ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

من همانم 31

دست در دست هم خیلی آروم به سمت خونه رفتیم . شاید هر دومون به خیلی چیزا فکر می کردیم که مشترک بود . اما می دونستم که اون دغدغه های منو نداره . باورم نمی شد که این جور راحت به دام افتاده باشم . منی که ادعام می شد دخترا فقط واسه این آفریده شدن که به پسرا لذت بدن .. و این قصدو داشتم که با یه پولدار از دواج کنم که خرج منو بکشه .. حالا حاضر بودم برای حفظ اونی که با جون و دل دوستش دارم از جون مایه بذارم و سگ دو بزنم اما با کدوم سر مایه . باید توانشو هم داشته باشم .  نزدیک خونه که شدیم دستشو از دستم در آورد ..
 -چی شده ؟ 
-خوشم نمیاد اون اسی دیوونه ما رو این جوری ببینه .. در ضمن حواست باشه به این دختره دیگه رو ندی ها .. 
-یعنی تو هنوز به من شک داری ؟
-به تو که شک ندارم ولی شیطون همیشه در کمین پسرا نشسته . اونا اگه آب ببینن شناگرای خوبی میشن . وفای ما دخترا رو هیشکی نداره ... 
-بازم داری از اون حرفا می زنی ها ... اگه بهم اعتماد نمی داشتی که الان این جوری پیش من نبودی .. 
-خیلی با هوشی ها .
 -من می دونم این اسی دست از کینه توزی نسبت به تو بر نمی داره ترانه 
-بر نداره . چه غلطی می خواد بکنه ! همه اینا تا تهرونه . وقتی که رسیدیم دیگه کاری به کارش ندارم . متوجه شدی ؟ حالا تو رو مجبور نمی کنم که با هاش قطع رابطه کنی ولی وقتی که با منی اجازه نداری از اون حرف بزنی یا این که اون بیاد وسط ما  .  حرکت زشتشو هیچ وقت فراموش نمی کنم . از خود راضی و مغرور .. انگار که به هر چی که اراده کرد باید برسه ..
 -منم اراده کردم و رسیدم ...
 -جدی میگی ؟ هنوز که به جایی نرسیدی ... 
-این طور فکر می کنی ؟ من به اون چیزی که  خواستم رسیدم ...
 -قبل از این که بهم بگی به چی رسیدی اینو بهت بگم واسه نگه داشتن و حفظ اون چیزی که بهش رسیدی باید چند برابر اونی که واسه رسیدن بهش تلاش کردی بجنگی ... همیشه باید آماده باشی ... ببینم حالا تو به چی رسیدی ... 
-به قلب تو .. 
بی اختیار و در یک لحظه دستمون توی دست هم قرار گرفت و نگاهمونو به هم دوختیم ... ..دقایقی بعد چهار تایی مون کنار هم بودیم ... بار و بندیلامونو بستیم و با جنگل و رود خونه و فضای سبزی که برای من و ترانه خاطره ساز شده بود خداحافظی کردیم ... ترانه خیلی آروم بهم گفت کاش می تونستیم بازم بیاییم این جا ... 
-یعنی میشه بدون اسی اومد ؟
 -دلم واسه این جا تنگ میشه ... 
-مهم اینه که دل من و تو با هم باشه . فرقی نمی کنه که کجا باشیم .  .. وای چقدر به خودم امید وار شده بودم . آشنایی و دوستی با ترانه سبب شده بود که خیلی پخته تر حرف بزنم .. .. 
اسی : کامی اگه دوست داری می تونی بیای کنار من بشینی و دخترا برن پشت . شاید اونا بخوان حرفای زنونه ای با هم بزنن که ما مزاحمشونیم .. 
-نه اسی جون .. دستت درد نکنه ...  من و ترانه جان جامون راحته .... 
ترانه سکوت کرده بود . می دونستم حساسیت زیادی به اسی پیدا کرده .. راستش منم خیلی دلم می خواست دو تا هوک چپ وراست و یه آپرکات نثارش می کردم ولی هرچی فکر می کردم پای ترانه و آبروش در میون بود و اونم ازم خواسته بود که اقدامی نکنم ...
 ترانه : فکر نمی کنین خیلی زود داریم راه می افتیم ؟
 مینا : الان که نمی خوایم وسط روز و توی این شرجی هوا فوری بریم کنار دریا .. نگاه کن این اطرافو جاهای زیادی واسه نشستن و صفا کردن هست ... 
ترانه می خواست یه چیزی بگه که لباشو جمع کرد . حس کردم که اگه اسی نبود حتما به مینا می گفت نیست که تا حالا صفا نکردی .. ولی ظاهرا رودست خورد و مینا بهش گفت .. 
-مثل این که بهت خیلی خوش گذشته .. 
ترانه : نیست که بهت بد گذشته ..
 اسی : شما دخترا جه تونه .. حواسمو پرت نکنین بذارین رانندگی مو کنم ...  
ترانه تا اون جایی که می تونست سعی می کرد بعد از حرف اسی حرف نزنه .. می دونستم که خیلی اذیت میشه از این که با اون در یک فضای بسته قرار داشته باشه . اسی هم قبلا  نمی  دونست که ترانه از اوناش نیست . مینا خیلی راحت و خودمونی بود و یه چیزایی بهم می گفت که اون از وجود مینا بی نصیب نمونده و حسابی با هم حال کردند . مراقب نگاههای اسی از توی آینه بودم ...کف دست ترانه رو توی دستم گرفته با انگشتاش بازی می کردم .. چشاش خمار شده بود ... خیلی آروم بهم گفت 
-نکن کامی .. می ترسم ... 
نتونست بیشتر توضیح بده . ولی حدس زدم از این می ترسید که نتونه خودشو کنترل کنه و اون دو تای جلویی متوجه تغییر حالتش شن .. هردومون بی قرار بودیم . دلمون می خواست زود تر یه جایی پیاده می شدیم و یه جایی می نشستیم ..... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی 

