوندن بود گفت بله و این یک تجربه ای هم میشه برای ما که بتونیم احساس شما رو درک کنیم و بدونیم که  آمیزش با این زنان  پر احساس چه تاثیری در ما داره ...
مهران خنده اش گرفته بود . چون می دونست معین واسه این که یه چیزی برای بیان داشته باشه فقط  بلغور می کنه ....
ماندانا : اگه یک زن بتونه به خونواده اش برسه و خودشو با توجه به وظایفی که در اجتماع داره با اون هماهنگ کنه به نظر من این کارش هیچ مانعی نداره و بی تعهدی نسبت به زندگی و امور اون نیست . ولی متاسفانه هنوز جامعه ما اون جور توجیه نشده که بتونه عمق این مسئله رو درک کنه .
معین سرشو مماس با کون ماندانا قرار داد و در حالی که اونو از وسط به حالتی باز کرده بود که سوراخ کسش درشت به نظر میومد گفت اتفاقا من به خوبی متوجه عمق این مسئله میشم .
ماندانا : پس از نظر شما کار ما می تونه منطقی باشه و شما ما رو زنای بدی نمی دونین .
 معین : کاملا درسته همین طوره ... ..
 اون طرف مهران سرش لای پای ویدای طاقباز شده قرار داشت و با خود می گفت راستی راستی که این رفیق ما کس خل شده . انگار جز حرف زدن کار دیگه ای نداره  .  تا چش کار می کرد درخت بود و فضای سبز و از اون فاصله می شد جاده رو دید . اونا کاملا در جای امنی قرار داشتند که اگر هم کسی می خواست به سمت اونا بیاد می تونستن به خوبی متوجه غریبه ها  شده خودشونو جمع وجور کنن و سه طرف دیگه شون که پوشیده بود و اگرم کسی می خواست حرکت کنه از  روبرو باید راه می افتاد . یه رود خونه هم بین اونا و جاده قرار داشت که از قسمتهای کم عمقش رد شده تا به اون جا رسیده بودند .
 ماندانا : درش بیار .. شلوارمو بکش پایین تا آخر درش بیار می خوام کاملا لخت باشم ... خطری هم نیست ... اووووووههههههه چه باد ملایمی ... چه هوایی شده ! دلم می خواد همین جا بخوابیم  ..
 معین گفت با این شرایطی که ما داریم دیگه خوابیدن یعنی اسراف ...
ویدا هم دید که ماندانا و  معین دارن بر هنه میشن اونم کاری کرد که مهران اونو لختش کنه و خودشم کاملا بر هنه شه ...
ماندانا سرشو رو بالش کوچیکی قرار داده و در یه حالت قمبلی و در وضعیتی که کونش رو به بالا بود معین ضربه نهایی رو وارد کرد ... اون طرف تلنبه زدن مهران هم از رو برو شروع شده بود .. و چهار تایی شون بدون توجه به این که اون فضا یک فضای عمومیه شروع کردن به نشون دادن احساسات و هوس خودشون .
مهران : نگاهش به کس تنگ ویدا بود که اثرات خیسی و چربی هوس اون زن دور کیرشو گرفته بود و همین حالت رو هم کس ماندانا   داشت ..
ماندانا : بزن ..محکم تر بزن . هر جوری که دوست داری حال کن . آتیش بزن ... معین : دوست داری جلوی شوهرت بکنمت ..
 ماندانا : تو چی دوست داری . من که خیلی دلم می خواست . لذت می داد که وحید بدونه یکی دیگه چه جوری به زنش حال میده . منم بهش می گفتم با این که حسادت می کنم ولی حاضرم تو از زندگیت لذت ببری . و با هر کی که می خوای باشی . چون منم می خوام احساس راحتی کنم . ... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی 

زن نامرئی 283

پویا نمی دونست چیکار کنه .. هر چی می خواست خودشو قانع کنه که یه چیزی بگه نمی تونست . مات مونده بو.د ... یه نگاهی به من کرد و یه اخمی کرد  که انگار ارث پدر طلبکاره . یه چشمکی به اون زدم که حساب کار دستش بیفته . یعنی سوتی نده .. 
-آقا پویا من از طرف الهام خانوم اومدم که چون نتونست بیاد منو فرستاد .... ولی آقا ماهان رفیق با حالیه ... پویا اخم کرده بود . با این که چند بار پیش این داماد هوسباز خودم با افراد دیگه ای هم سکس کرده بودم ولی طوری رفتار می کرد که انگار این دفعه رو غیرتش گل کرده بود و یا این که دوست داشت به طور اختصاصی مال اون باشم . توقع نداشت . ولی من کم کم داشت از این حرص خوردنای پویا خوشم میومد . انگار ارث پدر طلبکار بود . دلم می خواست اونو یه گوشه خلوت گیر می آوردم و بهش می گفتم پدر سوخته مگه خودت نگفتی که بی خیال این کارا میشی ؟ ولی نمی شد از رو کیر ماهان پا شد . تازه داشت به من لذت می داد . خیلی هم خوشم میومد . کیرش توی کسم یه چرخش دایره ای  رو پیاده می کرد ...ظاهرا پویا رفته بود به اتاق بغلی تا یه زنگ واسه الهام بزنه و بپرسه که جریان چیه . بد جوری جفت کرده بود ... صداش خیلی بلند بود . طوری که به گوش من می رسید ..
  -ماهان جان ببخش منو اگه اجازه میدی یه دقیقه از رو کیرت  پا شم این جوری که معلومه این پویا خان می خواد آبروی دوستمو ببره . اصلا اون چیکار داره که الهام منو فرستاده .
.. ماهان رو با همون کیر شق شده اش توی خماری گذاشتم ..  
-یه خورده با کیرت ور برو من الان میام . ..
سریع رفتم پیش پویا ...
-ببینم چه خبرته ! تو خجالت نمی کشی . چند بار باید بهت بگم تو داماد من هستی . نباید  این قدربری دنبال الواطی .
. طوری مغلطه بازی در آوردم که پویا اصلا یادش رفته بود که می خواد در مورد این موضوع تحقیق کنه که چرا من این جا هستم .
-نادیا تو خودت اون دفعه از این که با من حال می کردی خوشت میومد و  چند تایی مشغول بودیم . حالا چی شد ؟
 - ببین اون دفعه میون کار انجام شد قرار گرفتیم . ولی این دفعه رو من نمی دونم چی بگم .
 پویا : من می دونم تو با الهام رابطه ای نداری . راستشو بگو ماهان این بازی رو به تو یاد داده ؟
 -منم ماهان رو قبل از این بر نامه ها نمی شناختم . من مثل تو مر موز نیستم . تمام این  مر موز بازی ها رو تو در میاری . مگه تو قرار نبود دیگه نری دنبال زن بازی هات ....
 صورتش شده بود عین با دمجون . هر لحظه می خواست بترکه
 -ببینم  من که فکر می کنم اگه نسترن ازت جدا شه و من و اون با هم بریم تفریح خیلی با حاال میشه . خیلی کیف داره دو تا خواهر با هم هماهنگ باشن .
 -تو این کارو نمی کنی ..
-پس این قدر به دنبال این نباش که الهام چی شد و چی نشد .. این اصل قضیه رو تغییر نمیده 
. پویا : ولی من هنوز توش موندم .
 -همون بمونی بهتره .
 -برم که این پسره حوصله اش سر اومده کیرش داره خاک می خوره . یک بار دیگه خودموبه ماهان  رسوندم . جوووووووووون آدم لذت می برد به اون کیر نگاه می کرد ولی طوری حشری بود که کون منو از وسط بازش کرد  و زبونشو گذاشت روی اون و یه مدل خاص زبونشو از پشت روی کسم می کشید که بازم بی حس شده و یه بار دیگه روی کیرش نشستم . پویا اخم کرده گوشه در منو نگاه می کرد .. خیلی دلش می خواست وارد عملیات شه یا این که ماهان ازش دعوت کنه . دوست داشتم اونو اذیتش کنم و کاری کنم  که ماهان بیاد روم و دیگه راهی واسه نفوذ پویا باقی نداره ولی شوهر خواهرم لخت شده بود و کیرش بهم چشمک می زد .. امان از تو ناددیا جای این که خسته شی عطش و هیجان سکس  نمی ذاره که آروم و قرار بگیری . الان من بایدیرم میون جمعیت تظاهر کننده ای که می خوان آغاز گر انقلابی دیگه باشن .. به همون سبک چند دقیقه قبل داشتم با ماهان سکس می کردم و پویا هم که منو آزاد دیده بود قوطی کرم رو گرفت دستش و اومد سمت من ...  
-نادیا خانوم منم دارم خودمو آماده می کنم .
 -شما از کجا می دونی که من دلم می خواد  که تشریف بیارید شاید بدن من نکشه و نتونم دو تایی تون با همو جواب بدم . .
 خیلی پر رو بود این پسره شوهر خواهرم . هر چی بهش می گفتم کار خودشو می کرد . از اون جایی که خودمم خوشم میومد دیگه سر به سرش نذاشتم و این قدر گیر ندادم . ... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی 

