ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

من همانم 56

سرمو پایین انداخته به ترانه نگاه می کردم . اونو مجسم می کردم که خیلی شیک و پیک شده و غرق دنیای خودشه .. از خودم بدم اومده بود .  یعنی دلم می خواست منم متعلق به دنیای اون می بودم . دنیایی که نیازی نباشه برای یه لقمه نون سگ دو بزنم .. سرم به شدت درد گرفته بود . اصلا نمی دونستم اون چی داره میگه . یه وقتی به خودم اومدم که حس کردم دارم فریاد می زنم و اونو با گریه از خودم دورکردم . اصلا به دنبال این نبودم که حق با کیه ... حس می کردم که نمی تونم . با این که از دست ترانه به شدت عصبی بودم بازم حس می کردم بعضی حرفاش درسته ..ولی نمی خواستم باور کنم . یه حسی بهم می گفت که ما با هم به جایی نمی رسیم . من وقتی با معنای عشق و دوست داشتن آشنا شدم دیگه اون آدم سابق نبودم اون کسی که همه چی رو در پول می دید . دلم می خواست دق دلی هامو سر ترانه خالی کنم . چرا اون باید این زندگی رو داشته باشه . حسادت نمی کردم . فقط دلم می خواست اونم مثل من باشه . می شد گفت نوعی حسادته . از این نظر که من و اون با هم برابر نیستیم تا من پیش اون کم بیارم . دیگه هیچ حسی واسه تلاش نداشتم . تلاشی برای زندگی بهتر و آینده ای که بتونم در کنار کسی که دوستش دارم زندگی کنم . تنها انگیزه من برای ادامه زندگی خانواده ام بودند که با با نوعی زجر و بی حوصلگی کار می کردم . حال و حوصله اسی رو هم نداشتم . با این حال گاه دلم می خواست که میومد و واسم حرف می زد  . هر وقت صحبت ترانه رو پیش می کشید ازش می خواستم که موضوع رو عوض کنه .  یه مدتی بود که اون و مینا حسابی با هم جیک شده بودند . 
-ببینم پسر دیگه خوب باهاش جور شدی .. 
-اون خیلی خوبه کامی .. زندگیمو از این رو به اون رو کرده . دستمو توی بنگاه دایی اش بند کرده .. از روزی هم که من رفتم اون جا چند تا  معامله خوب داشتن . همه شون میگن که از پاقدم من بوده . 
-همه مثلا کی ها میگن ؟ مگه چند نفرن ..
 -من و مینا می خواهیم با هم ازدواج کنیم ..
 -چی ؟ تو و مینا می خواین با هم ازدواج کنین ؟ درست می شنوم ؟ 
-چیه ناراحت شدی ؟ یادت رفت که تو و ترانه چه جوری افتاده بودین سر ما دو نفر که با هم ازدواج کنیم ؟ 
-بازم که اسم اونو آوردی اسی ..  رو سر مینا که نیفتاده بودیم این تو بودی که از خر شیطون پیاده نمی شدی ؟ 
-ببینم بانکو زدی ؟ می دونی عروسی چقدر خرج داره ؟
 -خدا می رسونه ..
 -آفرین ! می بینم خداپرست هم شدی ..
 -مثل این که خوشحال نیستی ..
 -چرا خیلی خوشحالم . از این که تو دیگه یه نامرد حساب نمیشی . سر و سامون می گیری و اونم به خواسته اش می رسه . یعنی هر دو تاتون به خواسته تون می رسین ... 
راستش با این که خوشحال بودم ولی یه حسرت خاصی به دلم نشسته بود به یاد روز هایی افتاده بودم که من و ترانه عشقمونو در اوج می دونستیم و دیگه به این فکر نمی کردیم که چیزی ما رو از هم جدا کنه . دست و بازی روزگار با ما چه کرده بود .. کی فکرشو می کرد که  من و ترانه کارمون به این جا بکشه و اسی و مینایی که این همه واسشون چک و چونه می زدیم این قدر راحت تصمیم به ازدواج گرفته باشن ... غم و فکر بی نتیجه داشت منو از پا مینداخت . نمی دونستم باید چیکار کنم . همه جا سایه شو حس می کردم .. راستی راستی هم گاهی تعقیبم می کرد .. یکی دوبار اونو از راه دور دیدم . شیک تر از قبل بود ولی نه اون جوری که من فکرشو می کردم . جراتشونمی کرد بهم نزدیک شه . همین منو خیلی عذاب می داد از این که چرا اون انتظار داره که من برگردم سمت اون . من اون دنیای پاک و ساده و بی شیله پیله عاشقانه را که روش حساب باز کرده بودم با هیچ حس دیگه ای در این دنیا عوض نمی کردم .. باید چیکار می کردم تا دست از سرم بر داره . نمی تونستم فراموشش کنم . دلم می خواست بازم با اون باشم .. با همون ترکیب بگرده .. چهار تایی مون ..من و اسی و مینا و اون با هم بریم به شمال . بغلش بزنم ببوسمش .. حسش کنم . ولی می دونستم دیگه نمی تونم اونو اون جوری که قبلا حس می کردم حسش کنم . در همین افکار غوطه می خوردم که یکی از دخترای چند خونه اون ور تر رو که حال و روز درست و حسابی هم نداشت دیدم . طوری شده بود که واسه یه تیکه مواد حاضربود تن فروشی کنه ..تا اون جایی که بچه ها می گفتن هنوز دختر بود ..ولی این جوری که پیش می رفت معلوم نبود چی می خواد به سرش بیاد .. یه فکری به سرم افتاد .. ادامه دارد ..نویسنده ... ایرانی 