من همانم 30

من و ترانه ترجیح داددیم که فقط سکوت کنیم و به لحظاتی خوب و قشنگ فکر کنیم ... می دونستم به دست آوردن یا نگه داشتنش خیلی سخته . من چیکار باید می کردم . با چه در آمدی می رفتم خواستگاریش ؟! نباید اونو از دست می دادم . هنوز خونواده شو ندیده بودم .. لعنت بر تو کامیار الان چه وقت فکر کردن به این چیزاست .  الان باید  کاری کنی که ترانه , دل دل کندن از تو رو نداشته باشه بتونه فداکاری کنه . کار دنیا رو ببین یه دختر پولدار می خواستم که بتونم راحت زندگی کنم و حالا خودم اسیر عشق شده بودم . به این فکر می کردم که  عشق و سختی کشیدن برای اون خیلی لذت بخش تر از اونه که آدم بخواد با یکی راحت زندگی کنه و دوستش نداشته باشه یا اون احساس لطیفی رو لازمه یک زندگی درنهایت آرامش و خوشبختیه نسبت به اون نداشته باشه ... 
-تو چه فکری هستی کامی ..
 -چیه همش دوست داری بدونی که به چی فکر می کنم ؟ مگه من از تو می پرسم ؟ 
-چه بد اخلاق ! اصلا پشیمون شدم ...
-حالا قهر نکن ..  داشتم به این فکر می کردم که تو تا چه حد عاشق منی و با خوب و بد  من می سازی .. 
-راستش من که با بد تو نمی سازم . اصلا از بدی و بد بودن خوشم نمیاد .. 
-منظورم این بود که با دارو ندار من بسازی .. یعنی ...
 -هیسسسسسس ساکت ... الان وقت این حرفا نیست . اینو مطمئن باش کسی که از ته دل عاشقت باشه و تو عشقو در(از)  تمام وجودش حس کرده باشی  با همه چیز تو می سازه .. 
-ولی ترانه .. 
-ولی نداره . مگر این که تو به من اعتماد نداشته باشی و حرفامو دروغ فرض کنی ..مگه ندای  قلب منو نمی شنوی که داره صدات می کنه ؟ 
-اگه یکی پیداش شه که وضعش خوب باشه و تو رو به اون چیزایی که دوست داری برسونه چی ؟
 -من چی  دوست دارم ؟ 
-یعنی خونه و ماشین و یه شوهر با کلاس داشتن ...
 -حقتو الان میذارم کف دستت .. نه بهتره بذارم کف گوشات .. دو تا گوشامو  همچین پیچوند که صدای تق و توق لاله های گوشمو می شنیدم ... 
-باشه .. باشه ترانه منو ببخش دیگه از این حرفا نمی زنم .. تسلیمم .. 
-مگه جرات داری تسلیم نباشی ..فقط یه چند دقیقه ای حرف نزن .. چون باید دیگه بر گردیم  و با این دو تا نسناس بریم لب دریا .. ولی خب اگه این دو تا و این بر نامه ها نبود شاید من و تو به این راحتی با هم جور نمی شدیم و اون حرکت اسی که من  بیشتر متوجه تفاوت تو با سایر پسرا شدم ...
 -ترانه یه قولی بهم میدی ؟ 
-من اهل قول دادن نیستم .. رو حرفی که می زنم هستم .. ولی اسمشو قول نمی ذارم . بگو حالا چی می خواستی بگی .. ؟
 -می خواستم بگم می تونیم یه کاری بکنیم که  هر روزمون مثل امروز باشه ؟مثل امروز حس کنیم که به هم نزدیکیم و برای دیدن هم بی تابیم ؟  این ذوق و شوق همیشگی باشه ؟
 ترانه : راستش این آرزوی منم هست . همون چیزی که منم می خوام . من که به خودم اعتماد دارم ولی نمی دونم تو چیکار می کنی ... کامی سکوت ! .. من حال و حوصله اون دو تا دیوونه رو ندارم . 
-معلوم نیست اسی چه بلایی سر مینا آورده 
-حتما تو هم دوست داشتی از اون بلاها سر من می آوردی بچه بد .. نشنوم دیگه از این حرفا پیش من بزنی ها ..
 -حالا تو چرا تعبیر بد می کنی ..
 -شوخی کردم می دونم که عشق من خیلی آقاست .. خیلی گله ...
 اون داشت همین جور حرف می زد و من به این فکر می کردم که چی می شد اگه بقالی بابا مو تبدیل به یه مغازه ای می کردم که بشه ازش پول بیشتری در آورد . مثلا  تعمیرات دوچرخه یا موتور سیکلت ..  واسه دوچرخه سازی خیلی خوب بود .. یه چند وقتی هم شاگرد دوچرخه چی بودم و یه چیزایی سرم می شد .. دور و برخونه مون هم تا یه مسافت خیلی زیادی از دوچرخه سازی خبری نبود ... در عالم خودم بودم و فکر می کردم که ترانه داره برام حرف می زنه ولی همچین غرق افکار و رویاهام شده بودم که اصلا نفهمیدم که اون کی لباشو رو لبام قرار داد و شروع کرد به بوسیدنم ...
-چرا این قدر بی حالی کامی . به همین زودی سرد شدی ؟
 -نه حواسم رفته بود جای دیگه
 -پیش کی رفته بود .. دو تا چشای تو و اون , هر دو تا رو در میارم .. ولی نه شوخی کردم . می دونم به چی فکر می کنی . چند وقتی بیشتر نیست  که با هم آشنائیم ولی حس می کنم که مث کف دستم می شناسمت .
 -خوشحالم که این حسو در مورد من داری .
 ترانه : و خوشحال تر خواهم شد که یه کاری کنی که این حسو همیشه داشته باشم .. 
-می دونم که بهم اعتماد داری .. 
ترانه : برگردیم تا پیدامون نکردن ... ادامه دارد .. نویسنده ... ایرانی 

من همانم 29

نمی دونم من باید از چی می گفتم دیگه چه حرفی می زدم که اون براش ثابت شه که دوستش دارم بهش وفادار می مونم و هیچوقت فراموشش نمی کنم . می دونستم که الان نمیشه چیزی رو ثابت کرد . هیچ کس نمی تونه  چیزی رو که مربوط به زمان حال نمیشه ثابت کنه و اون بستگی به روابط آدما داره که تا چه حد بتونن به هم اعتماد کنن .. همو دوست داشته باشن .. به هم نیاز داشته فکر و فر هنگشون اونا رو وادار به موندن کنه . موندن و زندگی کردن ..موندن و عشق ورزیدن .. محبت و مهربونی کردن ... ترانه چیکار کرده بود که دل منو برده بود . چرا نمی تونستم دید گاه هوس آلوده ای نسبت به اون داشته باشم . شاید از همون اول اونو این قدر پاک و صمیمی دیده بودم . شاید بی ریایی اون منو به سمت خودش کشونده بود .
 -به  چی فکر می کنی کامی ؟
 -به همون چیزی که تو فکر می کنی ..
 -من به چی فکر می کنم ؟..
 -به همون چیزی که من فکر می کنم .. 
دو تایی مون خندیدیم و اونو در آغوش کشیدم . 
-بیا کامی .. بیا از این جا دورشیم . بریم دور تر و دور تر . نمی خوام اون دو نفرو ببینم . نمی خوام خلوت ما رو به هم بزنن .. 
-دختر !  باورم نمیشه تو همون ترانه دیروز باشی ..
 -این قدر بگو بگو بگو چش کن که من دوباره همون جوری شم . چقدر میگی حالا .. 
-بازم بهم میگی دوستم داری ؟ 
-هر چیزی جای خود داره .. 
-اون وقت من و تو واسه همیشه با همیم ؟ برای هم ؟ واسه هم می مونیم؟
 -پ نه پ .. فقط هر وقت می خوایم بریم جنگل با هم میریم .. شاید کنار دریا رو هم با هم رفتیم .. 
-دست میندازی ؟ 
-نه پا میندازم ..
 -حریف تو یکی نمیشم ..
 -ولی منو که تسلیم کردی دیگه چی می خوای ؟ 
-به نظرت من با تو جورم ؟
 -منظورت رو درست بگو هر چند من فهمیدم که چی می خوای بگی ولی الان جای این حرفا نیست .. بریم .. بریم بالا و بالا و بالاتر ... لعنتی این موبایل چرا زنگ می خوره ..  کاش الان بیست سال قبل بود و این قدر راحت پیدامون نمی کردن .. 
-الو مینا کاری به کار من و کامی نداشته باشین ... ما از خونه دور شدیم و همین جورم داریم دور تر میشیم ... 
صدای مینا رو می شنیدم .. 
-خوش به حالتون .. این اسی خیلی بی ذوقه .. 
دست تو دست هم  خودمونو رسوندیم به اون طرف رود خونه ... فقط می رفتیم و می رفتیم . کاری به این نداشتیم که داریم کجا میریم ... برای ما مهم نبود که تمام این راه رو باید بر گردیم . همین مهم بود که در کنار هم باشیم . و در دنیای پر از نیرنگ و ریا بتونیم صادقانه از عشق و دوست داشتن و تپش دلها بگیم ... 
-ترانه ! می شینیم ؟ اونا دیگه بهمون نمی رسن .  گنج قارونو اگه به اسی بدن عمرا اگه خودشو تا این جا بکشونه ... 
-موافقم ... خسته شدی کامی ؟ 
-کنار تو احساس خستگی نمی کنم .. 
 باز هم بوسه و حرف زدن شد کارمون .. ظاهرا غروب باید بر می گشتیم ... مینا دوباره زنگ زد ...
 -بچه ها می خوایم بریم دریا ... 
-گوشی رو بده من ترانه ... الو مینا .. مگه قرار نبود بر گردیم تهرون ؟
 -نمی دونم ظاهرا به اسی خوش گذشته و  میگه اگه کامی و ترانه موافق باشن فرداقبل از روشنی صبح برگردیم .. 
یه نگاهی به ترانه انداختم و اونم که حرفای مینا رو شنیده بود سرشو به علامت رضا تکون داد . شبو نمی تونستیم کنار دریا سوئیت بگیریم . باید شناسنامه می دادیم تازه اگه به هم محرم می بودیم .
 ترانه : به نظرت شبو بر می گردیم به این جا ؟
 -من فکر نمی کنم .. چون از این جا تا بابل یک ساعتی راهه تازه جمعه ها ترافیک سنگینه .. ما اگه از بابلسر بخواهیم بیاییم تا این جا  یک ساعت و نیم باید تو راه باشیم همین مسیر رو البته با بیست کیلومتر کمتر صبح باید بر گردیم بابل و از اون جا بریم ... فکر نکنم اسی قبول کنه .. شما دخترا می تونین توی ماشین بخوابین ما پسرا بریم بیرون .. 
-چادر مسافرتی داریم ... ولی اگه منو بکشن زیر یه سقفی که اسی خوابیده باشه نمی خوابم ... 
-میگم دختر تو که دیشب خوب خوابیدی اگه منو بگی یه چیزی . این قدر جوش نزن . حالا یه طوری میشه دیگه .. 
ترانه : بهم قول بده همیشه همین جور دوستم داشته باشی . همیشه همین جور مشتاق دیدار من و حرف زدن با من باشی .. 
-یعنی میگی ازت خسته نشم ؟
 -می کشمت .. می کشمت .. کامی .. 
-دلشو نداری ..
 -کاش همین جا می موندیم . من باید بیام کنار دریای شلوغ .. اون وقت چه جوری بغلت کنم و ببوسمت ؟ به چه فکر می کنی کامی .. راستشو بگو .. هر چند اگه راستشو هم نگی من متوجه نمیشم ولی اون جوری خودت بیشتر حس می کنی که دوستم داری  -راستش به این فکر می کردم که چه طور میشه یکی دلشو میده به یکی دیگه .. من برای به دست آوردن دل تو خیلی کارا کردم .. ولی یه وقتی که انتظارشو نداشتم به دستش آوردم . 
ترانه توی چشام نگاه کرد و گفت وقتی که خوب و عاشق و یکرنگ و مهربون باشی مهم اینه که بی هیچ انتظاری خودت باشی و خودت .. اگه یکی بخواد دوستت داشته باشه و دلشو بهت بده میده .. ... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی 