خانواده خوش خیال 135

فرخ لقا : سهیل جون بکش .. بکش .. موهای سرمو بکش .. بکش ... محکم منو بزن . کبودم کن . کبودم کن .. گازم بگیر .. خیلی آروم ... آخخخخخخ کسسسسسم کسسسسسم چقدر می خاره . شما سه تا پسرا سه تا کیرتونو  با هم بکنین توی کسسسسسم . آخخخخخخخ آههههههههه .. می خاره و می خاره و می خاره .. دواش آب کیرتونه .. بمالین روش .. روزی سه بار مثل آنتی بیو تیک .. باید بهش برسه . اون آب باید روش مالیده شه ... فشار بگیر سهیل . به سینه هام چنگ بنداز ...
 فرخ لقا جیغ می کشید .. مرتب سرشو از این سمت به اون سمت  می گردوند . هیجان زده شده بود .. سه تا کیر جوون یه بلایی به سرش آورده بودند که حس می کرد تازه از مادر متولد شده ..  عرفان که قسمتی از کیرشو کرده بود توی کون مادرش و اونو به  آرومی در همون فضا حرکت می داد  دستاشو گذاشت زیر شکم فیروزه و اونو کمی به سمت جلو حرکت داد و  کنار امیر قرار داد  
عرفان : امیر مادرت چرا این جوری می کنه انگار تا حالا کیر نخورده . مگه پدرت بهش نمی رسید ؟
امیر : چرا . ولی بابام بیشتر وقتا این اواخر سرش درد می کرد . آخه آدم هر قدر که سنش میره بالاتر کم جون تر میشه ...
 عرفان صداشو آورد  پایین تر طوری که سهیل و فرخ لقا نشنون .
-ببین امیر جون مادرت الان زیر کیر این پسره هست و حالا چیزی حالیش نیست . این سهیل هم که تا حالا زندگی متاهلی نداشته و درد سرای اونو نمی دونه . یهو دیدی مادرت رو گاز گرفت  تمام قسمتای بدن مادرت رو کبود کرد اون و قت جواب بابات رو باید چی بده . مگه چقدر میشه چا خان کرد . چقدر میشه انکار کرد؟!بعد حالا اینا به جای خود اگه گند کار در بیاد تو هم از نون خوردن میفتی ...
امیر : مامان جون آروم تر ... بذار داش سهیل ما هر جوری که دوست داره با کیرش کار کنه و به تو حال بده . حواست باشه که  اگه تنت کبود شه نمی تونی جواب بابا رو بدی .... ..
 سحر که حس کرده بود بهترین موقع برای کشوندن پای فرخ لقا به خونه خوش خیاله واسه اینه که یه بهانه ای واسه مطرح کردن این موضوع داشته باشه و  امیر هم نگه که چرا یهو به مادرم پیله کردی به خونواده امیر استناد کرد و گفت
 -امیر جان چرا کاری نمی کنی که بابا مامانت بیان به محفل سکس خونوادگی و در هم ما .. خیلی به اونا خوش می گذره  تمدن رو درست با  نوعی  زندگی انسانهای اولیه تر کیبش کردیم . راستی راستی آدمای اون دوره و زمونه آرامش بیشتری داشتند و لذت بیشتری رو از زندگی خودشون می بردند ...
 عرفان داشت قاطی می کرد از طرز حرف زدن سحر ... فرخ لقا با  این که در آتش هوس دست و پا می زد  مشتاشو گره کرده چشاشو بسته بود تا حرکت کیر سهیل رو در کسش حس کنه اولش متوجه نشد که سحر چی داره  میگه . فقط عبارت محفل سکس خانوادگی بود که اونو به این فکر فرو برد که از سحر بپرسه جریان چیه . 
-سحر جون موضوع چیه ؟ چی شده .موضوع سکس چیه ...
 امیر که عصبی شده بود گفت هیچی مامان . سحر جون داشت یه شوخی می کرد . امریکا که بود یه گروه بودن که دور هم سکس های دسته جمعی  پیاده می کردند ... سحر که دیده بود اگه بخواد موضوع رو ول کنه بعید به نظر می رسه که بعدا بتونه ادامه اش بده گفت
 -امیر جان ..  چرا از واقعیت به دور باشیم . بذار مامانت همه چی رو بدونه ... بذار بدونه که ما حدود  بیست نفر ی میشیم که در فضای خونه مون همه مون لخت و بر هنه میشیم و یک زندگی سکسی و بی غل و غش دسته جمعی رو داریم . یک زندگی اشتراکی ..کمون ..کمون اولیه ...
 -فرخ لقا یعنی شما کمونیست هستید ...
 عرفان : نه منظور سحر جون این بوده که اشتراکی کار می کنن . یعنی تمام کس ها برای تمام کیر ها و تمام کیر ها برای تمام کس ها . الان من و مامان فیروزه عضو افتخاری هستیم ..
 سحر : خواهش می کنم عرفان جان . شما هم در واقع حالا خوش خیالید . جزیی از خونواده مایین ..
امیر زیر گوش سحر گفت راجع به من به مامان چیزی نگی ها که قبلا عضو شدم ...
سحر : باشه .. ولی اون می دونه که تو امروز خونه ما بودی و حتما حضوری پر شور در این جبهه ها داشتی
 فرخ لقا داشت به این فکر می کرد که چه جوری میشه اون و امیر هم وارد این محفل شن . ولی تا رفت به این فکر کنه که امیر قبلا از این موضوع با خبر بوده و شایدم خودش  توی جمع بود ه حس کرد که سهیل شونه ها شو گرفته با سرعت بیشتری کیرشو در حالت تلنبه ای و با سرعتی زیاد و تا به انتها وارد کسش می کنه .... ادامه دارد ... نویسنده .. ایرانی 

