ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

هنوزهم دوستت می دارم

به غروب دریا قسم 
به طلوع صحرا قسم 
که هنوز هم دوستت {می } دارم .. 
به اشک سرد کوهستان 
به ناله برگهای پاییز
به دروغ ابرها قسم 
که هنوزهم دوستت می دارم 
به روح باورهای مرده 
به خاک خوشبختی قسم 
که هنوزهم دوستت می دارم 
به لبخند غنچه ها 
به ناز نگاه تو به وقت دیدارها 
به داغی لبهای تو به هنگام بوسه ها 
به با تمام وجود دوستت دارم گفتن هایت 
به تمام عاشقانه گفتن هایت 
به تمام عاشقانه نوشتن هایت 
به تمام قهرها و آشتی هایت قسم 
که هنوزهم دوستت می دارم ..
قسم به قلبی که شکسته ای 
به ناله عاشقانه مرغان عاشق سحر
به پیمانی که بسته ایم و نشکسته ام 
به گونه های سرخم از سیلی زمانه قسم 
که هنوزهم دوستت می دارم 
به اشکهای دل و دیده ام به وقت غروب 
به پروازپرستوهای پاییز 
به نغمه بلبلی که قدرگل را می داند 
به صدای زبان یکی بوده با صدای دلت 
به لحظاتی که نامت را با نام خدا فریاد می زدم 
به نارنج و بهار و بویش قسم 
که هنوزهم دوستت می دارم 
به گلهای پرپرشده امید 
به اشکهای خشکیده برگونه هایم 
به دروغ هایی که هرگز از من نشنیده ای 
به مرگ باورهایم 
به روزی که یک بار دیگر ببینمت قسم 
که هنوز هم دوستت می دارم 
به دنیایی که از آن متنفرم 
به دنیایی که هنوز درآن نفس می کشی قسم 
که هنوزهم دوستت می دارم 
به خدای بی کینه عشق 
به لبخند پاک کودکی 
به ناله های بی جوابم قسم 
که هنوزهم دوستت می دارم 
به لحظات با شکوه دیدارمان 
به شبهایی که نخفته ایم وگفته ایم 
به طنین شیرین عشق شیرینمان قسم 
که هنوزهم دوستت می دارم 
به دنیا قسم , به قیامت قسم 
به روزی که یک بار دیگر ببینمت قسم 
به روزی که یک بار دیگر ببینمت قسم 
که هنوزهم دوستت می دارم 
که هنوزهم دوستت می دارم 
که هنوزهم دوستت می دارم 
............
پایان 
نویسنده : ایرانی 


من همانم 50

صورت ترانه عین گچ سفید شده بود . می دونستم که می دونه دیگه دستش رو شده .
 -چی شده کامی ؟ چرا این قدر ناراحتی ؟ بهم بگو .. یا شایدم از چیزی ناراحتی دوست نداری حرف بزنی . هر طور راحتی .. من اصرار نمی کنم . کاری هم به کارت ندارم . اگه دوست داری من برم و بعدا بیام .
 -دلم می خواد برای همیشه بری و دیگه هیچوقت بر نگردی .. این چه بازی بود که راه انداختی .. تو خجالت نمی کشی که این لباسا رو تنت می کنی ؟ تو خجالت نمی کشی که ادای آدمای معمولی رو در میاری .. اونایی که شاید سالی دو سه تا لباس هم واسه خودشون نمی خرن ؟ ببینم خانوم , ماشین گرون قیمت آخرین مدلتون کجاست ؟ 
-معلوم هست چی داری میگی ؟
 -خودت رو نزن به اون راه .. من همه چی رو می دونم . چطور تونستی وقتی که یکی دیگه رو دوست داری وقتی به یکی دیگه قول دادی باهاش ازدواج کنی بیای  سراغ من .. چطور تونستی خودت رو یه دختر ساده و معمولی جا بزنی .. اینم یه نوع تفریح بچه  پولداراست دیگه ..
 لبامو گاز می گرفتم  تا حرفای زشتی از دهنم بیرون نیاد .. 
-نه کامی این جور که تو فکر می کنی نیست .. 
-برو از جلو چشام دورشو . دیگه نمی خوام ببینمت . دیگه نمی خوام دروغای تو رو بشنوم .. اصلا نباید عاشق شد . شما دخترا ارزششو ندارین که کسی شمارو واسه خودتون دوست داشته باشه .. همون بهتر که یک کالا باشین ..همون بهتر که وسیله تفریح باشین .. 