من همانم 28

من و ترانه می گفتیم و می خندیدیم و همدیگه رو می بوسیدیم . گذشت زمان واسه ما معنا و مفهومی نداشت . خورشید دیگه پشت کوهها نبود .. پرنده ها بیدار شده بودند . انگاری اونا هم مثل ما اسیر آرامش شب بوده که حالا از بند آزاد شده بودند .  روی درختی دو پرنده که  اونا رو نمی شناختم در حال بوسیدن هم بودند ... 
-نگاه کن عشقم .. به چی فکر می کنی ؟ به نظرت اونا ازمون یاد گرفتن بوسیدنو یا ما از اونا یاد گرفتیم ..
 ترانه : هیشکدوم .. این توی ذات هر عاشقیه ..
 -یعنی تو هم عاشق منی ؟  
ترانه : مگه شک داشتی ؟ 
-نه شک که ندارم .. 
-می دونم ولی باورت نمیشه .. بهت گفتم من با خودم خیلی فکر کردم سبک سنگین کردم . خواستم شرایط خودمو بسنجم .. واقعیتش اینه که من اصلا پسرا و حرفاشونو قبول ندارم یعنی نداشتم . حالا تو نشون دادی که با بقیه فرق می کنی ..
 خواستم سر به سرش بذارم .. 
- یعنی تو هم مثل بقیه دخترا افتادی توی دام ؟ واسه همینه که دخترا خیلی زود تسلیم میشن .
 -دیوونه می کشمت اگه سر به سرم بذاری ... 
-خیلی حرفا  باهات دارم ترانه . من هنوز خونواده ات رو نمی شناسم ..
 -منم نمی شناسم 
-حداقل می دونی کجا زندگی می کنن .. کارشون چیه ..
-ما هم تقریبا همون شرایط شما رو داریم .. 
-حالا می تونی بگی چی شد که نسبت به پسرا بد بین شدی ؟ .. 
یه نگاهی تو چشام انداخت و گفت .
-بهم اعتماد نداری ؟فکر می کنی با خیلی ها شون دوست بودم که قالم گذاشتن ..
 -نه به جون خودم و خودت . تازه اگرم این طور باشه واسه من چه فرقی می کنه ؟!من تو رو با همین شرایط و وضعیت قبول کردم . گذشته تو واسم ملاک نیست . مگه من در گذشته تو بودم که تو در گذشته من باشی ؟
 -حرفات خیلی قشنگه .. اکثر پسرا اول آشنایی از این حرفا می زنن . اما  همین که خرشون از پل گذشت و از نظر روحی و جسمی تونستند   دوست دخترشونو تصاحب کنن یادشون میره اون همه حرفای قشنگ اول آشنایی رو . 
-ولی من این جوری نیستم ترانه 
-اونا هم همین حرفا رو می زنن و می زدن .
 -تو از کجا می دونی 
-خب از دوستام شنیدم .  چرا این قدر زود قضاوتم می کنی .. ولی راستشو بخوای یکی دو تا دوست پسر اینترنتی داشتم و دیدم که اهل کلک و حقه بازین دورشونو قلم گرفتم . هدف بیشتر اونا فقط یک چیزه .. مثل همون دوست بی شعورت اسی که اصلا خوشم نمیاد دیگه با هاش بپلکی ... حالا بیا بازم دورشیم .. دور تر و دور تر ..
 -یه وقتی نگی گشنمه ..
 -با خودم بیسکویت و شکلات اوردم ولی آب نداریم .. 
-میشه از آب رود خونه خورد ..
 -وووووی چندشم میشه .. ولی می دونم پیش تو هیچیم نمیشه ...
 رفتیم به گوشه ای که پشتمون بسته باشه و سه طرف روبرو رو زیر نظر داشته باشیم . ترانه سرشو گذاشت رو سینه هام  .. من باید مراقب می بودم که اسی و مینا از روبرو نیان ... 
-چرا این قدر صورتمو بو می کنی ؟ 
-نمی دونم .. یه حسی هست که فکر می کنم این جوری خیلی به هم نزدیک میشیم و هیچ چیزی نمی تونه ما رو از هم جدا کنه ... راستشو بخوای تا قبل از دیدن تو به این که به دختری وابسته شم اصلا فکر نمی کردم .. و یا این که بخوام به این فکر کنم که عشق چیه و چه نیرویی می تونه منو به یه دختر وابسته کنه ..
 ترانه : خب چه نیرویی ! 
-راستش هنوزم نمی دونم .. نمی دونم چرا وقتی که دیدمت بازم می خواستم ببینمت .. وقتی باهات حرف زدم دوست داشتم که دفعه بعدی که بتونم باهات حرف بزنم زود تر از راه برسه . همش حرص دفعه بعدو داشتم . می خواستم تو رو برای همیشه واسه خودم داشته باشم .  
-یعنی میگی من دیگه برای خودم نیستم .. 
-بین من و تو فقط ماست که حکومت می کنه ... 
ترانه : می ترسم .. می ترسم .. 
-از چی می ترسی ..
 -نمی دونم .. این که این جوری خودمونو رسوندیم به قله .
 -چه جوری رسیدن به قله مهم نیست  . مهم اینه که وقتی رسیدیم باید یه کاری کنیم که پرت نشیم .. ..
 تعجب می کردم از خودم  که چطور شد که تونستم و می تونم این جوری با هاش حرف بزنم . این چه نیرویی بود که وادارم می کرد اون چیزی رو که توی دلمه در قالب کلماتی عاطفی و پر احساس نثارش کنم . جز عشق چی می تونست باشه !
 ترانه : می دونی دلم چی می خواد ..
 -چی می خواد عشقم 
-این که از شر اون دو نفر خلاص باشیم و تو بازم نوازشم کنی و من کنارت , توی آغوشت بخوابم کاش خودمون دو تایی می تونستیم بیاییم این طرفا .. چقدر دلم می خواد به هیچی جز خودمون فکر نکنم ... 
منم همین حس ترانه رو داشتم . دوست نداشتم به این فکر کنم که چه موانعی بر سر راه رسیدن من به اون وجود داره . ازدواج واقعا خرج داره .. من چه جوری می تونستم از عهده اداره یک زندگی مشترک بر بیام ...  ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی 