مردان مجرد , زنان متاهل 87

ستایش نگران به نظر می رسید .  طوری افشینو نگاه می کرد که انگار با التماس یه چیزی رو ازش می خواست .
  -می تونم ازت بخوام که از این جا بریم .. منو ببری به یه جای امن ؟
 افشین با تعجب نگاش می کرد ..
-یه جای امن ؟ کجا بریم از این جا امن تر . این همه چیزش سر جای خودشه .
 -خواهش می کنم . بیا من این جا نمی تونم و نمی خوام با هات باشم . فقط می خوام یکی باشه که منو حسم کنه ...
 افشین همچنان شگفت زده بود . انگاری که ستایش  مثل دخترای نو جوون تازه عاشق شده حرف می زد .  
-پس بیا بریم اتاق ما ..
 -همراهت اون جاست ؟
 -همراه تو کجاست ....
-همین دور و برا می پلکه ..  نمی دونم چی بگم . ...
افشین ستایشو با خود به اتاقش برد .  یه حسی بهش می گفت که می تونه به اون دختر اعتماد کنه و  باید بفهمه که اون دختر برای چی این قدر ناراحت شده .  اونا با هم به اتاق افشین و مهناز رفتند .
-نگران نباش مهناز الان در محاصره چند مرد قرار داره . اون جوری که اونو محاصره اش کرده دارن با هاش حال می کنن به این زودی ها بالا نمیاد . تازه اگرم خواست بیاد من ازش خواهش می کنم یه چند دقیقه ای نیاد تا تو راحت حرفا تو بزنی . حالا هم برای این که به حرفام اعتماد داشته باشی و احساس آرامش کنی در رو از داخل قفل می کنم . .. خیلی ناز داری . اندامت خیلی فانتزیه . من فکر می کردم  با این بدنت نخوای کون بدی و همش در حال کس دادن باشی . اما مثل این که همه چی عکس شده  .. فکر کنم حالا خیلی راحت تر بتونی کست رو بدی بهم . نمی دونم علت این همه واهمه ات چیه .
 -نههههه اول بهم گوش کن من چی میگم ... من یک زن  متاهلم .. شوهر دارم ..
 وقتی اینو بر زبون می آورد تمام بدنش  می لرزید ...
 -خب مگه می خواستی غیر از این باشه ... ..
-می دونم تا این جاش اشکال نداره . ولی من هنوز یک دختر هستم و این خلاف مقررات اومدن به این جاست اگه یکی از مردان این جا با من سکس می کرد اون وقت متوجه این مسئله می شد و منو از این جا بیرون می کردند ... 
-ببینم شوهرت مرده ؟
-نههههه . من وقتی گفتم شوهر دارم یعنی اون زنده هست ولی ناتوانه .  نه اشتیاقی داره و نه آلت درازی که بتونه تا اون حد وارد کسم شه . کیرش خیلی شل و کوچیکه . و فقط خوشش میاد گاه گاهی به اندام من نگاه کنه و لذت ببره ..و کیرشو بمالونه به بدنم  همین . یه بار با هم رفتیم دکتر .. دکتر وقتی بهش گفت این آلت برای پاره کردن بکارت و حتی شاید  بار داری ناتوانی داشته باشه روحیه اش کسل شد ... ولی فکر کنم علت دیگه ای هم داشته باشه این ناتوانی اون . شاید نطفه اش هم ضعیف باشه ... می تونستم به طور مصنوعی خودمو زن کنم . اما شوهرم منو دوست داشت وداره  . نمی خواست که من عقده ای شم . احساس کمبود کنم . رضایت داد که منو بفرسته این جا .. -همه اینا درست . اونی که همراه تو اومده این جا چی ..
 -اون پسر خاله منه که که با هم اومدیم . از بچگی با هم بزرگ شدیم . خواهر برادر رضاعی هستیم . اون شیر مامان منو خورده . ما با هم محرم شدیم . من مشکلات خودمو گفتم . اون اصلا دوست نداره ببینه من ناراحتم . الان هم هر جوری بودبهش گفتم بره تفریح و با زنا خوش باشه .. این قدر به فکر من نباشه . شایدم الان داره در به در دنبال من می گرده چون من یهویی غیبم زد ...
-ببینم حالا من باید چیکار کنم . یعنی می خوای همین جور دختر بمونی ؟
 -نه شوهرم دوست داره من این لذت رو با یه مرد دیگه حس کنم ..
 -راحت تر حرف بزن ..
ستایش : با کیر یک مرد دیگه . فقط می خوام ازت که از این بابت چیزی به کسی نگی .. و همین . چون تو رو یه جور خاصی دیدم تونستم بهت اعتماد کنم .  در چهره ات  موجی از مهربونی رو دیدم ....
 افشین نگاهشو به اون دختر دو خت ... دستشو گذاشت زیر چونه اش و سرشو بالا آورد . ستایش حالا احساس آرامش می کرد . دستشو به سمت کیر افشین دراز کرد ... افشین لباشو گذاشت رو لبای ستایش ... دست ستایش رفته بود رو کیر افشین ..  حالا مرد هیجان زده بود . نه این که دیدن خون به وقت سکس راضیش کنه .. اما از این که می دید دختری به اون اعتماد کرده خیلی خوشحال بود و این سکس بهش خیلی می چسبید .ستایش پاهاش سست شده بود . اون حالا کاملا  تسلیم بود .   افشین یه دستشو گذاشت دور کمرش و اون از پشت و طاقباز روی تخت ولو شد .. این بار افشین لباشو گذاشت روی کس ... که ستایش ازش خواست که سریعا کیر رو وارد کار کنه .... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی 