-ساکت شو کامی .. یادت رفته که  خودت هم یه زمانی دوست داشتی که یه دختر پولدارو تورکنی و به خواسته هات برسی ؟
 -ولی من این کارو نکردم و تو اون کاری رو که دوست داشتی کردی . مسخره کردن من .. خندیدن به من و دست انداختن من .  واسه همین بود که  نمی دونستم کس و کارت کیه ؟ خو نه ات کجاست ؟ شماره تلفنت رو هم که عوض می کردی دیگه توی تهرون بزرگ نمی شد پیدات کرد . اصلا توکی هستی ؟ هدفت چیه ؟ 
-خودت که همه چی رو بهتر از من می دونی ..مگه افشین همه چی رو واست تعریف نکرده ..
 -پس تو واسه چی این جا وایسادی  چرا از جلو چشام دور نمیشی ؟ چرا نمیری ؟ نمی خوام ببینمت ..
 -بامن این کارو نکن کامی ..من دوستت دارم ..
 -دوستم داری ولی به من دروغ گفتی .. دوستم داری ولی به یکی دیگه قول ازدواج دادی .. دوستم داری ولی ادای دخترای ساده رو در میاری . دوستم داری ولی خودت نیستی . این تو نیستی که عاشقم شدی . این سایه توست .. این ترانه تقلبی ست که ادعا می کنه که عاشقم شده . تو اصلا نمی دونی معنای دوست داشتنو .. اصلا من که توی این خط نبودم .. واسه چی ترانه ؟ چطور تونستی با احساس من بازی کنی ؟ هنوز خیلی چیزا ست که به یادم نیومده .. تمام اون لحظاتی که با هم بودیم . روزها , ساعت ها حتی ثانیه هاش .. نمی خوام به یاد بیارم . ولی میاد توی ذهنم .. باورم نمیشه که یه آدم این قدر دروغگو باشه . یعنی تو حتی به خودت  هم دروغ گفتی ؟ باید این کارو کرده باشی . طوری فیلم بازی کردی که فکر کردم دوستم داری ؟ فکر کردم یکی پیداشده که با سختی هام می سازه . با من کنار میاد . با دارو ندار من می سازه . یه عروس خوب واسه خونواده ام و یه زن خوب برای من میشه . آخه لعنت بر من .. من که سنی نداشتم ... 
یکریز حرف می زدم . امون نمی دادم که ترانه چیزی بگه .. اون فقط به شدت اشک می ریخت و وقتی هم دید بهش مهلت حرف زدن نمیدم سرشو انداخت پایین و رفت . هنوز آروم نشده بودم . دلم می خواست بازم اونو بکوبم . بازم سرش داد بکشم . و همین کارو هم کردم . رفتم  دنبالش ... دلم رضا نمی داد به این سادگی ها ولش کنم ..
 -ببینم از جون من چی می خوای ..  دیگه چیزی واسم نذاشتی ..می خوای این داستانو تموم کنی ؟ دوست داشتی طوری تموم کنی که  قبل از این که من متوجه سناریوش شم منو بذاری و بری ؟ 
-بس کن کامی این قدر اذیتم نکن . اگه من این قدر بدم .. اگه تا این حد ازم نفرت داری که هرچی از دهنت در میاد بهم میگی و هر جور دوست داری قضاوتم می کنی پس چرا این قدر ادامه اش میدی این قدر داری هم خودت هم منو اذیت می کنی ..
 -واسه این که حقته ..واسه این که بدونی چقدر بدی .. واسه این که شاید حالیت شه که خیلی بد ذات و بی رحمی .. حیف که دوست دارم خیلی بارت کنم . 
-هرچی دوست داری بارم کن . حق داری .. بهت حق میدم . ولی حق نداری که بهم بگی عاشقت نیستم ..
 -عاشقم هستی ولی بری با یکی دیگه باشی ؟.. بری توی بغل یکی دیگه بخوابی؟ .. این بار دیگه اون بود که ازم طلبکار شده بود ... با آخرین توانش گذاشت زیر گوشم .. طوری که فقط شاهد دویدنش در انتهای پارک بودم و نگاه دو سه زوجی که با تعجب نگاهمون می کردند و خنده های یکی دونفرشون و دلداری یکی دیگه ازپسراکه گفت 
-ناراحت نباش همه دخترا همینن ..خودش بر می گرده ..
 اینو که گفت دوست دخترش با کف دستش زد توی سرش .. ادامه دارد ..نویسنده ... ایرانی 

