ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

من همانم 39

ترانه : من از اون قهرای کودکانه خوشم نمیاد . باید قشنگ حرفامونو با هم بزنیم .. 
-چی شده مگه قراره حرفی بزنی که با هم کل کل کنیم ؟
 در آغوشش کشیدم . دیگه فراموش کرده بودیم دنیای اطراف خودمونو . حس کردیم که زمان و حتی مکان و حرکت آدما برای ما متوقف شده . انگار دنیا برای ما وایساده بود تا ما حرکت کنیم . دلم می خواست زود تر برگردیم . هیجان زده و عجول بودم . دوست داشتم هر چه زود تر ترانه برای من باشه . نگران نباشم از این که کس دیگه ای بیاد و اونو ازم بگیره .
 -ترانه اگه یه وقتی برات خواستگار بیاد وضعش خوب باشه ,  ردیف باشه , همه چیزش جور باشه چی ؟ 
-باشه برای من مهم نیست . همه چیز که خوشبختی نمیاره . مگه الان خوردن و خوابیدن من به راه نیست ؟ درسته که زندگی شاهانه ای ندارم ولی بازم خدا رو شکر می کنم .. 
شونه های ترانه رو گرفتم .. انگار مثل آهوی اسیری تو چنگال شیر عشق وعاشق گرفتار شده بود . ولی من خودم تسلیمش شده بودم . تو چشای پاک و مظلومش نگاه کردم
 -بگو به من دوستم داری . بگو فقط مال منی . بگو هیچوقت تنهام نمی ذاری . بگو همیشه مثل حالا عاشقم می مونی ..بگو این جوری نیست که شش ماه با من رفیق باشی و قول بدی که برای همیشه مال من باشی اون وقت ولم کنی 
 -همیشه .. همیشه کامی .. همیشه برای توام .. این شیش ماه رو دیگه از کجا پیداکردی ؟ بگو تو هم همین حسو بهم داری . تا بتونم همونی باشم که تو دوست داری تا هیشکی نتونه تو رو ازم جدا کنه .  یه دختر اگه بدونه که عشقش باهاش همراهه ,  اگه به اون اعتماد داشته باشه خیلی کارا می تونه بکنه . اگه من بخوام از تو دور  شم اگه بخوام زیر بار حرف زور برم و بخوام اون خواستگاری رو که پدر و مادرم برام انتخاب می کنن قبول کنم نمیشه بهم گفت عاشق . یعنی من دارم دروغ میگم که دوستت دارم . هیشکی نمی تونه و نباید برای من تعیین تکلیف کنه که چیکار کنم . مگه من در زندگی و سر نوشت اونا دخالت کردم ؟ من  می خوام زندگی کنم . دیگران می تونن به عنوان مشاور من حرفاشونو بزنن ولی حق دخالت و تصمیم گیری رو در اون حدی ندارن که بخوان از ریشه همه چی رو تغییر بدن . فقط کامی منو نا امید نکن . من دارم همه چی مو رو تو می ذارم . دارم ریسک می کنم 
-ریسک ؟ یعنی بهم اعتماد نداری ؟ فکر می کنی که من دوستت ندارم و دارم فریبت میدم ؟ 
-نه ..نه... فقط تو یک دختر نیستی تا ببینی و بدونی که شرایط یک دختر در کشور ما چیه و به چه دیدی کاراشو زیر نظر دارن . واقعا یک دختر بد بخته . قانون همه چی رو به نفع شما مردا تنظیم کرده . به شما بها داده . شما مردا جون ما زنا رو به لب می رسونین اون وقت ما مجبوریم بگیم جون ما حلال مهرمون حلال ...
 -چرا از این نمیگی که تازگی ها دخترا شیاد شدن همون اول ازدواج مهرشونو می ذارن اجرا یا شوهره  رو زندونی می کنن  یا به هر دردسری که شده مهرشونو می گیرن ...
 دو تایی مون داشتیم سر به سر هم می ذاشتیم و می خندیدیم .  دقایقی بعد مینا و اسی  خودشونو به ما رسوندن . دیگه کاری به کارمون نداشتند . می دونستند که دو تایی مون نیاز شدیدی به آرامش و در کنار هم بودن داریم . من و ترانه تا تهرون بیشترشو سکوت کرده بودیم .. دست همو گرفته و این جوری حرفای دلمونو به هم می زدیم . ولی اسی و ترانه شلوغش کرده بودن ... اسی تا حدودی رفتارش تغییر کرده بود . به نظر میومد داره آدم تر میشه .شاید فهمیده بود که از ترانه چیزی بهش نمی ماسه . ترانه وسط شهر از ماشین پیاده شد . راستش  هیشکدوم دلمون نمی خواست از هم جدا شیم . دوست نداشتیم از هم دورشیم . می خواستم به ترانه بگم که می تونیم اونو تا خونه اش برسونیم ولی پیش خودم گفتم که شاید دوست نداشته باشه که خونه شو یاد بگیریم . شاید دوست نداشت که اسی متوجه شه ... وقتی اون از ماشین پیاده شد و ما سه تایی به سمت جنوب شهر رفتیم حس کردم یه چیزی رو از دست دادم . اسی و مینا متوجه تغییر حالتم شدن . مینا خیلی گرفته نشون می داد و اسی هم نگران . با این حال اسی سعی داشت منو دلداری بده .. 
-پسر عاشق نشو که بد بخت میشی . آدم اگه می خواد زن بگیره خب بگیره ولی دیگه عاشق شدن حماقته ...
 حوصله کل کل کردن با اسی رو نداشتم .. حس کردم مینا از این ناراحته که من و ترانه با هم گرم گرفتیم و توجهی به اون نکردم . خیلی دلش می خواست که من تحویلش می گرفتم یا نسبت به اون احساسات لطیفی نشون بدم که از دوست داشتن و علاقه من بگه .  انگار دنیای روبروم و هرچی درش بود واسم هیچ اهمیتی نداشت . من آدما رو طور دیگه ای می دیدم . انگار همه چیز در وجود ترانه من خلاصه می شد . زمین و زمان حرکت می کرد تا من و اون به هم برسیم و مال هم باشیم . من فقط به همین فکر می کردم . وجودم فریاد بود . نمی تونستم بدون ترانه ام باشم .. هنوز نیم ساعت نشده بود که ازم دور شده بود . حس می کردم که هفته هاست عذاب دوری از اونو تحمل می کنم . اصلا نفهمیدم چه جوری با اسی و ترانه خداحافظی کردم . ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی 

خسته ام .

قسم به شالیزارسبز , گندمزار زرین , به کوه قهوه ای به دریای آبی , به آسمان یکرنگ و رنگین که خسته ام .
قسم به آخرین نگاهی که ندانستم پیام آن را خسته ام .
 قسم به آبشار ها , به جویبار ها , به چشمه سار ها به نگاه خورشیدی که با هزاران هزار امید تابیدن آغاز می کند خسته ام . 
قسم به دستان بسته , به چشمان خسته و قلب شکسته ام که خسته ام .. 
قسم به پیمانی که بسته ایم و شکسته ای , قسم به پروانه ای که از سوختن شمع نرسته , خسته ام .. 
قسم به اشکهایی که دردریای آتش ریخته ام خسته ام .
 قسم به تو , به نگاه مهربانت , به شیرینی زبانت , به آن چه گفته ایم و شنیده ایم خسته ام ..
 قسم به قلب لحظه ها که با تپش قلب عاشق ما می تپید خسته ام . 
قسم به مرغان سحری که به شوق عشق من و تو نغمه سر می دادند خسته ام . 
قسم به اولین بوسه , به اولین نگاه , به اولین دوستت دارم گفتن ها , به اولین لبخند عاشقانه ات خسته ام . 
قسم به آن چه گفته ام و نکرده ای , به آن چه که می دانی و از آن می گریزی خسته ام .
 قسم به لحظه های انتظار , به شبهایی که تا صبح بیدار مانده ام خسته ام . 
قسم به دویدن ها و نرسیدن ها , به ستاره شمردنها , به انگشتان دعایی که سوی آسمان گرفته ام خسته ام . 
قسم به آه دلهای شکسته , به شوق دام از کمند رسته , به سادگی آن ساده دل زبان بسته , خسته ام .
 قسم به عهدی که به آن وفادار مانده بر پایش نشسته ام خسته ام . 
قسم به مرگ , به زندگی , به لحظاتی که با تو و بی تو سر کرده ام خسته ام ..
قسم به جسمی که خاک خواهد شد به روح پژمرده ای که نخواهد مرد خسته ام . 
قسم به عشق , به نفرتی که در دل من جایی ندارد به سپیده ای که دیگر با آن نمی آیی خسته ام . 
قسم به امروزی که پایان من است , قسم به فردایی که ندارم خسته ام . 
قسم به خدایی که فراموشم نکرده اما مرا به خواسته ام نمی رساند خسته ام .
 قسم به گیسوان پریشانت که مرا به بام آسمان و ستاره خوشبختی می رساند خسته ام .
 قسم به دل پاک کودک یتیمی که نوازش پدر را می خواهد قسم به مادری که درآخرین نگاهش به دنیا  تصویر فرزندش را ثبت نکرده خسته ام . 
قسم به اندیشه های پاکم , به قلب عاشقم , به روح استوارم , به وجود شکیبایم , به جانی که زندانی عشقش نموده ام خسته ام .
 قسم به شکوفه هایی که نوید تو را می دهد به بهاری که بوی تو را می دهد و به قلب شکسته پاییز که خسته ام . قسم به ناله هایم , به فریاد هایی که نخواستی بشنوی , به روزهای پرشکوهی که خاکش کرده ای خسته ام . 
قسم به لحظه ای که با یاد تو و با تصویر تو چشم از جهان فرو می بندم خسته ام .
 قسم به روزگارانی که اینک به خواب و خیالی می ماند خسته ام . 
قسم به باور هایی که ناباورانه خاکش کرده ام و چشم به خاک دو خته ام تا که شاید باز هم جوانه زدن عشقمان را ببینم خسته ام . 
قسم به قلب و روح و جانی که با تمام وجود برای تو می نویسد خسته ام ..
 قسم به نغمه های عاشقانه , به آن چه روزگاری با تمام احساست , به باران عشقی که به بستر قلبم فرستاده ای خسته ام . 
قسم به ثانیه هایی که سر بر سینه خدا نهاده تو را فریاد زده جوابی نشنیده ام خسته ام . 
قسم به خون دلهایی که خورده ام , به روزنه روشن امیدی که در آسمان تاریک زندگی خود می بینم خسته ام .. 
قسم به ناباوری هایی که باید باورش کنم خسته ام . 
قسم به خدا , قسم به تو , قسم به عشق پاک , قسم به امروزی که به فردا نخواهد رسید خسته ام , خسته ام , خسته ام .... پابان .. نویسنده ... ایرانی 