خواهر , مادر یا زن داداش ها ؟ 4

  پارسا : نمی دونم به تو چی بگم پریسا با این طرز لباس پوشیدنت .. اندامت رو انگار ..... پریسا بهش بر خورد .  از این که برادره ازش انتقاد می کنه .
 -چیه اولا که چش چرونی موقوف . من خواهرت هستم . بعد این که خوب شد حرفتو ادامه ندادی بی غیرت ..
-یعنی غریبه ها می تونن تو رو دیدت بزنن . حق داری بی غیرتم که می ذارم این جوری خودت رو نشون بدی ..
پریسا : من دارم ازدستت دیوونه میشم . اصلا معلوم هست که تو داری چی میگی .؟ می فهمی ؟تو از کی تا حالا جرات کردی به خواهرت که بزرگتره دهن جوابی کنی ؟  پارسا می خواست بگه نفهم خودتی که جلو دهنشو گرفت ..
پریسا : چیه خودت دخترای دیگه رو دید می زنی و مدام میری  این طرف و اون طرف مهم نیست ؟ ..
پارسا می دونست که وقتی پریسا جوش بیاره هیچی جلو دارش نیست .
-اصلا کی به تو گفته توی کارای من دخالت کنی ؟ من و زن داداش خودمون در حال رقصیدن بودیم و کاری هم به کارت نداشتیم . شدی  عین مادر شوهر .. البته خواهر شوهر هم که هستی . شوهرش پویا حرفی نداشت اون وقت تو خواهر شوهر کاسه داغ تر از آش شدی ..که چی بشه ؟
 پریسا سرشو انداخت پایین و می خواست با یه بغض خاصی از اون جا دور شه که پارسا دستشو کشید به سمت خودش ..
-ول کن بذار برم ...
-اوخخخخخ دختر بچه رو ...
اشک از چشاش راه افتاده ...
- یواش تر که الان ریملت خراب میشه . من بگم باز میگی چرا گفتی . چه خبر بود ا ون صورت طبیعی و خوشگلت رو این جور مالوندی . شبیه به شیاطین شدی ...
 -بس کن . دق آوردی منو با این متلک هات .
-میگم  یه چند تا از  مشتریات این جان . نمی خوای منو با اونا آشنا کنی ؟
-چش چرون ! من نگفته تو خودت با همه اونا آشنایی . فقط همینش مونده که راه بیفتی بری خونه اونا .
 -اتفاقا بد فکری نیست یه چند تا از اون مجرد اشو بهم معرفی کنی .
-داداش باز بهم میگی پر رو ؟
 -من غلط کرده باشم به آبجی بزرگ تر از خودم تو هین کرده باشم . چی می شد یه آبجی کوچیک تر از خودمم می داشتم تا یه حرف می زدم اون جا می رفت .
-فکر می کنی من جا نرفتم ؟
 -فعلا که تو منو تسلیم کردی .. حالا بیا پریسا .. نا سلامتی من و تو همسایه ایم .. البته رو هم دیگه .. فقط وسط روز این مشتریا خیلی سر و صدا می کنن . یه عده ای رو که  در اتاق انتظارن می تونی بفرستی واحد من ... از مطب دکتر هم شلوغ تره ....
پریسا برای لحظاتی سکوت کرد تا برادرش موضوع صحبتو عوض کنه . وقتی که دستای پارسا رو شونه هاش  قرار گرفت لرزش خاصی رو در تمام بدنش احساس کرد . اونا با هر آهنگی می رقصیدند . پریسا احساس خستگی نمی کرد . انگار فراموش کرده بود که اصلا در چه فضایی قرار داره .... در همین لحظه   پروین مادر اونا سر و کله اش پیدا شد ...
 -دختر تو این جا چیکار می کنی . مثلا تنها خواهر دامادی ....
 پارسا : چی شده مامان .. خواهر و برادر دارن با هم می رقصن دیگه ...
پارسا یه چند دقیقه ای رو هم با مادرش رقصید و رفت به سمت دخترا . می دونست  نمی تونه از مجلس این شب یه نصیبی ببره . آخه دست هر کی رو می گرفت و می خواست ببره به یه گوشه ای یکی از بر و بچه های خونه  رو رو بروش می دید .پار سا فقط تونست با دخترای زیادی حرف بزنه و چند تا از اونا هم  بهش شماره داده بودن . که می دونست حوصله شو نداره وقت بذاره واسه چند تا از اونا زنگ بزنه ... .. شب عروسی توسکا بود و عروس خانوم  هم مدام سعی داشت خودشو برسونه به جایی که بتونه برادرشوهر ته تغاری شو زیر نظر داشته باشه . اونا هم سن بودن .. پارسا هنوز معنای نگاههای تو سکا رو به درستی نمی دونست . فقط حرکات اونو دال بر صمیمیت می دونست و این که عروس خانوم دوست داره که به برادر شوهرش خوش بگذره ... انگار تنها چیزی رو که توسکا بهش فکر نمی کرد این بود که خودشو در اختیار شوهرش پویا حس کنه ... تمام فکر و حواسش رفته بود پیش پار سا .. هر بار که حس می کرد یکی از دخترا داره خودشو به سمت اون می کشونه فوری خودشو دخالت می داد . بالاخره این مجلس هم مثل هر مجلس  عروسی دیگه ای به پایان رسید و عروس خانوم به خونه بخت رفت ... اون به نظر خودش حس کرده بود که می تونه رو پارسا نفوذ داشته باشه . خلاف خیلی از دخترا که برای از دست دادن بکارتشون یه استرس خاصی دارند چه از نظر جسمی و چه از نظر روحی , توسکا دوست داشت زود تر از شراین مزاحم خلاص شه ... حس کرد که خیلی گستاخ شده ... پرده بکارت رو فاصله ای می دونست بین خودش و پارسا .. ..... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی 