من همانم 55

وقتی که ترانه حرف می زد با خشم نگاهش می کردم . انتظارشو نداشتم که اون از همون اول با حیله وارد زندگیم شده باشه . تصور من از عشق و دوست داشتن اون چیز دیگه ای بود . فکرمی کردم از یک خونواده کم درآمده . می تونم باهاش کناربیام . اما حالا بین خودم و اون فاصله ها می دیدم . 
-اولش اومدم تو رو آزارت بدم و با دوستم بگیم و بخندیم . تفریح کنیم . ولی نمی دونم چرا یواش یواش بهت عادت کردم . هروقت می خواستم آخرین ضربه رو بهت بزنم و یه جورایی بهت ضدحال بزنم یه چیزی منو منصرف می کرد و می گفت باشه فردا .. باشه پس فردا .. باشه امروزو با کامی خوش باش .. حرفای قشنگشو گوش کن . باهاش ساندویچ بخور . آخ اگه بدونی اون اوایل چقدر حالم بهم می خورد از این مدل ساندویچا با اون روغنای سوخته اش .. ولی بعدا هروقت می رسیدم خونه ..حس می کردم خیلی گشنمه و فقط همون ساندویچایی که کنار تو می خوردم سیرم می کنه .. این که تو کنارم باشی و بهم آرامش بدی .. من بهت دروغ نگفتم که دوستت دارم . حرفای عاشقانه ای که بهت زدم دروغ نبود ..
 چشامو بستم تا برای لحظاتی ترانه رو در لباسی شیک و گرون قیمت تصور کنم . با یه آرایش غلیظ یا طوری که نگاهها رو به خودش جلب کنه .. جای این که یکی پیاده دنبالش راه بیفته با ماشین آخرین مدل بره سراغش .. تازه اگه خودشم پیاده باشه .  خودمو قانع نکرده بودم که با دروغای اون کنار بیام .. 
-تو تا کی می خواستی ادامه بدی . فکرنکرده بودی ممکنه خونواده ات از دستت دلخورشن ؟ تو چه جوری می خواستی با همه بجنگی ؟ توچه جوری می خواستی با من بسازی ؟ توچه جوری می تونستی منو به عنوان همسرت به همه معرفی کنی ؟ فکر نکردی باعث خجالتت بشم ؟
 -من برای دیگران زندگی نمی کنم . 
-ولی بدون دیگران هم نمی تونی زندگی کنی
 -منو ببخش کامی . من با این تصور نیومده بودم که عاشق شم . وگرنه پایه رابطه ما دروغ نیست . اگه این موضوع نبود که ما با هم آشنا نمی شدیم . 
-حرفاتو زدی ترانه ..
 -نگو باید برم . نگو همه چی تموم شده کامی ..من بی تو می میرم ..
 -برو سراغ یه تفریح جدید .. به منم کاری نداشته باش . من زندگی تو رو خراب می کنم . فکرشو نکردی که من نظم زندگی تو رو بر هم می زنم ؟ 
-همین حرفاته که منو وادار به موندن و جنگیدن برای به دست آوردن تو می کنه . نگو باختم کامی . نگو همه چیزمو از دست دادم . عشقمو از دست دادم .آخه خودت می گفتی دلت می خواد یه دختر پولدارو تورکنی که نونت توی روغن باشه . این آرزوت بود .. خب فرض کن به اون آرزوت رسیدی 
-چند بار باید بهت بگم ترانه .. اون برای وقتی بود که هنوز اون ترانه ساده و بی شیله پیله رو ندیده بودم که منو با معنای عشق و احساسی که دلمو بلرزونه آشنا کنه . که وقتی هروقت باهات خداحافظی می کردم واسه این که دوباره ببینمت از همون لحظه ,لحظه شماری می کردم .. 
-من که فرق نکردم . من همونم .. من همونم . مگه تو درون منو نمی بینی . مگه تو لباسامو دوست داشتی ؟ 
-شما بالاشهریها همه تون یه جورین . عشقتون هم دوامی نداره .
 سرمو برگردوندم تا گونه های خیس ترانه رو نبینم . نمی دونم چرا یه حسی بهم می گفت که بهتره ازش دورشم . نمی تونستم تحقیرو تحمل کنم . تازه عشقو شناخته بودم . این که بخوام منتظر یکی باشم که باهاش نگاه کردن به ماه و خورشید رویایی باشه .. که باهاش بتونم آبی آسمون و سپیدی ابرها رو قشنگتر ببینم . من چه جوری می تونستم ترانه رو با یکی دیگه حس کنم . باورم نمی شد که اون باهام بسازه و بهم وفادار بمونه . شاید اون جو زده شده بود .. 
-به من اعتماد کن کامی . نگران چی هستی . من به خاطر تو با همه می جنگم .. هرکاری می کنم . من همون ترانه تو هستم . همونی که توی جنگل صداش می زدی تا از پشت درختا خودمو نشونت بدم .. 
-من بوی تو رو حس می کردم 
-ولی بیشتر وقتا یه حرکتی می کردم و تو با شنیدن صدا میومدی سراغم .. خوب قایم می شدم 
-من حتی صدای نفسهای تو رو هم می شنیدم 
-حالا دیگه نمی شنوی ؟ صدای قلبمو نمی شنوی .. 
-برو ترانه ..بیشتر اذیتم نکن . 
-تو داری اذیتم می کنی .. تو هنوزم عاشقمی
 -نه نیستم .. 
-دروغ میگی 
-اگه دروغ گفته باشم تازه شدم مثل تو 
-لجبازی ..
-چه دوستم داشته باشی چه نداشته باشی دیگه هیچی واسم مهم نیست برو دیگه .من نمی خوامت .. فکرشو نکردی که اگه خیلی خوش بینانه هم فکر کنم شما ها چقدر من و خونواده امو تحقیر می کنین ؟ 
-این فکرو قبل از آشنایی با من نداشتی ؟ ..
 آخ که این دختر هرچی که می گفتم یه چیزی داشت که جواب بده . .... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی 