دخترآزادی

  تولدت مبارک دخترآزادی ! چشمانت را به روی زمین بسته ای و به آسمانها رفته ای آن جا که نو ر خدا را زیباتر می بینی . 
تولدت مبارک دختر آزادی ! قرار نیست که زمین آزاد گردد اما هنوز احساس نیاز به آزادی در دلهای ما می جوشد . هنوز سایه های اسارت چون آفتاب سیاه  بر روزبه ظاهر روشن ما سایه افکنده است .
 و تو گفتی چه زیباست آزادی ! همان که بالهایت را به سوی او گشودی ! همان که پروازرا به تو آموخت تا با او و به سوی او بروی و نشانمان دهی که چگونه می توان آزادی و آزادگی را در آغوش کشید .
 تولدت مبارک ! ای غنچه نوشکفته سرزمین من ! ای دختر ایران ! دختر سرزمین مقدس من  ! تولدت مبارک ! 
دیگر نمی دانم با کدامین شاخه گل به سراغت بیایم ..  کدام کلام گوهرانه را تقدیم تو سازم .. می دانم که از من مژده آزادی می خواهی ..آزادی برای مردمی که سالهاست سایه شوم اسارت را بر سر خود احساس می کنند و نمی دانند چگونه با این سرنوشت شوم پیکار کنند . ترس را بر گزیده اند که همان مرگ است . شادی ها را نمی بینند .. از خوشی ها فاصله گرفته اند و می گویند اقبال یارمان نیست . 
خوشبختی آن نیست که از ما بگریزد .. بخت آن نیست که به سراغمان بیاید . خوشبختی در کنار ماست . بخت با ماست .. این ما هستیم  که از شانس و از بخت خود دور می شویم .. بخت از ما نمی گریزد این ما هستیم که به آن پشت می کنیم . 
نداجان ! تو نه امروز  که هر روز با فرشتگانی .. با نیکانی و با خدایی . 
تولدت مبارک ! ای شکوه سرزمین من ! ای دختر پاک آریا ! یادت هست ؟ ان گاه که به آسمان می رفتی و خدا نگذاشت که فرشتگان غسلت دهند ؟آن روز , تولد دیگرت بود و تو به دنیا آمدی تا هرگز از دنیا نروی . و من بار دیگر تحفه کلامم را تقدیم تو می دارم تا بدانی که هنوز هم از یادم نرفته ای که هنوز هم از یادمان نرفته ای که هنوز هم دوستت داریم که هنوز هم به تو می نازیم .
 کاش هر کدام از ما توی دیگری می بودیم .. به جاودانگی رسیدن , چه زیباست و رویایی ! چه زیباست و رویایی , ستایش آنهایی که به رویا رسیدند .. و ما هریک می توانیم رویای دیگری باشیم .. رویایی در کنار خورشید حقیقت ..  تا با تولدی دیگر برای همیشه به معبود خود برسیم , آن جا و آن گاه که دیگر رهایمان نسازد .
 تولدت مبارک ای قاصد مهربانی ها , ای سمبل نور ای تلالو چراغ آزادی ... ای دختر آزادی ! 
گاه می پنداریم که آزادی با تو به دنیا آمده است و تو چشمان باز آزادی را دیده ای ..
 این آزادی نیست که به خواب رفته است .. این چشمان خسته ماست که رمقی ندارد تا پلکهایش را باز نگه دارد .. ای دختر آزادی ! الهامم بخش تا بدانم و با تمام وجودم احساس کنم که چگونه بالهایت را برای آزادی گشوده ای تا بدانم و بدانیم که آزادی را به ظاهر دربند کشیده اند ... آزادی کنارماست با  ماست . آزادی یعنی نفس .. مگر می توان نفس را حبس کرد ونفس کشید ؟ .. 
اگرآزادی  نمی آید اگر آن را نمی بینیم نه این که نیست و این است و این چنین که ما او را نمی خواهیم . باید فریادش بزنیم آن چنان که تو با نگاهت فریادش زدی و او را خواستی  .. امشب آسمان تاریک نیست ..امشب تو می آیی .. امشب شکوهی می آید که ما پرشکوهش نکرده ایم .. او با ندای عشق و با آزادی مرغ جان از قفس تن به جاودانگی و شکوه رسید .. اری نداجان ! در مورد تو می گویم .. امروز سی و چهار ساله می شوی .. سوم بهمن ماه یک هزار و سیصد و یک خورشیدی ... پایان ..نویسنده : ایرانی 