از دیروزتا همیشه

بگو فراموشم کرده ای تا فراموش کنم چه بر سرم آورده ای .. 
بگو طعم شیرین اولین بوسه را از یاد برده ای تا از یاد ببرم طعم شیرین لبهای تو را ... 
بگو دیگر فردایی چون دیروز نخواهد آمد تا دیروز را در قلب امروز خود به خاک بسپارم ... 
بگو لحظه های تو دیگر برای من نخواهد بود تا من به لحظه های خود پشت کنم ... 
بگو دیگر گیسوانت را برای من آشفته نمی سازی تا شانه هایم را بشکنم ..
بگو دیگرصدای نفسهایت را نخواهم شنید تا نفسهای خود را ببرم . 
بگو بعد از تو نخواهم بود تا به استقبال مرگ بروم . 
بگو من تقاص کدامین گناه را پس می دهم ؟ 
بگو چرا دیگر آغوش گرمت را برای من نمی گشایی ؟ دستهای من منتظرند . مگر صدای قلب مرا نمی شنوی ؟ بگو چرا پرنده سکوت شب در سرزمین عشق من و تو نمی خواند ؟ چرا بوی سوختن شمع را نمی شنوم ؟ وپروانه ات دیگرپری ندارد ..
 بگو چرا بی من پرواز می کنی ؟ مگر من با تو چه کرده بوده ام ؟! 
بگو من و خدای من تا به کی باید در انتظار تو بمانیم ؟ 
بگو تنهایم گذاشته ای تا تنهایی خود را با خدایم قسمت کنم .
 بگو چرا زخم جدایی سینه ام را شکافته است ؟ سینه ام مرهم صورتت را می خواهد و تپش های قلبم می خواهد که باز هم صدای قلبت را بشنود که غریبانه اما عاشقانه می گوید که دوستم می دارد .
 بگو دیگردوستم نمی داری تا من احساس کنم آن چه را که در بیداری دیده ام خیالی بیش نبوده است .
 بگو بی تو چگونه شکیبا باشم که بدانم دیگر با تو نخواهم بود . .... ...
********
وقتی که برگردی خانه های خیال را به خواب خواهم سپرد .. 
وقتی که برگردی آسمان را چراغانی , خورشید را زندانی خواهم کرد .
 وقتی که برگردی با گلها از بهار خواهم گفت . خواهم گفت که جهان همیشه بهاری خواهد بود .. 
وقتی که برگردی به گلهای اشک خواهم گفت که آرام گیرند به باد خواهم گفت که اینک نوبت وزیدن نسیم است وقتی که برگردی امواج طوفانی قلب من آرام خواهد شد . مرغ ماهیخوار لبانش را خواهد بست و غروب دریا دیگر غروب غم نخواهد بود .
 وقتی که برگردی با تو از روز های نبودنت نخواهم گفت ..
 وقتی که برگردی احساس خواهم کرد که دیگر هرگز نخواهی رفت که دیگر هرگز نخواهی رفت ... 
********
سرت را بر سینه ام گذاشته ای .. و من آرام با موهای پریشانت بازی می کنم .
 جنگل و کوه و آبشار و رودکی که در کنار ماست همه از عشق می خوانند . 
نگاهم را به نگاهت می دوزم . می دانم که چه می خواهی بپرسی ؟ اما دلم می خواهد که بر زبانش آوری ... 
می پرسی که چرا دوستت می دارم . نمی دانم چه بگویم .. تنها همین را می گویم که چرا نباید دوستت داشته باشم ؟ نگاهم را به آسمان آبی دوخته ام . نسیم چه شاعرانه به محفل عاشقانه ما آمده است !نسیم صورتمان را می بوسد تا مارا به بیداری خواب ببرد .
 لبان داغ و تشنه ام لبان تو را می جوید . آهنگ رود و نغمه بلبل,  آرامش سکوت را دلنشین و بوسه مان را شیرین می سازد . بوی سبزه ها , بوی موهای تو , بوی عشق و زندگی در جنگل عشق و احساس آن چنان بالهای پروازی به من داده است که شاهین بیرحم و تیزچنگال مرگ و زندگی هم نمی تواند گزندی به توان و احساس من بزند . دوستت دارم فرشته من ! فرشته پاک تر از فرشته ها ! انگار با لبانت به من می نگری و با چشمانت مرا می بوسی ... می دانم که چه می خواهی و چه می گویی ؟! آری عشق من ! عزیز دل من ! نفس من ! عمر من ! زندگی من ! جان من ! هستی من ! ای همه سر مستی من ! بگو که دیگر کابوس جدایی به خواب ما نخواهد آمد بگو که با هم رویاهای شیرینمان  را در آغوش خواهیم کشید ..
و من آن لحظه که جنگل , سرمست از عشقبازی ما گردیده سرتاپای تو را غرق بوسه می کنم و از تو می پرسم بگو از حالا تا همیشه عشق ما پایدار خواهد بود و تو برای من خواهی بود .. 
و تو اخم می کنی و می گویی اشتباه می کنی .. 
و من می گویم بگو فرشته من ! ناز من ! مگر غیر این است ؟ می خواهم که از حالا تا همیشه برای هم باشیم . عشق هم باشیم .. 
و تو می گویی همین ؟! مگر فراموش کرده ای که ما برای از دیروز تا همیشه عاشق هم شده ایم و از دیروزتا همیشه عاشق هم خواهیم بود ؟!و خواهیم گفت و خواهیم شنید دوستت دارم هارا با تمام وجود از دیروز تا همیشه ؟!... آری از دیروز تا همیشه .. از دیروز تا همیشه ... پایان .. نویسنده ... ایرانی 