من همانم 54

صبح جمعه ای از خونه زده بودم بیرون .. حس می کردم که قدم زدن به من آرامش میده . این جوری راحت تر بودم . دیگه باید فراموشش کنم . دلم می خواست یه جورایی خشم خودمو خالی کنم و خودمو تسکین بدم . مثلا برم با یکی دیگه باشم . ولی فکرش هم تنمو می لرزوند . منی که یه روز حس می کردم دخترا برای لذت دادن آفریده شدن نمی تونستم دیگه لذتی ببرم تا وقتی که لذت عشق نباشه .. با این که از هرچی عشق و دوست داشتن بود حالم بهم می خورد . هنوز باورم نشده بود که باختم .. ای بابا این دیگه کیه داره زنگ می زنه .. 
-کجایی اومدم سراغت خونه نبودی . 
-چیه این روزا این قدر دلسوز شدی .. 
-رفیق نمی تونه رفیقشو تنها بذاره . نمی تونم ببینم که حالت خوش نیست . دور و بر خونه اتم .. 
-منم زیاد دور نیستم . فقط اسی زیاد وراجی نکن ..
 -باشه یه خورده وراجی می کنم .. 
خندیدم .. اونم می خندید ... اومد و سوارم کرد .. 
-میگم اسی من داغونم . هر کاری می کنم خودمو یه جورایی مشغول کنم نمی تونم .. 
-اگه اشتباه کرده باشی چی .. 
-اومدی اینا رو بهم بگی ؟ خودش قبول داره که بچه پولدار دروغگوست اون وقت تو میای ازش دفاع می کنی
 -نه به جون خودم به رفاقتمون قسم اصلا قصد دفاع ازشو ندارم مگه تو نمی گفتی یه دختر پولدار می خوای که زندگیتو تامین کنه 
-اون مال قدیما بود .. این قضیه اش فرق می کنه . اون یه شارلاتان دروغگوست . تازه اون و پسرعموش می خوان ازدواج کنن . اونم انکار نکرده ... ببینم کجا داریم میریم ...
 -کامی اون می خواد بازم باهات حرف بزنه . حرفای دلشو بهت بگه .. 
-نمی خوام صداشو بشنوم . بره گمشه . حرفی نداره بزنه . می خواد یه مشت دروغو جایگزین یه خروار دروغ دیگه بکنه . آدمایی که نافشونو با دروغ بریدن تا آخر عمرشون دروغگو می مونن 
-این حرفو نزن .. تو خودت بهم گفتی که آدما تغییر می کنن 
-اسی از کی تا حالا تو معلم اخلاق شدی ...
 -ببین اون و مینا با همن .. اون الان پیداش میشه . روی منو زمین ننداز و باهاش حرف بزن . به حرفاش گوش کن . اون عاشقته . اگه دوستت نمی داشت که این قدر چک و چونه نمی زد . 
-فقط داره تفریح کنه ... ببینم مگه همین تو نبودی که می گفتی باهاش حال کنم و ولش کنم برم .. حالا شدی خبر چین اون ؟ 
-داداش مثل این که ما هم آدمیما .. 
-اگه آدم بودی می رفتی مینا رو می گرفتی . دیگه اون بلا رو سرش نمی آوردی 
-اون قضیه اش فرق می کنه 
-متوجه فرقش نمیشم .. چرا وایسادی .. 
-تورو خدا ..
  ماشینو نگه داشته بود . سر و کله  مینا و ترانه پیداشد . اونا با هم بودند . این دختر دست از سرم بر نمی داشت . می خواست هر طوری شده این بازی رو اون جوری که دوست داشت تمومش کنه . اسی از ماشین پیاده شد ..منم می خواستم همراه با اون بزنم به چاک ولی انگار بدنم قفل کرده بود . نمی تونستم باهاش روبروشم .. ولی این حسو هم داشتم که بازم سرش داد بکشم . بازم محکومش کنم .. سرشو انداخته بود پایین .. منتظر بود تا من یه چیزی بگم -تو خجالت نمی کشی که میری از اسی کمک می خوای ؟ تو خجالت نمی کشی که با اون همه دروغی که بهم گفتی بازم پیدات میشه ؟ تو از جونم چی می خوای ؟ از افشین اجازه گرفتی که اومدی ؟ اون بی غیرت گذاشته که بیای پیشم ؟ بهش گفتی ؟ ببینم اگه الان واست زنگ بزنه بازم رنگ و روت مثل گچ میشه ؟
 -چرا بهم مهلت نمیدی حرفامو بزنم .. 
-توچند ماه مهلت داشتی حرفاتو بزنی .ولی نخواستی بگی .. تو چه جوری تونستی باهام این کارو بکنی ..
- به خدا نمی خواستم این جور بشه . راستش همه چی از اون روزی شروع شد که تو به دوستم اظهار عشق و علاقه کردی .. از عشق گفتی از پایین شهریها و بالا شهریها گفتی .. از این گفتی که از اخلاق و رفتارش خوشت اومده .. راستش اون اول که دیدمت حالم داشت به هم می خورد .. نه به خاطر لباسات و حالتت .. بلکه واسه دروغایی که می گفتی .. خب تو هم دروغ می گفتی . داشتی فیلم میومدی . می خواستی تورش کنی ..می خواستی مخشو بزنی .. به همین سادگی . کشک که نبود .. واسه اون که پسر قحط نبود . خیلی مسخره شده بودی ..
 -تو از کجا این حالتای منو می دونی .. تو که خودش نیستی 
-نه من خودش نیستم ..ولی یه عینک دودی شیک به چشم داشتم .. وخیلی راحت وراندازت می کردم .. منم تو همون ماشین بودم .. خنده ام گرفته بود . حرصمم گرفته بود . این که شما پسرا چقدر باید پررو باشین و تا به حدی اعتماد به نفس داشته باشین که حس کنین می تونین با قلب و روح ما دخترا بازی کنین اونم در این فاصله طبقاتی ..البته اون روز این حسو داشتم .... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی 

کجایی عشق ؟!