من همانم 27

چقدر خوشم میومد از این که اون با یه آهنگ زیبا داشت برام حرف می زد . آهنگ صداش واسم مثل یه لالایی بود ... 
-ترانه من .. حالا اجازه میدی برات ترانه سکوت بخونم ؟ بعدا برای حرف زدن زیاد وقت داریم .
 -بخون ببینم چه جوری می خوای بخونی ؟ می دونی که من عاشق آرامش و سکونم ولی ...
 نذاشتم ادامه بده .. دستامو گذاشتم پشت سرش . انگار منتظر بود و پیش بینی می کرد که می خوام چه کاری رو انجام بدم . وقتی لبامو رو لباش گذاشتم دلم می خواست به طبیعت اطرافم نگاه کنم ولی چشام به خودی خود بسته شده بود . بازم همون حس آرومی رو داشتم که از بوسه قبل نصیبم شده بود . بازم دلم نمی خواست که زمان حرکت کنه . هوا روشن تر شده بود .. کف دستامو به آرومی رو کمرش حرکت می دادم  ..
 -نه دیگه.. 
-از چی می ترسی ترانه .. 
-از خودم .. 
-دوستت دارم . بذار اینو برای همیشه بهت بگم .. بهم نگو که دیگه نمی تونم اینو تکرار کنم . ترانه می ترسم . می ترسم از این که وقتی که آفتاب در اومد وقتی که بر گشتیم بهم بگی این عشق این دوست داشتن فقط برای لحظه های خوش در کنار طبیعت سبز بودنمون بود. 
- کامیار تو منو چی فرض کردی ؟ فکر کردی که عشق من باد هواست ؟ ترانه عاشق نمیشه . حالا که عاشق میشه تا پای جونش بر سر عشقش می ایسته . حرفش از قلب و دهنش  در میاد . تو چی فکر کردی عشقم ؟ خیلی وقته که دارم با خودم فکر می کنم . نمی دونم شاید عشق تو رو جدی نگرفته بودم . شاید خودم فرار می کردم از دلم . خیلی قشنگه وقتی که به یاد یکی چشاتو بذاری رو هم , وقتی که حس کنی یکی دیگه هم هست غیر تو که دلش واسه تو بسوزه که دوستت داشته باشه . که با هات همراهی کنه من حس می کنم که تو می تونی همونی باشی که من می خوام .. 
-ترانه
 -بگو کامی .. تو چشات یه التماسی نهفته . چی می خوای ازم ..
 -من به نسیم حسادت می کنم . آخه اون داره مو هاتو شونه می زنه ... 
 به درختی تکیه دادم و اونم سرشو گذاشت رو سینه ام .. دستمو گذاشتم رو موهاش ...  ترانه : حالا من به نسیم حسادت می کنم . 
-چرا؟ -آخه اون داره دستاتو نوازش می کنه ..
 خیلی آروم با مو هاش بازی می کردم . . اونم چشاشو بسته بود ... یواش یواش با در اومدن خورشید حس می کردم که آبهای رود خونه هم بیدار شدن ... صدای بر خورد اونا با سنگها رو می شنیدم . سنگ و آب با هم رفیق شده بودن ...
  -ترانه .. عشق من ! خوابیدی ؟ 
-دلم نمی خواد از این خواب بیدار شم .. چی بود عشقم ؟  چرا ساکت شدی ؟ می دونم هنوز باور نداری .. باور نداری عشق منو . 
-نه این طور نیست . من باورت دارم .. ولی نمی دونم چرا عشق و اون حسی رو که خودم دارم ..چه جوری بگم ..
 -اینا رو نگو دلم می گیره . وقتی این حرفا رو می زنی حس می کنم هنوز منو نشناختی . من و عشقمو باور نداری . پس واسه چی عاشقم شدی ؟ واسه چی به من دل بستی .. ؟
 -ترانه هنوز هیچی نشده داری با هام قهر می کنی ؟ 
-نه آخه یه حرفی می زنی که من تعجب می کنم وقتی میگی دوستم داری .. حالا آروم باش  .. با هام قهر نکن کامی . من دوستت دارم . همیشه با تو می مونم . چه در این جنگل چه زیر دود و گازوئیل تهران . وقتی با تو باشم همه جا رو مثل این جا سبز می بینم . دیدی چه خوب شد اومدیم این جا ! اولش نمی خواستی بیای ..
 -آره راست میگی ترانه .. خیلی خوب شد . وقتی که دو تایی مون همدیگه رو خالصانه دوست داشته باشیم دیگه هیچ عاملی نمی تونه ما رو از هم جدا کنه . 
-آره هیچ کس و هیچ نیرویی ... ولی هنوزم موندم توش . نمی دونم یا من خیلی دیوونه بودم که عاشق شدم یا یه دیوونه به تور من خورده .. اصلا دوست ندارم بر گردم پیش بچه ها .. 
-گشنه ات نشده ترانه ؟ 
-دلم نمی خواد لحظه ها رو از دست بدم . دوست دارم تا اون جایی که می تونم کنار تو باشم و تو برام حرف بزنی .. سکوت کنی .. نوازشم کنی . چقدر لحظه ها سریع می گذرن .. بمیرم  برات من نذاشتم تا صبح بخوابی ..
- یه جیزی رو می دونی ؟ 
-بگو عشقم 
-تازه نیمه شبی از دستت خیلی دلخور بودم که این جوری عشقمو نشونت دادم .. 
-فدای تو .. کاری می کنم که هیچوقت ازم دلخور نباشی . خیلی آزارت دادم . -می ترسم ترانه .. از این قدر خوب بودنت می ترسم . کمی عجیب به نظر می رسه .. 
-عجیب تویی دیوونه ! حقته که همون جور اذیتت کنم . دوست داری دوستت نداشته باشم ؟ دوست داری عاشقت نباشم ؟ باور کن دوستت دارم .امروز , فردا , تا هر وقت که بتونم ببینمت .. تا هر وقت که بتونم حست کنم . تا ابد . حتی اگه تنهام بذاری .. حتی اگه دوستم نداشته باشی ..
 -این حرفو دیگه نزن ترانه .... ادامه دارد ... نویسنده .. ایرانی  