من همانم 38

من و ترانه یک بار دیگه رفتیم به ساحل و کنار دریا  .
 -خیلی شبیه غروبه کامی . اما یه فرقی با هاش داره .. که با این که غروب ظاهرش قشنگ تر به نظر می رسه من این لحظه رو ترجیح میدم .. سپیده با خودش روشنی رو میاره . امید رو میاره . آدم حس می کنه که می خواد از شروعی دیگه لذت ببره .. 
-چقدر خوبه که حالا بیشترا  خوابیدن .  نمی دونم چرا می ترسم . چرا به دلم یه غم خاصی نشسته . حس می کنم که دیگه این روزای خوب با هم بودن تکرار نمیشه .. ترانه : خیلی دیوونه ای کامی . تازه هنوز دوروز نشه که من و تو همه چی رو فاش کردیم . ما تا آخرش کنار هم می مونیم . مگر این که تو بی مرام بازی در بیاری . راستشو بگو . آره ؟ می خوای این کارو بکنی ؟  
-چی داری میگی ترانه ؟ اگه یه مانعی پیش بیاد چی ؟ 
-مگه خودت نگفتی که دو نفر که همو دوست دارن هیچ مانعی نمی تونه  کاره ای باشه که نذاره اونا به هم برسن ؟ 
-من گفتم ؟
ترانه : پ ن پ عمه ام گفت ... 
-حالا چرا این قدر عصبی میشی ؟ 
-از دست کارای تو .. فقط ساکت باش حرف نزن . نگاه کن هر قدر هوا روشن تر میشه صدای امواج یه جوری میشه . انگار اونا هم دارن بیدار میشن . با این که توی خواب بیشتر خودشونو نشون میدن ...  
دست ترانه رو توی دستم گرفتم . دونه به دونه انگشتاشو لمس می کردم . می خواستم عشقو حسش کنم . دوست داشتنو . می خواستم بازم حس کنم که وقتی میگم کنارتم اینو با تمام وجودم گفته باشم . خورشید انگار بالا و بالا تر میومد .  خودمو بهش نزدیک تر کردم . می خواستم اونو ببوسم ولی خیلی سخت بود . ما رو به دریا و پشت به دنیا بودیم . می دونستیم که از توی دریا کسی ما رو نمی بینه ولی از پشت سر و از دنیا خبر نداشتیم . نگاهمونو به هم دوخته بودیم . انگاری با چشاش می خندید . 
-میشه بازم تو رو بوسید ترانه ؟ میشه بازم لمست کرد ؟ می تونم بازم بگم که تو جون منی قلب منی , نفس منی , عمر منی , عشق منی , همه چیز منی ؟
 ترانه : مگه غیر اینه ؟ یعنی برای هر بار گفتنش باید بپرسی ؟ مگه عشق مثل لباس تن آدمه که بخوای هر روز عوضش کنی ؟ فکر کردی من واسه سرگرمی عاشق شدم ؟ منو با دخترای سر به هوا عوضی گرفتی ؟
 -عزیزم ترانه سر به زیر من !.. حالا سر صبح این قدر اخم نکن . دلم می خواد بغلت کنم و سیر سیر ببوسمت . 
-همون بهتر که همیشه تشنه باشی .. 
-فکر نمی کنی این جوری عقده ای شم ...فکر می کنی بازم بتونیم بیائیم این جا . توی غروب دریا و در طلوعش با هم باشیم .. زیر ستاره های شب ... دلم می خواد دفعه دیگه که با هم میاییم این جا زن و شوهر باشیم .. 
ترانه : به همین زودی ؟ من که از خدامه . بیشتر پسرا از از دواج فراری ان . 
-منم از هزینه زیادش می ترسم .
 -نترس من دختر خرج تراشی نیستم ..
 -خونواده ات چی ؟ 
-خونواده هر قدر هم سخت گیر باشن یک دختر اگه بخواد تا یه حدی همراه با احترام قدرت خودشو هم نشون بده تا حدود زیادی کوتاه میان .
 -یعنی تو به خاطر من قدرت خودت رو نشون میدی ؟
-تا تو چی بخوای؟
 -من تو رو می خوام .. با تمام وجودم دوستت دارم . فقط دلم نمی خواد بگی که موانع زیادی هست که نمی ذاره به هم برسیم .. 
ترانه : هیچ مانعی نمی تونه دو عاشقو آزار بده .. آغوش گرم تو مال منه .. تو مال منی و من مال توام . کی می تونه جلوشو بگیره ... کی می تونه مانع این بشه که دلهای پاکمون از هم دور بمونه ؟! به خدا که خود خدا هم دوست نداره ما از هم جدا باشیم .  یه دل سنگ می خواد که دلهای نرم و عاشق ما رو از هم جدا کنه . کورشه اونی که نمی تونه ما رو با هم ببینه و نمی تونه صمیمیت ما رو ببینه .
 ترانه خیلی داغ کرده بود و مرتب حرف می زد . 
-مثل این که باید یواش یواش بر گردیم . تو هم باید بری دانشگاه منم برم ببینم با این مغازه پدرم چیکار می تونم بکنم . خیلی سخت شده کاسبی کردن . 
-من کنارتم کامی نترس . به خاطر مسائل اقتصادی نترس ... 
-دوستت دارم ترانه دوستت دارم . خیلی بیشتر از دیروز
 -حتی بیشتر از بی نهایت ؟ 
-آره ترانه بیشتر از بی نهایت ... 
-حالا دیگه این آرزو رو نداری که با یه دختر پولدار عروسی کنی ؟ اگه یه دختر پولدار عاشق توی خوش تیپ شه منو کنار می ذاری ؟ خودت گفتی که یه زندگی راحتو بر همه چی ترجیح میدی .
 -اون برا وقتی بوده که تو توی زندگیم نبودی ومن طعم شیرین عشقو نچشیده بودم . من تو رو با هیچی تو این دنیا عوض نمی کنم . 
ترانه : دلم می خواد عشقمون همیشه مثل امروز باشه . نمیگم داغ تر , یا قوی تر چون حس می کنم حالا در اوجیم .. دلم می خواد قدر همو بدونیم . اگه مشکلی پیش اومد منطقی باشیم . ... ادامه دارد ...نویسنده .... ایرانی 

رویای من کجایی ؟

رویای من کجایی ؟ دیگرنایی برای گریستن ندارم دیگر اشکی برای ریختن ندارم .
رویای من کجایی ؟.. سپیده می آید .. زمین به استقبال نور می رود پس چرا دل من روشن نمی شود ؟!پسچرا رویای من نمی آید ؟!سیل اشکم را بر سرزمین بی نشان عشق جاری کرده ام .
رویای من کجایی ؟ هرچه داشته ام بر سرزمین خشک عشق ریخته ام . انگار در این شوره زار جز خس نروئیده است . در این بیابان بی علف کسی صدای مرا نمی شنود . در این سرزمین بی کسی , کسی آهنگ تنهایی نمی خواند . من مانده ام و کویری که انتهایش معلوم نیست . این جا نه شراب می بینم نه سراب .. تشنه ام  تشنه آن که احساس کنم باور هایم را .. احساس کنم می توان با بذر عشق و محبت گلهایی کاشت که هرگز پژمرده نگردند .
 رویای من کجایی ؟ بیاو باور هایم را پس بده ..بیا و  مرا به  خودم پس بده . بیا نفس من ! بیا و باز هم به من نفس بده . هنوز هم برآن باورم که می توان بر ویرانه ها آشیانه ساخت . نه آن گونه که بوم شوم می سازد . جغد هم می تواند عاشق شود . آن چه مرا به سوی رویای من می کشاند همان عشق است . همان عشق است که باورش دارم  حتی اگر رویای من رفته باشد . وقتی که غروب می آید به امید طلوعی دیگر می نشینم . وقتی که سپیده می آید وقتی که طلوع خورشید را می بینم با خودش امید را می آورد .......... اما رویای من نمی آید .. شاید روزی دیگر بیاید .. نمی دانم به کدامین افق بنگرم . رویای من کجاست ؟ گناه من چه بوده است که دیگر طلوع رویای خود را نمی بینم . عمر امید من چون عمر خوشی هایم , چون عمرشبنمی کوتاه است . و من بی تو فردایی ندارم . رویای من !من از این جا خسته شده ام . این جا همان جاییست که جز واقعیت نمی بینند , این جا همان جاییست که منطقش را با خاکسپاری حقیقت به رخ هم می کشند ..اما حقیقت هرگز نمی میرد .
 رویای من کجایی ؟! چشمانت را باز کن . می خواهم که تو حقیقت واقعی من باشی . چشمانت را باز کن ! سخت است سرکردن با سرهایی که به عقب بر نمی گردند , سخت است , سخت است باور مرگ خورشیدی که تابیدن را از یاد برده باشد . 
رویای من کجایی ؟! من خسته ام .. خدا هم خسته است . مرا به تو می سپارد . بگذار با تو بیایم .. با تو پرواز کنم . با تو ببالم . این جا کسی خیالبافی نمی کند . این جا کسی تاج طلایی خورشید را نمی بیند . بگذار با تو بیایم . تو را در پناه خود خواهم گرفت . شاهین زندگی نمی تواند به من و تو گزندی برساند . از پنجه های عشق ما هراسان است . رویای من ! تو همه دنیای منی ... بی تو آسمان اندیشه های من راه به جایی نخواهد برد . آسمان چشمان من ابریست . ابرهای سیاه و باران زا,  طوفان وجود مرا چون سیلابی از سر زمین قلبم و از چشمانم بر بستر صورتم روان ساخته است . رویای من ! کجایی تا ببینی که چگونه غرق در ناباوریهای خویشم . من مانده ام در کنار دریایی که امواج بیدادگر آن صخره های صبوری را می شکند . من مانده ام درساحلی که ماسه هایش آهنگ جدایی می نوازد , من مانده ام با دنیای غمها و تنهایی بی نام و نشانی که حتی تنهایی دیگر و تنهایی دیگران سراغش را نمی گیرد . 
 رویای من کجایی ؟پروانه ها دیگر نمی رقصند آخر دیگر شمعی نمی سوزد .غنچه گلی شکفته نمی گردد , آخربلبلی نمی خواند . این جا همه بی رویا شده اند . و من همچنان به دنبال رویای خویشم . آن که روزی آمد تا زمانی که من هستم بماند اما نتوانست . 
رویای من کجایی ؟ بر فراز ابر های خیال ؟ یا در دل آسمانی که انتهایش را خدا می داند ؟ سکوت را شکسته ام تا با سکوت نشکنم . این جا کسی از عشق نمی خواند , حتی ستمگران هم می نالند ..رویای من کجایی ؟ خود را به من برسان قبل از آن که خود را به تو برسانم .. بگذار پیش از آن که بروم بودن را احساس کنم .. تو را لمس کنم .. درآغوشت بگیرم . چه زیباست لحظه  ای که به رویای خود می رسی و احساس می کنی که دیگر هیچ نمی خواهی ! رویای من کجایی ؟ دلم می خواهد وقتی که تو را کنار خود می بینم چشمانم را به روی آرزوهای دیگر ببندم . هرچند وقتی که تو بیایی دیگر آرزویی نخواهم داشت جز رویایی شدن در کنار تو .. 
رویای من کجایی ؟ بیا قبل از آن که دیگر نتوانم طلوع ستارگان و درخشش خورشید را ببینم .. بیا پیش از آن که نتوانم مهتاب را ببینم ,  شکفتن غنچه های بهاررا ببینم .. رویای من کجایی ؟حق داری که صدای مرا نشنوی . آخر من خود نمی دانم که جانم درکجای این جهان جادوییست . کاش با  چشمانت  که به وسعت دنیاست به دنیا می نگریستی تا ببینی آن که را که بی تو  رویایی ندارد و دنیایی ندارد ... پایان ... نویسنده .... ایرانی 