کجایی عشق ؟! کجایی تا بیایی و اشک چشامو پاک کنی .. کجایی تا بیایی من خاک شده رو خاک کنی .. 
دلم گرفته امشب .. انگارهیچی آرومم نمی کنه . تو بهتر از هرکسی می دونی که من تنهات نذاشتم . پس چرا تو تنهام گذاشتی ؟ مگه نمی دونستی که یه عالمه دوستت دارم ؟! مگه نمی دونستی که تنهات نمی ذارم ؟! مگه نمی دونستی که بهت وفادارم ؟! کجایی عشق ؟!نکنه تو هم با آدما قهری ؟ آدمایی که فقط با اسم تو واسه خودشون کلاس می ذارن . میگن امروز روز عشقه .. تمام ثانیه های زندگی ما رنگ و بوی عشقو داره . نمی دونم توکجایی ؟! حالا کجا غیبت زده ؟ به من بگو کجایی ؟ مگه اشکامو نمی بینی ؟ توی دل منی ؟ توی خون منی ؟ زندگی یک نمایشه .. یک بازیه . دوست ندارم یک بازیچه باشه .. ولی گاهی میشه . 
آدمهایی هستند که  تو رو گم می کنن . می دونم تو گم نمیشی . این ماییم که باید پیدات کنیم .
 تو قشنگی قشنگ تر از طلوع آفتابی که به آدم امید زندگی میده .. تو آرومم می کنی به من جون میدی ..من که باهات قهرنکردم . تو چرا باهام قهری .. من که بهت وفادار بودم .. نمی دونم کجا به دنبالت  بگردم ...زیر خاک ؟ یا روی هوا؟.. یکی رو خاکش کردم و یکی خاکم کرده .. ولی من که خاکت نکردم .
از عشق زیاد نوشتم و زیاد توصیفش کردم .. انواعشو گفتم دیگه هرچی بگم تکراری میشه ..یا اگه می خوام تکراری بگم باید زمان بیشتری بگذره .. حالا دوست دارم از عاشق بودن بگم ..از چگونه عاشق بودن . چه جوری میشه عشقو بهتر احساس کرد و بهتر پیداش کرد .. غرورو زیر پاگذاشت و عاشق موند . گفتنش خیلی ساده هست ولی انجامش به اندازه یک عمر و تا لحظه آخر زندگی حتی تاابد وقت می گیره . ما آدمها از عشق , زیاد میگیم  از دوست داشتن .. واسه هم شعر می سازیم .. عاشقانه ها می سازیم و دل نوشته ها . حتی شاید چند تا کار خارق العاده هم انجام بدیم .. اما اون چه که اهمیت داره اینه که باید با تمام وجودمون , وجود اونی رو که دوست داریم احساس کنیم . نه فقط برای چند ساعت یا چند روز .. بلکه برای همیشه , تا وقتی که می تونیم حسش کنیم و زندگی این اجازه رو بهمون میده . ما فقط یک روح داریم اما باید روح اونی رو که دوستش داریم در وجودمون حس کنیم کنار روح خودمون .. مثل یک هنر پیشه اما با یک حس واقعی به اونی که ادعای عاشق بودنشو داریم ثابت کنیم نشون بدیم که واقعا عاشقشیم . بیشتر ما آدما در هر عشقی فقط به ظاهر طرف نگاه می کنیم حتی وقتی از باطن حرف می زنیم اون وجود لطیف و مرغ جانشو در کنار مرغ جان خودمون حس نمی کنیم . اگه قراره قفسی برای مرغ جانمون بسازیم  بهتره که جفت عاشقو هم در این قفس در دنیای لایتناهی عشق جا بدیم  تا غرور از بین بره . حتی می تونیم خودمون درجان عشقمون جای بگیریم دروجودش .. دنیا رو با احساس اون احساس کنیم .. به خودمون بقبولونیم که اونم حق زندگی داره .. حق آرامش , خوشبختی و لذت بردن .
نوشتن , گفتن , و حتی عمل کردن خیلی قشنگ و زندگی بخشه ..اما احساس کردن از همه اینا مهم تره . تا احساس نباشه قشنگی عمل دوامی نداره .. تا وجود عشقتو حس نکنی نمی تونی از عاشق بودنت لذت ببری نمی تونی براش فداکاری کنی .. 
روز عشقه .. روز والنتاین .. خیلی ها واسه هم هدیه می گیرند .. من هدیه مو به کجا بفرستم ؟ بدم به دست خاک که با آب رفت  یا به دست باد تا اونو برسونه به آتشی که خاکسترم کرد؟ . 
باید وجود عشقتو حس کنی .. حتی خدا رو ..من گاه واسه دوست داشتن و عاشقش موندن هم اونو همین جوری حسش می کنم . 
اگه واسه عشق و طرف عشقی تون یه کاری می کنین هرگز انتظار جبران اونو نداشته باشین ..حالا در نمایشی به نام والنتاین خیلی تنهام . چیکار کنم من و خدا دوتایی مون این روزو جشن می گیریم . 
داشتم می گفتم شاید باورتون نشه .. گاه حتی خودمو می ذارم جای خدا .. یعنی از نظر حسی .. چون روح ما همون حس من بودن خداست ..منتها فرق بین ما و خدا در اینه که روح ما زندانی همین یه تیکه گوشت و پوست و استخونه اما خدا بر تمام دنیا احاطه داره .. خودمو می ذارم جای خدا .. بعد اون وقت یه حس پروازی و گردشی به روح خودم میدم . میگم خب حالا میرم توی تن این و اون و ...فکر همه رو در آن واحد می خونم کاراشونو می بینم ... یه جای کار می بینم مغزم نمی کشه و نمی تونم .. می ذارم رو دور تند .. امریکا و آسیا و آفریقا و اروپا و ماه و خورشید و کهکشانها و آسمانها و ...یه جایی قفل می کنم اونم بعد از چند ثانیه ..می بینم خدایی (خداییش ) , خدایی کارمن نیست اون وقت  به جای منفی گرایی میرم به فاز مثبتش می چسبم و عاشق خدا و عظمتش می مونم .. قدرتی که همه چی رو آفرید عشقو آفرید و باید ستایشش کرد . من خودمو جای خدا جا زدم تا به خدا برسم ..برای من خیلی سخته خدایی کردن .. همین برام کافیه .. 
خدا عشق بادوام ماست . همه چیز ماست .. هستی باوفای ماست . وقتی بزرگی دنیا رو احساس کنی خدا رو راحت پرستش می کنی .. اما تو خالق دنیا رو ندیدی حسش کردی همون اندک حرارت برای به آتش کشیدن تو کافیست .
و خدای زمین و آسمان اجازه شو داده که از عشق های زمینی لذت ببریم . هرچند عشق شور و نشاطی به آدم میده تا همیشه احساسی آسمانی داشته باشیم . احساس یک پرواز .. 
کجایی عشق ؟ من خیلی تنهام .. پیش خدایی ؟! دلم گرفته .. پس با خدا به نزد من بیا . می دونم خدا از دستم ناراحت و دلخوره .سپاسگزار نبودم . نتونستم اون عشقی رو یعنی تو رو که ده سال برای به دست آوردنش جنگیدم حفظش کنم .. و حالا تو در وجود انسانها به من پشت می کنی .. منتظرم که با خدا بیایی .. 
خدایا من خیلی چیزا رو از دست دادم اما هرکی که تو رو داشته باشه به هرچی که می خواد می رسه ..هرکی که تو رو داشته باشه چیزایی رو می خواد که تو هم اجازه خواستنشو بهش دادی .. دوستت دارم خدای عشق ! خدای والنتاین ! خدایی که تنهام نمی ذاری .. عشق وفادار منی ..از عشق می خوام تو رو واسم بفرسته و از تو می خوام که عشقو واسم بفرستی .. وقتی که تو بیای با عشق میای چون من با عشق صدات می کنم .. والنتاین , روز عشق بر همه عاشقان جهان مبارک باد .. پایان ..نویسنده : ایرانی 

خدایا! خداوندا !

خدایا ! خداوندا ! 
بازم داره  بهارمیاد
بلبل بی قرلر میاد 
عطروگلاب یارمیاد 
من که دیگه یار ندارم 
با هیچ کسی کارندارم 
*****
خدایا ! خداوندا !
هرکه تو را یاد کند
خانه اش آباد کند 
جان خودآزادکند 
صاحب دل شاد کند 
******
خدایا !خداوندا!
آن که مرا هلاک کرد
سینه درید و چاک کرد  
داده به باد و خاک کرد 
آتشی بود و پاک کرد 
******
خدایا ! خداوندا !
خوارشدم زارشدم
بی زر و بی زارشدم  
عاشق وبیمارشدم 
هم دم و هم یارتویی 
مونس و غمخوارتویی 
******
خدایا !خداوندا!
جان دهی عزت بدهی 
عزت و عفت بدهی 
شوکت و نعمت بدهی 
*******
خدایا ! خداوندا ! 
قلب مرایارتویی 
نورشب تارتویی 
رهبربیدارتویی 
دلبر ودلدارتویی 
دادی و دادارتویی 
******
خدایا!خداوندا!
سرداده  سامانم بده 
جان داده جانانم بده 
عاشق شدم جانم بده 
دل دادی ایمانم بده 
******
خدایا !خداوندا!
من با تو پیدامی شوم 
پیدا و شیدامی شوم 
با تو هویدامی شوم 
******
خدایا !خداوندا!
یارمنی ! یاورمن!
ای همه باورمن !
جان به فدای نظرت 
مست توام پشت درت
هم دم و هم یارتویی 
رهبر بیدارتویی 
دلبر و دلدارتویی 
رهبربیدارتویی 
رهبر بیدارتویی 
...........
..........
نویسنده : 