من همانم 26

فقط داشتم نگاش می کردم . باورم نمی شد اون همون ترانه چند ساعت پیش باشه .. همون ترانه ای که به من می گفت اعتقادی به عشق نداره و همه اینا کلک و حقه بازیه . -آره .. می خوام که بشنوم . می خوام که بگی .. می خوام بیانش کنی .. تا آخر دنیا هم اگه بشنوم خسته نمیشم . به من بگو .. بگو دوستم داری . من تشنه شنیدنشم ... شوخی که نمی کنی .. بگو ترانه .. برام ترانه های قشنگ عشقتو بخون ... 
-بغلم کن کامی ..  می خوام طلوع نور امیدو توی زندگیم حس کنم . می خوام دنیا رو اون جوری که تو دوست داری ببینم چون خودمم  حس می کنم که این جوری دوست داشته باشم . من نتونستم نتونستم .. خواستم از عشق فرار کنم .. از دوست داشتن تو فرار کنم . خواستم لجبازی کنم .. همه کاری کردم تا بتونم به خودم نشون بدم که حرف حرف منه . از همه چی فرار کردم . جز از یک چیز  . من دیگه نتونستم از خودم فرار کنم . نتونستم خودمو فریب بدم . دوستت دارم کامیار .. دوستت دارم .. ولی می ترسم . می ترسم . نمی خوام حس کنم که همه اینا یک خواب و خیاله ..
 -چی شد که یهو این حس بهت دست داد که دوستم داشته باشی .. که بخوای عاشقم شی . تو که اینا رو باور نداشتی .
 -راست میگی کامی ..من اینا رو باور نداشتم ولی تو رو که باور داشتم . یعنی باور کردم . نمی دونستم که  وقتی پنجه های عشق بیفته روی جسم و روح آدم اجازه هیچ حرکتی بهش نمیده مگر این که اون کسی که دوستش  داره بهش فر مان حرکت بده .. اگه بدونی چقدر در کنار تو این قشنگی ها رو قشنگ تر می بینم .. 
باورم نمی شد که این ترانه باشه که داره این حرفا رو می زنه . 
-نمی خوام فکرکنی که با یک بله من همه چی تموم شده . این تازه اول راهه .  عشقی که من شناختم و حس می کنم که می شناسم و باید بیشتر بشناسمش عشقیه که با جدایی تناسبی نداره . من نمی خوام عشقو بازیچه قرار بدم و بازیچه عشق باشم . بریم  اون طرف تپه ها .. بریم جایی که وقتی بچه ها بیدار شدن نتونن به آسونی پیدامون کنن .. بریم به جایی که جز خدا و خودمون هیشکی نتونه ما رو ببینه .
 -حتی پرنده های عشق ؟
 -دیوونه ..
 یواشکی از خونه خارج شدیم . رفتیم اون طرف جاده و در مسیر رود خونه ...
 ترانه : چقدر از این سکوت خوشم میاد .. این آرامش بهم آرامش میده .. چقدر سکوت شبو دوست دارم و اون لحظه ای که صبح می رسه تازه متوجه میشم که چه لحظات آرامش بخشی رو پشت سر گذاشتم .. انگار حتی سنگها هم می خوابن . صدای آبو می شنوی؟ .. خیلی آرومه ... اونا هم مثل ما خوابن .. 
-ولی من زود تر بیدار شدم ترانه ... 
-منم حست کردم و به دنبالت اومدم ... 
-چی شد عوض شدی 
-حالا این قدر نگو یهو دیدی عوضی شدم .. 
-تو این جا هم دست از شوخی ور نمی  داری ؟
- راستش بعد از ظهر که ازت خواستم منو ببوسی می خواستم ببینم چه حسی بهم میده . عادت به این کارا نداشتم . اصلا جز چند مورد توی این سایتا و همکلام شدن با پسرای لوس و از خود راضی که می خواستن مدعی عاشق  شدن باشن و راه به جایی نمی بردن ,  تجربه دیگه ای در خصوص وهم صحبتی با پسرا نداشتم . خیلی هم زود از این گروه از خود راضی فاصله می گرفتم . طرف اصلا نمی دونست دوست داشتن چیه و می گفت عاشقتم . اصلا ندیده و نشناخته ..  راستش حس می کردم یه حسی راجع به تو داشته باشم . بهت گفتم منو ببوس .. می خواستم ببینم چه حسی می تونه داشته باشه . هم خوشم اومد و هم سختم بود . نمی تونستم فکر کنم که قدرت کدوم بیشتره .. نمی تونستم زیاد فکر کنم . ترجیح دادم ازت فاصله بگیرم ولی وقتی که شب شد تو رو کنارم حس کردم ... تو مث اسی بی تربیت نبودی . تو نخواستی بهم دست بزنی .. ازم فاصله گرفتی .. از خوابت زدی و اومدی بالا سرم و گذاشتی که بخوابم . هر چند با یه حس قشنگ بار ها و بار ها از خواب بیدار شدم . نمی خواستم که متوجه شی که من بیدارم . دوست داشتم همون حس عاشقانه تو رو حس کنم . ببینم که داری پشه ها رو از دور و برم دور می کنی . دلم می خواست اون لحظه بغلت می کردم .. و چند ساعت زود تر حرفامو بهت می زدم . ... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی 