من همانم 37

داشتم به این فکر می کردم که باید تا چه اندازه تلاش کنم تا بتونم اون جوری که دوست دارم عشقمو  در راحتی و آسایش نگه داشته باشم .  با حسرت به ماشین های آخرین مدل نگاه می کردم . دلم می خواست سوار یکی از اونا می شدم و ترانه هم کنارم می نشست ... اون وقت می تونستم یه پز حسابی بدم . ترانه به من افتخار می کرد .. از دور  و در یه نقطه روشن چشامو به یکی از این ماشینا دوخته  بودم .
 -به چی فکر می کنی کامی ..
 -به این که آیا میشه  یه روزی  منم بتونم یه ماشین واست بگیرم ؟   و تو سختت نباشه از این که با من از دواج کردی ؟
 -فکر می کنی این نهایت آرزوی منه ؟ آره ؟ تو منو این طور شناختی ؟
 -پس تو از من چی می خوای ..
 -به نظر من آدما گاه فکر می کنن باید بجنگند تا اون چیزی رو که می خوان به دست بیارن .  به این میگن مثلا تکامل .. تلاش برای پیشرفت . ولی نظر من اینه چیزی که مهم تر از به دست آوردنه , از دست ندادنه . یعنی یه چیزایی رو داریم که میشه گفت نهایت خواسته های ماست . باید اونو حفظش کنیم . کامی من دوستت دارم . دلم می خواد همیشه همینی باشی که الان هستی .. وقتی خودت باشی ..همین جور مهربون و منطقی و با وفا و علاقه مند به پیشرفت , خیلی راحت میشه با بقیه مسائل کنار اومد . من چیز زیادی ازت نمی خوام . من ازت کاخ نمی خوام . برای من زندگی در یه کاخ با زندگی در یه خونه خشتی تفاوتی نداره .. اگه کنارم نباشی توی هیچکدومش خواب به چشام راه پیدا نمی کنه .. با تو هر جا که باشم برام از یه قصر باشکوه تره .. حتی میشه با کمی تشنگی و گشنگی سر کرد به شرطی که منو با عشقت سیراب کنی ... فکر می کردم که دارم خواب می بینم که ترانه داره این حرفا رو به من می زنه .. یعنی واقعا اون به چیزایی که میگه عمل می کنه ؟ یعنی اون تا این حد عاشقمه ؟ هر بار که کنار هم می نشستیم با هم حرف می زدیم یه حس قشنگ و تازه ای از عشق و دوست داشتن نشونم می داد .با این که دلم می خواست همچنان حرفای قشنگشو گوش می دادم ولی لبامو خیلی آروم گذاشتم رو لباش .. دیگه بی خیال دنیا ی اطرافمون شدم . هر چند می دونستم در فضای تاریک دور و برمون کسی ما رو نمی بینه .. چرا اون دختر باید دوستم داشته باشه ؟  از من چی دیده ؟ یعنی حس کرده که از ته دل دوستش دارم ؟ چشامو بسته بودم و با حرکات لباش رولبام  حس می کردم که تمام بدنم سست شده و نمی تونم تکون بخورم . دستمو از زیر موهای ترانه رد کرده خیلی آروم نوازشش می کردم ... یواش یواش چشامو باز کرده و یه نگاه به بالا سرم انداختم . به آسمانی پر ستاره ... 
ترانه : رنگ آسمون با رنگ دریا یکی شده ... 
-مثل دل من و تو ؟ 
-شاید ..
 -دلت می خواست که با هم پرواز می کردیم ؟
 -مگه حالا داریم چیکار می کنیم ؟! فکر نکن روح من و تو,  توی قفس تنمون زندونیه . من یکی که دارم با تو می پرم .
 -من بدون تو چیکارکنم ؟
 -این که نمیشه تمام طول روز رو با هم باشیم . یعنی میگی هر وقت که منو نمی بینی فراموشم می کنی ؟ حسم نمی کنی ؟ آره کامی ؟ همین طوره ؟
 -چی میگی .من قبل از این که حستو بهم بگی و تو هم بشی مث من هر لحظه به یاد تو بودم و رویای این روزا رو داشتم ..
 -جون من راست میگی ؟ نکنه یه وقتی دلتو بزنم . میگن پسرا تا بدونن که یه دختری خیلی دوستش داره و عاشقشه دیگه اون دختر واسش تنوع نداره و دلشو می زنه . به چی فکر می کنی ؟ دلم می خواد بدونم .. 
-چقدر به این چیزا اهمیت میدی ؟ 
-دوست دارم بدونم عشقم در چه فکریه ؟ 
-به خودم میگم کاش دنیای من و تو همش به همین صورت می بود . اسیر اما و اگر ها نمی بودیم . الان من فقط خودم و تو رو می بینم ترانه .. مثل این دو روزی که با هم هستیم . فکر می کنم که در این دنیای بزرگ جز من و تو هیچی وجود نداره . فکر می کنم که تمام دنیا .. طبیعت داره از عشق و دوستی من و تو لذت می بره . دلم می خواد حالا که به دور و بر خودم نگاه می کنم جز خوشی این لحظات با هم بودن هیچی دیگه به ذهنم نرسه به چیز دیگه ای فکر نکنم .. ولی وقتی که به فردا فکر می کنم و این که تو کنار خونواده ات هستی یه جورایی به اونا حسادتم میشه . فکر می کنم که اونا می خوان تو رو ازم بگیرن . فکر می کنم اونا راضی نشن که دخترشونو بدن به یکی که شرایط منو داشته باشه ...
 -نترس کامی .. برای چندمین بار بهت میگم عشق اگه عشق باشه و عاشق اگه عاشق ,  هیچ مانعی نمی تونه اونا رو از هم دور کنه .. من و تو به هم قدرت میدیم ..  
صدای امواج دریا و سکوت ستارگان  دنیایی راز در دلش داشت .. راز هایی که در اون لحظات برای من و ترانه آشکار بود .
 دقایقی بعد رفتیم پیش  مینا و اسی .. قرار شد دو نفرمون توی ماشین بخوابن و دو نفر توی چادر .. می دونستم هر دو تاش واسه ترانه سخته .. واسه اسی و مینا فرقی نمی کرد . خلاصه من و ترانه چادر مسافرتی رو انتخاب کردیم ... خوابم نمی برد .. نه  به خاطر فکر و خیال زیاد , بلکه واسه این که حس می کردم مسئول حفظ امنیت ترانه ام تا اون راحت چشاشو بذاره رو هم . نشسته گاه چشامو باز و بسته می کردم . دوروز بود که یک خواب راحت  که سهله تقریبا نخوابیده بودم ولی اون قدر خوشحال بودم که می دونستم می تونم دوام بیارم . هوا روشن تر شده بود .. ترانه با نوازش های من چشاشو باز کرد 
-پسر تو امشبم نخوابیدی ؟ ..
-خیلی دوستت دارم ..
 ترانه نگاهشو از پنجره چادر به ساحل دوخته بود ..
 ترانه : یک ساعت دیگه قراره برگردیم .. همه جا ساکته ..تقریبا همه خوابن .. شاید چند تایی مث ما بیدار باشن .. حالشو داری دور آخرو بزنیم ؟ 
یه نگاهی به ترانه انداختم و گفت .. 
-البته دور آخر واسه این دوره .. .... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی 