ایرانی 


من همانم 53

وقتی رسیدم خونه  پدر و مادر نگرانمو دیدم . با عصبانیت و خیلی خلاصه یه چیزایی رو واسشون تعریف کردم .. رفتم در اتاقو از داخل بستم . نه می تونستم بخوابم نه می تونستم بیدار باشم و نه می تونستم فکر کنم . حس می کردم که یه چیزی داره مغزمو منفجر می کنه . حس می کردم این حتی می تونه یه آرامش قبل از طوفانی باشه که داره منو از پا میندازه ..
 دلم می خواست سرمو می کوبیدم به دیوار . باورم نمی شد که تمانم اون حرفاش  یک فریب بوده باشه . تکرار و تکرار داشت منو دیوونه می کرد . حرفای تکراری .. بن بست ها و دست انداز های تکراری . نمی تونستم چیزی رو هضم کنم . داشتم می ترکیدم .. یه حس انفجار از درون .. احساس شکست که بیشتر از خود شکست منو آزار می داد . و من باید با این حس می جنگیدم . من نباید در برابر اون کم می آوردم . لعنتی بهم می گفت من تو رو خوب می شناسم . با همه زوایای روحی تو آشنایی دارم . واسه من روان شناس هم شده بود و خیلی هم به این موضوع می نازید . باید بهش نشون بدم که بی خیال هستم . اون فکرشو نمی کرد که به این زودی گیر بیفته . می خواست تفریحشو کامل کنه ... باید فراموشش کنم . نه .. من باید به فکر پدر و مادر و خواهرم باشم ..  اونا باید زندگی کنن . باید خرجشون پیش بره .  من مثلا سر پرست اونام . پدرم حالا منو نگاه می کنه . نباید کاری کنم که مادرم سختی بکشه و سر خواهرم پیش همکلاسی هاش پایین باشه .. 
نمیشه انتظار داشت که همه آدمای دنیا یه جور باشن . نمیشه انتظار داشت که جواب راستی و درستی های تو رو با راستی و درستی بدن . همه آدما که یه جور نمیشن . همه که وجدان سالم ندارند .. 
یادت رفته پسر ؟ به خودت بیا ..  مگه این خود تو نبودی که تا چند وقت پیش  به خودت می گفتی که خدا دخترا رو آفریده تا با هاشون حال کرد  الان ترانه هم همینه دیگه . ازش چه انتظاری داری ؟ ... ولی من هیچ دختری رو عاشق خودم نکرده بودم که اونو این جور به حال خودم رها کنم ... 
نههههه نهههههه نباید بهش فکر کنم ... 
هرچه به در اتاقم می کوبیدن جوابشونو نمی دادم .. مادرم اشک می ریخت 
-عزیزم زن قحط نیست ..من خودم یکی بهترشو واست پیدا می کنم . یکی که بدونیم اصل و نسبش کیه . ما اصلا پدر و مادرشو ندیدیم .. از اولش هم یه جای کار می لنگید . تو نباید به هر کسی اعتماد کنی . ما ندیده و نشناخته بهش اعتماد کردیم . فکر می کردیم تو دیگه حتما می شناسیش .
 مادرم یکریز داشت حرف می زد .. می خواستم فریاد بزنم .. ولی نخواستم بیش از این  دلشو بشکنم . 
زندگی من شده بود ترانه .. حتی وقتی سر کارم بودم با پیامهای اون دلگرم می شدم ... ناهارمو خوردم و مغازه رو باز کردم . سعی کردم خیلی خونسرد و عادی باشم . گوشی مو هم خاموش کردم .. فقط هر چند دقیقه یک بار می رفتم تو فکر برای چند لحظه به گوشه ای خیره می شدم و حرصم می گرفت از این که یه دختر دستم انداخته . اون شبو ندونستم که چه جوری به صبح رسوندم . همه این عذابها به یک طرف , وقتی که فکر می کردم ترانه حالا کنار افشینه و دارن با هم میگن و می خندن تمام وجودم می لرزید . نمی تونستم به چیز دیگه ای جز این قضیه فکر کنم . پدرم کلی نصیحتم کرد و مادرم تا صبح چند بار صدام کرد تا یه وقتی کار دست خودم ندم .. ولی من اون قدر احمق نبودم که واسه کسی که این جور باهام تا کرده خودمو بکشم . ارزششو نداشت .. 
نمی دونم از بد شانسی من بود یا از شانسم که به روز جمعه رسیده بودم و دیگه مغازه رو باز نکردم .. نمی تونستم خونه بشینم .  موبایلمو روشن کردم .. وای .. چهل پنجاه تا پیام از ترانه داشتم .. با این که با خودم عهد بسته بودم که دیگه نه پیامهاشو بخونم و نه حرفاشو بشنوم و نه ریختشو ببینم ولی دلم نمیومد نخونده پیامهاشو حذف کنم . می خواستم ببینم بازم چه خوابی واسم دیده .. کاش گوشی رو روشن نمی کردم . باید سیمکارتمو عوض می کردم ..
 - کامی به خدا دوستت دارم .. من دروغگو نیستم .. طوری اومدم جلو که نمی تونستم برگردم و همه چی رو بهت بگم .. دوستت دارم ..این جوری راجع به من قضاوت نکن هرچی بهم میگی بگو ..حق داری ..ولی نگو که دوستت نداشتم و دوستت ندارم ...  حس کردم خوندن دروغاش برای لحظاتی بهم لذت میده .. ولی به خودم گفتم کامیار چشاتو بازکن اون داره بهت می خنده .  اون داره یه بازی جدید راه میندازه .. ... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی 

بیشتر بخواب بهارخانوم !