هنر گریزاندن

خیلی ها می گویند هنری بالاتر از دوست داشتن نیست و عاشق شدن و این که چه کنیم تا دیگران ما را دوست بدارند یا آن که عاشقش هسنیم عاشقمان بشود و عاشق بماند . هنر خیلی با ارزشیست .. روزگاری این هنر نمایی کار هرکس نبود . آن که عاشق می شد و به کسی دل می بست به این سادگی ها فراموشش نمی کرد و دل به دیگری نمی بست .. هنر سختی بود .. هرکسی این هنر را نداشت .  چنین هنر مندی مهربان بود , محبوب بود خیلی ها تحسینش می کردند اما او به دنبال این نبود که  از این و آن آفرین بشنود اوفقط محبوب یا محبوبه اش را دوست می داشت . او جان و هستی و راستی هایش را وقف آن که دوستش می داشت می کرد . هنر می خواهد تا بدانی که چگونه می توان قلبی را شکار کردو این شکار را اسیر آزاد خود نگاه داشت  .. اما این روز ها کسی به دنبال این هنر و هنر مند نیست . دنیای عشق و دوست داشتن ها  خاطره ای شده برای دنیایی که جز نیرنگها نشانی در آن نمی بینی . کسی به دنبال ارزشها نیست . دیگر کسی موی سبیل خود را گرو نمی گذارد و رشته پیوندش را با سخن محکم نمی سازد .
 این روز ها هیچ هنری مثل هنر نفرت ورزیدن نیست . هیچ هنری مثل هنر کشتن وجدان و له کردن آن زیر پاهای بی رحمی و بی انصافی نیست طوری که خوشحال باشی از شقاوت های خویشتن و رضایت داشته باشی از کرده های خودت . این که توجیه کنی عمل زشت خود را , نیرنگ های خود را . اجباری نیست که این هنر حتما در روابط عشقی به معنای مصطلح خود که رابطه بین دو زوج مخالف است خود را نشان دهد . می تواند به هر شکل دیگری هم باشد . می توانی عرصه را بر دیگری تنگ کنی .. با آن کس که دیگر دوستش نمی داری و نمی  خواهی با او مهربان باشی آن چنان بد و بد رفتاری کنی که او از بود و نبود خود بیزار گردد و دوری از تو را برای خود نعمتی بداند . این هنر تنها برای خود هنرمند مناسب است .  این هنر هنریست که هنر مند تنها خود را می فریبد , خود را گول می زند و از این فریب دادن خود خوشحال است . برای خود توجیه می آورد تا بتواند به خیال خود آن کس را که از خود آزرده , قانع کند که کار خوبی کرده که با او چنین رفتاری داشته است . آن که را که روزی بت و سمبل تمام مهربانی ها می دانسته آن چنان به تنگ می آورد و بر زمینش می زند که طرف او را چون دیوی می داند که جز دسیسه های شیطانی هیچ نمی داند و در واقع این نیز کرده های شیطانست . درست مانند این است که تو یکی را که دوست می داشتی و حال می خواهی از او بگریزی و دیگر دوستش نداری , دلت می خواهد که محکومت نکند , دلت می خواهد که تقصیر ها را متوجه او بدانی ..طوری به ملایمت و مهربانانه و گاه در سکوت عمل می کنی که انگار  گلویش را می گیری .. از چپ و راست بر او سیلی می زنی .. بر سرش داد می کشی .. هلش می دهی .. می بینی او همچنان ساکت است .. دستت را محکم بر روی بینی و دهانش قرار می دهی .. انگار می خواهی خفه اش کنی .. آن گاه آن که را که از زندگی سیر کرده ای در یک واکنش طبیعی دست و پا می زند و ضربه ای هم به تو می خورد .. این جاست که احساس می کنی بالاخره نقشه ات گرفته .. این ضربات بر لبانت لبخند می آورد . بالاخره توانسته ای آن که را که مهربان و صبورش می دانستی به حرکت و عکس العملی خشن وادار کنی .. اعصابت آرام می گیرد .. مشت و لگد هایش را یک حمله می دانی در حالی که به خوبی می دانی او تنها در لحظات آخر از خود دفاع کرده است . اما این خود فریبی و فریب دادن دیگران است که این گونه به آرامش برسی ,  نمایشی که می خواهی باور کنی واقعیت همان چیزیست که تو می پنداری و حقیقت همان چیزیست که تو می گویی یاآرامش همان چیزیست که تو می خواهی . می دانی که دوست نداشتن به معنای نفرت ورزیدن نیست .. توجیهی نیست برای تمام بی وفایی ها و پشت پا زدن به ارزشها .. اما باید روح سرکش خود را قانع کنی . خود را مظلوم جلوه دهی . این جاست که دروغ پشت سر دروغ می آید بی پروا و گستاخ می شوی به زمین و زمان متوسل می گردی تا همگان بگویند که چه با وجدان مظلومی ! تنها چیزی که در وجودت نیست منطق و احساس پاکیست که روزگاری تو را به فردایت می رسانده . 
در هنر نفرت ورزیدن و دور کردن , هم باید روباه باشی هم گرگ ..منتها دندانهایت را نباید نشان دهی .. باید ماهرانه حریفت را , همان عشق دیروزت را پاره پاره اش کنی  . سخت است شیر باشی . شیر همانیست که تو خشکش کرده ای . همانی که نمی داند چگونه حرکت کند , چگونه نفس بکشد , چگونه دوست بدارد .. شیر همانیست که نمی خواهد هنر دوست داشتن و عاشق بودنش را به رخ دیگران بکشد اما افسرده و متاثر است از مرگ باور های خویش .. از دروغ هایی که شنیده .. و راست هایی که جز نمایش خیمه شب بازی چیزی نبوده است . البته صفات بیزاری و بی خیالی و بی تفاوتی را هم می توان از مشتقات همین نفرت ورزیدن و دور ساختن دانست و نفرت نه به آن معنا که واقعا متنفر باشیم از کسی که دوستش می داشته ایم  این نوعی بی احساسی نسبت به اوست برای سرپوش نهادن بر انگیزه های تازه ..خیلی سخت است  و زمان بیشتری می برد تا وانمود کنی که نسبت به کسی که دوستش داری بی احساس شده ای . اما هیچ چیز به زیبایی دنیای راستی ها نیست . صادق باشی و جز حرف راست بر زبان نیاوری . وجدانت آسوده خواهد بود . گاه برای نشان دادن و رسیدن به این هدف که خود را توجیه کنی ان چنان غرق در نمایشی که خودت کارگردان و سناریست و هنر پیشه آن هستی می شوی که باورت می شود در واقعیت هم همانی هستی که داری فیلمش را بازی می کنی .. بر مظلومیت خود اشک می ریزی دل سنگ به حالت کباب می شود و تو همچنان به ریش دیگران می خندی و لذت می بری .. غافل ازآنی که روزی هم به گیر حریفی می افتی که اعتقاد دارد دست بالای دست بسیار است  و دست خدا بالاترین دستهاست .. پایان .. نویسنده .. ایرانی 