نازی روچقدردوست داری ؟

غیر سکسی : نیما نمی دونست که نازی برای چی این سوالو ازش کرده ... نازی از نیما پرسیده بود که نازی رو تا چه اندازه دوستش داری ... نیما دوست داشت که پاسخ مفصلی به این سوال نازی بده . اونا دو سالی بود که با هم دوست بودند و می خواستند که به زودی با هم از دواج کنند . نازی دختری حساس بود .. می گفت خیلی سخت عاشق میشه و خیلی راحت عشقشو فراموش می کنه .. نیما با همه فراز و نشیب های نازی ساخته بود . شکیبایی زیادی به خرج داده بود تا دل نازی رو به دست بیاره . اونا همدیگه رو خیلی دوست داشتند . نازی تا مدتها احساسشو نشون نمی داد . اما وقتی که می خواست ابراز علاقه کنه علاقه شو با تمام احساس و وجودش نشون می داد . اون خیلی حساس بود .. خیلی هم زود به خود می گرفت . دوست نداشت که نیما در موردش قضاوت بد داشته باشه . نیما همیشه دوست داشت بهش نشون بده که یه آدمیه که مسائلو درک می کنه و گذشته نازی براش مهم نیست . اگه مثلا نازی حتی دختر هم نباشه و قبلا دوست پسر زیاد هم داشته براش ملاک نیست . اون روز وقتی که نازی ازش پرسید که تا چه اندازه منو دوست داری نیما مونده بود که چی بگه ... واسه این که جواب سریعی داده باشه اولش گفت که به اندازه ای که اگه تیری به سمتش بره خودشو جلوی اون تیر قرار میده ... نیما اینو از طریق گوشی موبایل براش فرستاده بود .. اما حس کرد که باید به این احساس و پرسش نازی پاسخ مفصل تری بده و به اصطلاح حق مطلب رو ادا کرده باشه ... اخلاق نازی رو می دونست ... می خواست مطالبی رو بنویسه که اگه اون به خودش می گرفت کارش خراب می شد .. اول ازش پرسید بازم دوست دارم یه چیزایی برات بنویسم قبول می کنی ... نازی گفت هر چی دوست داری بنویس .. و نیما با تمام وجودش از حسش به نازی گفت . نازیی که می گفت عاشقشه .. دوستش داره و برای عشقش هر کاری می کنه . نیما اینو واسه نازی نوشت ... 
.. گفتم حاضرم بمیرم تا نمیری . البته اینو به وقت عمل میشه نشون داد .. فرض های دیگه ای هم می ذاریم فرضهایی که محاله . اما من می خوام بگم که چقدر دوستت دارم و اینا رو به خودت نگیر ..و من خدای نکرده افکار بد و منفی راجع به تو ندارم و تمام حرفاتو قبول دارم .. نازی رو اون قدر دوست دارم که اگه بیاد و بگه همین الان کس دیگه ای رو دوستش داره درکش می کنم سرش داد نمی کشم ..محکومش نمی کنم .... نازی رو اون قدر دوست دارم که اگه بیاد بگه من یک دختر نیستم بازم اعتراضی نمی کنم و بازم با لبخند و با عشق با هاش بر خورد می کنم .. نازی رو اون قدر دوستش دارم که اگه روزی در زندگی من نباشه براش آرزوی خوشبختی کنم ... نازی رو اون قدر دوستش دارم که اگه هزاران بار دیگه مثل امروز مثل 4 روز پیش ..مثل 7 روز پیش بازم اشکامو در بیاره واسه لحظه های مهربونیش واسه در کنارش بودن واسه از دست ندادنش تحمل کنم .. نازی رو اون قدر دوست دارم که اگه یه وقتی با یکی دیگه رفت و به تعهدش که فراموش نکردن من بود عمل نکرد به روش نیارم .. زندگیشو به هم نزنم ... یعنی نازی رو اون قدر دوستش دارم که خواسته اونو بر خواسته خودم تر جیح میدم .. ..نازی و اون قدر دوست دارم که زجر رفتنشو به خاطرخودش تحمل می کنم که اگه یه ذره ای هم توی دلش جا داشته باشم همون یه ذره هم به قلبش چنگ نندازه ... نازی رو اون قدر دوست دارم که جوونی و احساس و نیاز های طبیعی و غریزی شو فدای خود خواهی های خودم نکنم ... نازی رو اون قدر دوست دارم که اگه سیل اشک دورمو بگیره برای شادی اون از جونم مایه بذارم .. اون قدر دوستش دارم که میگم ای کاش دلم بزرگتر می بود و اون بیشتر اونو می شکست .. بازم می شکست .. نازی رو اون قدر دوستش دارم که اگه یه روزی بیاد و بگه هر گز دوستم نداشته و همه اینا یک بازیچه بوده توی چشاش نگاه کنم و بگم با همه راست و دروغات دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم ..............................
نازی عزیز این نوشته ها رو به حساب رویای تلخ و نا باوریهای دیوونه ای بذار که می خواد به خودش ثابت کنه چقدر نازی شو دوست داره . می دونم اگه فکر کنم خیلی چیزای دیگه به ذهنم می رسه ..ولی حالا یه جوریم 
و به نازی که دوستش دارم قسم می خورم که من هیچ فکر منفی در مورد تو ندارم ولی اگه چنین شرایطی رقم بخوره نیما یک انسانه و می تونه احساسات و عواطف یک انسان رو درک کنه .. هیچوقت این انتظارو نمیشه داشت که کسی که کسی رو نمی شناسه بخواد براش فدا کاری کنه ... حالا بعضی ها می کنن .. ولی نمیشه از همه آدما انتظار داشت ... همیشه دوستت خواهم داشت ..همیشه ..همیشه ..
.. نازی به محض خوندن این متن به جای این که احساس نیما رو درک کنه یه حس غریبی بهش دست داد . حس کرد که نیما بهش اعتماد نداره .. حس کرد که فکر می کنه گذشته پر تلاطمی داشته . در حالی که اصلا هدف نیما این نبود . اون نازی رو با تمام وجودش دوست داشت . براش هر کاری می کرد . نیما انتظار داشت که با این نوشته تونسته باشه نظر نازی رو بیشتر جلب کنه اما دختر جوش آورده بود ... -نیما حس می کنم دیگه نمی تونم دوستت داشته باشم . از چشام افتادی . وقتی راجع به من این حسو داری ... -نازی به خدا .. به جون خودت که برام خیلی عزیزی قسم این فقط مثال بود . در مثال مناقشه ای نیست . حتی اگه یه فرشته هم که گناهی بهش راه نداره دوست دخترم می بود همین حرفا رو بهش می زدم تو چرا به دل می گیری ... -نه خوب شناختمت .. تو الان چند باره که این حرفو می زنی .... نازی رفت و تمام راهها را به روی نیما بست . به تلفنش جوابی نداد .. پیامهاشو بی پاسخ گذاشت ... و نیما بر خود لعنت فرستاد که با این که می دونسته حساسیت نازی عاشقو بازم با اون این بر خورد رو داشته ... ساعتها برای نیما مثل یک سال شده بودند ... و نازی هم به شدت متشنج و داغون شده بود . احساس بدی داشت . حس می کرد که اون جوری که تا حالا روی نیما حساب می کرده اون دوستش نداشته ...حس کرده که شخصیتش رفته زیر سوال . می دونست و می شناخت حس وحال نیما رو تمام راههای ار تباط با اونو بسته بود ... و نازی می دونست که گاه یه عاشق لجباز میشه . نیما با خود می گفت خدایا من که چیز بدی برای نازی ننوشتم . اگر هم مطلبی هم اضافه بوده از روی عمد نبوده .. یعنی این دختر باید به این سادگی عشق ما رو ببره زیر سوال ؟ یعنی همین ؟! دوستی ها فقط تا همین حد می ارزه ..به همین سادگی باید بر عشق و دوستی خط بطلان کشید ؟!.... هرچی هم واسش تو ضیح می داد اون گوشش بد هکار نبود . -عزیزم نازی قشنگ من تو اون روز خسته و خواب آلود بودی سرت درد می کرد .. حساس بودی .. اما نازی غرور خاصی داشت .... بالاخره یه روز در یه کوچه خلوت نیما که توی ماشینش نشسته بود یه لحظه دست نازی رو به سمت خودش کشید طوری که اونو کنار خودش نشوند .. -بذار برم جیغ می کشم آبروتو می برم .. -ببین نازی می تونی هر کاری دوست داری انجام بدی .. توی چشام نگاه کن و بگو دوستم نداری ... بی خود رابطه رو واسه چیزای هیچ و پوچ بر هم نزن ... نازی سرشو انداخته بود پایین . نیما دست گذاشت زیر چونه نازی و سرشو آورد بالا .. حالا توی چشام نگاه کن و بگو نیما رو دوست نداری .. چشای هر دو شون پر اشک شده بود ... لحظاتی بعد خیلی آروم همو بغل زدند ... می دونستن که به این بهانه های واهی هر گز از هم جدا نمیشن . عشق قدرتش خیلی بیشتر از ایناست ... آغوش گرم اونا بوی عشق و احساسو به همراه داشت . این که جدایی براشون یه واژه دور و غریبه ... -نازی دوستت دارم .. -منم دوستت دارم نیما ....پایان .. نویسنده .... ایرانی 