سال برای من نحس 95 داره تموم میشه . البته این نحسی واسه من از بهمن 94 شروع شده بود .از 4 بهمنش  که یکی آب پاکی رو ریخت رو دستم .. بعدش سه بار بستری شدن همسرم در بیمارستان دربهمن و  اسفند و  فروردین . از اواخر اسفند تا هفته اول فروردین 95ناحیه شکمم قفل کرده بود و آخرشم نفهمیدم چی شده بود ..خودم فکر می کردم قولنجه .. یکی می گفت عفونت و سوغاتی بیمارستانه .. هرچه بود دکترای متخصص نتوئنستن کاری کنن و یک پزشک عمومی  نجاتم داد ..سه هفته بعدش هنوز غرق شادی پیروزی پرسپولیس بر استقلال بودم که زنم درآغوش من چشاشو به سقف دوخت و مردمکش از حالت طبیعی خارج شد ودیگه بیدارنشد ... انگار دنیا باهام لج کرده بود . 
بازم داره بهار میاد . فصلی که من دوستش دارم . اما این بار دلم نمی خواد به این زودی ها بیاد .. دلم خیلی گرفته . دلم می خواد برفا ی روی کوهها همین طور سفید باشن .. دلم می خواد شکوفه ها حالا حالا ها خودشونو نشون ندن .. دلم می خواد زمستون به این زودی ها تموم نشه .
 واسه من خیلی سخت بود فکر کردن به خیلی چیزا .. و شکستن بعضی  تابوها ... تابو شکسته شد و اونی که به خاطرش تابو رو شکستم منو شکست ..
چقدر زود داره بهار میاد . نمی خوام بیاد .. حالا حالا ها نه .. کاش بهار در یه فصل دیگه بیاد . این روزا روزی چند بار به لحظه ای فکر می کنم که قلبم می خواد از حرکت بایسته و می ایسته .. گاه به این فکر می کنم که مرگ درخواب چه جوریه ! آدم از یه حالت نیمه مرگی به مرگ می رسه . 
چی میشه بهار خانوم دیرتر بیاد ؟! بهار داره میاد خیلی زود داره میاد . نمی خوام  خاطراتو زنده کنم . نمی خوام بهش فکر کنم . نمی خوام به آخرین دوازده بهمن و آخرین دوازده فروردین فکر کنم .نمی خوام به آخرین سفر اونم سفر نیم روزه با زنم به تهران و سفر چند ساعته به روستای اطراف ومهمونی نوروز فکر کنم .
 دوازده فروردین هم مثل بیست و نه فروردین بارونی بود فقط بیست و نه فروردین می شد بوی بهشتو از همه جای شهر شنید بوی بهار نارنجو ..به نظرم 18 آوریل 2016 بود ..بیش ازهروقت دیگه ای حس کردم که زندگی یک نمایشه . و ما آدما خیلی جا ها قبل از  این که خودمون خاک شیم عشق و محبت و دوست داشتنو در وجود خودمون خاک می کنیم . حیا نمی کنیم از رو نمیریم به هم دروغ میگیم .. پیمان شکنی می کنیم . فقط به این می بالیم که منظور همو می فهمیم فکر همو می خونیم و این که می خواهیم ثابت کنیم که هر فکری که می کنیم درسته . بعد از رویای من , خاطرات من خاک شد . زیر بارون همسرمو به خاک خیس  سپردم . 
بازم درخت نارنج چتری میشه بر مزارش ..بهار نارنج  بازم میره به سمتش  .. اما این بار روی سنگش می ریزه .. نه روی تنی که به خاک سرد سپرده شد . نمیشه ازخونه بیرون نیومد ..نمیشه مرثیه شادی ننوشت . کاش بهار96 به این زودیها نزدبک نمی شد!. 
وحالا 20 روزه که صدای پدرمو نشنیدم و 17 روزه که اون ,  دنیا رو حس نمی کنه ..فکر نمی کنه . خسته شدم شکستم از افکار شکست آلوده ..بار ها گفته ام خود شکست اون قدر وحشت انگیز نیست که احساس شکست آدمو داغون می کنه . شکست و باور شکست اعتماد به نفسو از آدم نمی گیره . این احساس شکسته که باعث میشه دیگه خودت رو باور نکنی . شکستو باید باور کرد ولی باید برای پیروزی جنگید .. با اراده و تلاش و شکیبایی و امید . احساس شکست آدمو خرد می کنه . آدم از همه چی بدش میاد . ولی باید باور کرد که همیشه نمیشه به چیزی که می خواهیم برسیم .. ولی همیشه میشه که از محور درست زندگی و زندگی درست خارج نشیم . .. یکی در عین ناباوری به آدم پشت می کنه .. تنهاش می ذاره .. می زنه زیر حرفاش ... دیگه نمیشه خصلت و انگیزه بعضی آدما رو تغییرشون داد . انگیزه خیلی ها از بود و نبود ممکنه خیلی چیزا باشه که ما در جریانش نیستیم . شاید بعضی وقتا جای این که به دنبال اثبات دیگری برای خودمون باشیم می خواهیم خودمونو به دیگری ثابت کنیم . می خواهیم نشون بدیم که براش بهترینیم می تونیم واسش یه همدم خوب باشیم . زندگی رو واسش شیرین کنیم .. اما اون شخص نمی خواد . به هیچ قیمتی نمی خواد . حالا یه روزی می خواسته .. بیشتر از خود تو عاشق بوده .. ولی حالا دیگه نمی خواد 
از بهار بدم نمیاد ولی انگیزه ای واسه دیدن بهاربعدی  ندارم . چقدر باید عذابو تحمل کنم . نمی تونم چشامو به روی خورشید بهار ببندم . به روی بهترین فصل سال .. یه روزی اونایی که خاک شدن دوباره سبز میشن . یه روزی آدما رو بازم می بینیم . زندگی ادامه داره . حتی پس ازمرگ ..اما بعضی ها جسد زنده آدمو خاکش می کنن این خیلی بده که روح آدم احساس فرسودگی کنه .
 زیاد به اداره پست نمیرم . یک نفر ازم خواسته بود که یه صندوق پستی واسه خودم ردیف کنم تا واسم یه بلوز یا ژاکت قرمز بفرسته ... صندوقو ردیف کردم و اون یادش رفت واسم بفرسته ..منم دیگه به روش نیاوردم . خیلی چیزا رو ازم گرفت ..من که چیز تازه ای ازش نمی خواستم .. داشتم می گفتم با این که زیاد به اداره پست نمیرم ولی یکی پشت گیشه تحویل جنس هست که شباهت  زیادی به یه بنده خدایی داره ...و یکی دیگه هست توی بیمارستان که اونم همین چهره و حالتو داره . وقتی می بینمش بیشتر از دو ثانیه نمی تونم نگاش کنم . این قدر شباهت با یکی ؟! عین سیبی که از وسط به دو نیم کرده باشن 
 زندگی مثل برق و باد می گذره و ما هم مثل پرنده ای هستیم که مدام از این شاخه به اون شاخه می پریم . خودمونو و دنیای اطرافمونو حس می کنیم و پرنده های دیگه رو فقط می بینیم .. اما درونشونو اون جور که ادعا می کنیم احساس نمی کنیم . پرواز و بلند پروازی رو دوست داریم .ولی واسه خودمون ... انگار نمی تونیم یا نمی خواهیم پرواز دیگران رو ببینیم . حتی اگه از موفقیت بقیه شاد بشیم بازم پرواز اونا رو احساس نمی کنیم . بالیدن و پریدنو فقط در خودمون حس می کنیم . دنیا فقط یک پرنده نداره . اما پرواز یکیه .. پرهای پرواز بسیارند .. اما پرواز یکیه  میشه پرواز و بلند پروازی کرد . با یه دنیا حس قشنگ 
پرواز دیگری را ببین و لذت ببر و احساس کن که وجودتو یا قسمتی از وجود تو در حال پریدنه . لذت ببر از پرواز دیگری .. مرگ حسادتها ان چنان آرامشی به تو خواهد داد که احساس می کنی در حال پریدنی .. پرواز به اصل خویش .. به انسانیت .. سوی خدا . درون دیگری رو دیدن و از پرواز او احساس پرواز کردن یه حس قشنگیه که دلها رو به هم نزدیک می کنه . کاری می کنه که آدمها غرور و خود خواهی رو لگد مالش کنند و یکی بشن . همون جوری که سعدی بی همتا فرموده بنی آدم عضوی از یک بدن هستند .. یکی هستند . ..ما روزی به این معنا خواهیم رسید 
بهار جونم یه عالمه بخواب تا سال دیگه همین موقع بخواب خیلی دوستت دارم ..خیلی دوستت دارم خانومی .. خیلی چیزا رو ازم گرفتی ولی هنوزم دوستت دارم و می خوام واسم آهنگ شادی بزنی .. بخواب بهار جونم .. شاید یه روزی یکی به وعده اش عمل کنه و اون پیراهن قرمزی رو که گفته واسم بفرسته .اون روز بیدارت می کنم تا شکوفه های قرمزو ببینی .. اون روز بهت میگم هروقت که دوست داشتی بیا ..آخه هر روز بهار میشه .. ولی حالا دلم به رنگ سرخ غروبه .. به رنگ وقتی که زمین به خورشید پشت می کنه و سیاهی شبو می بینه . کاش بشه بدون این که شبو ببینم از سرخی غروب به سرخی طلوع برسم .. کاش بشه که احساس نکنم یک شکست خورده ام !   پایان
نویسنده : ایرانی  