من همانم 36

ترانه : می دونه .. آسمونم می دونه که پایان همه تاریکی ها , روشنی هاست . اما در دل پر غم و اندوه حاصل از جدایی یه نور امیدی هست برای این که یک بار دیگه به عشقش برسه.  همون که بهش زندگی میده .. گرما میده .. و همون که  زندگیشو,  در طلوع دیگه ای به اوج لذت و آرامش می رسونه .. اما انتظار و امید شیرینه اگه بدونی که آخر همه اینا به خوشی ختم میشه .
 -فکر می کنی آخر کار من و تو هم خوش باشه ؟ یعنی به هم برسیم ؟ 
ترانه : آدما تا زنده اند و فرصت زندگی دارند می تونن برای رسیدن به خواسته ها شون تلاش کنن  . دو نفر که همدیگه رو دوست دارن هیچ مانعی نمی تونه اونا رو از هم دور نگه داشته باشه . اگه از مانع یا باز دارنده ای  بر سر راه وصال اونا حرف بزنیم در واقع گفتیم که اصلا عشقی بین اونا وجود نداشته . وقتی هم که عشقی وجود نداشته باشه دیگه بحث در مورد  چرا رسیدن ها و چرا نرسیدن ها بی تاثیره .. بنا براین وقتی عشق در اوج تمنای دو عاشق اونا رو به هم نزدیک کنه اما و اگر ها و بهانه میره کنار .. حتی اونا می تونن با هم فرار کنن . تمام تا بو ها رو باید شکست و به هم رسید . این نهایت عشقه که آدم بتونه برای اونی  که دوستش داره و رسیدن به اون هر کاری رو انجام بده .
 -حرفای قشنگی می  زنی ترانه . ولی اگه نشه عمل کرد چی 
-اگه نشه عمل کرد باید بدونی که عشقی وجود نداشته . عشق ضعیف و قوی سرش نمیشه . عشق خودشو تعریف می کنه . یا عاشق هستی یا نیستی . اگه عاشق هستی باید تا آخرش باشی تا آخرش ادامه بدی و بیای . باید پا باشی .  عشق و زندگی یعنی این . همراه بودن و همراز بودن . زندگی قشنگه و باید برای رسیدن به این قشنگی ها تلاش کرد .  و گاه اسم این تلاش ها رو میشه گذاشت جنگ باید جنگید ....
مونده بودم در برابر حرفای ترانه چی بگم . اون دختر شوخ و شنگ و شادی  که دوست داشت همیشه پویا باشه حالا در برابر عشق سر تسلیم فرودآورده بود . 
-پس کی باید به آرامش برسیم ... 
 چند لحظه ای سکوت کرد و دستشو داد به دستم ..
- زندگی یعنی جنگ .. اما این آرامش ودر کنار هم بودنه که ما رو برای جنگ و مبارزه آماده می کنه . و من حالا در کنار تو احساس آرامش می کنم ... 
راستش من می خواستم بگم که من احساس ضعف می کنم ولی اینو هم گذاشتم به حساب حرفایی که نباید از دهنم خارج شه .. چون ترانه از اونایی بود که اگه یه چیزی می گفتم و توش می موندم ول کن نبود .. از شکم یک سوال ده تا سوال در می آورد و اون وقت باید به همه اونا جواب می دادم .. دست توی دست هم به ستاره هایی که یکی یکی خودشونو نشون می دادند نگاه می کردیم .
 ترانه : هر وقت می خوای  حس کنی که دنیا چقدر کوچیکه و ارزش اونو نداره که ما آدما همو آزار بدیم به ستاره های آسمون نگاه کن و بزرگی اونا رو تصور کن . اونا  ازمون خیلی  دورن ولی ما رو می بینن . اونا هم خدای بزرگو حس می کنن .. همون جوری که من حالا تو رو کنار خودم حس می کنم . فقط یه چیزی ازت می خوام .. که هیچوقت بهم دروغ نگی . اگه یه روزی به یکی دل بستی که از من بهتر بود و بیشتر ار من قلبتو لرزوند بیای و به من بگی  . نگران نباش عشق زمانی ارزش داره زمانی پا می گیره که هر دو طرف همو بخوان ...
 -ترانه میشه فقط به خودمون فکر کنیم ؟
 -آره واسه همینه که اینجاییم و اومدیم تا از شر اون دو نفر خلاص باشیم .. راستش فکر می کنم  تمام عمرم یک طرف و این دو روز یک طرف دیگه ..
 -می تونم یه چیزی ازن بپرسم ؟
 -بفر ما 
-تو برای همیشه کنارم می مونی ؟ .. 
ترانه دستاشو گذاشت رو شکمش .. از خنده روده بر شده بود ...
ترانه : البته اگه تو بخوای .. این چه سوالیه  .. پس تا حالا واسه کی داشتم روضه می خوندم ؟
 -خب می دونم ولی یک سوال دیگه ای در ادامه اش هست .. 
- بازم فر ما ..
 -راستش برات مهمه که چه شغلی داشته باشم ؟ یعنی من یه چیزایی توی ذهنمه که بخوام یه کاسبی بهتری راه بندازم . ولی هرچی هم پر رونق باشه نمی تونه یک دختر رو به اون آرزو هاش حداقل در اول از دواج برسونم .. ترانه سرشو بالا گرفت  و حس کردم که داره توی چشام نگاه می کنه .
 -اینو مطمئن باش اگه من و تو عشق همو و همو باور داشته باشیم یعنی به نهایت خواسته ها مون رسیدیم .  یعنی در کنار هم بودن و با هم بودن ارزشش از همه اینا بالاتره . برام مهم نیست که تو مهندس باشی یا یک تعمیر کار ساده .. برام این مهمه که چه اخلاقی داشته باشی .. با هام رو راستی یا نه . 
-میگم ترانه میای بریم پشت اون تپه های شنی ؟
 -امان از دست تو می خوای منو ببوسی ؟ این دیگه از اون کاراست ... ادامه دارد .. نویسنده ... ایرانی 

من همانم 35

بازم یه نگاهی بهم انداخت و گفت من هر طوری که تو پرواز کنی و بپری می پرم . من همیشه با توام .. هیچوقت تنهات نمی ذارم . تو هم نباید  تنهام بذاری . اینو توی گوشت فرو کن. من همین جوری و الکی عاشق نشدم . 
-حالا چرا این جوری حرف می زنی . طوری صحبت می کنی که انگار عشق تو تو فردا آیه بی وفایی می خونه .. 
-نمی دونم کامی من از اینا زیاد دیدم . از هر ده تا دوستم  نه تاشون دوست پسرا شون ولشون کردند . رفتن دنبال یکی دیگه .. شما مردا خیلی تنوع طلبین .
  نزدیک بود از دهنم بپره که من  دوران تنوع طلبی خودمو قبل از آشنایی باتو گذروندم که زیپ دهنمو  کشیدم . گاه به این فکر می کردم که من و اون بیشتر از سنمون داریم حرفای عاشقونه و کلاس بالا رد و بدل می کنیم ولی وقتی که بیشتر فکر می کردم به این نتیجه می رسیدم که حرف دل و احساس که سن و سال نمی شناسه . میشه در هر سن و به هر طریقی آدم از عشق و احساسش بگه . دلیل نمیشه که دو تا جوونم در سن ما نخوان حرفای عاشقانه بزنن و یا این حرفا رو خیلی ساده و سر سری بر زبون بیارن ..ما هم باید از اونا پیروی کنیم . این قدر بدم میاد که هر کسی که می خواد یه کاری کنه یه مثالی از کار دیگری می زنه در این جهت که به اون کار بها بده و تاییدش کنه که اگه یه وقتی ما هم اون کارو انجام دادیم ایرادی نداره فلانی اون کارو کرده .. شاید فلانی با این کارش افتاده باشه توی چاه , ما که نباید بیفتیم . یواش یواش به غروب نزدیک می شدیم . انگار سایه غم بر طبیعت نشسته بود . ولی من در کنار ترانه ام احساس غمی نمی کردم .  آسمون طوری گرفته بود که گویی می خواست بره و دیگه بر نگرده . در واقع این خورشید نبود که دور می شد .نمی دونستیم چقدر از اسی و مینا فاصله گرفتیم . فقط همینو می دونستیم که چند ساعتی رو در کنار همیم بدون این که متوجه گذشت زمان بشیم .  بازم دست توی دست هم به روبرو نگاه می کردیم . به حرکت آب و امواج .. به آسمونی که می رفت تا رنگ غم به خودش بگیره ولی من و اون یه حس شادی و آرامش داشتیم طوری که فکر می کردیم که زمان متوقف شده و همه چی متعلق به ماست . چی می شد اگه تمام لحظات زندگیمونو به این صورت در میان آرامش و خوشی طی می کردیم! 
 -حالا خورشید داره به اون رنگی در میاد که من دوست دارم .
-ولی ترانه جان خورشید همون خورشیده ..آسمونه که رنگش  تیره میشه و این تیرگی ها نمی ذاره که خورشیدو همون جوری که هست ببینیم .. 
ترانه : امید وارم خورشید دل من و تو هیچوقت تیره نشه . می دونم هیچی رو نمیشه پیش بینی کرد . هیشکی نمی دونه که فردا بازنده هست یا برنده . هیشکی از باخت خوشش نمیاد و به اون فکر نمی کنه ولی وقتی که ببازی دیگه باختی از هر طرف واست می رسه . انگار که نافت رو با باختن بریده باشن .. 
- از چی داری حرف می زنی ترانه !. حالا وقت این حرفا نیست 
-راست میگی کامی . حالا دیگه وقت اونه  که به افق نگاه کنیم . به سرخی خورشید .. به اندوه آسمان .. و به غم دریا .. انگار که همه شون می خوان از دوری خورشید ببارن . چه غم انگیزه جدایی ! اما این مدل جدایی یه حس قشنگ عاشقونه ای رو هم با خودش داره . ولی من  نمی خوام که هیچوقت طعم تلخ جدایی رو بچشم . بگو کامی ..بگو که هیچوقت تنهام نمی ذاری ..
 -چی شده ترانه .. چرا این قدر حساس و نگران نشون میدی ؟اتفاقی افتاده ؟ مشکل خاصی داشتی ؟ کسی اذیتت می کنه ؟ این دوزه همش از نگرانی های بابت احتمال جدایی میگی 
-خیال بد نکن کامی چیزیم نیست . با کسی هم غیر تو دوست نیستم . 
-حالا چرا این قدر به خانوم بر می خوره . اصلا نمیشه با تو حرف زد .. 
- دیگه سکوت می کنیم کامیار عزیزم . سکوت می کنیم .. وقتی یه غم غروب و غروب غم گرفته نگاه می کنم دلم می خواد از تو سینه ام بزنه بیرون .  اون وقت یه حس امید وارانه می خوام که منو به بودن و موندن تشویق کنه . به من انگیزه زندگی بده ..  عشقو برام شیرین ترش کنه .. بهم بگه که پشت این تاریکی نور و روشنی وجود داره و زندگی منم مثل خورشید حالا حالا ها خاموش نمیشه . 
-به نظر تو ترانه , چرا آدما مخصوصا آدمای عاشق از دیدن زیبایی ها مثل غروب و طلوع و کوه و جنگل و دشت و دریا خسته نمیشن ؟ 
ترانه : تو از نفس کشیدن خسته میشی ؟ تو از عشق ورزیدن و لذت بردن خسته میشی ؟ زندگی یعنی تکرار های قشنگ و ما با همین تکرار هاست که نفس می گیریم و نفسهای تکراری می کشیم . 
-چرا آسمون باید این همه غمگین و گرفته باشه ؟ مگه نمی دونه  پایان تاریکی ها , روشنی هاست ؟ ... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی 