من همانم 25

دفعه قبل هم حس می کردم که این بوسه می تونه شیرین ترین بوسه زندگیم باشه .. ولی انگار این حس این بار اومده بود به سراغم . شاید به این خاطر که این دفعه اطمینان بیشتری داشتم از این که اون با کمال میل و با تمام وجودش خودشو در اختیار من گذاشته رضایت داده اونو ببوسم . 
چشامو بسته بودم و زیر این همه ستاره فقط به سیاهی و آرامش ناشی از بسته شدن پلکام فکر می کردم . به ترانه ای که در آرامش سپیده و نسیم صبحگاهی به سراغم آمده بود . چه سکوت دلنشینی ! بوسه ای که تن سردمونو کاملا داغ کرده بود  و لحظاتی که حس می کردم هیچی نمی تونه ما رو از هم جدا کنه . باز هم بوی گونه هاش , بوی صورت گرمش , بوی مو هاش .. همه و همه یه نیرویی بهم می داد که حس می کردم حتی می تونم مرگو هم شکست بدم . به این فکر می کردم که هیچ چیزی نمی تونه بین من و اون جدایی بندازه . دستامو بیشتر دور کمرش حلقه کردم و اونو سخت به خودم فشردم .. دلم نمی خواست روز شه .. دوست داشتم زمان در همین لحظات شکوفایی عشق متوقف شه ... و من همچنان در حال بوسیدنش باشم .. این بار دیگه به هیچ قیمتی اجازه نمی دادم که بین ما یه حرفایی پیش بیاد که ناراحتم کنه . این بار دیگه باید بهش می گفتم که چقدر دوستش دارم  . و بی او نمی تونم . ولی دلم نمی خواست لبامو از رو لباش بر دارم . در التهاب این بودم که بهش بگم دوستش دارم عاشقشم .. و ازش بشنوم که اونم دوستم داره . بشنوم که دیگه عشقو بازیچه دست آدما نمی دونه . بدونه که من عشقو بین خودم و اون واسطه قرار دادم و هر گز به عشقم خیانت نمی کنم . چرا اون باید تا این حد در من اثر بذاره . با این که دخترای  زیبا تر از اون بودند که خیلی راحت تر با من کنار میومدن . 
چند بار می خواستم لبامو از رو لباش بر دارم و اون چند کلمه ای رو که توی  دلم بود بهش بگم .. هم دلم نمیومد که یه استراحتی به لبامون بدم و هم این که اون با اون حرارت و داغی لباش طوری با لبام بازی می کرد که  گویی جواب نمام سوالاتمو گرفته بودم .  من باید باور می کردم که این حرارت عشقه که در هوای سرد صبحگاهی و با نوازش نسیم محبت ما رو به هم نزدیک کرده .. یکی کرده ... 
بالاخره برای لحظه ای به اندازه ای بین لبامون فاصله افتاد که حرفامو بهش بزنم ..
 - عشق من ! محبوبه من! می تونم بهت بگم که دوستت دارم ؟ می تونم بهت بگم که عاشقتم ؟ 
-پس  تو الان و تا الان چی داشتی می گفتی ؟! 
-می تونم ازت بپرسم نظرت چیه ؟و خودت چه احساسی در مورد من داری ؟ !
 -پس تو الان و تاالان چی داشتی می شنیدی ؟! 
اشک توی چشام حلقه زده بود .. باور نمی کردم که این قدر زیبا و دلنشین جوابمو داده باشه . یه نگاهی به اطرافم انداختم  بی آن که دستامو از دور کمرش بر دارم . دلم نمی خواست ازش فاصله بگیرم . انگار می ترسیدم  دیگه نتونم بغلش کنم .. ولی این بار اون دستاشو دور کمرم فشرد و سخت بغلم کرد و اجازه نداد که شروعی به سمت اون داشته باشم ... ترانه من منو می بوسید .. نفسهای تند و پر التهابش .. و پلکهایی که گاه باز می شدند تا چشای خمار و قشنگ و عاشقشو ببینم . 
خورشید بالاتر اومده بود .. بلبل کمتر می خوند نسیم همچنان می وزید ..  آن دور دستها رقض  شالیزار ها رو می دیدم ... چه منطقه زیبایی بود !  یه منطقه خشک در کنار جای مرطوب .. شالیزار در کنار کوهستان ... رود خونه, کوه , جنگل , عشق , ترانه , آرامش , خوشبختی و... من این ثانیه ها رو با هیچی در این دنیای بزرگ عوض نمی کردم .. من و اون فرمانروای لحظات عشقمون بودیم .
 تا بهم فرصتی داد غرق بوسه اش کردم .. آه نه .. ای آسمان! روشن تر نشو ! می خوام در این آرامش و در کنار ترانه ام بمانم تا خواندن ترانه عشق برام همیشگی بشه .. تا صبح هیاهو از راه نرسه .. یعنی دیگه نباید بترسم ؟ بازم از این لحظه های قشنگ عاشقانه رو در کنار عشقم خواهم داشت ؟ من و اون همیشه در کنار هم خواهیم بود ؟ زیبایی عشق یعنی زیبایی در کنار هم بودن .. وفادار بودن , همدیگه رو درک کردن . نیازی نیست که همیشه در طبیعتی زیبا باشیم تا بتونیم به هم بگیم که عاشق همیم .. عشقو میشه همه جا پیدا کرد .. اما بهترین جا و زیبا ترین جا آغوش گرمیه که صمیمیت و یکرنگی و دلدادگی رو به اوج خودش می رسونه .
 ترانه لباشو ا رو لبام برداشت ... سرشو به اندازه ای عقب برد که بتونیم  نگاه چشامونو , نگاه قلبمونو  همون جوری که حس می کنیم ببینیم . 
ترانه : می تونم بهت بگم عاشقتم ؟ می تونم بهت بگم دوستت دارم ؟ بازم بهم میگی دوستم داری ؟ بازم بهم میگی عاشقمی ؟ .... ادامه دارد ... نویسنده  .... ایرانی 

من همانم 24



با تعجب نگاش می کردم . نمی دونستم چه جوری خوابم برده بود .  چون کمی سردم شده بود . ترانه به خودش می لرزید . 
-دختر اصلا کی به تو گفته بیا  این جا . تازه پشه ها رفتن خونه هاشون . اون وقت تو به جای این که بگیری بخوابی اومدی این جا ؟ ! 
-دستت درد نکنه . می دونم خیلی بی خوابت کردم . چون چند بار بیدار شدم و دیدم که با لا سرمی .. 
-تو چه جوری منو دیدی . چشات بسته بود . 
-آره با همون چشای بسته دیدمت . حست کردم . 
-آفرین دختر .. با چشای بسته منو می بینی ولی با چشای بازنمی تونی ببینی . من بمیرم برات .
-حالا بهم متلک میگی  و دستم میندازی ؟ مثل همیشه ؟ آخه تو به خاطر من نخوابیدی ..  چرا این کارو کردی ?!
-فکر نکن واسه تو این کارو کردم . اگه این کارو نمی کردم خودمم باید در هر حال بیدار می موندم ..
 -با این که تاریکه ولی چشاتو می بینم که بهم دروغ میگه ..
-به نظرت من دروغگو هستم ؟ 
-نه .. چشایی که دروغ میگن در واقع از صداقت صاحب چشم میگن .. 
-چه تفسیری ! میگم حالا میری توی اتاقت و می ذاری که من به حال خودم باشم ؟ الان که غروب نیست تو اومدی این جا . من اومدم طلوع خورشیدو ببینم .
 -ولی تو که خواب بودی .. من می خوام  همین جا باشم .. 
-که یکی دیگه هم بذاری زیر گوشم ؟ دست به زدنت خیلی عالیه . خدا به داد شوهرت برسه . 
-یعنی غیرتت قبول می کنه که منو شوهر بدی ؟!
 -میگم ببینم چی توی کله اته ؟! یه چیزی انگار اون داخل تکون خورده . حرفای عجیب و غریبی می زنی ؟ کارای عجیب و غریبی هم می کنی . اصلا نمیشه به هیچ چیز تو دل بست ..
 -پس چرا به من دل بستی ?!
 - ترانه تو چته . من سر در نمیارم . فکر منو خرابش نکن .. من تازه دارم فراموشت می کنم .. 
-ولی من تازه دارم به یادت میارم .. ولی تو خجالت نمی کشی که این حرفو می زنی ؟ مگه  کسی که از کسی خوشش میاد به این سادگی ازش دل می کنه که تو داری ازم دور میشی ؟!
 -دختره کله شق .. برو اتاقت . دست از سرم بر دار . این جور با روح و روانم بازی نکن ..
 - می دونم از دست من عصبانی هستی . ولی این رفتاری هم که تو الان داری درست نیست . حالا من نه ..  اگه بعدا یکی بیاد  عشقت شه .. حالا اینو میگیم هیچی دوستت شه تو می خوای همین رفتارو با هاش داشته باشی ؟ اصلا تو از یه دختر چه انتظاری داری ?!
 -سر در نمیارم تو چرا این قدر مهربون شدی ؟!
 -هنوز خیلی زوده که زنا رو بشناسی .. حتی پیش میاد یه وقتایی که اونا خودشون , خودشونو هم نمی شناسن .
 -بازم خدا رو شکر که تو خودت , خودت رو می شناسی .. 
-منو می بخشی ?
-واسه چی?
 -واسه این که صورت قشنگتو نوازشش کردم ..
 -خب خودت بگو منو زدی دیگه .. 
یه لحظه اومد سمت من و صورتمو بوسید ..
-امید وارم  یه کمی جبران شده باشه ...
 -این طرف که نبود ..
 -اوه کامی  .. می بخشی .. 
اون طرف صورت منو هم بوسید ...
 -یه چیزی بگم ترانه ؟ 
-بگو کامی
 -همون طرفی که دفعه اول بوسیدی درست بود ..
 ترانه : یه چیزی من بگم ؟
-بگو ..
 -من خودم می دونستم کارم درست بوده .. یه جیز دیگه بگم
 -بگو ترانه .. 
-خیلی  خوشم میاد که یا دروغ نمیگی یا اگه میگی درجا اعتراف می کنی و خودت رو لو میدی ..می تونم یه خواهشی بکنم ؟ ..
-خوب بلدی از دلم در بیاری ..
 -دخترا کارشون همینه دیگه . با نرمش کارشونو پیش می برن . من سردمه کامی .. 
-بیا اون سوئیشرت منو بنداز رو دوشت ..
 -چقدر تو دوزاریت کجه ..
 -متوجه نمیشم .. 
-از تو جز اینم انتظار نمی رفت ..
 -چیه شما دخترا دوست دارین هر وقت که عشقتون کشید متوجه احساس و منظورتون بشیم .. 
صورتشو به صورتم نزدیک تر کرد ... رو یه  بلندی قرار داشتیم  که یواش یواش خورشید سرخ و نارنجی رو می شد از پشت کوههای تیره و آسمونی که داشت روشن می شد ,دید .. . بازم صدای نفسهاشو می شنیدم .. بوی صورتشو حس می کردم .. صدا و بویی که برام آشنا بود . چند ساعت قبل هم  حسش کرده بودم .  نگاهمو به سمت چشاش دوخته بودم . خیلی دلم می خواست اون چشا رو ببینم ... طعم شیرین بوسه شو از یاد نبرده بودم .
 ترانه : حس عجیبی دارم . با این که از غروب بیشتر خوشم میاد ولی هیچوقت این حسی رو که الان دارم تو هیچیک از غروبای زندگیم نداشتم ...
 -ازم نمی خوای ببوسمت ؟
 ترانه : بهتره یه دختر از یه پسر نخواد که همچین کاری بکنه .. یعنی اون پسر خودش باید حس کنه که چیکار باید بکنه ..
 -پس چرا بعد از ظهری خواستی ؟
 -اون مدلش فرق می کرد .. بهت میگم هنوز خیلی زوده که  احساس یه دخترو درک کنی  ... چقدر از این سکوت  خوشم میاد ..
 - و شکست این سکوت با صدای بلبلی که واسه عشقش می خونه .. ولی تنها می خونه ..
 ترانه : من نغمه عشقشوهم می شنوم .. 
-من که چیزی نمی شنوم ..
 -اون داره با سکوت واسه عشقش می خونه .
 -یعنی اونی که با صداش داره می خونه پسره ؟ ... 
سکوت کرد و چیزی نگفت .. یک بار دیگه نسیم,  موهاشو شونه می زد و من صورتمو به صورتش چسبوندم ... خودشو کنار نکشید .. لبامو آروم رو لباش قرار دادم .. ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی 