وقتی شوهره می خواد

.من تازه از دانشگاه فارغ التحصیل شده بودم . در رشته حسابداری فوق لیسانس گرفته بودم . قرار بود در یه شرکتی مشغول شم .... یه چند ماهی می شد که دنبال الواطی و زن و دختر بازی نبودم . تازگی ها یه میوه فروشی اومده بود سر کوچه مون که خیلی با حال بود  و مرتب در مورد همین  عشق و حال کردنا حرف می زد .  منم خوشم میومد بیشتر وقتای بیکاری رو با اون گپ بزنم . یه روز عکس بر هنه زنی رو در خواب بهم نشون داد خیلی خوشگل و خوش  اندام بود ...
-ببینم مش قاسم .. تو با هاش بر نامه داشتی ؟
 مش قاسم که میانسالی رو هم رد کرده بود گفت زورم نرسید ولی تا صبح تو بغلش بودم و واسم ساک زد . اون جوری هم نیست که با هر کی باشه و بگیم هر زه هست .. اگه می خوای واست جورش کنم . ولی خیلی هم جدی و خوش بر خورده  اصلا نمی دونی که اون این کاره هست ....
راستش از این که مش قاسم گفته بود که شبو پیش اون  بوده کمی پکر شدم . ولی خیلی وقت بود که حال نکرده بودم . خلاصه من و اون زن آشنا شدیم و قرار شد یه شب برم خونه شون .... اون روز بهترین عطر و ادکلنو زدم و شیکترین لباسامو پوشیدم انگاری که دارم میرم خواستگاری ... لیلا سی  و خوردی ساله نشون می داد . همون جوری بود که عکسای بر هنه اش نشون می داد . قاسم  اون عکسا رو پنهونی بر داشته بود ... یه هفت هشت سالی رو از لیلا کوچیکتر بودم ولی  هیکلم درشت تر نشون می داد . لیلا همون اول یه تاپ چسبونی  تنش کرده بود با یه استرچی که دلم می خواست همون جا شلوارشو پایین می کشیدم .  نمی دونم موقع عشقبازی این فلسفه زندگی چی بود که همش داشتیم در مورد اون حرف می زدیم ... وقتی به هم نزدیک شدیم بوش مستم می کرد ... موهای سرش صورتمو قلقلک می داد . وقتی هم کاملا لختش کردم برای چند دقیقه نشستم فقط اندامشو نگاه کردم . همون بر جستگی باسنو داشت ... کسش فقط یه خورده گنده بود که با کیر کلفت  من همخونی داشت ... یه دستی به زیر بیضه هام کشید و گفت این همون چیزیه که من می خوام . عالیه . دنبال یه همچین چیزی هم می گشتم . .. کونشو باز کردم و با یه نگاه به قالب اندام و اون سینه های درشت و صورت گرد و بینی قلمیش .. کیرمو یه ضرب کردم توی کسش ..
 -آخخخخخخخخ رحم نکن .. بزن ..  بزن تا آخر شو .. بذار بره .. جووووووووووون ... جوووووووووون .... خسته شدم از دست کیر کوچولو. ... اصلا معلوم نیست کیر شوهرمون به کی رفته ...
یکه خوردم ..
-مگه تو شوهر داری ؟
-نگران نباش هر چند روز در میون یه سری می زنه و میره ...
 پس این زن صاحاب داشت .آخه کردن زنای شوهر دار در مرام من نبود ... ولی چون دیگه شروع کرده بودم و طلسم شکنی کرده بودم ادامه دادم . فقط باید خد مت این مش قاسم می رسیدم ...
 -اووووووخخخخخخخ حامد خان .. دارم از حال میرم .. میرم ..
 کیرمو کشیدم بیرون از همون پشت آب کسش ریخت بیرون ... کیرمو گذاشت توی دهنم و واسم ساک زد .. این بار کردم توی کونش ... جیغ می کشید ..منم موهاشو می کشیدم .... کونش هم نمی شد گفت تنگ بوده ولی خب سوراخ کون هر قدر هم گشاد باشه یه تنگی و لذت خاصی داره که تنگ تر از کس نشون می ده .. این بار اونو از رو برو کردمش . سینه ها شو میک زدم .... دیگه کاملا سست شده بودم ... آبم داشت خالی می شد ولی اون دستشو گذاشت رو سینه هام و منو با فشارر پس زد ... این بار آب کسش جهش بیشتری داشت و بدنمو خیسش کرد . من یه بار دیگه کیرمو کردم توی کسش دیگه تاب نداشتم .
-آخخخخخخخخ لیلا لیلا ..
چشامو بستم و با هیجان آبمو توی کس زن خالی کردم ....  کیرمو بیرون کشیدم و لیلا آب کیری رو که از کسش بر گشت کرده بود می خورد ... لبامو گذاشتم رو لباش و با چند بوسه یک بار دیگه هر دو مون داغ شدیم . تلفنش زنگ زد ..
-واییییی شوهرمه ... دم دره .. الان داره کلید می زنه وارد میشه .  
من کاملا لخت بودم . می خواستم فرار کنم با همون شرایط و یک طرفی در رم ..
-نرو ... جوانمرد یک زنو تنها می ذاری ؟
در همین لحظه در باز شد و مش قاسم وارد شد ..  
لیلا : این شوهرمه ..
می خواستم فرار کنم که یادم اومد خود مش قاسم منو فرستاده سراغ اون . ترسیدم که صحبت اخاذی باشه ... یه چیزی طلبکار شدم .. رفتم سمتش
-نامرد .. توی ذات ما نا مردی نیست تو خودت منو فرستادی سراغش .
قاسم : ناراحت نباش . کارت رو بکن . من خودم خواستم . من لیلا رو دوست دارم نمی خوام اونو از دست بدم و ازم جدا شه می خوام اسم من رو سرش باشه ..
لیلا : اینو هم بگو که حال می کنی که یکی با هام حال کنه.
 رو کردم به لیلا و گفتم من فقط خوش ندارم که  غیر من مردای دیگه ای هم تو ی زندگیت باشن . باید فقط مال من باشی ...
 زن و شوهر هر دو جا رفته بودن . دیدم دیگه معطلی جایز نیست . خودمم حال می کردم از این که جلو شوهره , زنشو می کنم و هر دو شون حال می کنن  . کمر لیلا رو گرفته یک بار دیگه کیر کلفتمو کردم توی اون کون گشادش . و با دو تا دستام رو سینه هاش فشار آوردم ..  کیرمو از کونش بیرون کشیدم و کردم توی کسش ..  
قاسم : نترس .. خالی کن توی کسش .  
هر چند یه بار این کارو کرده بودم ولی این بار ترسیدم که نقشه ای باشه که بعدا فهمیدم مش قاسم بچه اش نمیشه و خیلی دوست داره که از زنش یه بچه داشته باشه حالا باباش هر کی می خواد باشه ..ما هم دیگه از اون به بعد شانسمونو آزمایش می کردیم .. بعضی وقتا شبا رو میرم  خونه مش قاسم می خوابم . بهش گفتم که نمی خوام هر شب شاهد سکس من و زنش باشه . قبول کرده ولی می دونم که دزدکی از یه جایی دید می زنه که خوشا به حالش .. یه چند روزی هم هست که پریود  لیلا عقب زده ... دیگه چیکار میشه کرد به این زندگی با حالم ادامه میدم .  کردن زنای شوهر دار حالاه وقتی که شوهره می خواد . تقصیر من چیه تازه ثواب هم کردم که تونستم  یک زندگی رو از خطر سقوط نجات بدم و احتمالا یه زن و شوهری رو هم به آرزوشون برسونم که بچه دار شدن بوده .. وای که این حامد چه ثواب و صوابی می کنه !..پایان ... نویسنده .... ایرانی 