من همانم 34

بالاخره رسیدیم به بابلسر .. من و ترانه می تونستیم خیلی راحت فکر همو بخونیم . می دونستیم که هر دومون به این فکر می کنیم که فردا و فرداهای ما چی میشه .. هیچکس به انتها فکر نمی کنه . به این که بن بست موقت زندگی کجاست . فقط به عشق و احساس و خودمون فکر می کردیم ... اینو اسی و مینا فهمیده بودن . دیگه کاری به کارمون نداشتن . زیاد گیر نمی دادن که با اونا باشیم ..  رفتیم  به ساحل دریا ... دو تایی شون در جا یه قلیون سفارش دادن .. 
ترانه : ایشششش این دو تا رو حیفشون نمیاد که در هوای به این تمیزی ریه شونو با این دود های کثیف آلوده می کنن ؟ ..
 مینا که از اون فاصله نگاهشو به لباهای ترانه دوخته بود و مطمئن بودم که چیزی از حرفاشو نشنیده و فقط لبخونی کرده بود از اون فاصله دست تکون داد و باصدای بلند گفت 
-خیلی حال میده  ... نیم عمر شما بر فناست .. 
ترانه : زندگی جاودانه مبارکتان باد ... 
-چی شده ترانه .. -نمیدونم کامی انگار پیرهنم به تنم چسبیده ولی خب لذت می برم از قدم زدن و نگاه کردن به دریا .به دریای زندگی به احساس خودم و تو ... دلم می خواد غرق احساس زیبای عشق و عاطفه ها شم .. اما نمی خوام سر نوشت عشق ما مثل موج های بلندی باشه  که به ناگهان به ساحل می رسند و در شن ها محو میشن .من عشقی رو می خوام که ریشه داشته باشه .
 -به نظرت چقدر طول می کشه تا یک عشق در قلب آدما در وجودشون ریشه بزنه . طوری که هیچ عاملی اونا رو از هم جدا نکنه . بین اونا فاصله نندازه ..
 -نمیشه زمان تعیین کرد کامی .. من داستان زیاد خوندم . از این و اون زیاد شنیدم . هیچ به زمان ربطی  نداره . آدما در هر لحظه از زمان می تونن دچار لغزش شن . اون بسته به ایمان و احساس طرف داره . به این که از کسی که دوستش داره و از خودش چه انتظاری داره ! فکر و نگرشش به زندگی و به عشق چیه
 - طوری حرف می زنی که انگار چهل سال از عمرت گذشته باشه و تجربه یک زندگی طولانی رو داشته باشی ..
 ترانه : برای دونستن خیلی چیزا نیازی نیست که مدت زیادی طولانی تجربه شون کنی .. می تونی به دوران کودکیت نگاه کنی .. حتی بعد از اون .. حتی بعد از بلوغ ... چیزایی رو که بهش دل بستی و چیزایی رو که ازش دل کندی .. اما یه چیزاییه که نمیشه ازش دل کند .. و اون حرکتیه که  خواسته های تو رو به حرکت در میاره  شعله های عشق و محبتو در تو بلند و استوار نگه می داره .. می تونی به آدما نگاه کنی و احساسشونو درک کنی می تونی حس کنی که اینی که کنار توست ایمانش تا چه حد همراه احساس و اندیشه توست . تا کجای قلبت  باهاش همراهی می کنه . من و تو باید ایمانمونو یکی کنیم . خواسته های خودمونو . چه بهتر که این ایمان روشنگر راه و عشق پاکمون باشه ... 
کم آورده بودم . نمی دونستم در برابر حرفاش چی بگم . زیر گوشش چی زمزمه کنم . فقط دستشو گرفتم و خیلی آروم با هم شروع کردیم به قدم زدن .. ساحل خیلی شلوغ بود . می تونستی  فرهنگ تمام ایرانو در اون جا ببینی . مثل ما خیلی ها بودند که دست در دست هم  نگاهشونو به هم داده بودند و به آینده شون فکر می کردن ... نگاه من و ترانه هم به افق دوخته شده بود ..  اما می دونستیم که داریم در نگاه و در درون هم سیر می کنیم . التهابو از دونه دونه انگشتاش حس می کردم . 
-می دونی چی دلم می خواد کامی 
-چی می خواد ؟
 -نمیشه خودت جواب بدی و من حرفی نزنم ؟
 -دلت می خواد همین جا رو ماسه ها دراز بکشیم  هیشکی نباشه جز من و تو . من بغلت بزنم و آروم آروم با صورتت با گونه هات  با موهات بازی کنم .. بعد لبامو بذارم نزدیک گوشت و یواش بهت بگم که خیلی دوستت دارم .. بهت بگم تو عمر منی , جون منی , عشق منی , نفس منی , قلب منی , همه چیز منی , ناز منی , نیاز منی , هستی منی , مستی منی .. 
ترانه : اووووووخخخخخخخخ ...  این جوری که میگی دلم می خواد همین جوری خودمو بندازم توی بغلت و تمام اون حرفایی رو که بر زبونت آوردی یه بار دیگه بگی .. صد بار دیگه بگی .. حتی وقتی هم که اون حرفا رو بر زبون نمیاری دلم می خواد که اونا رو احساس کنم . یه چیزی رو هم یادت رفت بگی و اونم بوسیدن منه .. 
-تو با این احساس قشنگت این همه مدت این حرفامو نمی شنیدی ؟ سکوت عاشقانه منو حس نمی کردی ؟ 
-سرزمین دل آدما همیشه آماده گرفتن بذر عشق و احساس نیست .. اما تخم عشق پاک و محبت وقتی کاشته شه آن چنان ریشه ای می زنه که هیچ طوفانی نمی تونه اون ریشه رو از جاش در بیاره .. چقدر دلم می خواد که زود تر برسیم به شب .. بریم یه گوشه ای .. خودمونو بسپریم به تاریکی شب .. زیر ستاره ها به آرامشی که اونو با هیچی عوض نمی کنم .. البته تو آرامش منی .. 
-پس منو با هیچی عوض نمی کنی .. 
-نمی دونم چرا امروز این قدر رویایی شدم . شاید حس می کنم که خیلی اذیتت کردم . اون جور که باید احساس تو رو درک نکرده بودم یا باهاش همخونی نداشتم .. 
-و حالا که خودت هم مثل من عاشق شدی اوج گرفتی .
 -آره کامی گاه حس می کنم بالاتر از تو هم دارم پرواز می کنم . 
-حالا نمیشه بیای پایین تر که کنار من باشی ؟
 یه نگاهی  توچشام کرد و گفت .. 
-آقای عاشق پیشه میشه شما سریع تر  بال بال بزنی تا بهم برسی ؟ 
-به شرطی که تو سرعتتو کمترکنی .... ادامه دارد ... نویسنده .... ایرانی 