من همانم 49

منتظر جوابش نشدم ... دلم می خواست از مغازه برم بیرون و توی خیابون بدوم . فریاد بزنم و به همه بگم که ترانه با من چیکار کرده . می خواستم همه عالم و آدم بدونن که اون یه دروغگوست . حال و حوصله کار کردن رو نداشتم و جواب دادن به مشتری ها رو ..خیلی از حرفاشو متوجه نشدم ولی از اون جایی که داشت می گفت اون به کسی توجه نداره گوشامو تیز کردم 
-یکی از علتهایی که خیلی دوستش دارم همینه که اون مث دخترای امروزی با هر کی نمی پلکه با هر کی چت نمی کنه هر روز به یکی دل نمی بنده . این طور نیست که امروز به یکی بگه عاشقتم تو تنها و اولین عشق منی و فردا هم همین حرفو به یکی دیگه بزنه . همین لجبازی هاشه که منو کشونده طرف خودش ...
 دوست نداشتم دیگه چیزی بشنوم . نمی خواستم باور کنم که اونا با هم بودن . نمی خواستم بهش فکر کنم . 
-ببینم در مورد من چیزی بهت نگفت ؟ نمی دونم چرا این روزا جواب  تماس های منو نمیده یا اگه چیزی میگه پرت و پلا میگه ...
 گفت و گفت و گفت آخرش سرش داد کشیدم و گفتم بسه دیگه ... می تونستم پرتش کنم بیرون ولی درست که فکر کردم به خودم گفتم همه آدما می تونن هر کی رو که می خوان  دوست داشته باشن مهم اینه کدومشون با یکی دیگه هماهنگی داشته باشه . خب  ترانه می تونسته به پسرعموش بگه نه .. واسه چی همراه من اومده ؟ واسه چی ؟ یه سرگرمی می خواسته ؟ پس چرا ادای عاشقا رو در می آورده ؟ آدمایی که تشنه عشقند  و تازه بهش رسیدن . نه باورم نمیشه . حالا می فهمیدم راز اون تماس های مشکوک رو که نمی تونست حرف بزنه .. یا اگه به گوشی جواب می داد می رفت یه گوشه ای و صداشو می آورد پایین تا من متوجه حرفاش نشم . اون  رفت .. اسم وشماره شو هم بهم داد تا اگه یه وقتی کاری داشتم و سوالی , بهش زنگ بزنم .  در مغازه رو از داخل بستم . حال و حوصله شو نداشتم که دوچرخه های تعمیری ودست دوم های فروشی رو بریزم بیرون .. زانوهام سست شده بود .. خیلی آروم از دری که به خونه مون باز می شد خودمو به حیاطمون رسونده و از اون طرف از خونه خارج شدم . حال و حوصله توضیح دادن به بقیه رو نداشتم . نمی دونستم از کدوم مسیر برم . به کجا برم که به ترانه فکر نکنم . اون همه چیزم بود .. تمام زندگیم , لحظه هامو با اون پر می کردم .. باور هامو .. به همه چی فکر می کردم جز به این که اون به این صورت منو دور زده باشه . همه آدما رو به یه شکل می دیدم .. نگاهمو به صفحه  گوشی ام دوخته بودم که رو سایلنت بود و داشت زنگ می خورد . بر نداشتم .. ترانه بود . بیش از پنجاه بار زنگ زد و من همچنان به مانیتور گوشی خیره شده بودم . بازیم گرفته بود . بذار نفسش درآد . دختره بچه پولدار ..  واسه من ادای دخترای ساده و معمولی رو در می آورد . چقدر دلمو خوش کرده بودم که یکی پیدا شده با زندگی ساده من بسازه .. نمی دونستم همه اینا یه بازیه . خواب و خیاله . این روزا کی با همچین زندگی می سازه که اون دختر بسازه ؟ چرا اون منو بازی داده بود . با این که به پسرعموش گفته بود بله .. حتما بین اونا یه اتفاقی هم افتاده . از هرچی دختر بود دیگه بدم میومد . همه شونو فریبکار می دیدم . دلم می خواست فریاد می زدم و به همه دختر پسرایی که توی پارک خلوت کرده بودن بگم که همه اینا دروغه .. همش نیرنگه ... همه اینا چرته . چیزی به نام دوست داشتن مفهومی نداره . آدما حتی خودشونو هم دوست ندارن چه برسه به این که  یکی دیگه رو دوست داشته باشن . بوی آشنایی رو شنیدم . بوی عطری که یه وقتی بوی زندگی بود بوی امید بود .. تار موهای ترانه رو , رو صورتم حس می کردم ...
- چته پسر صبح اول صبحی اومدی با خودت خلوت کردی تو الان باید مغازه باشی .. سر وقت دوچرخه هات . این جوری می خوای مرد کار و زندگی بشی ؟ تنبل .. به همین زودی دلت برام تنگ شد ؟ راستی چرا گوشی رو بر نمی داری ؟ اولش فکر کردم حواست نیست و رو سایلنته و توی جیبته ..ولی انگار نه انگار .. دو دقیقه هست همین جور بالا سرتم .. چیه بازیت گرفته ؟ نترس .. خدا کریمه ..همه چی درست میشه ... سرمو بالا گرفته  سعی کردم توی چشاش نگاه نکنم . این همه بهم دروغ گفته بود و می خواستم به روش بیارم روم نمی شد . سختم بود . هم خنده ام گرفته بود هم گریه ام .. تا چند وقت پیش دلم می خواست یه دختر پولدارو تورکنم و باهاش زندگیم بچرخه . حالا دوست داشتم ترانه فقیر ترین دختر روی زمین باشه ..  یعنی این فقر و ثروت مادیه که میزان عشقو تعیین می کنه ؟ در هر صورت ترانه بهم دروغ گفته بود ..اون و پسرعموش قرار بود ازدواج کنند . چرا بازیم داده بود .. چرا وقتی که فهمید پسرعموش افشین از امریکا بر گشته همه چی رو بهم نگفته بود . چرا گذاشت دلمو به این خوش کنم که می تونم طعم شیرین عشقو بچشم و چشیدم .  چرا منو به زندگی امید وار کرده بود ؟!.. ظاهرا هنوز افشین بهش نگفته بود که همه چی رو بهم گفته . 
-چته کامی ؟ 
-کامی نه ..کامیار 
-چته کامیار خان اخمو و بد اخلاق ..حالا واسه ما نازکن . ..انگار امروز از دنده چپ پاشدی ؟ 
-بازی تموم شد ترانه ... دیگه نمی تونی منو گول بزنی .. بازی تموم شد ... ادامه دارد .. نویسنده : ایرانی 