من همانم 52

باورم نمی شد نمی دونستم که دارم به کجا میرم . فقط می رفتم . می رفتم و می رفتم  ولی غمها باهام میومد . نمی دونستم چه جوری غم و غصه ها رو از خودم برونم . مدام لحظاتی رو به یاد می آوردم که من و ترانه در آغوش هم بودیم و قصه های عاشقونه می خوندیم .. اون لحظاتی رو که توی جنگل و زیر درختای انبوه سرکرده بودیم .. لحظاتی رو که من به چهره خفته اش نگاه می کردم و در اتاقی دیگه اسی و مینا سرگرم کار دیگه ای بودن  و من لذت می بردم از این که  یک عاشقم و لذت می بردم از این که بوی تن ترانه نازنینمو حس می کنم که برام از هر هوسی بالاتره .  دلم می خواست گوشی خاموشمو به گوشه ای پرتش کنم . چه وقتایی که با این گوشی تلف کرده بودم ..
 در حال و هوای خودم بودم که دیدم یه ماشین قراضه جلوم ترمز زد
 - دیوونه جلوتو بپا .. ای بابا .. اسی مگه مرض داری ؟ نزدیک بود زیرم کنی ..مخت تاب ورداشته ؟
-پسر شدی عین مجنونا ... زود تر با این دختره عروسی کن وگرنه سر به بیابون می ذاری . صد بار بهت گفتم عاشق نشو . اصلا خودت همه رو تشویق می کردی به عاشق نشدن و می گفتی که این کارا مال دختراست و به درد اونا می خوره .حالا بیا و ببین .
-راست میگی اسی .. دیوونه شده بودم ..
-بیا بشین یه دوری بزنیم .
 با این که ماشینش واسم کلی خاطره داشت و اعصابمو می ریخت به هم ولی نمی دونم چرا اون لحظه دوست داشتم با یکی درددل کنم . به یکی بگم که ترانه با من چیکار کرده . بهش بگم که آدمهای این جوری هم پیدا میشن . آدمهای بی مرامی که جواب خوبی و وفا رو با بدی و جفا میدن . آدمهایی که نمی دونن عشق یعنی چه 
-اسی همه چی تموم شد . ترانه توزرد دراومد
 -نمی فهمم چی داری میگی ؟ رفت با یکی دیگه ؟
 -نه با یکی دیگه بود .. اصلا واسه دخترای این دوره زمونه فرقی نمی کنه که در یک زمان با یکی باشن یا با چند تا . ما پسرا داریم اون فرهنگ و فلسفه قدیمو ول می کنیم اونا تازه دارن میان به سمت فرهنگ قدیم ما .. دیگه همه چی تموم شد . یه چیز دیگه .. باورت میشه پدرش میلیاردره ؟ شایدم سرمایه شون از تریلیارد هم بگذره .. اون و پسرعموش می خوان با هم عروسی کنن .. 
براش جریانو تعریف کردم ..
 -نه باورم نمیشه .. اون یه الف بچه تو رو دور زده ؟ نه ...اون وقت تو و اون داشتین منو نصیحت می کردین که برم مینا رو بگیرم . ای که هی پسر ..می خواستی واسه من شردرست کنی .. یادته با هم می گفتیم مرد باید از هر بوته ای گلی بچینه و بره .  تو و ترانه می خواستین مینا رو قالب من کنین .. 
-نمی دونم اسی . حس کرده بودم که تونستم به دروازه خوشبختی برسم . و خونه خوشبختی انتظار من و ترانه رو می کشه . 
-یعنی واقعا اون تو رو دست انداخته ؟ من که فکر می کردم خیلی دوستت داره ..باورم نمیشه 
 -این تفریح سرمایه داراست . خوشی زیاد می زنه زیر دلشون . نمی دونن چیکار کنن . لباسای کهنه می پوشن . تا ادادربیارن .. بخندن و بخندونن . دیگه این جوری از دنیا لذت می برن بدون این که فکر کنن این کارشون چه ضربه ای به بقیه می زنه .. اون نابودم کرد اسی .. منو شکست .. هیچ کاری ازم بر نمیاد .. افتاده دنبالم دلش می خواد داستانشو کامل کنه ..کور خونده ..کورخونده .نمی ذارم بیش از این مسخره ام کنه . هیشکی تا حالا نتونسته منو دست بندازه .. اون روی سگم بالابیاد دیگه آبرو واسش نمی ذارم .. اگه یه روزی عاشقش نبودم با همین دو تا دستام گردنشو می گرفتم اون قدر فشارش می دادم تا خفه شدنشو ببینم ..
 - این جوری که می خوای اونو بکشی فکر کنم هنوزم عاشقشی .. حرص نخور داداش شیرت خشک میشه .. همه این جوری نیستن . به زن جماعت اگه رو بدی سوارت میشه . اگه به زن  بگی دوستت دارم عاشقتم دیگه کارت تمومه . نمیگم بهش نگو یا نباید گفت ولی اینا رو بیشتر باید در عمل نشون بدی داداش .. 
هاج و واج نگاش می کردم .. 
-اسی این خودتی که داری این حرفا رو می زنی ؟
 -نمی دونم . این مینا هم داره رو مخ ما کار می کنه . واسه این که بازم بهم راه بده گاهی مجبورم باهاش راه بیام . یه کتاب عاشقونه داده بهم و تازه از صبح تا غروب داره بهم پیام عاشقونه میده ..
 -ببینم این روضه خونی هاش رو تو اثر گذاشته ؟ ولی زدی از خط خارجش کردی دیگه نامردیه اگه نگیریش ..
-تو یکی دیگه از مردی و نامردی حرف نزن ... پول کو بخوای خرج یکی دیگه کنی ؟ شکم خودمو نمی تونم سیر کنم .
-خدا روزی رسونه . کاری می کنه که همه چی جورشه 
-پس اونایی که کارشون جور نمیشه خدا ندارن ؟
 -نمی دونم اسی .. شاید یه حکمتی بوده که من و ترانه به هم نرسیم ..دارم دیوونه میشم .. خودمو خیلی نگه داشتم تا جلوی رفیقم نزنم زیر گریه . آخه ما همیشه با هم و به هم می گفتیم مرد که گریه نمی کنه ...ادامه دارد ... نویسنده ..ایرانی  