من همانم 23

هرکاری کردم بخوابم نتونسنم . یعنی نخواستم که بخوابم . دوست داشتم به اون فکر کنم . نگاش کنم .. دوست داشتم که این شب طولانی ترین شب زندگیم شه   . دوست نداشتم فردایی بیاد که بخواهیم به شهرمون بر گردیم و ترانه رو اخمو تر از اینی که هست ببینم ... اصلا چرا باید بین  من و اون کل کل های الکی باشه . واسه چی اون خواست که بوسیدن با منو تجربه کنه . ؟ بدون هیچ انگیزه ای ؟! چرا اون این قدر پر جنب و جوشه ؟! یعنی همه اینا رو باید به حساب بی شیله پیله بودن اون بذارم ؟! چه راحت خوابیده بود ؟!شایدم بیدار بود و داشت به اتفاقات امروز فکر می کرد . هرچند  حس می کردم که اون مثل من نیست ... 
دیدم یه تکون هایی داره می خوره . انگار از یه چیزی می نالید .. برام این سوال پیش اومده بود که علت این ورجه وورجه هاش چی می تونه باشه که دیدم یه پشه بد جوری گازم گرفت . فهمیدم جریان چیه .. دلم نمی خواست که این سفر بهش بد بگذره . با این که حقش بود که پشه ها نذارن که اون  بخوابه ولی طفلک خیلی خسته بود . می دونستم که ازم دلخوره .. شایدم حق داشت . نباید کاری می کردم که بهش بر بخوره ..دل دل می کردم که برم طرفش و پشه کشی هامو شروعش کنم . 
 ترانه : یه کاری بکن کامی . من مردم .. عصبی شدم .. اگه نتونم خوب بخوابم که اصلا نمی تونم بخوابم سگ میشم پاچه ات رو می گیرم ... 
-فکر کردی الان چی هستی ..
 -بی ادب ..حقت بود ..  اگه  همین الان دم دستم بودی یکی دیگه می ذاشتم اون ور صورتت که ازم گله ای نداشته باشه ... 
رفتم بالا سرش ..
 -آماده ام .. هر کاری دوست داری انجام بده ...
 -خیلی بی جنبه ای . اصلا من و تو آبمون تو یه جوب نمیره .. یعنی من و تو هیچوقت با هم ساز گاری نداریم .. 
-خاطرت جمع ..مگه من خواستم بیام خواستگاریت ؟
 -نه تورو خدا بیا .. تقصیر خودت بود . حقت بود ..
 -اگه حقم بود چرا این قدر حرص می خوری وقتی  حرفاتو می زنی ؟ !
 -واسه اینه که نمی خوام سر چیزای الکی ازم دلخور باشی .. یعنی از هم دلخور باشیم ... 
-تو به این میگی الکی ؟!
 ترانه : خب حالا مگه چی شده ؟! عین دخترا قهر می کنی . اصلا از این مدل پسرا خوشم نمیاد . یعنی از اخلاقشون ...
 -اگه من می ذاشتم زیر گوشت به همین راحتی دلت آروم می گرفت ؟
 ترانه : بیا بزن .. بیاد دیگه ... دلشو داری بزنی ؟! ..
 می دونست چیکار کنه .. با این حال دلم می خواست کمی خونسرد و مسلط باشم و به این سادگی ها بهش نگم که خیالم نیست از اون سیلی آبداری که گذاشته زیر گوشم ..
 -می تونم یه خواهشی ازت بکنم ؟ 
-یه سیلی دیگه بهم بزنی ؟! 
-باشه نمیگم .. -
حرفتو بزن ترانه .. 
-خوابم کنی .. 
-واست لالایی بخونم ؟ نه .من دراز می کشم ..چشامو می بندم .. تو دو سه دقیقه با انگشتات آروم به پیشونی ام دست بکش .. وقتی بچه بودم .. حتی تا همین چند وقت پیش این کارو بابام واسم انجام می داد . خیلی خوشم میومد و میاد ... 
-یعنی من بشم جای بابات ؟
 -راستش اخلاق تو بیشتر به بابا بزرگا می خوره تا باباها ..
 از این حرفش خوشم اومد .. شروع کردم با انگشتام به مالوندن پیشونیش . خیلی خوشش میومد و لذت می برد .. اینو از لبخندی با چشمان بسته متوجه شدم .. او چشاشو بسته بود و به آرومی به خواب رفت .. فقط استرس پشه رو داشت .. با یه دستم نوازشش می کردم و با دست دیگه ام پشته ها رو می پروندم . گاه نگاهم به پشه ای می افتاد  رو دستم نشسته و نمی تونستم تکون بخورم .. چون نمی خواستم حرکتی کنم که اون بیدار شه .. با نوک انگشتام پیشونی و موهای جلو سرشو لمس می کردم .. دیگه کاملا به خواب رفته بود .. دلم می خواست خوابش سنگین شه .. خواستم برم سر جای خودم ولی یه حسی بهم می گفت که پشه ها آزارش میدن ... 
دقایق به سرعت می گذشتند . نمی خواستم خورشید به این زودی ها در آد . با این که چشام احساس سنگینی می کرد ولی احساس آرامش می کردم از این که می دیدم عشقم به آرومی خوابیده و من بالا سرش نشسته ام .   یه خورده شجاع تر شده بیشتر با موهاش بازی می کردم . طوری که از خواب بیدارش نکنم .. دیگه از پشه ها اثری ندیدم . هوا کمی سرد تر شده بود .. ظاهرا پشه ها دیگه قدرت نیش زدن نداشتند .. به آرومی پتوی خودمو انداختم روش و از کنارش پا شدم .. دلم می خواست طلوع خورشیدو ببینم . یه حس خاصی داشتم . این دختر چقدر مظلومانه خوابیده بود ! نمی دونستم اون دو نفر دارن چیکار می کنن ... زیاد از خونه دور نشدم ..توی همون حیاط و رو یه بلندی نشستم  و به مسیری خیره شدم که تا دقایقی دیگه می شد خورشید خانومو دید . با این که هوا سرد بود ولی چشام سنگین شده بود .. یه لحظه یکی رو حس کردم که شونه هامو گرفته .. 
-بیدارشو یخ می زنی .. ببخش منو .. تو خوابم کردی من بیدارت کردم ... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی 