کیستم من ؟

دستانم را دور گردنش حلقه می زنم . روی ماهش را می بوسم . هنوز هم برای او یک بچه هستم . پدرهنوزبوی پدررامی دهد . چقدر دلم برای آن روزها تنگ شده .. آن روزها که سواردوچرخه ام می کرد و منو با خودش به مدرسه می برد . پدر قبل از این که  مدیر شه ناظم بود . معاون مدرسه . هنوز یادم نمیره جلوی دوچرخه هرکولس نشسته بودم و اونم گاه سرشو خم می کرد و چونه شو به صورتم می مالید .  تا یادمه اون یه روزدرمیون صورتشو تیغ مینداخت و میندازه  .. در هر حال چونه اش سیخم می داد . خوشم میومد از این کارش .. شایدم یه کوچولو یه ذره اون روزا محبتشو حس می کردم .. پدرگلم , فدات شم , بمیرم برات , بگو برات چیکار کنم تا ازم راضی باشی . گرد پیری رو موها و صورتش نشسته . ضعیف شده , یه پاش به سختی تنشو حمل می کنه . نمی دونم چرا تقویتی هاشو کم کرده .. چقدر از بوی پدرخوشم میاد . آقابابا مدیر هیچوقت تنش بوی عرق نمی داد ..اگه پیراهنش جدا از تنش باشه بازم می تونم بوشو حس کنم . عطر خاص خودشو داره .. عطر تن پدر .  هنوز یادم نرفته اون روزی رو که کتاب قصه های خوب برای بچه های خوب از استاد مهدی آذر یزدی رو داد بهم تا بخونم , هنوز به مدرسه نمی رفتم ولی اون به من خوندنو یاد داده بود .. پدر هنوز بوی پدر رو میده بوی زندگی رو بوی عشق , بوی جوانی از دست رفته رو . هزاران هزار بیت از شعرای بزرگ تو خاطرش هست خودشم شعر میگه . خلاف من که عشقم به نویسندگیه . با تمام وجودم بغلش می کنم .. هیچوقت به تندی باهاش برخورد نکردم .. حتی اون وقتایی که دلخور و عصبانی می شدم . چقدر ناراحت شده بود وقتی که من عاشق شده بودم ..اون دوست داشت پسرش بهترین باشه و در سختی بزرگ نشه . خودش در یتیمی بزرگ شده بود . نذاشت که من سختی بکشم . شرافتمندانه زندگی کرد و غذای حلال به خوردمون داد . مادرمو هم در آغوش کشیدم اونو هم بوسیدم .. کاری واسشون نکردم .. تا حالا اونا واسه من قدم گرفتن . بازم یاد چهار سالگی ام افتادم که سرمو گذاشته بودم رو پای مادرم و احساس امنیت می کردم .دوست نداشتم از اون آرامش فاصله بگیرم .  دلم واسه اون روزا یه ذره شده .. واسه اون روزایی که هنوز عاشق نشده بودم هنوز با اولین عشقم ازدواج نکرده بودم هنوز همسرمو از دست نداده بودم , هنوز نمی دونستم که دروغ شنیدن از آدمای جامعه و اونایی که بهشون دروغ نمیگی یعنی چه ؟! هنوز نمی دونستم که جواب خوبی ها رو با بدی دادن چه دردی داره ؟! هنوز نمی دونستم که هل دادن  آدما و به زمین انداختنشون برای رسیدن به مقصدی نامعلوم یعنی چه ؟! .. 
رو کردم به پدر و مادرم و با تمام وجودم ازشون پرسیدم از من راضی باشین من واسه شما کاری نکردم .. اونا بهم گفتن که ازت راضی هستیم . فقط مادرم از سر نوشت من از این که همسرمو از دست داده بودم ناراحت بود . به چهره شکسته شون نگاه می کردم . اگه منم به این زودی ها نمیرم یه روزی می رسم به اون جایی که اونا الان درش قرار دارند . 
آری من خدایی هستم که تنها خود را احساس می کنم تنها خود را می شناسم . تا دیگری نخواهد نخواهم توانست که او را بشناسم . حس می کنم که در زندان غم قرار دارم . چند ماه مونده به سالگرد وفات همسرم . دوماه دیگه عیده .. تلخ ترین عید زندگی من .. یاد آور سال گذشته .. باقیمونده عمرمو باید چیکار کنم . نمی دونم چرا همه آدما رو یه جور می دیدم ؟! و من باختم .. اما تا زندگی هست میشه برای بردن تلاش کرد . و من مدیون پدرم و مادرم هستم . دلم می خواد توان و فرصتشو داشته باشم خودمو وقف بجه هایی بکنم که از عشق پدر و مادر محرومند .. هیچ درد و عقده ای بالاتر از این نیست که یه بچه ای از محبت پدر و مادر محروم باشه و با حسرت به بقیه بچه ها نگاه کنه . دل کوچیکشون پر از آه و درد میشه . دلم می خواد باهاشون بازی کنم بهشون عشق بدم  ازشون بخوام که به خدا بگن که منو ببخشه .. می دونم یه روزی این کارو می کنم ..می دونم خدا کمکم می کنه . خدا خودش می دونه من بهش دروغ نمیگم . آخه اون توی قلب منه ..می دونه من پیمان شکن نیستم . .. می دونه هر کاری کردم هدفم انگیزه ام خیر بود ..به دنبال شرنبودم . ... 
بعد از ظهری از خونه اومدم بیرون . دلم می خواست قدم بزنم و فکر کنم . داشتم به تنبلی هام فکر می کردم . به این که من از اونایی که کاری درحقم کردن تشکر می کنم نمی خوام بهشون بدهی سنگینی داشته باشم ,  اگه بتونم سعی می کنم جبرانش کنم . ولی یکی هست که بهم همه چی داده .. اگه اون نبود من نمی تونستم بگم و بخونم و بخندم و بخورم و نفس بکشم و حتی گریه کنم . اگه اون نبود نمی تونستم بر این باور باشم که خوبی ها به شادی ختم میشه .. من چه جوری شاکرش باشم ؟ یکی است که بزرگترین هدیه زندگی رو یعنی خود زندگی رو به من داده . هدیه ای که بیشتر ماها فراموشش کردیم . غرور جلوی چشامونو گرفته , فکر می کنیم حقمونه . هیچ به این فکر نمی کنیم که چه شد که این طورشد ؟! فکر و ذکرمونو همش معطوف به این می کنیم که کی کجا لغزش داشته فوری برچسبو بزنیم رو تنش . خودمونو , لغزش های خودمونو فراموش می کنیم . فقط دوست داریم به ظاهر قضیه نگاه کنیم . به دنبال علتها و انگیزه ها نیستیم . اگه من اشتباهی کردم اگه تو اشتباهی کردی حتما علتی داشته انگیزه ای داشته .. و خدای بزرگ  بخشنده گناهان ماست .. متاسفانه انسانهایی هستند که علنا خود را بالاتر و بر تر از خدا می دانند اینان تا از اسب غرور پیاده نشوند راه به جایی نخواهند برد . و ما خدای مهربان را از یاد برده ایم . همان که می بخشد و هیچ نمی خواهد جز آن که ما بدانیم اوست که بخشیده است .. هیچ نمی خواهد جز آن که بشناسیم و بدانیم کسی هست که چون هیچکس نیست . کسی هست لایق پرستش , ستایش .. کسی که می توان در برابرش به خاک افتاد .. اوست آفریننده آب و باد و خاک و آتش .. خدای مهربانی که دلها را از کینه ها می شوید .. خدای مهربانی ها .. خیلی از ما ها به خاطر کاری که یکی برای ما انجام می دهد از او تشکر می کنیم می گوئیم دست شما درد نکند ...اما به این نمی اندیشیم که خود چه بوده ایم ؟ از کجا آمده ایم ؟ چگونه آمده ایم ؟ وچگونه این چنین شده ایم ؟! و هزاران هزار چرای دیگر ... نباید از آن کس که ما را به ما داده تشکر کنیم ؟ به راستی من کیستم ؟ تو کیستی ؟ وشکل این احساس روزی عوض خواهد شد .. آن گاه که دیگر قلبمان  نتپد ..احساسمان  را نه به خاک که به خواب خواهیم سپرد ..آن روز که به خواب رفته باشیم روزیست که بیدار خواهیم شد .. پس چه بهترآ ن که در بیداری بیدارشویم و هوشیارانه با تمام وجود خود را به خدای وجودآفرین هستی بخش بسپاریم .. پایان ..نویسنده : ایرانی 