خارتو , گل دیگران 155

ماندانا : نمی دونم هنوز تجربه شو نداشتم .
 معین : بالاخره تمام خاطره ها از یه جایی شروع میشه .
 - شایدم حق با تو باشه و باید از یه جایی شروع کرد .
  معین دستشو دور گردن ماندانا حلقه زده بود . در اون سمت مهران هم بی قراری  می کرد و اون که قبل از معین  و در ماشین حرکاتی انفجاری داشت و به نوعی ویدا هم چراغ سبزشو بهش نشون داده بودبه شدت بی تابی می کرد که یه جورایی خودشو بچسبونه به ویدا .... می دونست که واسه این کار همچین مقدمه زیادی هم لازم نداره .. معین دگمه های مانتوی ماندانا  باز کرده بود ... دستشو آروم رسوند به  سینه های بر جسته اون . البته از پشت  بلوزش خیلی آروم به  سینه هاش چنگ انداخت . ماندانا اسیر احساسی آشنا شده بود . یک عادت , یک لذت .. طوری که حس می کرد اگه روزی هم این حسش لو بره زیاد احساس تاثر نکنه .. ولی حالا زندگی مشترکش با وحید رو دوست داشت . چون به عنوان یک خانوم متشخص واسه خودش آبرویی داشت و شوهره هم هرچی که در می آورد به پای اون می ریخت . معین لباشو گذاشت  روبلوز ماندانا که یه حالت تاپ مانند داشت .. ولی با یه حرکت دست  پسرقسمتی از سینه هاش افتاد بیرون  . معین زبونشو در آورد و گذاشت بین دو سینه اون ... 
-آههههههه .. نههههههههه ... یواشتر ..
 پسر دستشو گذاشت داخل بلوز ماندانا و  قسمتی از سینه شو به سمت  بالا داد .. لباشو گذاشت رو نوک سینه اش ... مهران هم خیلی آروم خودشو به ویدا  نزدیک کرد و شروع کرد به بوسیدن اون .... اونم دستشو گذاشته بود روی شلوار ویدا و با لاپا و باسنش ور می رفت ...
مهران : تو هم موافقی که بخوای اولین تجربه ات رو در مورد من داشته باشی ؟
 ویدا : تصورش خیلی هیجان انگیزه .. جای به این دنجی و کوه و جنگل و دشت و دور نمای قشنگ ...
 مهران : احساس گناه نمی کنی ؟
ویدا : زمانی احساس گناه می کنم که نتونم به زندگیم برسم . نتونم خودمو با شرایط کسی که شریک زندگیم شده وفق بدم . می تونم همه طرفو داشته باشم .
مهران : به این میگن زنی که می تونه زندگی خودشو گرد کنه و به خودشم برسه . تفریحشو هم داشته باشه و به خونواده هم پای بند باشه .
 ویدا می دونست که مهران داره هندونه زیر بغلش می ذاره و از این جماعت هوس باز هر کاری بر میاد .  
ماندانا : یواش تر .. یواش تر ..من عادت ندارم .. به این جور مخفی کاریا ...
معین هم دستش رفته بود لای پای ماندانا . ولی می دونست که شرایط و فضا  برای بر هنگی  مناسب نیست و با این که فاصله زیادی با جاده داشتند ممکن بود هر لحظه یکی مثل اجل معلق سر برسه . کیر پسرا عین چماق شده بود . سفت و دراز .. ویدا دستشو گذاشته بود رو بر جستگی شلوار مهران و با کیرش بازی می کرد .
مهران : اووووووفففففف ویدا جون .. دستای تو  داره جادو می کنه . یه شفا بخشی عجیبی داره . جووووووون ... آخخخخخخخخخخ ... آروم تر .. آروم تر .. الان آبم داره میاد ...  خیلی سست شدم . تمام بدنم بی حس شد . .. 
مهران پرش آب  کیرشو داخل شورتش حس می کرد ..
-آههههههههه جوووووون .. چقدر خوشم میاد ... چقدر داغی لذت بخشی داره ...
ویدا هم همزمان با حالت چشای مهران حرکت دستشو روی شلوارش زیاد تر کرد ... یه نگاهی هم به دور دستها انداخت .  ظاهرا شرایط و وضعیت منطقه به گونه ای بود که جز اونا آدمیزادی اون اطراف نبود . ویدا کمر بند مهران رو بازش کرد .. زیپ شلوارشو کشید  پایین و بدون این که شلوارشو پایین بکشه از مسیر زیپ کیرشو کشید بیرون .
 ویدا : وااااااااوووووو عجب چیزیه ! 
مهران : نوش جونت ویدا جون . بخورش . حالشو ببر . خیلی حال میده ..
-آخخخخخخخخخ .. اینو که راست میگی .. دور و بر کیر پر بود از خیسی منی مهران . ویدا کیرو گذاشت توی دهنش و در حالی که یه دستشو گذاشته بود لای پاش و به کسش فشار می آ ورد کیر مهران رو گذاشت توی دهنش و شروع کرد به ساک زدن . .. از اون طزف معین هم از پشت شلوار ماندانا رو پایین کشیده بود . طوری  که وقتی مهران چشمش به اون باسن گنده افتاد کیر انزال شده اش که توی دهن ویدا قرار  داشت از قبل هم شق تر و تیز تر شد . معین شورت ماندانا رو از پشت کشید پایین و دهنشو گذاشت روی کونش . ..
معین : عجب کون مشتی داری ...
ماندانا : قابل شما رو نداره ....
 مهران دهنش آب افتاده بود . اونم دوست داشت زود تر ویدا رو لختش کنه .... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی 