من همانم 22

انگار آب سردی رو سرم خالی کرده باشن . باورم نمی شد که اون داره این حرفا رو بهم می زنه . همون جوری که باورم نمی شد به ناگهان ازم خواسته باشه که اونو ببوسم . منو از رویاهام بیرون آورد . می خواستم ازش فرار کنم ..دلم می خواست بزنمش .. دق دلی مو سرش خالی کنم .. 
ترانه : چت شده کامی ؟
به این فکر می کردم که دخترای امروزی و این جور بی شیله پیله یعنی با هر کی که از راه می رسه و چند روزی بهش عادت می کنن این جور بوس بازی به راه میندازن ؟ همین خیلی حرصم می داد . شاید بیشتر از اون سر خوردگی که از حرکتش نصیبم شده بود از این حرفش ناراحت شده بودم . بد جوری به فکر فرو رفته بودم .
 ترانه : چرا حرف نمی زنی ؟ راحت باش . 
- می خواستم بپرسم تو از این تجربیات زیاد داری ؟ 
عقب رفتنشو بازم احساس کردم . آن چنان گذاشت زیر گوشم که احساس سنگینی زیادی می کردم ... ولی قلبم سنگین تر شده بود . می خواستم از دستش فرار کنم اما نمی تونستم و نمی خواستم در تاریکی ولش کنم .. می خواستم به زور بغلش کنم و ببوسمش ولی می دونستم که کارو بد تر می کنم . این که بخوای خشن بر خورد کنی و قدرتت رو نشون بدی به درد بعضی فیلمها می خوره و همه جا کارایی نداره ... انتظار داشتم که از دستم فرار کنه ولی این کارو نکرد .. کمی که به این حرکتش فکر کردم موضوع رو به نفع خودم برگردوندم . راستش حالا دیگه ته دلم خوشحال بودم که به من سیلی زده .. اون با تمام خشم و احساسش این کارو انجام داده بود . نشون می داد که از این حرف من ناراحت شده و بهش اعتقادی نداره . همون چیزی که من می خواستم . یعنی  ممکنه تا حالا فقط  منو بوسیده باشه ؟من تنها تجربه اش بوده باشم ؟ ولی خودمو زدم به ناراحتی و سکوت .. به مظلومیت .. به این که حتی اگه شده نازمو بکشه . هر چند خیلی هم ناراحت بودم . ولی می دونستم اون در شرایطیه که به این شکل زور رو قبول نمی کنه و کارمو خراب تر می کنم . ترجیح دادم که با هاش قهر باشم .. ولی پیش مینا و اسی یه مقداری ملایم تر باشم و خشم خودمو نشون ندم .. و بهترین کار این بود که سکوتو نشکنم . دوباره به یاد بوسه افتاده بودم . نمی دونم چرا این دختر  تمام معادلات رو بر هم ریخته بود . من هیچوقت پیش هیچ دختری کم نیاورده بودم . اگه اراده می کردم می تونستم خیلی راحت پیشروی کنم ..  اما یه حس عاطفی خاص  منو خیلی سست و بی اراده و تسلیم کرده بود .. حس کردم که اونو با تمام وجودم دوستش دارم . می خوام درکش کنم . خواسته هاش برام اهمیت داره . اون خیلی ساده بود .. هرچند شناختی از خونواده و کس و کارش نداشتم ولی اینا واسم مهم نبود . من خود اونو می خواستم .. این مدتی که باهاش بودم عاشق سادگی هاش شدم . هر دومون حس می کردیم که بهتره چیزی نگیم ولی یه چیزی بهم می گفت که اون از این کارش خیلی ناراحت شده .. من و اون خیلی آروم به خونه بر گشتیم ... حس کردم که من خیلی اخمو تر نشون میدم تا اون . مجبور شدم پیش اسی و مینا خودمو خندون نشون بدم .. اسی : من که خیلی خسته ام و می خوام بخوابم .. 
مینا : وای پشه ها چی ؟
 اسی : اونا روزا می خوابن .. ولی بنده خدا ها باید یه چیزی بخورن دیگه ..
 مینا : من خوابم میاد ..
 -اسی یه کمی آتیش روشن می کنیم پشه ها برن .. 
-حواست هست که جنگل آتیش نگیره ؟ 
اسی : یه مقداری خشک و ترو با هم می سوزونیم . همین که بخوابیم دیگه خوابیدیم .. 
-ولی پشه های این جا آدمو پوست می کنن ..
 این جوری که بوش میومد من و ترانه باید جدای از اونا می خوابیدیم . اگرم می خواستیم بریم با اونا باشیم قبول نمی کردند .. انگاری واسه این لحظاتی که با هم تنها باشن نقشه چیده بودن .. با این که ساعتها کنار هم بودند ... ولی حق داشتن ... در آرامش شب و در آغوش هم بودن یه حس دیگه ای به آدما میده .. می دونستم اسی کسی نیست که عاشق مینا باشه .. من و ترانه تنها موندیم ... هوا سرد شده بود .. بوی سبزه و گیاه میومد .. پنجره ها رو که باز کردیم یه سردی خاصی رو حس می کردیم ولی بوی دود اذیتمون می کرد که مجبور شدیم ببندیمش ... تعجب می کردم که چطور این چند تا وسیله رو سرقت نکرده بودند .. اسی می گفت که صاحب خونه به چند تا همسایه اون ور تر سپرده که هوای خونه رو داشته باشه .. ولی این روزا دیگه چهار تا وسیله دم دستی به درد کسی نمی خوره . من و ترانه شده بودیم عین غریبه ها .. منتظر موندم ببینم اون کجا دراز می کشه تا من در جهت مخالفش و با فاصله از اون قرار بگیرم ... سعی می کردم نگاهش نکنم ...
 ترانه : پیش بقیه خیلی خوب فیلم بازی می کنی .. چی شده مگه ؟! حقت بود .. دلم خنک شد .. تا دیگه هستی از این حرفا نزن . 
به خودم فشار می آوردم که چیزی نگم . اگه یه حرفی می زدم اونم یه چیزی می گفت و منم یه چیز دیگه,  می دونستم کم میارم و این حالت تاسف و دلسوزی اون محو میشه و دوباره میشه همون ترانه سابق .. بذار یه خورده خودشو سرزنش کنه ... 
ترانه : می دونم خونمو بخوری سیر نمیشی .. اصلا تو می فهمی منو ؟ من که می خوام بخوابم . این آخرین باریه که باهات میام بیرون . خیلی بچه ای ... بی جنبه .. ... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی 
 

ابزار وبمستر