من همانم 48

روز بعد به محض این که مغازه رو باز کردم دیدم که یه ماشین شاسی بلند خیلی شیک جلو مغازه ترمز زد .. لعنتی این اول صبحی این جا چیکار داره ؟  یه جوون ژیگولو ی پاپیونی ازش پیاده شد و اومد سمت من . داشتم به این فکر می کردم که حتما یه دوچرخه آخرین مدلو با خودش آورده که تعمیر کنم . واسه من که مشکل نبود ولی باید دقت بیشتری می کردم ... انگار زبونشو گربه خورده بود . سلام یادش رفته بود . خیلی بدم میاد از آدمایی که وارد جمعی میشن و نه تنها سلامی نمی کنن بلکه انتظار دارن که بقیه هم بهشون احترام بذارن . اصلا توجهی نکردم به این که اون ممکنه مشتری باشه و یه کار خوب و نون و آبدار واسم رسیده باشه .  داشت دوچرخه ها و تیپ منو ورانداز می کرد . یه نگاهی هم به سقف و چهار گوشه انداخت و بالاخره سکوت رو شکست . 
-کامیار خان شما هستید ؟ 
-بله بفرمائید .. امری داشتید در خد متیم 
-نه راحت باش می تونیم راحت حرف بزنیم . این دختره واقعا بازیش گرفته . از بچگی همین طور بوده . همش دنبال هیجان و مسخره بازی بوده ... واسه همین دیوونه بازیهاشه که نمی تونم دست از سرش وردارم .. 
معلوم نبود این پرت و پلاها چی بود که داشت می گفت . سر در نمی آوردم . حتی خودشو معرفی هم نکرده بود 
-متوجه منظور شما نمیشم ..
 اون همین جور داشت به حرف زدنش ادامه می داد . 
-خوب می دونی چه جوری تحریکم کنی ؟ همین کارا رو کردی که از اون ور دنیا پاشدم  اومدم این ور دنیا تا تو رو با خودم ببرم . 
-ببخشید منو با خودتون ببرید ؟ متوجه نمیشم ..
 دیدم از خنده داره ریسه میره .. 
-ببین آقا متوجه نمیشم . من خونواده دارم . کاسبی دارم . اونا رو کجا ول کنم بیام اون ور دنیا .تازه من شما رو نمی شناسم . نمی دونم از چی دارین حرف می زنین ... 
دست کرد توی جیبش و عکسی رو نشونم داد . عکس یه دختر سیزده چهارده ساله .. چهره اش واسم خیلی آشنا بود - ترانهههههه ..ترانههههههه 
-آفرین .. باید اونو بشناسی .. خیلی شوخ و شنگ و ریلکسه . ولی گاهی زیاده از حد ریلکس میشه .
 قلبم به شدت می تپید . اون واسه چی عکس ترانه رو همراهش داره . یعنی یکی از فامیلاشه اومده در مورد من تحقیق ؟ بهتره که خودم شروع کنم .. 
-خب من تازه از سریازی برگشتم شرایط زندگی ما همینه . این مغازه قبلا سوپری بوده ... 
خودم خنده ام گرفته بود که به بقالی درب و داغون می گفتم سوپری . یکریز داشتم حرف می زدم ولی اون پسر انگار توی باغ نبود  یا این طور به نظرم می رسید که به حرفام توجهی نداره .
 -دیگه وقتشه کار. یه سره کنم . راستی تو می دونی اون دختره کیه ؟ ..
 -این همونیه که ما می خواهیم با هم ازدواج کنیم . همدیگه رو دوست داریم ..
 اولش خندید بعد چهره اش رفت تو هم .. شونه هامو گرفت و نزدیک بود منو بزنه که اونو هل دادم به سمتی .. راستش این که اونو بزنم یا نه دیگه برام مهم نبود . کنجکاو شده بودم که چرا عکس ترانه  رو داشته و چه نسبتی با اون داره .
 -که گفتی می خوای با هاش ازدواج کنی ؟ 
-آره اونم راضیه 
-داشته تو رو دست مینداخته .  اون می خواد زن من شه . من و اون متعلق به همیم . مال همیم .. اون منو دوست داره . اون جز با من با هیشکی دیگه ازدواج نمی کنه . اون تکه .. بیسته ..
 این بار این من بودم که شونه هاشو گرفته و خواستم با مشت بزنم به صورتش که مچ دستمو گرفت ..
 -تو دروغ میگی .. تو با این دک و پزت چه جوری خواستی با ترانه دوست شی .. اونم مثل منه .. یه دختر ساده .. بی شیله پیله ... اون نمی تونه دوست تو بوده باشه ... 
-تو دختر عمومو بهتر و بیشتر از من می شناسی ؟ اصلا معلومه چی داری میگی ؟ من نمی دونم اون چه جوری بازیت داده و بهت چی گفته ؟ این روزا دیگه عادت شده خیلی ها خیلی ها رو بازی میدن . کیف می کنن از بازی دادنشون .. ترانه هم تو رو بازی داده . مسخره ات کرده .. برو با هم تزازهای خودت باش .
 این بار یه عکس دیگه ای از جیبش در آورد . که من و اونو در پارک و کنار هم نشون می داد ..
 -اینو خودت بر داشتی ؟
-نه به اینش کار نداشته باش .. من که این جا نبودم . این دخترو با این لباس ساده نگاه نکن . اون داره بازیت میده . داره باهات تفریح می کنه . 
-خفه شو آشغال .. اون عاشقمه ..
 -عموم وضعش توپه .. همین یه بچه رو داره .. یه وقتی فکر نکنی من به خاطر پولشه که می خوام اونو بگیرم . نه من به ثروت اون و عموم نیازی ندارم . خیلی لوسش کردن .. خیلی آزادش گذاشتن . با همه لوس بازیهاش دوستش دارم .
 -ببینم اونم دوستت داره ؟ اونم تو رو می خواد ؟ ..
 دنیا دور سرم می گشت .. برام زیاد فرقی نمی کرد که ترانه چه احساسی نسبت به پسر عموش داره . همین که دنیای اون دور از دنیای من بود همین که بهم دروغ گفته بود دیگه راهی واسه این نذاشته بود که به این امید وار باشم که به هم می رسیم .. ... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی 