دوستت دارم با همه بدیهایت

من بدی را دوست نمی دارم
ولی با همه بدیهایت
دوستت دارم ..
چه شبها که تاسحر درفراقت گریسته ام !
وچه ثانیه ها !
که با نگاه داغ تو
اشکهایم را به خاک سردسپرده ام
من بدی رادوست نمی دارم
ولی باهمه بدیهلیت ..
دوستت دارم 
******
چقدردلم می خواهد یک بار دیگر ببینمت... !
حتی اگرآخرین نگاه من به دنیا باشی
چقدر دلم می خواهد بدانم ...
که بازیچه را نمی دانی
چقدردلم می خواهد بدانم که بد خوانده ام !
بدانم که بد شنیده ام بدانم که بد دیده ام
چقدردلم می خواهد بدانم که تو هنوز هم مهربانی !
بدانم که تو هنوز هم همانی
من بدی را دوست نمی دارم
ولی باهمه بدیهایت
دوستت دارم
******
چه سرد است این شب تیره و تار !
 نمی دانم کاروان من کی به مقصد می رسد ؟
نمی دانم پایان این شب سیاه به چه رنگیست ؟
نمی دانم بازی ناخواسته زندگی ناخواسته را ؟
چه تلخ است ...
چشیدن خاطرات شیرین مدفون شده درخاک
من بدی رادوست نمی دارم
ولی با همه بدیهایت
دوستت دارم
******
چه بی رحمانه خواهد بود..
شکستن شاخه خیس بهار
و به باد دادن جوانه های عشق
چرا عشق پاکمان را به طوفان زمانه داده ای ؟!
چرا ساز وفا را شکسته ای ؟!
من بدی را دوست نمی دارم
ولی با همه بدیهایت
دوستت دارم
******
کاش ندایی بیاید...
 که بازهم تو را خواهم دید 
که بازهم از لبانت...
گل بوسه راخواهم چید
کاش ندایی بیاید ..
که بازهم می آیی
ومی گویی که این جدایی
هیچ نبوده جزنمک آشنایی
من بدی رادوست می دارم
ولی با همه بدیهایت
دوستت دارم
دوستت دارم
دوستت دارم
..........
پایان
نویسنده : ایرانی

من همانم 51

اصلا حالیم نبود دارم چیکار می کنم . دلم می خواست اونو با مشت و لگد بکوبم .. دلم می خواست اون قدر عذابش بدم که حس کنه چی دارم می کشم . 
من که اصلا اهل عشق و عاشقی نبودم . ولی خیلی موذیانه و مارمولکانه تونسته بود دلمو اسیر خودش کنه و حالا دید که تونسته این کارو بکنه خیلی راحت می تونه به همه چی پشت پا بزنه .
 ولی هرچی فکر می کردم آغوش گرم اون نازنین , بوسه های داغش , اون حس آرامشی که به هم می دادیم نمی تونست یک دروغ باشه ولی چرا بهم دروغ گفته بود چرا خودشو جای یک دختر معمولی جا زده بود ؟ چرا نگفته بود داستان پسرعموشو ؟.. 
احساس خجالت می کردم .  یه روزی می خواستم مخ یه دختر پولدارو بزنم .. راحت بگیرم بخورم و بخوابم . با هم بگردیم وبریم تفریح .. یا این که یه کار خوب پیش پدر زنم گیر بیارم و واسه خودم اربابی کنم . ولی حالا مثل آدمای سر افکنده باید نگاه کنم به خودم که پامو از گلیمم دراز ترکردم و دست از پا دراز تر باید برگردم به خونه اولم . بیچاره خونواده ام .. 
دیگه حال و حوصله کارکردنو نداشتم . حتی اگه موضوع افشین هم نمی بود نمی تونستم مثل گذشته توچشای ترانه نگاه کنم . چون بین من و اون فاصله ها بود و مهم تر از اون , اون یه دختر دروغگو بود ... نمی دونم چه جوری بعضی ها دلشو دارن که گذشت می کنن و عشقشونو با وجود دروغای بسیار می بخشن . دیگه اونا چه بشری هستند ! چه عاشقی هستند ! باید دورشونو طلا گرفت . من که پیش اونا لنگ میندازم .. 
چرا ترانه باید با قلب و روحم بازی کرده باشه ... منم واسش یک تفریح بودم ..  یک سرگرمی , یک بازی .. بازی عشق . عشقی که براش مفهومی نداشت . اون می خواست یه بازی راه بندازه که بتونه یه تفریحی کرده باشه ولی چرا ؟ چرا واسه این بازی این همه وقت تلف کرده بود ؟ چطور تونسته بود این همه آزادی داشته باشه و با من بیاد به شمال . اگه جنسش خرده شیشه نمی داشت دیگه از تلفنهای افشین این قدر دستپاچه نمی شد اون یک دروغگوی فریبکاره . چرا حالا داره عذابم میده ؟ چرا دست از سرم بر نمی داره .. حتما می خواد اعتماد به نفسشو اون قدر قوی کنه که به خودش بنازه که بازم می تونه منو فریب بده . از سادگی من سوء استفاده کنه . 
لعنت بر من .. من که عشق و عاشقی رو یه بازی می دونستم . حالا به کی می تونم اعتماد کنم ؟ 
نمی خواستم دیگه لحظات با ترانه بودنو به یاد بیارم . می خواستم فراموشش کنم ولی نمی تونستم . به دور و برم نگاه کردم به آدمایی که هر کدوم مشغول یه کاری بودن .. و به دخترا و پسرایی که داشتن با هم حرف می زدند .. بعضی هاشون بی خیال دستشونو دور کمر اون یکی حلقه کرده بودن . حالم دیگه بهم می خورد از هرچی دختر و دختر بازی . 
خیلی دلم می خواست حالشو بگیرم .. حقش بود باهاش سکس کنم طوری که سرش پیش پسرعموش پایین باشه . اون ارزششو نداشت که باهاش مدارا کنم . دوستش داشته باشم و برام مثل یک فرشته پاک و بی گناه به نظر بیاد  . دلم می خواست همه این چیزایی رو که دیده بودم یه خواب بوده باشه . بیدارشم و ببینم ترانه همون ترانه هست و من با آهنگ اون  بازم می تونم ترانه قشنگ زندگی رو سر بدم . بازم می تونم حس کنم که خوشبخت و آرومم . و می تونم با امید نفس بکشم .
 سرمو بلندکردم .. آدم فکرمی کرد که پاییز چقدر این پارکو قشنگش کرده .. برگهای زرد و نارنجی درختانی که روزی سبز بودند با خاطراتشون به قلبم چنگ مینداختند . یکی از اون برگهای سوخته افتاد رو پام . حالا دیگه راحت و ازنزدیک می تونستم  برگو ببینم . زشت و کثیف بود این برگ پاییزی .. شاید هم مرده بود و من نمی دونستم . یه روزی سبز بود ولی حالا همونیه که رو درختای بالای سر منم هست . ترانه هم مثل همین برگ پاییزیه .. اونم یه روزی از درخت تزویر افتاد پایین و تونستم چهره واقعی اونو بشناسم .. خسته شده بودم از این همه فلسفه بافی . 
کاش بقالی پدر رو به هم نمی زدم و این دوچرخه سازی رو راه نمینداختم .. حداقل می تونستم به حال خودم باشم ولی حالا مسئولیت خونواده افتاده بود به گردنم . ... ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی 
 

ابزار وبمستر