من همانم 33

نگاهش با نگاه روزای قبل فرق می کرد . یه برقی توی چشاش بود که می شد از اون به عشقی وصف نا پذیبر تعبیرکرد ..
 -میگم ترانه نکنه که فردا رسیدیم به تهرون یادت بره این لحظاتو .. یعنی انگار که همه چی خواب و خیال بوده .. 
- راستی راستی داری به همین فکر می کنی ؟ حقته که تنبیهت کنم . 
-تو چه جوری می خوای تنبیهم کنی ؟
 -دیگه بهت نگم دوستت دارم .
 -ولی تو که داری .
 ترانه : اما اگه تو یه روز اینو بهم نگی دیوونه میشم . .. یعنی فکر می کنی که من فردا همه چی از یادم بره ؟ تو منو با اون دخترای ولنگاری که نمی دونن معنای عشق و عاشقی چیه و به خاطر این که به خودشون بقبولونن که عاشق شدن و ادای عاشقا رو در بیارن اشتباه گرفتی ؟ همون دخترایی که لذت می برن از این که ادای عاشقا رو در بیارن . خوششون میاد از خود فریبی و خود شیفتگی . می دونی چرا ؟ چون می خوان پیش خودشون کلاس بذارن . مثل بچه هایی که واسه خودشون رویا می بافن .. اونا هم عشقو واسه خودشون می بافن . بدون این که بویی از عشق و عاشقی برده باشن . به عشقشون پشت می کنن . هر وقت که شنگول باشن  طرفشونو تا به عرش می رسونن و هر وقت هم که کیفشون کوک نباشه اونو با مخ به زمین می زنن . اگه فکر می کنی منم یکی از همون دخترا هستم دیگه می تونی از همین حالا راهتو ازم جدا کنی . ترانه قلبش از سنگ نیست . دلشو مفت به کسی نمیده  -به چه قیمتی قلبتو بهم دادی ..
 -به قیمت تمام وجودم , تمام هستی ام زندگیم .. این که اعتقادی به عشق نداشتم ولی حالا دارم چون به تو اعتقاد دارم ...
 با حرفاش احساس آرامش می کردم . باورم نمی شد منی که تا چند وقت پیش به دخترا فقط به دیده هوس نگاه می کردم این جور اسیر نگاه و احساس ترانه شده باشم .. رفتیم پایین پیش بچه ها ... مینا کمی گرفته بود . حس کردم انتظار اینو نداشته که من و ترانه تا این حد با هم خلوت کنیم ...  من و اسی با هم تنها شدیم و ترانه هم رفت پیش مینا ... اسی یه نگاهی به دور و برش انداخت  و وقتی که حس کرد که فاصله دخترا تا به حدیه که صدامون به گوششون نمی رسه گفت 
-پسر یه وقتی خر نشی ها .. تو که اهل عشق و عاشقی نبودی ... یه ناخنکی بزن و برو واسه خودت شر درست نکن .. 
 مشتامو که همردیف با زانوهاام بود گره کرده به زحمت خودمو قانع کردم که اونا رو نکوبونم توی صورت اسی .. -ببین ترانه از اوناش نیست .  تو دیروز یه غلطی کردی که من بهت بدهکارم .. اما به حرمت رفاقتمون چیزی نگفتم . من ترانه رو دوست دارم و می خوام باهاش ازدواج کنم ..
 اسی که جا خورده بود و ازمن انتظار چنین حرکتی رو نداشت گفت 
-خب پسر یواش تر آبرومونو می بری . الان دخترا میگن چه خبر شده باشه .. 
-ببین اسی کاری به این نداشته باش که من قبلا چه فکری داشتم و چیکار می کردم . الان عاشق شدم . عاشق ترانه .. عشق من یک هوس نیست .. البته عشق بدون هوس نمیشه .. ولی  با اون نیتی که قبلا می رفتم سراغ دختری سراغ اون نمیرم .. 
-ببین من که چیزی نگفتم . اصلا غلط کردم . من چه می دونستم . آخه رفیق!  من و تو خیلی جا ها با هم بودیم .دخترایی هم که با هامون بودن همه شونم اهل بر نامه بودن دلشون می خواست .  دیگه من و تو توی رفاقت با هم ندار بودیم .. چه می دونستم گلوت پیش این یکی گیر کرده یا این که اون اهلش نیست ...  اصلا عشق و مشق و این چیزت تو کت ما یکی نمیره ... 
اسی طوری بغلم کرد که خودم شرمنده شدم ...  می دونستم که اون خالصانه و از رو دوستی و رفاقت بغلم زده اما می ترسیدم از واکنش ترانه . نمی خواستم که این دختر حساس به خاطر  اسی باهام قهر کنه ...
 -ببین اسی من خودم خیلی ازت شاکی بودم این جوری گفتی و قانع شدم ..
 -از دلش در میارم .. 
-خیلی سخته . من یک پسرم ..  من و تو اخلاق هم دستمونه . تو چه جوری می تونی این اخلاق خودت رو برای یک دختر توجیه کنی و بعد از دید گاه منطقی باهاش حرف بزنی ؟ می خوای بگی که پسر هوسبازی هستی که  روی اون حساب دیگه ای باز کردی که اشتباه دراومد ؟
 اسی : همین جوری هم که نمیشه ساکت بشینم ..
 -باشه سر فرصت ازش عذر خواهی کن .. اصلا اولش من یه جوری باهاش حرف می زنم که تا حدودی نرمش کنم . فقط ازت خواهش می کنم تیکه نندازی یا حرفایی نزنی که نشون دهنده بی کلاسی باشه ... داری حرف می زنی اول فکر کن چی داری میگی بعدا بگو .. .. وقتی چهارتایی مون سوار ماشین شدیم و به سمت دریا به راه افتادیم ترانه خیلی آروم بهم گفت 
-تو و اسی خوب با هم جیک شدین .. ... 
-این قدر زود برداشت نکن ... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی 

من همانم 32

همین طور هم شد . بین راه پیاده شدیم . .. تا پیاده شدیم من و ترانه به سمت دیگه ای دور از اسی و مینا رفتیم . اسی رفت لب باز کنه یه چیزی بگه که پشیمون شد ... 
مینا : ببینم به لیلی و مجنون بد نگذره .. 
 ترانه : اتفاقا ما داریم میریم و میدونو واسه شما خالی می کنیم ..  
اسی  : میگم یه چیزی بخوریم بد نیست ... چشای کامی داد می زنه که از بی خوابی داره می میره . طفلک تا صبح بیدار بود ....
 یه نگاهی به ترانه انداختم تا واکنش اونو ببینم . از خشم دندوناشو به هم می فشرد . نشستیم و یه چیزی خوردیم .
 -میگم اسی ! تو و مینا کی اینا رو ردیف کردین ... سوسیس و کالباس و املت .. و توی این آب و هوا خیلی می چسبه ... 
-همون موقع که شما غیبتون زده بود فکر کردی ما داریم چیکار می کنیم ؟ 
مینا سرشو انداخت پایین و از خجالت سرخ شد .. طوری که من فهمیدم علاوه بر اشپزی  کارای دیگه ای هم می کردن .. 
اسی : حالا این قدر دلت رو به این آب و هوای دلپذیر خوش نکن .. هرچی به طرف دریا نزدیک تر می شیم شرجی هوا بیشتر میشه و لباس به تن آدم می چسبه .. خیلی سخته واسه ماهایی که به این آب و هوا عادت نداریم .. 
اون لحظه دلم می خواست بگم  که  برای من جهنم هم بهشت خواهد شد اگه با عشقم ترانه باشم .  چقدر من و ترانه بی تاب  اون بودیم که از دست اسی و مینا خلاص شیم . به غیر از زمان نشستن توی ماشین و لحظاتی که واسه خوردن غذا دور هم نشسته بودیم فکر نکنم بیش از یک ساعت چهار تایی مون دور هم بوده باشیم ...  بالاخره من و ترانه از اسی و مینا فاصله گرفتیم .. تا می تونستیم از اونا دور شدیم .. از تپه های سبز و شبه جنگلی بالا رفتیم . طوری که اونا در دامنه قرار داشتند ...
 ترانه : نگاه کن اون دو نفرو ... گرفتن خوابیدن ... انگار میون ما چهار نفر تنها کسی که خوابید من بودم .. 
-خب دیگه تو بی خیال تر از بقیه بودی دیگه ..
 ترانه : می کشمت کامی . منظورت چیه ؟ مگه بهت نگفتم بار ها و بار ها بیدار شدم و تو رو نزدیک خودم حس کردم ؟ خب چی بهت می گفتم ؟!می گفتم می دونم که چقدر دوستم داری ؟ یا بی مقدمه بهت می گفتنم که چقدر دوستت دارم ؟ .. وای چه دور نمای قشنگی داره ! ..
 جاده درست مثل برشی بود که سیبی رو از وسط نصف کرده باشه ... بر بستر سبز طبیعت نشسته بودیم .. یواش یواش حس کردم که دیگه خواب داره رو چشام سنگینی می کنه . ترانه تازه گرم افتاده بود .. 
-می دونی من خیلی می ترسم . صبح هم بهت گفتم بهم نیومده که خیلی خوشحال و آروم باشم . انگار آرامش واسه من یه گناهه . 
-این قدر نفوس بد نزن دختر! از چی می ترسی ؟
 -نمی دونم .. نمی دونم . دوستام و خیلی از زنای فامیل منو از پدر سوخته بازی پسرا و مردا ترسوندن ..
 -اگه این جور باشه پس زنا نباید هیچوقت ازدواج کنن . 
-من حاضرم  تا آخر عمرم مجرد بمونم اما اسیر مرد خائن نشم ..
  -حالا که عاشق و اسیر شدی ..
 -حرفم سر جاشه . من نمی تونم تحمل کنم اون روزی رو که ببینم به حرفات پشت پا زدی و نامرد شدی . فراموش کردی عشقتو . آدما در روزای خوش خیلی حرفا می زنن . خیلی چیزا میگن . ولی وقتی که همه چی واسشون عادی میشه فراموش می کنن که چی گفتن و چه احساسی داشتن ! 
-اونا آدمای تنوع طلبی هستن ...
 ترانه : تنوع طلبی هیچ ایرادی نداره . اتفاقا اگه در زندگی تنوع نباشه همه چی یکنواخت و کسل کننده میشه .. اما مهم اینه که ما معنای تنوع و تنوع طلبی رو درک کنیم . تنوع رو از اونی که دوستش داریم بخوایم ... وجود ما, شخصیت ما اگه یه شخصیت نیک و نیک خواه باشه  این ظواهر امره که میشه ازش انتظار تنوع رو داشت . مهم من و تو هستیم که به هم انرژی بدیم تا بتونیم از لحظات زندگی برای شاد بودن و مبارزه با مشکلات استفاده کنیم . وقتی در کنار هم باشیم سختی معنا و مفهومی نداره . ..
 انگار ترانه واسم لالایی می خوند . واسه لحظاتی چشامو باز کردم . دستای ترانه رو رو سرم حس کردم که داره نوازشم می کنه و با موهام بازی می کنه ...
 -بیدارشدی ؟
 -مگه خواب بودم ؟ 
-یک ساعت تمام خوابیدی .. 
-وای نه ..  چرا گذاشتی بخوابم و این جور وقت تلف شه .. 
-واسه چی ؟!
 -واسه این که بهت بگم که چقدر دوستت دارم . چقدر در کنار تو احساس آرامش می کنم .. 
-مگه دیگه نمی تونی بگی ؟ دیگه نمی خوای بگی ؟ مگه فرصتها رو از من و تو گرفتن ؟ خیلی قشنگ خوابیده بودی .. اون لحظه به این فکر می کردم که روحت کجاست ؟به چی فکر می کنه ؟ و به کار خدا و عشق و پیوند زیبای بین زن و مرد فکر می کردم .. ... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی 

دلم تنگ است ..