ازخود گذرکن

من آب را رها نخواهم کرد و به دنبال سراب نخواهم رفت ,  لبخندم را به قیمت خونت نخواهم خرید . 
من کبوتران آزادی را به عقابهای اسارت نخواهم فروخت . 
من تو را به زمین و آسمانها نخواهم داد .. 
من ازآن شعله دانستم که دیگر شب را نخواهم دید حتی اگر ماه بیاید , حتی اگر شعله همبسترخاک شود .. 
و من از غروب احساس گریزانم از دستهایی که نمی خواهند دستان ما را در دستان هم ببینند .
 من از نفرت , من از کینه من از دروغ گریزانم . ب
خوان ای پرنده من ! در سر زمین خدا و به خاطر خدا بخوان ! تو خدا را می بینی و من نور خدا را .
 این جا سر زمین عشق است , سرزمین پاکان , سرزمین راستانی که با راستی ها خوگرفته اند . 
اینک آسمان ابریست چقدردلم می خواد صافش ببینم .. چون قلب تو , چون آینه وجود تو , آن گاه که جز خوبی ها هیچ نشناسی و تن به جز چشمه عشق به آبی نسپاری .
 خاموش نباش پرنده من !بخوان ای مرغ عشق ! دنیا از آن قلب کوچک توست  و من دنیا را درچشمان نگران تو می بینم . 
آسمان آبیست حتی اگر ابرها بیایند . خورشید حقیقت محو نخواهد شد حتی اگر طوفان بیاید .
بالهایت را بگشای  ای بلند پروازمن ! قلبم را به تیر صیاد دوخته ام تا ببیند قلبی را که صید نگاه طوفانی تو گشته . تا ببیند که چگونه دست بالای دست بسیار است .
 به آسمان بگو نبارد آخر امروز باران احساس من بر زمین جاریست . 
باورم کن پرنده من ! من تنها پرواز تو را می بینم . به زمین و سر زمین قلبم فرودآی . من تنها شکار توام .. بگذر از آنان که برای تو دام گسترده اند . 
باورم کن پرنده من ! کاش مرا با خود به آسمان آرامش ببری تا با هم دریای زیر پای خود را ببینیم .
 زندگی زیباست . زمین را , آسمان را بی تو نمی خوام .. اما تو را بی زمین و بی آسمان می خواهم .
 آسمان ابریست اما خورشید همچنان می درخشد . آن چه از آن دوردستها و درصحرای خیال می بینی سراب نیست .. چشمه آب است . خواب نیست .. قلیان قلب بی تاب است .
 خارهای مغیلان پاهایم را خراشیده اند اما قلب عاشق من به شوق کعبه توست که نفس می کشد و سنگلاخها را خاک می سازد . 
بیا تا زمین را آسمان سازیم من نگاهم را به تو دوخته ام مهم نیست پرندگان دیگر نگاهت را ببینند یا نبینند .. تو تنها مرا ببین آن چنان که من تنها تو را می بینم .
 و امروز خدا با منست مثل هرروز دیگر .. مثل آن وقتی که بر بالهای تو می نشیند تا آسوده پرواز کنی .. مثل آن وقتی که احساس می کنی سقوط نزدیک است اما یکی بالهای تو را می گیرد وابرهای سبکبال را تکیه گاه تو می سازد . به خدا که خدا امروز با منست .
 من از خدای با حیا خجالت می کشم نه از بندگان بی شرم و حیایش .. 
بیا تا با هم بر خاک خدای عشق بنشینیم و سجده اش کنیم آن که به ما پریدن آموخت آن که به ما بخشیدن آموخت  . شاید ندانی مقصد پرواز کجاست .. 
او بعد از توست اما پیش از تو بوده است او در کنار توست .. احساسش می کنی .. از کوهها . ابر ها , دریا ها می گذری .. می روی مقصود را می بینی اما مقصد را نمی دانی .. این جاست که باید از خود گذر کنی تا به خود برسی همان خودی که پیش خداست . 
از خود نگریز گذرکن . گذر کن ! حتی اگر تمام دنیا را دام صیاد ببینی در دام دل دیوانه من خواهی بود تا با هم از خود گذرکنیم و به خدای پاکی ها , به خدای عشق و راستی ها بگوئیم که از ما بگذرد .. پایان .. نویسنده : ایرانی 
 

ابزار وبمستر