زنی عاشق آنال سکس 186

سه تا کیر توی دهن من .. . شاید یه زمانی این می تونست واسم لذت بخش باشه اما من در اون لحظات به این فکر می کردم که چه جوری میشه خودمو از اون مخمصه رهاکنم و به سیاوش برسم ... نهههههه نهههههه ... اینا دیگه کی بودند ... دهنم داشت جر می خورد ولی سه تایی شون  دوست داشتن شریک این کار باشن که سرمو به طرف خودشون بکشونن .
محمود : چه با حال شده . آدم فکر می کنه یک کیر سه چله ای رفته توی دهن این .. مسعود : به داش مراد خودم گفته بودم که این یک چیز دیگه ایه ..
 مراد : من از همون اول که اینو دیدم قبول کردم .
به خوبی متوجه بودم که کیر های اونا توی دهنم به زور جا شده و به شدت دارن رو هم فشار میارن ولی با این حال دست از حرکت رو به جلو ور نمی داشتن . دستشون رو سینه ام کار می کرد . یکی با کف پا به کسم می مالید منم فقط می تونستم یه حرکتی به دهنم بدم تا بتونم زود تر آبشونو بیارم ولی مگه می شد ؟ چندشم می شد از این که اونا به خصوص سه تایی آبشونو بریزن توی دهنم . ولی چاره نبود باید می پذیرفتم تا زود تر از شر اونا خلاص شم . با اشاره دست می خواستم حالیشون کنم که منو زود تر بفرستید و شوهرم نگران میشه .. ولی اونا اهل این حرفا نبودن .  گریه ام گرفته بود موهای منو می کشیدند . به من امون نمی دادند . .. یواش یواش یه حرفای عجیبی هم می زدند ... حرفای رکیک و تو هین آمیز .. یه حس خیسی و لزجی خاصی رو توی دهنم حس می کردم . صدای آخ و واخ مردا واین  که هر کدوم کیرشونو توی دستشون گرفته و محکم توی دهنم حرکتش می دادند نشون می داد که هر سه تا شون توی دهنم خالی کرده بودند . حس کردم که بینی ام کیپ شده و دهنمم که بسته شده بود .نفسم بند اومده بود ...
 چندشم می شد ولی چاره ای نداشتم جز این که هر چی رو که توی دهنم خالی کرده بودند تا قطره آخرشو بخورم . همین کارو هم کردم . بی انصافا ازم می خواستن که کیرشونو میک بزنم . ولی من فقط می تونستم تا حدودی کیر وسطی  رو که مال مسعود بود میکش بزنم .. وقتی این کارو واسه مسعود انجام دادم و اون کیرشو بیرون کشید حس کردم کمی راحت تر شدم یه حالی هم به اون دو تا کیر دیگه دادم  و مثل از جنگ بر گشته ها  رو زمین ولو شدم ... بعدشم رفتم یه دوش گرفتم و هر چی هم به این سوراخ کس و کونم دست می کشیدم و انگشت فرو می کردم منی این سه تا نره غول رو بیرون می کشیدم . هر کاری هم کردند که منو برسونن قبول نکردم .. خیلی خسته و کوفته بودم . بیشتر از یک ساعت بود که داشتن با من حال می کردند ... یه چیزی  حدود دوساعت هم می شد که از میهمونی اومده بودم بیرون .. یه زنگ برای شیرین زدم ..  
-دختر کجایی . کجا رفتی در به در به دنبال تو می گردم ...
-نمی دونم شیرین حالم خوب نبود اومدم یه هوایی بخورم .
نمی دونستم چه جوری موضوع رو براش تغریف کنم .نمی خواستم کاری کنم که متوجه شه ..ظاهرا اون مونا رو می شناخت و یه جورایی  هم متوجهش کردم که اونی که با موناست اسمش سیاوشه ..نشونی ها شو هم دادم ... پس از دقایقی صحبت گفت 
-ببینم آتنا تو عروس پشت پرده شدی ؟ دلت واسه دوستت مونا می سوزه یا واسه خودت ؟ یه جوری داری حرف می زنی که انگار مچ شوهرت رو گرفتی و اون به تو خیانت کرده . من نمی تونم سر در بیارم که چی داری میگی ؟
-یه کاریش بکن که بین اونا فاصله بیفته ..
 -من چیکار کنم ..
 -می تونی یکی از دوستاتو بفرستی سراغ مونا .. می تونی واسم تعریف کنی که اونا الان دارن چیکار  می کنن ..
- هیچی خیلی معمولی یه جا نشستن و دارن با هم حرف می زنن .
 -دستشون که دور گردن هم نیست ؟ یا نگاهشون چه جوریه ...
 -اگه بدونی پسره با چه نگاه عاشقونه ای داره مونا رو ور انداز می کنه .
 -نهههه نهههه نگو ...
-پس خانوم گلوش پیش این آقا سیاوش گیر کرده من چی بگم بهت دختر .. خودت هم باید پاشی بیای این جا ...تو فقط اونا رو از هم جدا کن .. من یه کاریش می کنم ...
-تو الان کجایی آتنا .. چی شده . خیلی نگران به نظر می رسی
-نه اصلا خسته نیستم ولی ازت می خوام که این یک کار رو برای من انجام بدی .. ببینم چیکار می کنی ...
 -به شرطی که بعدا برای من تعریف کنی که چه خبره . جریان چیه . این جور از زیرش  در نری ..
-اگه تونستی اونا رو از هم دورشون کنی یه زنگ بهم بزن . ..
 شیرین قول داد که کمکم کنه .. بعد از پایان تماسم  دیدم که موبایلم زنگ می خوره . جبار کیر کلفت کیر دراز بود .. گوشی رو نگرفتم . حال و حوصله این یکی رو دیگه نداشتم .... ادامه دارد .... نویسنده .... ایرانی 
 

ابزار وبمستر