به نظر شما چی می تونه باعث دلتنگی آدما  بشه . این که حس کنه خیلی تنهاست ؟ یا این که حس کنه خیلی چیزا رو از دست داده یا به اون چیزایی که می خواسته نمی تونه برسه و یا دسترسی به او خیلی سخته ؟ خیلی از آدما اسیر زندان زندگی هستند .. اسارت به اون نیست که حتما در یه چهار دیواری به نام قفس باشیم . این قفس رو  ما خودمون هم می تونیم واسه خودمون بسازیم .  شاید انسانی اسیر قفسی آهنین و یک چهار دیواری به نام زندان باشد و احساس آزادی و آزادگی کند . زندان چیست ؟!گذشته  انسان می تواند بزرگترین زندان او باشد . هر چند به ظاهر از آن زندان خلاصی یافته و پشت سرش گذاشته است . اما حسرت ها , باید ها و نباید های زندگی آن چنان تارهای عنکبوتی پیرامون آدمی می تنند که دمی راحتش نمی گذارند .. هیچ انسانی از این قاعده مستثنی نیست . حتی آنانی که غرق در خوشی و اوج لذتند باز هم خاطرات به قلبشان چنگ می اندازد . من هم اسیر خاطراتم .. اسیر آرزوهای بزرگ , اسیر لحظاتی که می توانست به شکل دیگری بگذرد و لحظاتی به شکل دیگری بیافریند . . به روزگاری می اندیشم که دیگر نمی آید .. به فردایی که نمی دانم چه خواهد شد ؟! و بدینسان است که حال خود را از دست می دهم . آدمی مالک هیچ نیست .. تنها در همان لحظه ای که نفس می کشد و تصمیم می گیرد مالک تصمیم و اراده خود است . می تواند خوشبختی را صدایش بزند و به سمتش برود . خوشبختی از او نمی گریزد .. باید بجنگد تلاش کند .. گاه انسان می داند باید ها و نباید ها را .. اما خسته است کمک می خواهد دلبستگی ها دارد ..دلبستگی ها به خیلی چیز ها .. به اشیاء, به اشخاص و به بلند پروازی هایی که روح تشنه اش را سیراب سازد . هر چند بزرگی تنها از آن خداست اما انسان در جهت تکامل و رسیدن به اوست که می تواند بکوشد ... از دنیا و انسانهای آن چه انتظاری می توان داشت ؟! چگونه می توان به خواسته های بی پایان خود رسید ؟! بی پایان ؟!!! معلوم است که آدمی هرگز به بی نهایت نمی رسد . بی نهایت نهایتی دارد که نهایتش را خدا می داند .. گاه می پندارم که من هم از زندگی خواسته های زیادی داشته ام . برای خواسته هایی بسیار جنگیده ام و موفق شدم که به آن برسم .. اما آخراین رسیدنها همانند آخر ماجرای زندگی , یک تراژدی بوده است .. مگر آن که مرگ را یک تراژدی و پایان ندانیم تا بتوانیم با زندگی کنار بیاییم . مرگ زیباترین ترس دنیاست . مرگ آرامش بخش (آرامبخش )ترین ترس دنیاست . مرگ نجات دهنده ترین ترس دنیاست . نمی دانم چرا از این ترس می ترسیم ؟! می آید و آرزوهای بی پایانمان را با خود می برد . انگار که ما را به آرزوهای بی پایانمان رسانده باشد . تنها در این صورت است که می توان آسوده زیست و از زندگی لذت برد . و خداوند دنیا را برای همگان خلق نموده است . و عدالت و رحمت خود را شامل حال آفریده هایش خواهد کرد . خداوند راستگوست .. خود خواه نیست .. خود بر تر بینی حق اوست چون تنها موجود غیر وابسته دنیاست . ...و من آموخته ام از خداوند درسکی , ذره ای از عشق را , درسکی از این را که هیچ نگفتنی در جهان زیبا تر از نگفتن دروغ نباشد .. آموخته ام که دوست بدارم , مهربان باشم .. گذشته ها گذشته .. حسرت ها بر جای مانده است . در ساختن گذشته هایت علاوه بر تو انسانهایی نقش داشته اند که یا هستند و یا نیستند , رهایت کرده اند ... انسانهایی که در کنارت بوده اند یاری ات داده اند .. حال تنهایت گذاشته اند ... بعضی هایشان نیستند .. صدایت را می شنوند اما نمی توانند جوابت را بدهند در عالمی دیگرند .. اما عده ای به تو پشت کرده اند و تو با این که خدا را داری احساس بدی خواهد بود این احساس که بپنداری دنیا , دنیای بی وفایی ها و بی مرامی هاست . از در و دیوار و زمین و آسمان برای من خاطره می بارد ... دلم تنگ است به خاطرآن چه که داشته ام و از دستش داده ام . دلم تنگ است به خاطر روز هایی که دیگر نمی آید ... دلم تنگ است برای آن پسرک چهار پنج ساله ای که راه تپه بلندی درپیش گرفته بود و نمی دانست که مقصد کجاست ..فقط می خواست مثل بزرگتر ها کوه بعد از آن را فتح کند .. کودکی که وقتی به تنهایی به بالای تپه رسید از همان بلندی غلتید و غلتید و با دست و صورتی زخمی به دامنه به همان نقطه شروع رسید . من همانم . سقوط را دوست نمی دارم . دلم می خواهد به دامنه کودکی برگردم . به زمان دروغ های صادقانه , به زمانی که حالا زشتی هایش هم زیباست . به زمان بلند پروازی های زیبا و باشکوه . دلم تنگه , واسه آدمهایی که حس می کردم مثل بچه ها صمیمی و صادقند , دلم تنگه واسه لحظاتی که حس می کردم خوشبختی و آرامشو در آغوشم دارم .. دلم تنگه واسه آدمهایی که فکر می کردم از خودم بیشتر می شناسمشون .. نمیشه به بچگی رسید ولی میشه بچه بود .. میشه مثل بچه ها راست گفت .. میشه مثل بچه ها دل بست و مثل بچه ها واسه خواسته ها جنگید و مثل بچه ها قدرت داشت ..دلم تنگه واسه خونه مادر بزرگ , واسه دوچرخه سواری و با ترس و لرز از کنار محله یهودیانی گذشتن که هیچوقت به من بچه مسلمون بد نکردن و خون منو نخوردن .. دلم تنگه واسه سفر به کوهستان , سوار قطار شدن و از تونل های راه آهن شمال تهران  گذشتن , واسه دیدن پل ورسک .. دلم تنگه واسه اون هیجان شبای جمعه خوابیدن کنار دریا,  این که کی صبح بشه و موج سواری کنم . . دلم تنگه واسه گوش کردن به ترانه نمیاد گوگوش .......ولی دلم تنگه واسه موش و گربه بازیهای عاشقی  . واسه حرص دادنها و حرص خوردنهاش ..دلم تنگه واسه نوشتن از دلتنگی هام ..واسه گوش کردن به ترانه سرسپرده ستار.  دلم تنگه واسه اون روزایی که این روزا رو نمی دیدم و یا خیلی دورشون می دیدم فکر نمی کردم حالا برسه .. دلم تنگه واسه اونی که یه روزی فکر می کردم دوری از من خیلی دلتنگش کنه ... دلم تنگه واسه غروبایی که دلتنگی هاش دلتنگم نمی کرد .. دلم تنگه واسه اون روزایی که  عید می شد , مردم نو شدن و تازگی رو حس می کردن .. دلم تنگه واسه زندگی , واسه خنده هایی که به لب نمی نشینه .. واسه مرده های زنده , واسه زنده های مرده . دلم تنگه به اندازه اون وقتی که حس کردم دنیا رو تا به حالا , دلم تنگه به اندازه دروغ های شاخدار و بی شاخی که شنیدم . دلتنگی ها تموم نمیشه .. زندگی ادامه داره .  همه آدما واسه یه بارم که شده خندیدن .. امکان نداره حتی برای یک بار لبخند به لب کسی ننشسته باشه .. دلهای ما , دلهایی که خدا آفریده از یه جنسه . شاید آدمهایی باشند که نافشان با دروغ و سنگدلی و بی مرامی بریده شده باشه ولی حقیقت اینه که میشه با شادیهای دیگران شاد بود و به آرامش رسید .. اگر دلتنگی های ما پایانی ندارد بکوشیم برای آنانی که می توانند دلتنگ نباشند شاید خدا وند به ما هم رحمی کند . اگردلتنگی ها و شادی هایمان را قسمت کنیم هرگز دلتنگ نخواهیم بود . به خدا که خدا می شنود آن چه را که می گویم , می بیند آن چه را که می نویسم واحساس می کند ان چه را که احساس می کنم .. دوستتان دارم دوستان, دوستتان  دارم .. لحظات شادی برایتان آرزومندم و تا نفسی هست در کنارتان خواهم بود . آن که هرگز فراموشتان نمی کند . دوست وبرادر شما : ایرانی 
 

ابزار وبمستر